eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۴ ┄┅┅❀┅┅┄ 🔸 شوهرم نقل می کرد که سربازان دشمن از نام دکتر چمران می هراسیدند و بدون مقاومت صحنه نبرد را ترک نموده می‌گریختند. هر شب اسلحه فراوان می آوردند و حتی لباس و اورکت نظامی هم از سربازان دشمن می‌گرفتند و گاهی مواد غذایی و حبوبات و انواع غذاهای بسته بندی شده همراه خود می آوردند. شهید چمران می‌گفت خواهر دیگر زحمت پخت و پز را نکش. ما از این افراد بی خبر از خدا مواد غذایی غنیمتی می گیریم و می آوریم. قبل از آمدن شهید چمران قوای عراقی سنگر نمی خواستند ولی با آمدن شهید دکتر چمران ترس آنها را فرا گرفته بود، زیرا غافلگیرانه شهید چمران و نیروهایش بر سر آنان یورش می بردند و تلفاتشان روز به روز زیادتر می شد. در پی هر عملیاتی که دکتر و نیروهایشان انجام می‌دادند دشمن دیوانه وار مناطق روستایی طراح و حمیدیه را بمباران می‌کرد. بی هدف منوّر می‌انداختند و همه جا را می کوبیدند زیرا اسلحه سنگین آنها خیلی زیاد بود و انفجار گلوله‌های توپها زمین را می لرزانید. روزهای اول جنگ، ترس و رعب از انفجارات را داشتیم. تدریجاً به صداها و انفجارات گلوله ها و موشک ها عادت کردیم و جنگ جزء زندگی ما شد. زیرا خانه ما که محل سازماندهی نیروها بود، در چند خط اول دشمن بود. ما جوری حرکت می کردیم که دشمن ما را نبیند. زیرا با چشمان غير مسلّح هم سربازان دشمن می‌توانستند دقیقاً محل استقرارمان را ببینند، ولی دکتر چمران دستور داده تا محل دید دشمن با حصیر و بوریا و علف کاملاً پوشانده شود. بعد از انجام عملیات شبیخونها دکتر چمران در یکی از اتاقهای خانه می خوابید و به استراحت می پرداخت و یا مستقیماً به اهواز میرفت و سپس به روستای ما می آمد و قبل از هر گونه شبیخون با شوهرم واحمد حلفی و شهید مروانی خلوت میکرد و برنامه و طرح حمله را می کرد و دقیقاً همه چیز را از روی برنامه انجام می‌داد و توصیه به شوهرم می کرد که همه چیز با دقت انجام گیرد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 یادش بخیر روزهایی که روی پا بند نبودیم و روز و شب نمی شناختیم کوله به دست پوتین پوشیده چفیه آذیین کرده پرچم و قرآن و گل و های‌وهوی خانواده و دود و اسفند ، همراه می‌شود با رفتن به منطقه‌ای که جز مجروحیت و شهادت و اسارت چیزی در انتظار نبود. و شیرینی این معامله، تکلیفی بود که باید انجام می‌شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت شصت‌ونهم هنوز چند نفر توی زندانهای ساواک محبوس بودن. ما با یه عده ایی بسمت اسلحه خونه رفتیم، درب اسلحه خونه یه سرباز مسلح ایستاده بود و می‌گفت من وظیفه ام نگهبانی از درب است، کنار نمی‌رم. شما برید از سقف وارد بشید. یه لوله پیدا کردن و شروع به سوراخ کردن. سقف سوراخ شد. یکی دونفر پریدن داخل و اسلحه ها را بیرون فرستادن، دومین ژ۳ تو دست من بود، ولی ازدحام جمعیت اجازه برخاستن بهم نمی‌داد. خیلی تلاش کردم از جام پاشم نشد. در همین حین اسلحه را از دستم درآوردن. مردم درب زندانها را شکستن و زندانی ها را آزاد کردن. لحظه آزادی زندانیان، من روی پشت بوم زندان بودم. آسمان محوطه کوچکی که بعنوان حیاط زندان بود، بوسیله فنس محصور شده بود. ناگهان چند نفر فریاد زدن و مردم را به سکوت دعوت کردن، یکی از زندانیها می‌خواست قرآن بخونه. صدای تلاوت قرآن در محوطه طنین انداز شد، خیلی قشنگ و دل انگیز قرائت می‌کرد. مردم سرو صورتش را می‌بوسیدن. توی اون شلوغی نتوانستم ببینم کیه ولی شنیدم آقای رشیدیان یا کیاوش بوده...... مردم اسلحه خونه را شکستن وووو. تلویزیون اعلام کرد انقلاب پیروز شده..... و ما شدیم نسلی که متولد عصر خمینی است، عصری که تاریخ ایران بعد از ۲۵۰۰ سال کشمکش ورق خورد و از سلطنت به جمهوری تبدیل شد. و قرار گذاشتیم این بار را به سرمنزل مقصود برسونیم که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها.... چند روز بعد کامیونها و زره پوشهای ارتشی اومدن توی خیابون. بعنوان همبستگی با مردم راهپیمایی کردن، سعید سوار