🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۶۲
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
یادم افتاد نماز نخوانده ام. وحشت زده از جا کنده شدم. نمازم به وقت بود. هیچ وقت از ساعتش نمیگذشت. مشت کوبیدم به در آهنی. کسی جواب نداد. دوباره کوبیدم. نگهبان آمد جلو در فقط چشمانش دیده می شد. رگدار بود و تیره،
- باید نماز بخوانم .....
- بخوان ... کی جلوات را گرفته ...
- این طوری ... بی وضو ...
- چه عیبی دارد. نماز نماز است دیگر ... بی وضو یا با وضو ..
- یعنی اجازه ندارم وضو بگیرم؟!
- چرا ... ولی امشب نخیر ... تازه واردها باید صبر کنند تا دستور از بالا برسد.... حالی ات شد ؟.....
بهت زده زل زدم به چشمان نگهبان که برقی خاصی میزد. دهان باز کردم چیزی بگویم که رفت. چند دقیقه ای همان طور ماندم. هضم موضوع برایم آسان نبود. تازه فهمیده بودم زندانی یعنی چه؟ نگاه کردم به زمین و دوروبرم. از کثافت موج میزد. به یاد نمازی که تو دستشویی قطار ترکیه خوانده بودم افتادم. نبود جا و ازدحام جمعیت در قطار من را به آنجا کشید. روزنامهای روز زمین تمیز دستشویی پهن کردم و نمازم را خواندم.
- شاباجی به قربانت .... هر چیز یادت رفت؛ نماز خواندن یادت نرود.
- بله ملتفت شدم شاباجی .... خیالت جمع ..
تیمم کردم و نمازم را خواندم. صدای نگهبان بلند شد.
- دیدی میشود ... وضو نمیخواهد که.
تو سلول ظلمات بود. لامپ راهرو رنگ مردهئی به دیوار سلول زده بود. تنهایی داشت خفه ام میکرد. یکهو در آهنی با سروصدای گوشخراشی باز شد. نگهبان مثل هیولایی سیاه تو چارچوب در
ایستاده بود.
- بلند شو برویم.
- کجا؟ این وقت شب...
- خودت میفهمی ... شب و روز ندارد.
بلند شدم و با احتیاط به دنبال نگهبان راه افتادم. از چند راهروی دراز و کوتاه گذشتیم. زندانیها خواب و بیدار نگاهمان میکردند؛ ولی صدای هیچ کدامشان در نمیآمد. جلو در اتاقی ایستادم. صدای رگداری به گوش میرسید و صدای خفه و صدای قدم زدن یک نفر دیگر. نگهبان با پشت دست به در بسته کوبید و بعد داخل شد.
- بیا تو ... بنشین آن جا رو آن صندلی آنجا ...
در حالی که به مردها نگاه میکردم رو صندلی نشستم. نق میزد و تو دلم را خالی میکرد. احساس میکردم الان است که کوبیده شوم رو زمین. مردها بلند شدن و دوره ام کردند. چشمان هر سه شان چرکمرده و قرمز بود. دلم آشوب شد.
نفسام تو سینه تنگی میکرد. یک هو دو نفرشان زدند بیرون. من ماندم و مردی که صدای رگداری داشت.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 بازمانده
از سقایت
تا سوخترسانی به جبههها
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#مستند
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 پهپاد
از کجا تا بهکجا
از دیروز تا امروز
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#مستند
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 در جبهه دشمن چه میگذرد
صمد نظری 3⃣1⃣
عضو رها شده سازمان منافقین
┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
در آخر هفته فردی را آوردند که سر و کله ای ورم کرده و زخمی و لباس پاره و حالت افراد روانی را داشت. این فرد که نامش احمد حیدری بود در قضیه انقلاب ایدئولوژیک در لشکر ۲۶ یا ۱۵ موقعی که متوجه دجالیت جدید و فلسفه جنسی رجوی می شود حالت شوک به او دست می دهد و در همان نشست با سر و صدا و فحش به رجوی و مریم و فهیمه، این دست پخت ایدئولوژیک را شیادی می خواند و با فحش های رکیک فضای لشکر را به هم می زند. او که مرتکب گناه کبیره شده بود و به خدا و رهبری ایدئولوژیک سازمان، یعنی مسعود و مریم و فهیمه، فحش داده بود مورد حمله جمعی از فرماندهان قرار گرفت و با مشت و لگد او را زخمی و مدتی در بنگالی کوچک [بنگال همان کانکس است] زندانی کردند. او چند روز اعتصاب غذا کرد و با حالتی روانی یکسره به مریم و فهیمه و رجوی فحش می داد. بالاخره بعد از یک هفته او را به مهمانسرا آوردند و در اتاق کار مجید که من هم حضور داشتم نشاندند تا ضوابط را برای او بخوانند. بعد از خواندن ضوابط، احمد که در این مدت از هر چه مسئول بود بدش آمده بود دوباره جوش آورد و دوباره دعا و ثناگوی مریم و فهیمه شد. مجید مشت محکمی بر سر احمد کوفت و او از ترس ساکت شد. مجید رفت ولی احمد، مهمان جدید، بی قراری می کرد و تمام راهروی اتاق کار مجید و ساختمان های محوطه و وسایل خواب آنجا را کثیف کرد!
