eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۹۱ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 بابا رفت و ایستاد پشت پنجره. برف، حیاط را سفیدپوش کرده بود. گفت: بهار که بشه یه طبقه رو پشت بام می‌سازم. باید سروسامان بگیری. باید مستقل بشی. هر چی کم و کسر داشتی به خودم بگو بابا جان برات می‌خرم بابا! غصه هیچی نخور ما خیلی به تو و علی آقا و پسرش بدهکاریم. سال بعد همین که بهار شد و هوا کمی مساعد، بابا چند کارگر و بنا آورد. تیرآهن و مصالح ریخت روی پشت بام و یک اتاق و آشپزخانه و سرویس بهداشتی آن بالا ساخت. بقیه پشت بام شد حیاطمان. محمدعلی که بزرگتر شد شب‌های تابستان روی پشت بام یا همان حیاط می‌خوابیدیم. محمد علی بهانه پدرش را می‌گرفت. - پدرجون من كجاست؟ - رفته پیش خدا. - چرا نمی آد پیش من؟ - چون از اون بالا مواظب ماست. - خُب تو که می‌گی خدا مواظب ماست تازه مادرجون و باباجون و تو مواظبمی. جواب کم می‌آوردم مثل همیشه حرف را عوض می‌کردم. - اون ستاره رو می‌بینی؟ محمد علی با شادی می‌گفت: «آره» اون ستاره پدرجونته. محمد علی شاد می‌شد، دست دراز می‌کرد تا پدر جون را بغل کند، نمی شد. نمی‌توانست، می‌زد زیر گریه. هر کاری می‌کردم آرام نمی‌شد. بغلش می‌کردم و می‌بوسیدمش. بوی علی آقا را می‌داد.. به یاد او صدایش می‌کردم علی جان. همه به یاد علی آقا به محمدعلی می‌گفتند «علی» علی جان بچه ام، اغلب شبها با گریه خوابش می‌برد. به مدرسه می‌رفتم. باز هم مجبور بودم سال دوم دبیرستان را بخوانم. سال ۱۳۶۵ که به خاطر عقد و ازدواج نتوانستم در امتحانات قبول بشوم، بعد هم که به دزفول رفتیم اما در سال تحصیلی ۱۳۶۷ - ۱۳۶۸ به اصرار و تشویق مادر برای سومین بار در سال دوم دبیرستان ثبت نام کردم. مادر کار خیاطی را کمتر کرده بود. صبح ها توی خانه می ماند و مراقب علی جان بود. یک سال به این ترتیب گذشت. مدیر هنرستان تهذیب برای رفاه حال دبیرانی که بچه کوچک داشتند یکی از اتاقهای هنرستان را تجهیز و مهد کودکی کوچک دایر کرده بود. صبح زودتر از بقیه به مدرسه می رفتم و علی را به مربی مهد می سپردم و ظهر دیرتر از همه به سراغش می‌رفتم تا کسی از دانش آموزان متوجه نشود که متأهلم و بچه دار. اما، سال بعد برای دوری از این گونه حرفها علی را در مهد کودکی خارج از مدرسه ثبت نام کردم. با این شرایط دیپلم گرفتم. علی چهار ساله شده بود. مادر اصرار داشت در آزمون استخدامی آموزش و پرورش شرکت کنم. این کار را انجام دادم، پذیرفته شدم و به عنوان معلم ابتدایی در مدرسه پسرانه ۲۲ بهمن که در منطقه چرم سازی همدان (منوچهری) واقع شده بود، مشغول به خدمت شدم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بسیج عشایر و مساجد ۳ ▪︎آیت الله سید خضر موسوی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 در آن زمان که جنگ آغاز شده بود، ما دفاع منظمی نداشتیم. ارتش ما از آمادگی لازم برخوردار نبود. سپاه خوزستان که در رأس آن برادرمان علی شمخانی بودند، اسلحه لازم را در اختیار نداشت. سپاه هم تازه تشکیل شده بود و از لحاظ اسلحه و مهمات در مضیقه بود. لذا ما به فکر چاره برای بسیج مردم بودیم و آنها هم آماده برای مبارزه؛ لیکن یک نهاد