کامیونها می‌شد و با سربازها عکس می‌گرفت. نوروز سال ۵۸ در حالی فرا رسید که همگی خوشحال بودیم. با بچه ها قرار گذاشتیم چند روزی بریم مسافرت. دوتا گروه شدیم، یه گروه رفتیم روستایی نزدیک سوسنگرد یه گروه هم رفتن روستایی اطراف رامهرمز. گروه ما شامل کریم سلمانپور و هوشنگ میرزاجانی و فریدون عباسی بود. تجربه خیلی جالبی بود، لابلای عربهای عشایر و روستانشین برای من خیلی تازگی داشت. البته ما توی آبادان گاه و بیگاه به روستاهای اطراف می‌رفتیم برای ایام عید و سیزده بدر یا بعضی جمعه ها که مهمون داشتیم می‌رفتیم منیوحی و جزیره مینو و دیری فارم ووو. عربهای بومی منطقه آبادان بسیار خونگرم و مهمان دوست هستن ولی ایندفعه، نه برای چند ساعت، بلکه برای چند روز مهمون بودیم و بر خلاف اون موقعها، حالا وارد خونه و زندگیشون شدیم و از نزدیک با اخلاق و آداب و رسومشون آشنا شدیم. خانواده کریم سلمانپور اصالتا اهل این روستا هستن و ما به اعتبار بابای کریم اومدیم. از جاده آسفالت تا روستا حدود ۵ کیلومتر جاده خاکی بود و در طی مسیر من تو این فکر بودم که این بندگان خدا در فصل زمستون و شل و گل و بارندگی چطوری خودشون را به آسفالت میرسونن. وقتی شیخ روستا برای شام دعوتمون کرد گوشه های کوچیکی از فرهنگ و آداب و رسوم عربهای عشایری را دیدم و خیلی جالب بود. مهمون هر کسی باشه بالای سفره می‌نشینه، کنار دست شیخ حتی نوجوانانی به سن ما. قبل از اینکه سفره انداخته بشه، یه ظرف آبریز همراه با لگن و صابون و حوله میارن تا مهمونها دستهاشون را بشورن، من از اینکه یه مرد بزرگتر آب بریزه روی دستم خیلی خجالت کشیدم و از شیخ اجازه گرفتم بریم بیرون و پای مخزن آب خودمون دستهامون را بشوریم. به مهمون یه جوری احترام میگذارن که واقعا شرمنده و خجالت زده میشی. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۳۴ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 در آخرین حمله و قبل از اسارت، چنین موردی برای خودم به وجود آمد. این حمله اوج تلاش‌های مداوم عراق برای اشغال سرپل ذهاب بود. برای مدتی تلاش متوقف شد. برخی از افسران با گریه سؤال می کردند: «کسی در مقابل یگانهای ویژه عراق تاب مقاومت ندارد، علت شکست چه بود؟» پس با اینکه کمی مبالغه آمیز به نظر می آید، اما تا حد زیادی نیز درست است. نیروهای ویژه عراق از نظر آموزش، تسلیحات و مهارتهای نظامی از بهترین و کار آزموده ترین یگانهای ارتش عراق و منطقهٔ خاورمیانه به حساب می آمدند. بی‌شک آنها خدا و عقیده را فراموش کرده بودند، خدایی که وعده پیروزی را به مؤمنین و شکست و ذلت را به دشمنان داده است. صدام و اطرافیان ظالمش به قدرت ایمان پی نخواهند برد. در دیگر مناطق جبهه اوضاع چندان تعریفی نداشت. منطقه شمال در مقایسه با دیگر مناطق به خصوص منطقهٔ جنوب که محور اصلی عملیات جنگی را تشکیل می‌داد و مجربترین نیروهای لشکرها تیپ ها و یگانها در آن استقرار یافته بودند، آرام به نظر می‌رسید. ضد حمله های ایران روز به روز شدت می یافت و با اینکه در چارچوب محدودی صورت می‌گرفت اما همیشه برای نیروهای مهاجم مایه تهدید و نگرانی بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۳۴ خاطرات اسیر عراقی دک
؛ 🍂 با عرض پوزش مقدار مطلب در دسترس امشب همین مقدار آماده ارسال شد. ان شاءالله در شبهای جبران خواهد شد. 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۲۷ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 على آقا پیراهن آبی کم رنگی پوشیده بود با شلوار نوک مدادی. قیافه اش با همیشه فرق می‌کرد. جلو آمد و با من سلام و احوال پرسی کرد. مادر قرآن دستش بود. آن را باز کرد و چند آیه برایمان خواند. علی آقا از بابا و مادر اجازه خواست. بابا و دایی محمود دستم را گرفتند و بین گریه ها و دعاهای مادر مرا از اتاق پذیرایی آوردند توی هال و راهرو و حیاط. مادر زیر لب دعا می‌خواند و دستپاچه و بی هدف از این طرف به آن طرف می‌رفت. معلوم نبود دنبال چه می‌گردد. نفیسه، مغموم و نگران، رفتنم را نگاه می‌کرد. مادر کنارم ایستاد و چند بار مرا بوسید. در گوشش گفتم: «مادر جان، حلالم کن.» مادر با اشک و بغض گفت: «الهی خوشبخت بشین، الهی عاقبت به خیر بشین، خوش حلالت عزیزم. وقتی توی کوچه جلوی ماشین رسیدیم، بابا دست علی آقا را گرفت و توی دست من گذاشت و گفت: "علی آقا من فرشته‌م رو‌به تو می سپرم جان تو و جان دختر من." علی آقا گفت: «به خدا بسپارید حاج آقا.» بابا گفت: «البته البته هر دوتون رو به خدا می‌سپارم.» سرم را پایین انداخته بودم و هیچکس را نمی‌دیدم. صدای علی آقا را شنیدم که می‌گفت حاج آقا امیدوارم داماد لایقی برای شما باشم. امیدوارم برای زهرا خانم هم همسر خوبی باشم. بابا گفت: «البته که هستی به خدا قسم اگه دخترم یه شب با یه مرد مثل تو زندگی کنه، صد برابر بهتر از اینه که یه عمر با یه نامرد زندگی کنه.» بعد دست انداخت گردن علی آقا و او را بوسید. هر دو زن دایی هایم مرا سوار ماشین دوست علی آقا کردند. خودشان هم کنارم نشستند. ماشین مال احمد صابری دوست علی آقا بود که خودش هم رانندگی می‌کرد. علی آقا هم نشست کنار احمد صابری. از چند خیابان گذشتیم، به امامزاده عبدالله رسیدیم. آقای صابری با ماشین هفت بار دور امامزاده عبدالله چرخید. شوخی می‌کرد و سربه سر علی آقا می‌گذاشت. در تمام این هفت دور چشمم به گنبد امامزاده بود و برای خوشبختی و عاقبت به خیری مان دعا می‌کردم. بعد از آنجا به میدان امام خمینی و بعد هم به خیابان بوعلی رفتیم. فقط ماشین حاج صادق دنبالمان بود. توی پیکان قهوه ای حاج صادق همسر و دخترش بودند و مریم و امیر آقا نه بوقی می زدند و نه سروصدایی بود. از چند خیابان گذشتیم، آقای صابری گفت: «بریم سنگ شیرا؟» علی آقا حرفی نداشت بعد از سنگ شیر از چند خیابان دیگر گذشتیم تا رسیدیم به کوچه قاضیان. علی آقا پیاده شد و در ماشین را باز کرد و دستم را گرفت. آقا ناصر، حاج بابا، خانم جان، منصوره خانم و مادر و خواهرها جلوی در منتظرمان بودند. بوی اسپند توی کوچه پیچیده بود. آقا ناصر دستم را گرفت و رفتیم داخل. توی راه پله ها آقا ناصر شروع کرد به خواندن: «امروز که این جشن به توجه حَسَن است ز الطاف خدا و حجت ابن الحسن است مانند گل یاس بود تازه عروس، داماد گل شقایق و یاسمن است از عشق محمد (ص) و و علی و زهرا(س) لبریز بود ساغر داماد و عروس... بقیه هم صلوات می‌فرستادند و دنبالمان می آمدند. توی خانه خودمان که رسیدیم مهمانها چند دقیقه ای نشستند. بعد جلو آمدند تبریک گفتند آرزوی خوشبختی برایمان کردند و بعد خداحافظی کردند و رفتند وقتی خانه خالی شد حاج بابا من و علی آقا را دست به دست داد و برایمان دعا کرد. همه تقریبا رفته بودند به جز زن دایی‌ها علی آقا وضو گرفت، من هم وضو گرفتم، به او اقتدا کردم و پشت سرش ایستادم به نماز. بعد از نماز نشستیم و برایم حرف زد همه چیزهایی را که در زمان عقد گفته بود و از من خواسته بود دوباره تکرار کرد. گفت: «پدر و مادر تو پدر و مادر من هم هستن. شما هم پدر و مادر من رو مثل پدر و مادر خودت بدان. اگه هر دوی ما به خانواده های هم احترام بذاریم هیچ مشکلی پیش نمی آد. شما هم که زن معتقد و با ایمان و باحجابی هستی من چیز دیگه ای از شما نمیخوام چون زن مسلمان به وظایف خودش آشناست و از طرفی شما تو خانواده خوب و مؤمن و اصیلی تربیت شده‌ای. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
13.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 وقتی از او پرسیدیم كه چه آرزویی داری ، پیش از آنكه فكر كند گفت: « رهایی قدس» ، و بعد اضافه كرد: « هر چه امام بفرماید. او نایب امام زمان است و ما مطیع او هستیم.» و این‌ همه اطاعت به‌ راستی حیرت‌انگیز است. بسیجی دل باخته حق و اهل ولایت است و به خود حتی‌ اجازه نمی‌دهد بجز آنچه ولی امر می‌خواهد آرزویی داشته باشد. بسیجی‌ها دل باخته حقند و ما دل باخته‌ی بسیجی‌ها هستیم.       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید کانال دفاع مقدس           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