مجید موقع ناهار برگشت و طبق ضوابط زندان احمد را با مشت و لگد و با کمک یک نفر دیگر به انفرادی انداخت. او مجدداً همان کار را در انفرادی تکرار کرد. مجید که وضع را چنین دید دست و پای او را از پشت بست و دو نفره شروع به کتک زدن او کردند. مجید آن قدر به سینه احمد لگد زد که در یک لحظه حالت بی هوشی به او دست داد و به حالت اغما افتاد. این بود که دست او را باز کرد، درب را قفل کرد و رفت، ولی احمد که زیر مشت و لگد و کتک خود را کاملاً خراب و کثیف کرده بود دیگر جرأت نداشت این مسئله را به مجید بگوید. آخر شب مجید عالمیان مسئول زندان بنگالستان! برگشت و درب را باز کرد ولی این بار بوی بدتری به مشام مبارک خورد و متوجه قضیه شد و در همان حال دو نفره به جان احمد افتادند، به طوری که جایی از سر و صورت و لباس او سالم نماند. یکی از بچه های زندان لباسی به احمد داد و مجید درب را بست و رفت. احمد از بس کتک خورده بود از ادرار و گلویش خون می آمد و وقتی دست و پای او را باز کردیم به مدت یک ساعت مثل بید می لرزید و نمی توانست بایستد.
مجید و مسئولان معتقد بودند او دروغ می گوید و روانی نیست و باید او را با کتک به اعتراف کشاند. بالاخره بعد از چند روز نگهداری احمد در انفرادی، یک شب ساعت ۲ کاک عادل (سادات دربندی) مسئول بالاتر مجید در ستاد پرسنلی با چند محافظ مسلح به بنگالستان آمدند و احمد و ساک معروفش را که هیچ چیزی در آن نبود با جیپ چادردار به محل نامعلومی بردند. بعدها مجید گفت او را به کمپ شهر رمادیه عراق بردیم و تحویل UN دادیم که به نظرم دروغ می گفت. احتمالاً احمد به زندان های مخوف عراق برده شده بود.
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد…
#دشمن_شناسی
#منافقین
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
؛
🍂 از راه مدرسه
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
به مسئول اعزام گفت:
«میخوام برم جبهه.»
پرسید:
«شما محصليد؟
گفت: «بله»
بلند شد و صورتش را بوسید.
- من به جای تو میجنگم. تو درسهایت را بخوان که آینده ساز انقلابی؛ باید مراقب انقلاب باشی تا به دست دشمن نیفتد.
- آقا من محصل نیستم. چرا باور نمیکنید؟ من باید ثبت نام کنم؛ باید برم جبهه؛ من که مدرسه نمیرم. باور کنید من محصل نیستم. آخه چرا منو ثبت نام نمیکنید؟
□
کتابها که از زیر لباسش بیرون ریخت، نمیدانست چه بگوید!
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب وقتی سفر آغاز شد
#اعزام
#دانش_آموزان
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🍂 خورشید مجنون ۵
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 در قسمت غرب هور دشمن کمتر دیده میشد اما تردد خودروها تا حدودی مشخص بود شکافهایی که در لجمنه دشمن در جزیره مجنون مشاهده کردم همه چیز را برای شروع عملیات عراقیها آماده دیدم از بچهها پرسیدم این شکاف را قبلاً دیدهاید برایشان تازگی داشت!
