🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۵
┄┅┅❀┅┅┄
🔸 انتخاب زمان حمله به دشمن آمادگی جسمی و فکری افراد حمله ور که با فرماندهی او، ساعت ۳ تا ۴ بامداد در حالی که عراقی ها خوابیده بودند حمله را انجام دادند. من به آنها نگاه میکردم و فقط آتش و انفجارها را می دیدم و بعد از نیم ساعت، دکتر در حالی که دشمن را سرکوب میکرد به خانه می آمد و به نماز و عبادت می پرداخت و چقدر دعا و سجده میکرد. به راستی او در تعبد نظیری نداشت! بعضی وقت ها هم می ماند تا شب برنامه ریزی می کرد و به نقاط مختلف سر می زد و شوهرم او را با موتور می برد و مجدداً برای یک عملیات دیگر تلاش مینمود. او هرگز احساس خستگی نمی کرد. چند ساعت که می خوابید برای او کافی بود. او شبها را نمیخوابید و به جنگ و نبرد و سرکوب دشمن می پرداخت و نیروی رزمنده خوبی را از مردم به ویژه جوانان طراح سازماندهی کرد.
یک شب، شهید چمران با یک لبنانی به نام "ابو زهراه" آمد و گفت: این مرد یک رزمنده عرب مسلمان لبنانی است که برای جنگ علیه دشمن بعثی آمده است. او را همین جا میگذارم. وی را یاری دهید تا کار شناسایی و شبیخون ها را دنبال کند. یک لحظه دشمن را آرام نگذارید کاری کنید تا او ناتوان گردد و اظهار عجز نکند. آن مرد لبنانی که از فنون رزمی برخوردار بود و خیلی هم شجاع بود به همراهی سه رزمنده محلی دیگر رو در روی دشمن قرار داشتند. من هم که پیرزنی بودم غذای آنان را می پختم. هر روز شوهرم به همراهی آن مرد لبنانی میرفتند و شناسایی میکردند. محل استقرار نیروهای زرهی و پیاده نظام و سایر نیروهای دشمن را نگاه میکردند و شناسایی میکردند تا اینکه بر اثر تردد، دشمن آنان را دیدند و با خمپاره به آنها شلیک کردند. آن مرد لبنانی توانست از اسارت بگریزد و به عقب برگردد، ولی شوهرم چون از ناحیه شکم و صورت و دست ها مجروح گردید، برای اینکه اسیر عراقی ها نگردد، در یک گودالی خود را پنهان کرد. ساعتها ماند تا وقت غروب شد و در حالی که خون از بدنش جاری بود با زحمت خیلی زیاد خود را به خانه رساند و ما او را به بیمارستان رساندیم و مدت چهارده روز او بستری گردید و در این مدت کار مبارزه علیه دشمن تقریباً متوقف شد و من با شوهرم بودم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 طنز جبهه
کره خرهای بی ترمز
•┈••✾✾••┈•
🔸 جاسم بنی رشید خبر داد دوتا کره خر پیدا کرده و آورده پشت چادرها،
رگ شیطنت و بازیگوشیم جنبید، با جاسم سوار کره خرها شدیم و هی شون کردم.
خوب میدویدن، لابلای تپه ها میگشتیم، یهویی از یه تپه ایی سرازیر شدیم،
چشم تون روز بد نبینه، تمام نیروهای تیپ به صف ایستاده بودن و مراسم صبحگاه در حال انجام بود.
حمید سرخیلی، معاون تیپ در حال سخنرانی بود که ما با کره خرها از تپه سرازیر شدیم.
بلد نبودم ترمزشون را بگیرم یا اینکه برشون گردونم، بسرعت بسمت محل صبحگاه میدویدن، مجبور شدم خودم را پرت کنم پایین و فرار کنم.
لباسهام را عوض کردم و زیرپتوها قایم شدم، اومدن و پیدام کردن.
تحت الحفظ بردنم سنگر فرمانده تیپ.