مسؤول می‌بایستی وجود داشته باشد که مردم را سازماندهی و آموزش داده و آنها را به محورهای نبرد اعزام نماید تا این که مقام معظم رهبری مد ظله العالی و شهید دکتر مصطفی چمران به اهواز آمدند و با آمدن این دو شخصیت انقلابی، تحرکی در جبهه ها به وجود آمد. همراه با دکتر چمران نیروهایی از تهران آمدند و تعدادی از همرزمان دکتر که از لبنان آمده بودند به اهواز رسیدند. من خدمت این دو بزرگوار رسیدم. بارها شهید نامدار دکتر چمران به منزلم در منطقه سید خلف شمال کیانپارس می آمدند و جلساتی داشتیم و او با زبان عربی با من گفتگو می‌کرد و من در مورد مبارزاتش در لبنان و دوره چریکی که در مصر داشت از او پرسش هایی می‌کردم و دوستی خوبی بین ما برقرار گردید و در جریان محاصره نیروهای جنگ های نامنظم در سوسنگرد، من یک وانت مواد غذایی بردم و شخصاً در وانت بودم در حالی که از زمین و آسمان باران گلوله می بارید کار خودمان را می کردیم. شهید چمران از این حرکتی که می کردیم، خیلی سپاسگزاری کردند . او به من اطلاع داده بود که ای سید اگر غذا به بچه های ما نرسد، آنها از گرسنگی تلف می‌شوند. من گفتم تا چند ساعت دیگر غذا به آنها خواهد رسید. نزد زنان عرب در اطراف سوسنگرد و هویزه رفتم و غذای گرم با همگامی و همکاری زنان مسلمان به آنان رساندم. در هر حال با کمک مقام معظم رهبری و شهید دکتر چمران و از طریق مساجد، عشایر را سازماندهی کردند و بعدها البته که بسیج قوام مستحکمی یافت، دیگر خود بسیج مردم را سازماندهی می‌کرد و در هر حال روزهای اول جنگ یک فرماندهی مشخصی نبود و همه مردم و گروهها فعالیت می‌کردند و دفاع توانمندانه ای را می‌نمودند و در آن زمان اهواز سخت بمباران می‌شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
؛🍂 اردوگاه اطفال خاطرات رمادی یک احمد یوسف زاده ⊱⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱⊰ 🔹 صبحانه میان قاطع سه و قاطع یک که ما بودیم زمینی سفت و شنی بود که وقتی سربازهای عراقی بر آن راه می‌رفتند صدای قرچ قرچ پوتین هایشان از دور شنیده می شد. در گوشه ای از این زمین، چند اتاق بلوکی به شکلی شلخته و بی‌ریخت ساخته شده بود با سقفی یک دست از ایرانیت. روی سقف، پرچم کشور عراق بال بال می‌زد و بر دیوار غربی این آشپزخانه کوچک، تابلوی نقاشی بزرگی از صدام حسین نصب شده بود؛ کار دست یک اسیر خسته و بریده! سه اجاق دست ساز بلوکی با دیواره های کوتاه و دودزده، دو دستگاه فر نفتی، چند پاتیل بزرگ، یک ملاقه و یک بیل که مخصوص توزیع برنج بود، همۀ لوازم آن آشپزخانه را تشکیل می‌داد. نرسیده به آشپزخانه، توی زمین سفت صاف شنی، تابلویی فلزی کاشته شده بود با این عبارت و "يطعمون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اسیرا." فقط ما که صبحانه مان دوازده قاشق شوربای آبکی و ناهارمان هشت قاشق برنج با خورشتی از گوشت بدبوی یخ زده برزیلی چند سال مانده بود می‌فهمیدیم بعثی ها چه استفاده بی‌جایی از مفهوم این آیه شریفه می‌کنند! یک روز در راه آشپزخانه با خودم فکر کردم راستی چقدر من مصداق این آیه هستم! فقیر و مسکین و اسیر، یتیم هم که بودم. به محمد صالحی که او هم مثل من در کودکی پدرش را از دست داده بود