مشخص بود. با شکافهایی که در لجمن دشمن در جزیره جنوبی مشاهده کردم، همه چیز را برای شروع عملیات عراقیها آماده دیدم. از بچه ها پرسیدم این شکاف ها را قبلاً دیده اید؟
برایشان تازگی داشت! یعنی دشمن با مهارت در سیل بند اول خود شکاف ایجاد کرده و پشت شکافها را با فاصله ای از سیل بند خاکریز زده بود تا شکاف ها از مقابل معلوم نباشند و دیده نشوند؛ البته از رنگ خاکریزهای پشت شکافها میشد فهمید تازه اند. یک ساعت بالای دکل ماندم. برایم کاملاً آشکار شد که دشمن آماده عملیات است.
با حسرت به جزایر خیبر و غرب هور و همین طور جاده های سیدالشهدا، بدر، امام حسن، همت، قمربنی هاشم و جاده جديدالاحداث شهيد شفیع زاده معروف به جاده توپخانه که جاده شهید همت را به جاده سیدالشهدا وصل میکرد نگاه کردم. در این چند سال ما در منطقه کارهای زیادی انجام داده و برای حفظ منطقه تلاش بسیاری کرده بودیم و از همه مهم تر شهید و مجروح داده بودیم. با تهاجم دشمن به منطقه همه زحمات این سالها از دست میرفت. از ناراحتی قلبم به درد آمد. منطقه عقبه نداشت و همه چیز متکی به چند جاده بود که این جاده ها هم با یک بمباران سنگین بسته می شدند. در آن ساعت مانند تاجری بودم که همه سرمایه خود را در حال غرق شدن میدید. خون بسیاری از شهدا در اینجا ریخته شده بود که هر یک از آنها به همۀ کشور عراق می ارزید. شش هفت سال از عمرم را در این منطقه گذرانده بودم. از دکل که پایین آمدم با تلفن به نیروهای مستقر در منطقه آماده باش صد درصد دادم. به قرارگاه برگشتم. حدود ساعت دوی بعد از ظهر یا کمی بیشتر بود که تلفنی با علی هاشمی و احمد غلام پور صحبت کردم. به هردوی آنها گفتم: «دشمن تا چهل و هشت ساعت آینده عملیات خود را شروع خواهد کرد!» برادر غلام پور گفت: «تا الان هر وقت سؤال میشد، شما جواب میدادی که هنوز زمان عملیات دشمن معلوم نیست! الان چه شده؟» چیزی که از آن بالا دیدم نشان دهنده همین است که گفتم. دشمن طی چهل و هشت ساعت آینده اقدام میکند! فرمانده توپخانه را خواستم به او گفتم: «میخواهم نیم ساعت مانده به غروب، آتش خوبی روی مواضع دشمن اجرا کنید.»
به ادوات نیز دستور داده شد همزمان با توپخانه مواضع در دسترس دشمن به خصوص در پشت خط اول و روی سه ضلع جزیره جنوبی و مقابل در خندق و چپ و راست آن را زیر آتش بگیرند غروب آن روز آتش خوبی روی دشمن که انتظارش را نداشت اجرا شد. بچه های دیده بان خبر دادند که آتش ما تلفات خوبی به دشمن وارد کرده است و آتش سوزیهای زیادی پشت خطوط اول و دوم دشمن و در عمق دیده می شود. این تلفات بیشتر به خاطر تجمع نیروی دشمن شامل خودرو و نفرات بود.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
از کتاب قرارگاه سری نصرت
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۶۳
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
چشمم افتاد به چمدان های کتاب هایم. مثل پرونده قطوری همه جا به دنبالم بودند. بازجو پشت به من کرد و گفت:
- کدام طرف هستی؟... نهضت آزادی ... مجاهدین خلق ... مارکسیست ... توده ای .... حزب اسلامی .... کدامشان ... خیلی مبهمی ....
بی جواب نگاه کردم به چمدان ها .....
- آن جا همه جور کتاب است .... از آنها نمیشود حزب و دسته تو را پیدا کرد... خودت خودت را معرفی کن ....
لالمانی گرفته ای ... میخواهی جور دیگری ازت حرف بکشم؟ بزرگترهایتان دهان بازکردن .... تو هم باز میکنی ... هنوز نوکات زرد است.
خب ... از نو شروع میکنیم.
چشمهای سنیگن شده از خوابم را دوختم به پاهای مرد. گنده بود و بدقواره. صدای بازجو محکم و شمرده بلند شد.
- ها؟ ... از تو پرسیدم کی هستی؟ نگاهی تو چشمانش انداختم و خفه گفتم
- خالدی ... اسد الله ....
- دروغ میگویی؟... عین سگ... دروغ میگویی همه تان دروغگو هستید. ها؟ چی شد؟ دوباره لالمانی گرفتی؟ ...
چشمهایم همه جا را تار میدید. تو سرم احساس سبکی میکردم. معده ام درد گرفته بود. از صبح چیزی نخورده بودم.
- نمیخواهی حرف بزنی؟ ...
پلکهایم را از هم جدا کردم و خوابزده گفتم
- گرسنه ام است.
باز جو مشت کوبید به میز و رفت به طرف در
- نگهبان... نگهبان ....
در اتاق محکم به دیوار کوبیده شد نگهبان با شانه های آویزان وسط اتاق ایستاد. رو صندلی نیم خیز شده بودم
- ببرش ... به همان سلول شماره ۹ ... شاید سر عقل بیاید.
قبل از این که نگهبان تکان بخورد پا تند کردم به طرف در. حیف که گفته اند با تو مدارا کنم ... و اگر نه نشانت میدادم.
این را قبل از این که از اتاق بزنم بیرون بازجو گفت. مانده بودم کی سفارش ام را کرده بود.
سلول شماره ۹ از میان درِ نیمباز تو روشنایی مرده راهرو، سیاه میزد. با فشاری که نگهبان به شانه ام داد داخل شدم. کسی تو سلول پشت به در ایستاده بود. انگار به دیوار چنگ انداخته بود تا از افتادنش جلوگیری کند. با بسته شدن در مرد رو برگرداند. صورت سفیدش از تاریکی تو چشم میزد. چشمهایش مثل دو تیله براق میماند. بی حرف انگار که کرولال باشد مات مات نگاهم میکرد. نگاه کردم تا پایش. هیکل چندانی نداشت. آهسته سلام دادم. بی جواب همان طور مات مات نگاهم کرد. چند دقیقه ای که به نظرم ساعتی میآمد، ساکت به هم خیره شدیم. نمیخواستم احساس کند از او ترسیده ام.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
✍ امروز روز پنجم است
که در محاصرهایم،
آب را جیره بندی کردهایم
عطش همه را هلاک کرده ،
همه را جز شهدا،
که حالا کنار هم
در انتهای کانال خوابیدهاند
دیگر شهدا تشنه نیستند!
فدای لب تشنهات ای پسر فاطمه...
السلام علیک یا سیدالشهدا(ع)
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#فکه
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ زیبای
"نذر لالهها"
🔹 با نوای
حاج صادق آهنگران
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
هر شب یک کلیپ دیدنی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 در جبهه دشمن چه میگذرد
صمد نظری 4⃣1⃣
عضو رها شده سازمان منافقین
┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
بالاخره بعد از سه ماه ماندن در قرنطینه سازمان، یک روز از طرف سهیلا صادق مسئول پرسنلی سازمان به ستاد احضار شدم و به من اطلاع داده شد که با اعزامم موافقت شده است. او، ضمن رساندن پیام شفاهی رجوی، تلویحاً از من خواست علیه سازمان موضع گیری نکنم. سپس با گرفتن دو تعهدنامه کتبی، با این مضمون که از مناسبات ارتش آزادی بخش جدا شده و هیچ گونه ادعایی ندارم، در اعزامم به خارج توضیحاتی داد. من که سعی داشتم هر چه زودتر از جهنم رجوی خلاص شوم (قبلاً در چندین مرحله به صورت کتبی و شفاهی به اطلاع مسئولان رسانده بودم که برای خلاصی از اینجا هرگونه تعهد کتبی را امضا می کنم) متن دیکته شده ای را که جلوی رویم گذاشته بودند همان طور که گفته بودند رونوشت و امضا کردم و تحویل دادم. سپس سهیلا اضافه کرد تا چند روز دیگر تو را به بچه های ستاد سیاسی تحویل می دهیم و از طریق اردن وارد آلمان می شوی. توجیه نحوه رفتن به اردن نیز با بچه های ستاد سیاسی بود. بعد از توجیه به محل جدیدی در اطراف آشپزخانه قرارگاه اشرف که ساختمانی کوچک بود منتقل شدم و بعد از ۱۰ روز از طریق مجید عالمیان به بغداد فرستاده شدم و در پایگاه ازهدی به یکی از مسئولان اعزام ستاد سیاسی تحویل داده شدم. در آنجا نیز وسایلم را برای چندمین بار بازرسی کردند تا مبادا عکس، فیلم، کتاب، مدرک یا هرگونه وسیله ای که بر علیه سازمان است به بیرون منتقل شود. وسایل همراهم فقط یک ساک و دو دست لباس شخصی بود که یک دست را پوشیدم و دست دیگر را که کهنه بود در چمدان گذاشتم. البته این لباس و چمدان نیز در روزهای آخر به من تحویل داده شد تا مدرک یا وسیله ای در آنها جاسازی نشود. در پایگاه ازهدی چگونگی ورود به شهر فرانکفورت آلمان و نفرات همراه و محل ورود و همچنین پاسپورت جعلی را به من نشان دادند و توسط زنی به نام حمیده کوزه گر (اهل کتالم رامسر) توجیه و بعد از آن توسط پیک زمینی به همراه نفرات همراهم به شهر امّان در اردن منتقل شدم. دو روز در هتلی (نزدیکی هتل قدس) در شهر امّان بودم تا هماهنگی لازم با مسئولان و ماموران فرودگاه اردن انجام شود. (بعد از ورود رجوی به بغداد و ملاقات او و مریم با پادشاه اردن، رابطه سازمان با کشور اردن بهتر شد که این رابطه تا جنگ عراق و کویت ادامه داشت. به دنبال جنگ کویت و بسته شدن راه های زمینی ترکیه و همچنین ممنوعیت هواپیماهای عراقی، فرودگاه اردن پل ارتباطی سازمان با کشورهای اروپایی و آمریکایی شد. به همین دلیل رابطه بسیار خوبی بین مسئولان سازمان و دستگاه اطلاعات اردن شکل گرفت. تردد آزاد مسئولان پایین ستاد سیاسی و حتی افراد اجرایی آنها در قسمت های مختلف فرودگاه، بدون چک و بازرسی، خود نشان دهنده عمق رابطه طرفین بود.)
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد…
#دشمن_شناسی
#منافقین
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 لو رفتن در دقیقه ۹۰
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
شنیده بود کم سن و سالها را بر می گردانند. آهسته کتاب هایش را از ساک درآورد و زیرش گذاشت و روی صندلی نشست.
مسئول اعزام نگاهش کرد.
□
اتوبوس حرکت کرد. عده ای از کم سن و سالها را پیاده کرده بودند. آهسته کتابها را از زیرش برداشت. هنوز نمی دانست مسئول اعزام چرا پیاده اش کرده بود.
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب وقتی سفر آغاز شد
#اعزام
#دانش_آموزان
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🍂 خورشید مجنون ۶
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 شب علی هاشمی نزد من آمد و چند ساعتی ماند. علی پرسید: - حاجی، واقعاً
قضیه جدی است؟
«متأسفانه بله! علی قدری با من شوخی کرد.» گفت: «نمی خواهی به خانه سربزنی؟»
با این وضع نمی توانم. روز بعد تقریباً از حدود ظهر تحرک دشمن در پشت خطوط اول و دوم در جزیره جنوبی و در عمق زیاد شد. این اخبار را برادران اطلاعات قرارگاه و یگانهای مستقر در خط به ما دادند. تحرک دشمن، ترددهایی در پشت خطوط و سیل بندها بود که شامل کل منطقه میشد؛ یعنی از کساره و الصخره در شمال خندق تا خندق به طرف جنوب و کلاً غرب و جنوب جزاير خيبر. من آن روز هم که روز جمعه و سوم تیرماه بود به توپخانه و ادوات دستور دادم آتشباری جانانه ای همزمان با غروب آفتاب علیه دشمن داشته باشند. هوا هنوز روشن بود. قبل از اجرای آتش علی هاشمی به قرارگاه آمد. با برادران اطلاعات - عملیات جلسه ای داشتیم. علی از اجرای آتش ما در روز گذشته راضی بود و گفت: «دشمن انتظار این آتش را نداشت و قطعاً تلفات خوبی به او وارد شده است.»
به علی گفتم: «امروز هم نزدیک غروب آتش باری داریم و علی تایید کرد. آن روز هم آتش نسبتاً خوبی روی دشمن اجرا شد. آن شب علی با بسیاری از برادران مسئول تماس تلفنی برقرار کرد و گفت: «ما منتظر تک دشمن هستیم!»
احمد غلام پور اعلام کرد: «خودم به منطقه می آیم.»
در آن چند ساعت از جمعه شب همه بچه های قرارگاه تاکتیکی در سنگر فرماندهی و سنگر عملیات دور هم جمع شدند. بعضی ها با هم شوخی میکردند. جلسه ای با مسئولان محورها داشتیم. نیمه شب همه به مناطق و قرارگاه های خود رفتند علی هاشمی ماند.
آن شب خوابمان نمی برد. علی هرچه به ذهنش خطور میکرد تلفنی به فرماندهان یگانهای در خط میگفت و توصیه های لازم را به همه میکرد. به پدافند هوایی چندین بار تذکر داده شد که مواظب هلی کوپترهای دشمن باشند. من حتی این تذکر را به پدافند دادم که احتمال دارد دشمن در قرارگاه هلی برن داشته باشد.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
از کتاب قرارگاه سری نصرت
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔸 جنایتکاری که
تحت تأثیر قرار گرفت
▪️ حمید رضا رضایی
وقتی عدنان ازم خواست باهاش ادبیات فارسی کار کنم سه یا چهار ماه با او فارسی کار کردم. از اینکار هدفی داشتم. البته عدنان فارسی بلد بود ولی نه اینکه تمام واژههایی که در زبان محاوره و یا کلاسیک ما بکار برده میشد رو بلد باشه، چون ظاهرا از مادری کرد ایرانی بدنیا اومده بود.
مثلا روزنه امید را میخواست بداند، روزنه چیست و کاربردش کجاست، یا فروغ جاویدان چیست، یا راه درخشان یعنی چه؟ لذا از من میخواست که داستانها و ضربالمثلهای ایرانی رو باهاش کار کنم. منم نیت کرده بودم که خدا کنه داستانهایی که براش میگم در وجودش اثر نماید. به مرور اینکار به حول و قوه الهی انجام شد و کمکم خودش را از مجموعه نگهبانان داخل جدا کرد و نگهبانی دکل را پذیرفت. او تنها کسی بود که حتی برای افسر اردوگاه هم تره خورد نمیکرد. یک روز وقتی فرمانده اردوگاه که سرهنگی بود با طمطراق و با ابهت؛ کلی افسر درجهدار پشت سرش بودند و وارد بند شد، به من گفت: «حمید نگاه کن خر بزرگ داره میاد.»
🔹 آزاده تکریت ۱۱
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۶۴
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
در زندان، در همان دقایق اول باید خودی نشان بدهی؛ و اگر نه کارت زار است. از رو نرفت. رو زانوهایم نشستم. صدای قلنج زانوهایم سکوت را شکست. به فکرم رسید نکند احساس خطر کرده باشد. شنیده بودم زندانیهای سیاسی تا زیر و بالای اطرافیانشان را نفهمند طرح دوستی نمیریزند.
- خیالت جمع مثل خودت بیگناه هستم.
من را امروز دستگیر کرده اند ... سر هیچ ... به خاطر چند جلد کتاب. انگار قصد نداری حرف بزنی ... نزن ... خوابم می آید ... با اجازه.
پلک هایم را رو هم فشردم. دردی تو سرم پیچید؛ ولی خواب به سراغم نیامد. کی میتوانست با صدای ناله و گریه و جیغ کسانی که زیر شکنجه بودند بخوابد! چند روز گذشت، تا فهمیدم مردی که با او هم سلولی هستم علی میهن دوست یا همان علی عقیدتی است. وقتی از جلو سلولهای زندان برای بازجویی میگذشتم اسماش را شنیدم. سراغش را میگرفتند. حالش را میپرسیدند. از نیروهای خودش بودند. جوابشان را نمیدادم. برایم پرونده میشد. این را نگهبان بیخ گوشم گفته بود. انگار فهمیده بود تازه کار هستم.
علی عقیدتی تئوریسین عقیدتی سازمان مجاهدین خلق بود. مغز عقیدتی و متفکر ایدئولوژی آن زمان سازمان. سر قرار گرفته بودندش. محل قرارشان شناسایی شده و لو رفته بود. به دنبال این بود که بفهمد چه کسی محل را لو داده. زنگ خطری برای همه سازمان بود. همه اش با خودش حرف میزد. زیرلبی و خفه. من را به حساب نمی آورد. نگاهش مات بود و احتیاط آمیز. فکر میکرد نفوذی باشم. حرصم درآمده بود. مانده بودم چه طور حالی اش کنم. بعد از این که من را از بازجویی بر میگرداندند؛ او را میبردند. موقع برگشت داغان بود. نمیگذاشت دست به او بزنم. همچنان به من شک داشت. به او حق میدادم، رو صورت من حتی رد کشیدهای هم نبود. اگر نفوذی نبودی رو دست نمیبردند و رو دست نمی آوردندت.
- حق داری .... ولی خدا شاهد است که من هیچ ارتباطی با آنها ندارم ... شنیدم این همه زندانی فقط برای حفظ امنیت در جشنهای ۲۵۰۰ ساله است ... چند روز دیگر آزاد میشویم ....
- دیدی نفوذی هستی .... این اطلاعات را به همه کس نمیدهند.
- هر طور میخواهی فکر کن ... من فقط اسدالله خالدی هستم ..... مهندس وزارت کشاورزی ... تو آلمان درس خوانده ام. ... بیشتر از این نمی گویم ...
آشتیانی دو روز بیشتر در زندان اوین نماند. بازجویی که بازجوییاش کرده بود آشنا درآمده بود. از بچه های سرپل امیر بهادر بود. همان جایی که ما سنگکی داشتیم. برای من کاری نکرد. من ماندم تا بیشتر آب خنک بخورم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🍂 خورشید مجنون ۷
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 در سنگر مخابرات دراز کشیده بودم. در حالتی بین خواب و بیداری بودم که یک باره زمین به شدت لرزید و صدای وحشتناک و مهیب انفجاری شنیده شد. لرزش زمین ادامه داشت. آتش، پرحجم و انبوه به نظر میرسید. علی در سنگر فرماندهی بود. وارد سنگر مخابرات شد. ساعت سه بامداد بود. علی گفت: «حاجی، از خط مقدم چه خبر؟» هنوز تماس نداشتهاند؟
بچه های مخابرات و عملیات - اطلاعات همه آماده و پای کار بودند. آتش دشمن خیلی سنگین بود به محوطه قرارگاه رفتم. زمین زیر پایم بی وقفه از شدت انفجارها می لرزید. به بالای سنگر رفتم. انفجارها در تاریکی شب مانند رعد و برق بود. خیلی زود همه جا را دود و غبار گرفت و دیگر چیزی دیده نمی شد. از آنجا که زمین منطقه باتلاقی بود، سنگرهایی که بر روی آن ساخته شده بودند گویی حرکت میکردند و جابه جا میشدند! محوطه و اطراف قرارگاه به شدت کوبیده میشد. ترکش بود که به این سو و آن سو می خورد. به اتاق مخابرات برگشتم. یگانهای مستقر در منطقه یکی پس از دیگری با قرارگاه تماس میگرفتند و از شدت آتش در بین دو جزیره و داخل جزیره شمالی میگفتند. کسی از پیشروی دشمن چیزی نمیگفت. آتش دشمن با شدت هرچه تمام تر ادامه داشت و حدود یک ونیم تا دو ساعت طول کشید. بیشتر یگانها می گفتند نیروهایشان شیمیایی شده اند؛ به خصوص نیروهای توپخانه و پشت خطوط، که عمدتاً در داخل جزیره شمالی بودند.
تماس تلفنی با بعضی از یگانها قطع شده بود و مجبور شدیم از بی سیم استفاده کنیم. توپخانه یگانهای خودی تقریباً خاموش شده بود. اخبار ناگواری از جلو به ما می رسید؛ بیشتر خدمه توپها بر اثر مواد شیمیایی دشمن شهید یا مصدوم شده بودند. توپخانه قرارگاه روی جاده شهید شفیع زاده هنوز تا حدودی فعالیت داشت. در بعضی از یگانهای مستقر در ضلع غربی جزیره شمالی، به خصوص پدهای ۱ و ۲ ، ادوات خودی هنوز فعال بودند و مختصر آتشی داشتیم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
از کتاب قرارگاه سری نصرت
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