🔸 قسمتی از خاطرات
" شیطنتهای بی پایان "
عزت الله نصاری
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت هفتادم
دبیر دینی مون آقای سلطانی، حسابی باهاش رفیق شدم، از بحثهایی که میکنم خوشش میاد و از اینکه سطح مطالعه ی خوبی دارم خوشحاله. خونه شون نزدیک درمانگاه اقباله و نزدیک به خیابون سیاحی. هر روز بعد از تعطیل شدن مدرسه با همدیگه میریم و توی راه هم با هم گفتگو میکنیم. وقتی دید خیلی اهل کتاب و مطالعه هستم بهم پیشنهاد کرد کتابهای مرتضی مطهری را بخونم.
آقای برفی دریایی دبیر ادبیات، در مورد تاریخ کهن نظریاتش خیلی متعصبانه است و معمولا با همدیگه درگیر میشیم. به ساسانیان خیلی تعصب داره.
سبزه چهره و با شکمی برآمده و خیلی لات و لوتی صحبت میکنه. عینک ریبون را فقط وقتی وارد کلاس میشه از چشم برمیداره.
وقتی خودش را معرفی کرد گفت یه بوتیک لباس فروشی توی بازار کویتیها داره. امتحان گرفتنش از همه جالبتره، دم در کلاس میایسته و مراقبت میکنه ناظم یا مدیر سرنرسه، بچه ها هم از روی کتابها مینویسن!!!
عاقبت آقام تغییر شغل داد و از شغل پر از دردسرهای شیرین عطاری به طلافروشی روی آورد. من و سعید و حجت هم از شاگرد عطاری نجات پیدا کردیم.
نه از طلافروشی چیزی بلدم نه خوشم میاد. کمونیستهای خاک بر سر میگن شما خرده بورژوا هستید، نمیدونن بابای بیچاره من چه زجر و ستمی کشیده چقدر تلاش کرده تا به اینجا رسیده. هنوز هم هیچ سرمایه خاصی نداره چه جوری خرده بورژواست؟
بالاخره تلاشهای آقام ثمر داد و آقا شکرالله عطاری همسایه قصد کرده ازدواج کنه. خیلی خوشحاله انگاری برادرش داره ازدواج میکنه.
شب سرسفره آقام به ما گفت فردا عصری برید خونه آقا شکرالله برای تدارکات جشن عروسی، هر کاری بهتون گفتن و از دست تون برمیاد انجام بدید. با چندتا از بچه های کفیشه رفتیم خونه شون، پشت فرمانداری آبادان یه خونه ۳ طبقه داره. پذیرایی از مردها را گذاشتن بالای پشت بوم. جعبه های نوشابه و شیرینی ها را بردیم بالا و بعد از چیدن میز و صندلی مهمونها سرازیر شدن. بزن و بکوب شروع شد و ما هم تندوتند پذیرایی میکردیم.
بر اثر بارندگیهای شدید و چندروزه، آبادان تحت محاصره سیل قرار گرفت و از مردم برای کمک استمداد خواستن.
با تعدادی از بچه ها به جهادسازندگی مراجعه کردیم و توسط یه کمپرسی به جزیره مینو فرستاده شدیم.
بوسیله گونیهای خاک در کنار خونه های مردم سد میساختیم تا از ورود آب به خونه ها جلوگیری کنیم، صاحبان خونه(عربهای جزیره مینو) وقتی هجوم امدادگران را دیدن، با تمام توان و در حد وسع و استطاعتشون پذیرایی میکردن.
روز بعد بردنمون پشت خیابان سیاحی.
سطح بهمنشیر بحد وحشتناکی بالا آومده، چندصد نفر هستیم و با سرعت در حال تقویت دیواره ی رودخانه.
هواداران مجاهدین و چریکهای فدایی هم مقداری آرد و گندم و اینجور چیزها برای مردم آوردن، بی معرفتها آرد و گندم را از فرمانداری آبادان گرفتن بعد آرم سازمان خودشون را زدن روشون و به مردم میدن.
یکی از خانواده ها وقتی آرم چریکها را دید کیسه آرد را تحویل نگرفت. میگفت شما کمونیست هستید و نجسید.
چند روزی مدارس را تعطیل کردیم و توی جهاد کار کردیم.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۳۵
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 یکی از مهمترین محورهای استراتژیکی حمله در صورت وقوع جنگ به ایران عبور از مرز شرق بصره به سمت بندر مهم خرمشهر است که تنها یازده کیلومتر از پاسگاه مرزی شلمچه فاصله دارد. این بندر از نظر نظامی ضعیف ترین و آسیب پذیرترین منطقه در جبهه ایران محسوب میشد که با نگاهی گذرا به نقشه قابل بررسی است.
چنانچه اهمیت معنوی و سیاسی این شهر در نظر گرفته شود به سختی میتوان تصور کرد که صدام چنین فرصت طلایی را از دست دهد، به خصوص که آرزو داشت روزی عبدالناصر دوم جهان عرب شود.
به طور دقیق نمیدانم که اشغال شهر خرمشهر از اهداف تعیین شده قبل از شروع جنگ بود یا اینکه موضع گیریهای پیش بینی نشده ایران در قبال آتش بس و بحرانی که نیروهای عراقی خود را با آن مواجه دیدند دستیابی به این هدف را فرض و واجب کرد، به هر حال آنهایی که با ماهیت تجاوزکارانه و بیماری خودبزرگ بینی صدام آشنایی دارند، می توانند چنین نتیجه گیری کنند که او رویای سیطره بر تمامی خوزستان و نه فقط خرمشهر را، در سر داشت.
در دو هفته نخست جنگ، ارتش عراق بندر خرمشهر را محاصره و به طور کامل تحت کنترل خود درآورد. بدین ترتیب جاده اهواز به خرمشهر قطع شد و چیزی جز تنها پل ارتباطی با دیگر بخشهای ایران باقی نماند جز هسته های مقاومت. بقیه مردم، شهر را ترک کردند. آنچه بار دیگر ما را به تعجب وا میداشت عدم حضور یگانهای نظامی ایران در آن منطقه بود. پس از مدتی دستور هجوم به داخل شهر و اشغال آن صادر گردید. صدور فرمان، ساده بود ولی اجرای آن برای نیروهای مهاجم بسیار دشوار به نظر میرسید. مسئولیت اجرای دستور به عهده تیپ ۳۳ نیروهای ویژه بود که یگانهای زرهی و آتشبارهای گردان توپخانه از این نیرو پشتیبانی میکردند. افراد این تیپ به یکی از شدیدترین نبردهای خیابانی وارد شدند. نبردی شهری که نظامیان با پیچیدگی ها و خطرات آن به خوبی آشنا هستند. افراد تیپ بعد از به دست گرفتن کنترل منطقه و پاکسازی آن از هستههای مقاومت به سمت منطقه دیگر به راه افتادند تا آنجا را نیز پاکسازی کنند اما با ناباوری دیدند که این هسته ها در منطقه ای که پیش تر پاکسازی شده بود، وجود دارد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۲۸
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 فردای آن شب علی آقا مهمان داشت. تعدادی از نیروهایش بودند و چند نفری از فامیلهای ما. مردها در طبقه دوم خانه همسایه، نشسته بودند و زنها در خانه ما.
شام را از بیرون آوردند. بعد از شام یکی از دوستان علی آقا شروع کرد به مداحی. صدای صلواتشان که بالا می آمد ما زنها هم صلوات میفرستادیم. کمی بعد از شام مردها خداحافظی کردند و رفتند. به همین زودی مراسم ساده و بی آلایش ازدواج ما تمام و زندگی مشترکمان آغاز شد.
منصوره خانم و آقا ناصر و امیر آقا خانه ما ماندند. منصوره خانم علاقه عجیبی به بچه هایش داشت. با اینکه حالش خوب نبود، مسئول پخت و پز شد. نظافت خانه و جارو و شستن ظرفها و پاک کردن سبزی به عهده من بود. امیر آقا هم خرید خانه را انجام می داد. امیر آقا پسر مهربان و آرامی بود و نسبت به همه ما بسیار عاطفی. گاهی منصوره خانم تا ظهر برای خرید چهار پنج بار او را بیرون می فرستاد. هیچ وقت نشنیدم اعتراضی بکند یا چیزی بگوید، مثلا چرا همه خریدها را یکباره نمیگویید. بعد از چهار روز منصوره خانم و بقیه به خانه خودشان رفتند. آن روز من تنها ماندم. اولین باری بود که خودم غذا می پختم. برای ناهار پلو با کباب تابه ای گذاشتم. نزدیک ظهر بود. بوی کباب خانه را برداشته بود. صدای زنگ در آمد. پشت در رفتم و پرسیدم: «کیه؟» علی آقا بود گفت: «منم مهمان داریم.»
دویدم و چادر سر کردم و در را باز کردم. علی آقا با یکی از دوستانش یا الله گویان آمدند تو. بعد از خوشامدگویی رفتم توی آشپزخانه. علی آقا به دنبالم آمد. اوقاتم کمی تلخ بود. گفتم: «شما که میخواستید مهمون بیارید کاشکی زودتر به من خبر میدادین!» خندید و گفت:« یه نفر مهمان که اطلاع دادن نداره. یعنی یه لقمه
نان و پنیر هم نیست ما بخوریم!»
گفتم: «چرا، اما من خودم خجالت میکشم.» با خونسردی گفت:«اصلا» به خاطر این چیزا خجالت نکش به ما ناهار هم ندی، ما گله نمیکنیم یه جای خلوت میشینیم، راجع به کارای خودمان حرف میزنیم. یه لقمه نان و پنیر و یه استکان چای شیرین به ما بدی، کلّی ممنون و مدیونت میشیم.» با جواب علی آقا خلع سلاح شده بودم به شوخی گفت: «حالا چی پختهی؟ چه بو برنگی راه انداختهی، گلم.»
گفتم: «پلو و کباب تابه ای.» نفس عمیقی کشید و گفت:«به به والله زن خوب نعمته. هر کی نداره باخته.»
خندیدم و سفره را به دستش دادم.
ناهارمان به اندازه بود. آنها توی هال غذا خوردند و من توی آشپزخانه. سفره مان پُر بود از نعمت سبزی و ماست و خربزه، نوشابه هم داشتیم. یاد حرف مادر افتادم: «مهمان روزیش رو با خودش می آره.»
فصل پنجم: كُلُم
یک هفته از زندگی مشترکمان میگذشت یک روز صبح علی علی آقا بعد از نماز صبح گفت: «زهرا خانم من امروز باید برم. ساکم کجاست؟» با تعجب پرسیدم: «کجا؟»
خندید و گفت: «خانۀ عمو شجاع. خب كُلم منطقه. من به جز جبهه کجا دارم برم!»
با دلخوری نگاهش کردم.
- نمی شه کمی دیرتر بری؟
- نه... دشمن نامردی کرده
ساکش را بستم حوله و وسایل شخصی و چند پیراهن و شلوار و کمی میوه و تنقلات برایش گذاشتم گفت: «اینجاست که فرق آدم متأهل معلوم میشه. نمردیم و ساک ما هم پر از کمکای مجرد و مردمی شد.»
اشک توی چشمهای هر دویمان بازی میکرد. علی آقا آدم تو داری بود و خیلی کم احساساتش را به زبان می آورد. خم شد و مشغول بستن بند پوتین هایش شد. ساعت هدیه سر عقد را بسته بود. به دستش گشاد بود. فکر کردم یادم باشد دفعه بعد که برگشت بدهم برایش کوچکش کنند. وقتی سرش را بالا گرفت دیدم چشمها و صورتش تا زیر گلو سرخ شده. صدایش بغض داشت، گفت: «گلم مواظب خودت باش. حلالم کن.» دلم میخواست با صدای بلند گریه کنم. دلم میخواست بگویم من را با خودت ببر. توی چشمهایم خیره شد. چشمهای آبیاش مثل دریا متلاطم بود. گفتم:«تو هم مواظب خودت باش. شفاعت یادت نره.» یک دفعه بدون اینکه چیزی بگوید از پله ها پایین دوید و همان طور که تندتند و پشت به من میرفت، دستش را بالا گرفت و گفت: «گلم، من رفتم. خداحافظ.»
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
4_5879666617402524720.mp3
10.57M
🍂 مثنوی شیعه
روضه حضرت زهرا سلام الله علیها
💢 بانوای
حاج صادق آهنگران
شاعر: محمد رضا آقاسی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
#مثنوی
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