گفتم: محمد انگار این آیه برای من و تو نازل شده! آشپزهای این آشپزخانه محقر بزک شده با رنگ قرمز جیغ ایرانی بودند. شبها که ما توی آسایشگاه هایمان بودیم، یک گونی عدس سرخ مخلوط شده با کمی نرمه برنج را می‌شستند، می‌ریختند توی دو دیگ بزرگ که تا پگاه خیس بخورند و آماده پخت بشوند. سپیده دم مشعل‌های نفتی زیر دیگ‌ها را روشن می‌کردند. صدای هوهوی مشعل ها می پیچید توی اردوگاه و به گوش ما و لابد به گوش حسینجان هم می‌رسید. یکی دو ساعت بعد شوربای خوش رنگی به عمل می آمد که روز اول اسارت برای همه اسرا بی مزه بود اما رفته رفته به مذاق آنها خوش نشست و شد بهترین غذای اسارت. این شوربای پرلعاب و آبکی را اگر زود نمی خوردی، مثل ژله سفت و لخته می شد. اسرای قدیمی می‌گفتند وقتی پیاز ممنوع نشده بود این شوربا با پیازداغی چرب که روی آن ریخته می‌شد خوشمزه تر بود، اما وقتی یک نفر با آب پیاز نامهای نامرئی به ایران فرستاد، این لذت هم از سفره اسرا پرید! توی کوله پشتی ام یک کیسه کوچک دولایه داشتم لایه داخل از نایلون گوشت‌های یخ زده و بالایی از پارچه آبی رنگ روکش تشک تهیه شده بود. در این کیسه سهمیه نان روزانه ام را نگه می‌داشتم. دو صمون خشک لوزی شکل با پوسته‌ای سفت و مغزی خام و خمیر. لایه رویی نان را خرد می‌کردم توی بشقاب شوربا. پیش از آنکه سیر شده باشم صدای برخورد قاشق با کف بشقاب به گوش می‌رسید و درست در همین لحظه ملای عرب که مسئول نظافت آسایشگاه بود، بلند می‌شد برای توزیع چای. پتو را از روی سطل سرخ پلاستیکی کنار می‌کشید و پارچ سفیدش را می‌زد توی سطل. پارچ پلاستیکی، پر از چای می‌شد و لایه ای سیاه و چرب بر بدنه‌اش می ماند که آهسته آهسته به سمت ته پارچ سُر می‌خورد. لیوانهای دسته دار فلزی را می‌گرفتیم زیر پارچ ملا. لیوانها بیش از اندازه داغ می‌شدند. آن قدر داغ که یک روز صبح محمد باباخانی به خنده و بلند می‌گفت لامصب چایی داخلش سرد شده ولی این لیوان سردبشو نیست! نوشیدن یک لیوان چای شیرین که البته شیرینی‌اش با دقت زیاد قابل تشخیص بود، از یادمان می‌برد که شوربای صبحانه سیرمان نکرده. چای بعد از صبحانه و شام این وظیفه را به خوبی تا آخر اسارت انجام داد؛ سیر کردن کاذب شوربای عدس از اولین تا آخرین روزهای اسارت، صبحانه ما بود . هیچ وقت نشد یک روز صبح این رویه به هم بخورد و به جای شوربا یک صبحانه شیرین بدهند، یک شیشه مربا، تکه ای پنیر یا حتی کمی دوشاب خرما که در عراق زیاد بود و من از کودکی خیلی دوست داشتم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۸ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 به اتاق پزشکان برگشتم. طرحی در مورد وضعیت شهر در حال انجام بود. گاه و بیگاه خمپاره هایی فرود می آمد و از صدای انفجار مشخص بود که به نقاط نزدیک ما اصابت می‌کردند، خستگی و یأس باعث می‌شد به صدای انفجارها توجه نکنیم. در این حال یکی پرسید: چه اتفاقی رخ خواهد داد؟ پاسخ دادم در نهایت به تهران خواهیم رفت. یکی از افسران لشکر ما که درجه سرهنگی داشت و جراحت‌هایی نیز برداشته بود گفت: خوشبین باش برادر، مسئله آن طور که تصور می‌کنید، مهم و خطرناک نیست. اگر گروهانی در اختیار داشتم، حلقه محاصره را می‌شکستم. از آنجایی که معلوم بود هذیان می‌گوید پاسخش را ندادم. این کار از قدرت چند تیپ خارج بود، از دست یک گروهان چه کاری می توانست برآید؟ نزدیک ظهر از حاضران اجازه خواسته، اتاق را ترک کردم. به علت خستگی و گرمی هوا بسیار تشنه بودم، ولی حتی یک قطره آب آشامیدنی وجود نداشت. نزدیک در یکی از خانه ها بشکه آبی بود که نظامیان دستهای خود را در آن فرو کرده سر و صورت خود را می شستند. ناگزیر از آن نوشیدم با اینکه گرم و کثیف بود، اما گواراترین آبی بود که تا آن روز در طول زندگی نوشیده بودم. سوار خودرویی شده به سمت یکی از خیابانهای مجاور حرکت کردم. افراد گردان خودمان را دیدم. برخی از افسران ما و افسران تیپ که از صحنه حوادث گریخته بودند، در آنجا اجتماع کرده و نمی‌دانستند چه باید بکنند. به افسری که روی زمین نشسته بود، سلام کرده، کنار او نشستم. به من گفت: «کجا بودی؟ فرمانده سراغ تو را می‌گرفت؟» گفتم تعدادی از مجروحانی را که حالشان وخیم بود، به مرکز جمع آوری مصدومان انتقال دادم و نتوانستم با شما تماس بگیرم. گفت: نیروهای ایرانی ما را مورد هجوم قرار داده، شکست سختی به ما وارد ساختند و فرمانده یکی از گروهانها خود را تسلیم کرد. از او در مورد وضعیت موجود و اینکه چه تصمیماتی گرفته خواهد شد، سؤال کردم پاسخ داد معلوم نیست. ممکن است نیروهای ما از خارج شهر برای شکستن حلقه محاصره دست به حمله ای بزنند و یا اینکه ما برای شکستن حلقه محاصره حمله ای را از داخل آغاز کنیم.» ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۹۲ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 بیست و پنجم مردادماه سال ۱۳۷۴ بود. چند روزی می‌شد منصوره خانم به دلیل حمله قلبی در بیمارستان اکباتان بستری بود. هرچند پیوند کلیه اش با موفقیت انجام شده بود اما این بار ناراحتی قلبی او را روی تخت بیمارستان خوابانده بود. آن روز من و مادر به عیادتش رفتیم. مریم هم بود، بی تاب و مضطرب تا ما را دید اشکش درآمد. - فرشته جان! وجیهه خانم! حال مامان خیلی خرابه. بعد رو به مادر کرد و با التماس گفت: وجیهه خانم تو رو خدا دعاش کنید. با وساطت مریم من و مادر به بخش سی سی یو رفتیم و خودش بیرون از بخش ماند. منصوره خانم رنگ پریده و لاغر روی تخت افتاده بود. کلی شلنگ و سیم و سرم به دست و بینی‌اش وصل بود. یک مانیتور کوچک هم کنارش بود که ضربان قلبش را نشان می‌داد. خیلی نامنظم بود،۲۰۰، ۱۲۰ ، ۱۰۰ ، ۱۸۰، ۱۰۵. دستش را گرفتم؛ سرد بود. با نگرانی به مادر نگاه کردم. مادر با تأسف سری تکان داد و قرآن کوچک جلد چرمی زیپ دارش را که همیشه همراهش بود، از توی کیفش درآورد و گفت «فرشته یه لیوان آب بیار» بعد با مهربانی به منصوره خانم گفت: «منصوره خانم جان، خوبی؟!» به دنبال لیوان گشتم. روی یخچال کنار پنجره یک پارچ و لیوان بلوری بود. لیوان را از آب خنک توی یخچال پُر کردم و برگشتم. منصوره خانم به آرامی چشمهایش را باز کرد. تا مرا دید به سختی پرسید: «فرشته جان خوبی؟ علی جان خوبه؟ کو؟ کجاست؟!» با دستپاچگی گفتم سلام خوبید ،الحمد لله. می‌خواستم علی جان رو بیارم ترسیدم اجازه ندن. با مسئول بیمارستان صحبت می‌کنم، فردا حتما می آرمش. منصوره خانم چشمهایش را بست. چند قطره اشک از گوشه چشمهایش سُر خورد روی بالش. بعد دوباره چشم‌هایش را باز کرد و با بغض به مادر گفت وجیهه خانم اگه من بمیرم، یعنی امیر و علی و می‌بینم... مادر طوری که انگار مشکلی نیست و از این بابت خوشحال است با آرامش و مهربانی گفت: خدا نکنه منصوره خانم مطمئن باش الان اونا اینجا ان، کنارت. یکی این طرفت وایساده، یکی هم آن‌طرفت دارن کمک می‌کنن زودتر خوب بشی. علی جان قراره بزرگ بشه ماشین بخره می‌آد دنبالمان، من و شما رو می‌بره گردش. حالا حالاها باید زندگی کنی خدا عمر طولانی بده. منصوره خانم آهی کشید و گفت: «نه وجیهه خانم جان، دیگه تمامه. طاقت دوری بچه ها رو ندارم هشت سال بچه هام ندیدم. میخوام برم. دلم براشان لک زده.» بغض کرد؛ چشمهایش را بست و دیگر باز نکرد. مادر تندتند چهار گوشۀ قرآن را توی لیوان آب کرد و لیوان را داد به دستم و گفت با دستمال کاغذی لب‌هاش خیس کن. یک برگ دستمال کاغذی از روی عسلی استیل کنار میز کشیدم و آن را با آب لیوان خیس کردم و آرام لب‌های منصوره خانم را تر کردم. منصوره خانم به آرامی چشمهایش را تا نیمه باز کرد. بیحال نگاهم کرد و دوباره چشمهایش را بست. مادر اشاره کرد به پاها دستمال کاغذی دیگری برداشتم خیس کردم و ملافه را کنار زدم. دستم را گذاشتم روی پاهای منصوره خانم یخ کرده بود. با ترس به مادر گفتم: مادر پاهاش چرا اینقدر یخ کرده؟! مادر که انگار می‌دانست چه اتفاقی دارد می‌افتد، قرآن را باز کرد. دستش را آرام روی قلب منصوره خانم گذاشت و شروع به تلاوت کرد. چشمم افتاد به مانیتور ۳۰ ۲۵ ،۲۰، ۳۲ منحنی های روی مانیتور در حال صاف شدن بود. دست منصوره خانم را گرفتم؛ یخ کرده بود. دانه های عرق روی پیشانی و پشت لبش نشسته بود. با خرخر نفس می‌کشید. با نگرانی به مادر نگاه کردم و با ترس و دلهره دویدم بیرون. پرستاری داشت می‌آمد توی اتاق. گفتم: «خانم پرستار! خانم الطافی... مادرشوهرم... حالش خیلی بده...» پرستار داخل اتاق دوید. چند پرستار دیگر هم دویدند و دور تخت منصوره خانم جمع شدند. مادر روی صندلی کنار تخت نشسته بود و با همان آرامش قرآن می‌خواند. انگار کسی دست گذاشته بود دور گلویم داشتم خفه می‌شدم. کسی داشت قلبم را چنگ می‌زد. همه چیز بوی غم می‌داد. دنیا برایم کوچک و بی ارزش شده بود. وای خدا! یعنی به همین زودی منصوره خانم رفت؟! اتاق تنگ شده بود و پرستارها را نمی‌دیدم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🌺 سلام و عرض ارادت خدمت همراهان کانال حماسه جنوب در انتهای فصل دیگری از خاطرات خانم زهرا پناهی در قالب گلستان یازدهم هستیم. خاطراتی که با جان و دل خواندیم و بلطف مداومت و دنبال کردن، توانستیم کتابی دیگر از دوران طلایی دفاع مقدس را به پایان ببریم. شنیدن و الگو قرار دادن زندگی شهدا ، آنهم از زبان نزدیک ترین نزدیکان آنان، که ریزترین حالات از چشم آنها پنهان نمانده، عنایتی است که بعد از گذشت ۳۵ سال از شهادتشان، هنوز بر سر زبان ها هستند و سرزنده و قابل بکارگیری در زندگی‌های امروزی. دوستان عزیز، می‌توانند نظرات خود را در شب های منتهی به پایان کتاب راجع به این ارسالها برای ما بنویسند. 👋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا