🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۹۱
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 بابا رفت و ایستاد پشت پنجره. برف، حیاط را سفیدپوش کرده بود. گفت: بهار که بشه یه طبقه رو پشت بام میسازم. باید سروسامان بگیری. باید مستقل بشی. هر چی کم و کسر داشتی به خودم بگو بابا جان برات میخرم بابا! غصه هیچی نخور ما خیلی به تو و علی آقا و پسرش بدهکاریم.
سال بعد همین که بهار شد و هوا کمی مساعد، بابا چند کارگر و بنا آورد. تیرآهن و مصالح ریخت روی پشت بام و یک اتاق و آشپزخانه و سرویس بهداشتی آن بالا ساخت. بقیه پشت بام شد حیاطمان. محمدعلی که بزرگتر شد شبهای تابستان روی پشت بام یا همان حیاط میخوابیدیم. محمد علی بهانه پدرش را میگرفت.
- پدرجون من كجاست؟
- رفته پیش خدا.
- چرا نمی آد پیش من؟
- چون از اون بالا مواظب ماست.
- خُب تو که میگی خدا مواظب ماست تازه مادرجون و باباجون و تو مواظبمی.
جواب کم میآوردم مثل همیشه حرف را عوض میکردم.
- اون ستاره رو میبینی؟
محمد علی با شادی میگفت: «آره»
اون ستاره پدرجونته.
محمد علی شاد میشد، دست دراز میکرد تا پدر جون را بغل کند، نمی شد. نمیتوانست، میزد زیر گریه. هر کاری میکردم آرام نمیشد. بغلش میکردم و میبوسیدمش. بوی علی آقا را میداد..
به یاد او صدایش میکردم علی جان. همه به یاد علی آقا به محمدعلی میگفتند «علی» علی جان بچه ام، اغلب شبها با گریه
خوابش میبرد.
به مدرسه میرفتم. باز هم مجبور بودم سال دوم دبیرستان را بخوانم. سال ۱۳۶۵ که به خاطر عقد و ازدواج نتوانستم در امتحانات قبول بشوم، بعد هم که به دزفول رفتیم اما در سال تحصیلی ۱۳۶۷ - ۱۳۶۸ به اصرار و تشویق مادر برای سومین بار در سال دوم دبیرستان ثبت نام کردم. مادر کار خیاطی را کمتر کرده بود. صبح ها توی خانه می ماند و مراقب علی جان بود. یک سال به این ترتیب گذشت. مدیر هنرستان تهذیب برای رفاه حال دبیرانی که بچه کوچک داشتند یکی از اتاقهای هنرستان را تجهیز و مهد کودکی کوچک دایر کرده بود. صبح زودتر از بقیه به مدرسه می رفتم و علی را به مربی مهد می سپردم و ظهر دیرتر از همه به سراغش میرفتم تا کسی از دانش آموزان متوجه نشود که متأهلم و بچه دار. اما، سال بعد برای دوری از این گونه حرفها علی را در مهد کودکی خارج از مدرسه ثبت نام کردم. با این شرایط دیپلم گرفتم. علی چهار ساله شده بود. مادر اصرار داشت در آزمون استخدامی آموزش و پرورش شرکت کنم. این کار را انجام دادم، پذیرفته شدم و به عنوان معلم ابتدایی در مدرسه پسرانه ۲۲ بهمن که در منطقه چرم سازی همدان (منوچهری) واقع شده بود، مشغول به خدمت شدم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 بسیج عشایر و مساجد ۳
▪︎آیت الله سید خضر موسوی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹 در آن زمان که جنگ آغاز شده بود، ما دفاع منظمی نداشتیم. ارتش ما از آمادگی لازم برخوردار نبود. سپاه خوزستان که در رأس آن برادرمان علی شمخانی بودند، اسلحه لازم را در اختیار نداشت. سپاه هم تازه تشکیل شده بود و از لحاظ اسلحه و مهمات در مضیقه بود. لذا ما به فکر چاره برای بسیج مردم بودیم و آنها هم آماده برای مبارزه؛ لیکن یک نهاد مسؤول میبایستی وجود داشته باشد که مردم را سازماندهی و آموزش داده و آنها را به محورهای نبرد اعزام نماید تا این که مقام معظم رهبری مد ظله العالی و شهید دکتر مصطفی چمران به اهواز آمدند و با آمدن این دو شخصیت انقلابی، تحرکی در جبهه ها به وجود آمد. همراه با دکتر چمران نیروهایی از تهران آمدند و تعدادی از همرزمان دکتر که از لبنان آمده بودند به اهواز رسیدند. من خدمت این دو بزرگوار رسیدم. بارها شهید نامدار دکتر چمران به منزلم در منطقه سید خلف شمال کیانپارس می آمدند و جلساتی داشتیم و او با زبان عربی با من گفتگو میکرد و من در مورد مبارزاتش در لبنان و دوره چریکی که در مصر داشت از او پرسش هایی میکردم و دوستی خوبی بین ما برقرار گردید و در جریان محاصره نیروهای جنگ های نامنظم در سوسنگرد، من یک وانت مواد غذایی بردم و شخصاً در وانت بودم در حالی که از زمین و آسمان باران گلوله می بارید کار خودمان را می کردیم. شهید چمران از این حرکتی که می کردیم، خیلی سپاسگزاری کردند . او به من اطلاع داده بود که ای سید اگر غذا به بچه های ما نرسد، آنها از گرسنگی تلف میشوند. من گفتم تا چند ساعت دیگر غذا به آنها خواهد رسید. نزد زنان عرب در اطراف سوسنگرد و هویزه رفتم و غذای گرم با همگامی و همکاری زنان مسلمان به آنان رساندم. در هر حال با کمک مقام معظم رهبری و شهید دکتر چمران و از طریق مساجد، عشایر را سازماندهی کردند و بعدها البته که بسیج قوام مستحکمی یافت، دیگر خود بسیج مردم را سازماندهی میکرد و در هر حال روزهای اول جنگ یک فرماندهی مشخصی نبود و همه مردم و گروهها فعالیت میکردند و دفاع توانمندانه ای را مینمودند و در آن زمان اهواز سخت بمباران میشد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
#بسیج_عشایر
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
؛🍂
اردوگاه اطفال
خاطرات رمادی یک
احمد یوسف زاده
⊱⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱⊰
🔹 صبحانه
میان قاطع سه و قاطع یک که ما بودیم زمینی سفت و شنی بود که وقتی سربازهای عراقی بر آن راه میرفتند صدای قرچ قرچ پوتین هایشان از دور شنیده می شد. در گوشه ای از این زمین، چند اتاق بلوکی به شکلی شلخته و بیریخت ساخته شده بود با سقفی یک دست از ایرانیت. روی سقف، پرچم کشور عراق بال بال میزد و بر دیوار غربی این آشپزخانه کوچک، تابلوی نقاشی بزرگی از صدام حسین نصب شده بود؛ کار دست یک اسیر خسته و بریده!
سه اجاق دست ساز بلوکی با دیواره های کوتاه و دودزده، دو دستگاه فر نفتی، چند پاتیل بزرگ، یک ملاقه و یک بیل که مخصوص توزیع برنج بود، همۀ لوازم آن آشپزخانه را تشکیل میداد. نرسیده به آشپزخانه، توی زمین سفت صاف شنی، تابلویی فلزی کاشته شده بود با این عبارت و "يطعمون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اسیرا."
فقط ما که صبحانه مان دوازده قاشق شوربای آبکی و ناهارمان هشت قاشق برنج با خورشتی از گوشت بدبوی یخ زده برزیلی چند سال مانده بود میفهمیدیم بعثی ها چه استفاده بیجایی از مفهوم این آیه شریفه میکنند!
یک روز در راه آشپزخانه با خودم فکر کردم راستی چقدر من مصداق این آیه هستم! فقیر و مسکین و اسیر، یتیم هم که بودم. به محمد صالحی که او هم مثل من در کودکی پدرش را از دست داده بود گفتم: محمد انگار این آیه برای من و تو نازل شده! آشپزهای این آشپزخانه محقر بزک شده با رنگ قرمز جیغ ایرانی بودند. شبها که ما توی آسایشگاه هایمان بودیم، یک گونی عدس سرخ مخلوط شده با کمی نرمه برنج را میشستند، میریختند توی دو دیگ بزرگ که تا پگاه خیس بخورند و آماده پخت بشوند. سپیده دم مشعلهای نفتی زیر دیگها را روشن میکردند. صدای هوهوی مشعل ها می پیچید توی اردوگاه و به گوش ما و لابد به گوش حسینجان هم میرسید. یکی دو ساعت بعد شوربای خوش رنگی به عمل می آمد که روز اول اسارت برای همه اسرا بی مزه بود اما رفته رفته به مذاق آنها خوش نشست و شد بهترین غذای اسارت. این شوربای پرلعاب و آبکی را اگر زود نمی خوردی، مثل ژله سفت و لخته می شد. اسرای قدیمی میگفتند وقتی پیاز ممنوع نشده بود این شوربا با پیازداغی چرب که روی آن ریخته میشد خوشمزه تر بود، اما وقتی یک نفر با آب پیاز نامهای نامرئی به ایران فرستاد، این لذت هم از سفره اسرا پرید!
توی کوله پشتی ام یک کیسه کوچک دولایه داشتم لایه داخل از نایلون گوشتهای یخ زده و بالایی از پارچه آبی رنگ روکش تشک تهیه شده بود. در این کیسه سهمیه نان روزانه ام را نگه میداشتم. دو صمون خشک لوزی شکل با پوستهای سفت و مغزی خام و خمیر.
لایه رویی نان را خرد میکردم توی بشقاب شوربا. پیش از آنکه سیر شده باشم صدای برخورد قاشق با کف بشقاب به گوش میرسید و درست در همین لحظه ملای عرب که مسئول نظافت آسایشگاه بود، بلند میشد برای توزیع چای. پتو را از روی سطل سرخ پلاستیکی کنار میکشید و پارچ سفیدش را میزد توی سطل. پارچ پلاستیکی، پر از چای میشد و لایه ای سیاه و چرب بر بدنهاش می ماند که آهسته آهسته به سمت ته پارچ سُر میخورد. لیوانهای دسته دار فلزی را میگرفتیم زیر پارچ ملا. لیوانها بیش از اندازه داغ میشدند. آن قدر داغ که یک روز صبح محمد باباخانی به خنده و بلند میگفت لامصب چایی داخلش سرد شده ولی این لیوان سردبشو نیست!
نوشیدن یک لیوان چای شیرین که البته شیرینیاش با دقت زیاد قابل تشخیص بود، از یادمان میبرد که شوربای صبحانه سیرمان نکرده. چای بعد از صبحانه و شام این وظیفه را به خوبی تا آخر اسارت انجام داد؛ سیر کردن کاذب شوربای عدس از اولین تا آخرین روزهای اسارت، صبحانه ما بود . هیچ وقت نشد یک روز صبح این رویه به هم بخورد و به جای شوربا یک صبحانه شیرین بدهند، یک شیشه مربا، تکه ای پنیر یا حتی کمی دوشاب خرما که در عراق زیاد بود و من از کودکی خیلی دوست داشتم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#اردوگاه_اطفال
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۸
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 به اتاق پزشکان برگشتم. طرحی در مورد وضعیت شهر در حال انجام بود. گاه و بیگاه خمپاره هایی فرود می آمد و از صدای انفجار مشخص بود که به نقاط نزدیک ما اصابت میکردند، خستگی و یأس باعث میشد به صدای انفجارها توجه نکنیم.
در این حال یکی پرسید: چه اتفاقی رخ خواهد داد؟ پاسخ دادم در نهایت به تهران خواهیم رفت. یکی از افسران لشکر ما که درجه سرهنگی داشت و جراحتهایی نیز برداشته بود گفت: خوشبین باش برادر، مسئله آن طور که تصور میکنید، مهم و خطرناک نیست. اگر گروهانی در اختیار داشتم، حلقه محاصره را میشکستم. از آنجایی که معلوم بود هذیان میگوید پاسخش را ندادم. این کار از قدرت چند تیپ خارج بود، از دست یک گروهان چه کاری می توانست برآید؟ نزدیک ظهر از حاضران اجازه خواسته، اتاق را ترک کردم. به علت خستگی و گرمی هوا بسیار تشنه بودم، ولی حتی یک قطره آب آشامیدنی وجود نداشت. نزدیک در یکی از خانه ها بشکه آبی بود که نظامیان دستهای خود را در آن فرو کرده سر و صورت خود را می شستند. ناگزیر از آن نوشیدم با اینکه گرم و کثیف بود، اما گواراترین آبی بود که تا آن روز در طول زندگی نوشیده بودم. سوار خودرویی شده به سمت یکی از خیابانهای مجاور حرکت کردم. افراد گردان خودمان را دیدم. برخی از افسران ما و افسران تیپ که از صحنه حوادث گریخته بودند، در آنجا اجتماع کرده و نمیدانستند چه باید بکنند. به افسری که روی زمین نشسته بود، سلام کرده، کنار او نشستم. به من گفت: «کجا بودی؟ فرمانده سراغ تو را میگرفت؟» گفتم تعدادی از مجروحانی را که حالشان وخیم بود، به مرکز جمع آوری مصدومان انتقال دادم و نتوانستم با شما تماس بگیرم. گفت: نیروهای ایرانی ما را مورد هجوم قرار داده، شکست سختی به ما وارد ساختند و فرمانده یکی از گروهانها خود را تسلیم کرد.
از او در مورد وضعیت موجود و اینکه چه تصمیماتی گرفته خواهد شد، سؤال کردم پاسخ داد معلوم نیست. ممکن است نیروهای ما از خارج شهر برای شکستن حلقه محاصره دست به حمله ای بزنند و یا اینکه ما برای شکستن حلقه محاصره حمله ای را از داخل آغاز کنیم.»
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۹۲
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸
بیست و پنجم مردادماه سال ۱۳۷۴ بود. چند روزی میشد منصوره خانم به دلیل حمله قلبی در بیمارستان اکباتان بستری بود. هرچند پیوند کلیه اش با موفقیت انجام شده بود اما این بار ناراحتی قلبی او را روی تخت بیمارستان خوابانده بود.
آن روز من و مادر به عیادتش رفتیم. مریم هم بود، بی تاب و مضطرب تا ما را دید اشکش درآمد.
- فرشته جان! وجیهه خانم! حال مامان خیلی خرابه. بعد رو به مادر کرد و با التماس گفت: وجیهه خانم تو رو خدا دعاش کنید.
با وساطت مریم من و مادر به بخش سی سی یو رفتیم و خودش بیرون از بخش ماند. منصوره خانم رنگ پریده و لاغر روی تخت افتاده بود. کلی شلنگ و سیم و سرم به دست و بینیاش وصل بود. یک مانیتور کوچک هم کنارش بود که ضربان قلبش را نشان میداد. خیلی نامنظم بود،۲۰۰، ۱۲۰ ، ۱۰۰ ، ۱۸۰، ۱۰۵. دستش را گرفتم؛ سرد بود. با نگرانی به مادر نگاه کردم. مادر با تأسف سری تکان داد و قرآن کوچک جلد چرمی زیپ دارش را که همیشه همراهش بود، از توی کیفش درآورد و گفت «فرشته یه لیوان آب بیار» بعد با مهربانی به منصوره خانم گفت: «منصوره خانم جان، خوبی؟!»
به دنبال لیوان گشتم. روی یخچال کنار پنجره یک پارچ و لیوان بلوری بود. لیوان را از آب خنک توی یخچال پُر کردم و برگشتم. منصوره خانم به آرامی چشمهایش را باز کرد. تا مرا دید به سختی پرسید: «فرشته جان خوبی؟ علی جان خوبه؟ کو؟ کجاست؟!» با دستپاچگی گفتم سلام خوبید ،الحمد لله. میخواستم علی جان رو بیارم ترسیدم اجازه ندن. با مسئول بیمارستان صحبت میکنم، فردا حتما می آرمش.
منصوره خانم چشمهایش را بست. چند قطره اشک از گوشه چشمهایش سُر خورد روی بالش. بعد دوباره چشمهایش را باز کرد و با بغض به مادر گفت وجیهه خانم اگه من بمیرم، یعنی امیر و علی و میبینم...
مادر طوری که انگار مشکلی نیست و از این بابت خوشحال است با آرامش و مهربانی گفت: خدا نکنه منصوره خانم مطمئن باش الان اونا اینجا ان، کنارت. یکی این طرفت وایساده، یکی هم آنطرفت دارن کمک میکنن زودتر خوب بشی. علی جان قراره بزرگ بشه ماشین بخره میآد دنبالمان، من و شما رو میبره گردش. حالا حالاها باید زندگی کنی خدا عمر طولانی بده.
منصوره خانم آهی کشید و گفت: «نه وجیهه خانم جان، دیگه تمامه. طاقت دوری بچه ها رو ندارم هشت سال بچه هام ندیدم. میخوام برم. دلم براشان لک زده.»
بغض کرد؛ چشمهایش را بست و دیگر باز نکرد. مادر تندتند چهار گوشۀ قرآن را توی لیوان آب کرد و لیوان را داد به دستم و گفت با دستمال کاغذی لبهاش خیس کن.
یک برگ دستمال کاغذی از روی عسلی استیل کنار میز کشیدم و آن را با آب لیوان خیس کردم و آرام لبهای منصوره خانم را تر کردم. منصوره خانم به آرامی چشمهایش را تا نیمه باز کرد. بیحال نگاهم کرد و دوباره چشمهایش را بست. مادر اشاره کرد به پاها دستمال کاغذی دیگری برداشتم خیس کردم و ملافه را کنار زدم. دستم را گذاشتم روی پاهای منصوره خانم یخ کرده بود. با ترس به مادر گفتم: مادر پاهاش چرا اینقدر یخ کرده؟!
مادر که انگار میدانست چه اتفاقی دارد میافتد، قرآن را باز کرد. دستش را آرام روی قلب منصوره خانم گذاشت و شروع به تلاوت کرد. چشمم افتاد به مانیتور ۳۰ ۲۵ ،۲۰، ۳۲ منحنی های روی مانیتور در حال صاف شدن بود. دست منصوره خانم را گرفتم؛ یخ کرده بود. دانه های عرق روی پیشانی و پشت لبش نشسته بود. با خرخر نفس میکشید. با نگرانی به مادر نگاه کردم و با ترس و دلهره دویدم بیرون. پرستاری داشت میآمد توی اتاق. گفتم: «خانم پرستار! خانم الطافی... مادرشوهرم... حالش خیلی بده...»
پرستار داخل اتاق دوید. چند پرستار دیگر هم دویدند و دور تخت منصوره خانم جمع شدند. مادر روی صندلی کنار تخت نشسته بود و با همان آرامش قرآن میخواند. انگار کسی دست گذاشته بود دور گلویم داشتم خفه میشدم. کسی داشت قلبم را چنگ میزد. همه چیز بوی غم میداد. دنیا برایم کوچک و بی ارزش شده بود. وای خدا! یعنی به همین زودی منصوره خانم رفت؟! اتاق تنگ شده بود و پرستارها را نمیدیدم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌺 سلام و عرض ارادت
خدمت همراهان کانال حماسه جنوب
در انتهای فصل دیگری از خاطرات خانم زهرا پناهی در قالب گلستان یازدهم هستیم.
خاطراتی که با جان و دل خواندیم و بلطف مداومت و دنبال کردن، توانستیم کتابی دیگر از دوران طلایی دفاع مقدس را به پایان ببریم.
شنیدن و الگو قرار دادن زندگی شهدا ، آنهم از زبان نزدیک ترین نزدیکان آنان، که ریزترین حالات از چشم آنها پنهان نمانده، عنایتی است که بعد از گذشت ۳۵ سال از شهادتشان، هنوز بر سر زبان ها هستند و سرزنده و قابل بکارگیری در زندگیهای امروزی.
دوستان عزیز، میتوانند نظرات خود را در شب های منتهی به پایان کتاب راجع به این ارسالها برای ما بنویسند. 👋
🍂 نظرات شما
در خصوص کتاب گلستان یازدهم
#نظرات
╌⊰᯽⊱╌
▪︎Ali
سلام و عرض ادب خدمت مدیریت محترم کانال
بعداز خاطرات پرفسور چلداوی خاطرات همسر شهید چیت سازان یکی از بهترین و جذابترین خاطرات دفاع مقدس بود که از طریق کانال شما آنرا دنبال کردم و همیشه پیگیر آن بودم. خیلی برام جالب بود که هم گوینده خاطره و هم نویسنده آن خانم هستن . در واقع نگاه دو نفر (نویسنده و خاطر ه گو)به نکات خیلی ظریف و نکته سنج از نگاه زن به رشته تحریر در آمده در این داستان عشق و علاقه وزندگی عاشقانه با این اینکه مدت کوتاهی با هم زندگی مشترک داشتن . تلخی شیرینی و عشق به شهادت و....
خیلی عالی بود.
▪︎منم سید:
سلام وخدا قوت به شما
خداوند روح همه شهدا و شهید علی چیت سازان و برادرش شاد .
▪︎اللهم عجل...:
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج:
سلام و عرض ادب
منم این اواخر زندگی خانم زهرا پناهی را دنبال میکردم..خییییلی دلم برایشان میسوخت برخی اوقات خییلی گریه میکردم.
خدا مرا ببخش احساس میکردم که شهید خییلی کمتر به همسرش توجه دارد مخصوصا در مراسم برادرش امیر..
و اینکه حتی در مراسمی که با هم رفته بودند قدم زنان با هم نبودند چون به گفته ی خانم پناهی خییلی ها از عقد اسام اطلاعی نداشتند
و اینکه دردناک تر اینکه فرزندانشان بعد از شهادت پدر دنیا آمده بود و تنهایی های ایشان دوصد چندان شده بود
کاش فرزندش را دیده بود و رفته بود.
به نظرم از احساسات شهید نسبت به همسر باید خییلی بیشتر گفته می شد
▪︎براتی:
سلام وعرض ادب خدمت مدیر محترم و همراهان بزرگوار کانال حماسه جنوب ،
خاطرات خواهر زهرا پناهی همسر شهید گرامی علی چیت سازیان،
در قالب گلستان یازدهم بسیار جذاب، آموزنده و جالب بود هر چند خاطرات تلخ آن غمگین وناراحت کننده بود.بنده به نوبه خود از خواهر پناهی خاطره گو کتاب ، وخواهر ضرابی نویسنده ، تقدیر و تشکر را دارم ، یاد همه شهدا بخصوص شهیدعزیز، علی چیت سازیان وبرادرش را گرامی می داریم وبه روح بلندشان درود و سلام می فرستیم. با آرزوی سلامتی و موفقیت برای خانواده شهید چیت سازیان بخصوص فرزند عزیزشان آقا محمد علی چیت سازیان.
▪︎ yahassnmojtaba:
سلام جناب جهانی نازنین
ان روز که خدمت شما عرًض کردم کتاب گلستان هفتم علی چیت سازیان را بزارید
بیشتر آن سخن مقام معظم رهبری را در باره کتاب شنیده بودم وعلی را گرچه ندیده بودم ولی اوصاف اورا شنیده بودم ونادیده عاشق او بودم . انصافا هم نویسنده وهم خاطره گو به درستی از عهده آن برآمده اند وتنها حیف اینجاست که از جنگ علی چیزی بیان نشده بود آن هم علی کسی نبود که مسائل اطلاعات را بیا ودر خونه بگه واین دست همرزمان علی را می بوسد که علی را در جنگ بیان کنند خیلی جاها همراه خاطره گو گریه کردم چون مثل این خانم دیده بودم درست همین مقدار زندگی مشترک که اگر بخواهی درست بگی غیر از آن مدتی که در دزفول زندگی کرد وبعضی شب ها علی می آمده خانه حساب نکنی مدت خیلی کمی در کنار همسرش وکلا زندگی دونفره کردن که در این ۱۷ الی ۱۸ ماه شاید بزور ۲۰ روز شود
زندگی همسر فرمانده واقعا سخت بود هنوز نرسیده می بایست برگردد یا میگفتند که برگردد وان جا سخت تر میشود که در اطلاعات هم باشی چون اطلاعات یگانها یک روز هم بیکار نبودن مثلا گردانها بعد از عملیات چند روزی تا نیرو می آمد می توانستند مرخصی باشند ولی تنها اطلاعات یک روز هم نمی توانستند آن جا را خالی کنند
چون خودم دیده ام این مطلب را می گویم
واقعا زندگی برای همسر فرمانده اطلاعات سخت تر هم هست چون نیروهایش را نمی تواند ول کند یا بقول خودشان بچه هایش را
این کتاب واقعا زیبا نوشته شده ..
🍂 بسیج عشایر و مساجد ۴
▪︎آیت الله سید خضر موسوی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹 بسیاری از مردم با ماشینهای شخصی خود مجروحین را به بیمارستان ها منتقل می کردند و بسیاری هم به نگهبانی منازل مردم میپرداختند و زنان هم در پشت جبهه فعالیت داشتند و به صورت خود جوش مردم به حرکت در آمدند و جوانان غیور و جسور انقلابی به سوی جبهه ها می تاختند و مبارزهای اسلامی و اعتقادی انجام می دادند. من اغلب وقتها به محورهای نبرد می رفتم و به همراهی برادرم حجت الاسلام سید فرج موسوی و دیگر برادرانم از نزدیک شاهد تلاش و از خود گذشتگی مردم پیرو اهلبیت بودم.
شهید چمران انصافاً اگر نبود، شاید اهواز در همان روزهای اول سقوط می کرد. او در بعضی محورها از جمله دب حردان و جنوب کارخانه نورد لوله نیروی رزمی مجرب گذاشت. او شخصاً شبیخون میزد و ضربات محکمی بر دشمن وارد مینمود. ابتکارات زیادی را به خرج می داد. از جمله در مدتی کمتر از ۲۵ روز کانال آبی را راه انداخت و به سوی محل استقرار تانک های دشمن، آب سرازیر کرد و بین اهواز و دشمن دریایی از آب به وجود آورد و دشمن که قصد تصرف شهر را داشت و تا نورد لوله هم پیش تاخت ناگزیر از عقب نشینی گردید و نیروهایش را تا ده کیلومتری جنوب اهواز برد و فقط با سلاح دور برد و خمپاره شهر را می کوبید و خسارات و زیانهای مالی فراوانی را به وجود می آورد.
من و حتی برادرانم و خانواده ام از اوّل جنگ تا آخرش اهواز را تخلیه نکردیم و در این مدت طولانی ما در بسیج مردمی همکاری میکردیم و افراد عشایر را به دکتر چمران معرفی می کردم تا پس از آموزشهای نظامی و تهیه سلاح برای آنان به محورهای عملیاتی اعزام گردند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
#بسیج_عشایر
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سلام بر زینب
سلام بر شهادت
محمودرضا بیضایی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#شهید
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
؛🍂
اردوگاه اطفال
خاطرات رمادی یک
احمد یوسف زاده
⊱⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱⊰
🔹 دوشاب
مادرم وسط زمستان اجاقی درست میکرد با سه قلوه سنگ بزرگ دودزده. دیگ بزرگی میگذاشت روی سنگها، دستور می داد ابراهیم باغبانمان از اتاق انباری که پر بود از مشک و حلب خرما، یک حلب خرمای مضافتی برایش میآورد. خرما را داخل دیگ که تا نیمه اش آب جوش قل میزد خالی میکرد. وظیفه من این بود که نگذارم آتش اجاق کم رمق بشود. تندتند شاخههای خشک از باغ پرتقال می آوردم و میزدم زیر دیگ آتش که گر میگرفت و از اطراف دیگ قد می کشید. مخنایش (نوعی شال) را میکشید روی صورتش و با کفگیر بزرگی، مخلوط آب و خرما را به هم میزد. کفگیر را ساعتها بی وقفه در دیگ می چرخاند تا خرماها از هسته ها جدا بشوند و غلظت آب را بیشتر و بیشتر کنند. هزاران حباب کوچک روی سطح مایع چسبناک پیدا و پنهان می شدند. لاية ضخیمی کف قهوه ای رنگ تا لبه دیگ بالا می آمد کفها را با حوصله میگرفت و بیرون میریخت و دوباره دیگ را به هم میزد. چند ساعت بعد تشتی بزرگ و پارچه ای تمیز می آورد، مخلوط آب و خرمای غلیظ و سیاه رنگ را از روی پارچه میریخت توی تشت، پارچه را فشار میدادیم تا جز هسته و تفاله چیزی داخلش نماند. توی تشت، دوشاب خرما برق میزد اما هنوز به غلظت کافی نرسیده بود. دوباره میگذاشت روی اجاق و آتش زبانه میکشید و شیره سیاه رنگ به قُل قُل می افتاد. حبابهای روی سطح دو شاب تندتند می ترکیدند و از داخلشان بخار سفیدی به هوا می رفت. دوشاب غلیظ و درخشنده می شد. کفگیر را میزد زیر شیره سیاه و میآوردش بالا. باریکه ای از شیره، شُره میکرد، پیچ میخورد و روی سطح دو شاب مینشست. دستش را با احتیاط که نسوزد زیر باریکترین جای سره دوشاب می گرفت دو انگشت آغشته به شیره را روی هم میگذاشت و بر می داشت تا غلظتش را بسنجد. اگر وقتش بود، دیگ را از روی اجاق بر می داشت و یک بار دیگر دوشاب را از پارچه شسته شده میگذراند تا آخرین تفاله هایش توی پارچه گیر بیفتند. حالا دوشاب سیاه رنگ و شیرین، آماده خوردن بود. مادرم همۀ آن زحمت ها را فقط برای این میکشید که من یک کلام پرسیده بودم. "دشنه بی مو دوشو درست ناکنی؟" (ننه، برای من دوشاب درست نمی کنی؟)
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#اردوگاه_اطفال
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۹
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 چهره هایشان خسته و بی رمق به نظر میرسید. افسر استخبارات ما را ترک کرد و من به افسر رابطی که سوری الاصل بود گفتم، سروان محمد، چه اتفاقی رخ داد؟ چرا وضع و حال ما اینگونه شده؟» عاقلانه پاسخ داد: "ما کاشتههای خود را درو میکنیم." بعد از لحظه ای کوتاه، دستور حرکت به مقصدی نامعلوم صادر شد. سوار ماشین شدم. این اولین و آخرین باری بود که وارد خرمشهر میشدم. بسیاری از اماکن مسکونی با خاک یکسان شده بود و به دستور صدام از این شهر هم مانند قصر شیرین جز ویرانه ای باقی نمانده بود. پابه پای نظامیان حرکت کردیم تا اینکه به دروازه بزرگی رسیدیم. در نزدیکی این دروازه خط آهن و واگنهای قطار منهدم شده قرار داشتند که همگی طعمه حریق شده و از بین رفته بودند. حدس زدم اینها بقایای ایستگاه قطار خرمشهر هستند. از دروازه گذشته به ساختمانهایی رسیدیم که اطراف آن را درختان زیبای خرما احاطه کرده بودند. عبور خودرو از میان آنها ممکن نبود، برای همین ساکم را برداشته و از ماشین پیاده شدم. به ساختمانی رفتم که مملو از افراد نظامی بود و با برخی از افسران گردان ملاقات کردم. یکی از مسئولان پانسمان، سرگرم تهیه چای شد. حدود ساعت دو بعد از ظهر رادیو بغداد اطلاعیه ای نظامی در مورد تعقیب نیروهای ایرانی از منطقه محمره و بمباران شدید هوایی عقابان دلاور ما پخش کرد همگی از گزافه گویی های رادیو به تنگ آمدند.
صدای انفجار مهیبی در انتهای ساختمان پیچید، خوشبختانه در آن لحظه کسی آنجا نبود. بعد از چند دقیقه صدای انفجار دیگری به گوش رسید. یکی از خودروهای گردان بر اثر اصابت گلوله سوخت. مرگ از هر سو ما را احاطه کرده بود.
از اتاق خارج شدم تا در جریان اخبار و گزارشات قرار گیرم. بلافاصله عده ای سرباز جای مرا اشغال کردند. وارد اتاق دیگر ساختمان شدم که چند افسر عالی رتبه از جمله فرمانده تیپ ما که از نظر درجه بالاتر از دیگران بود، در آنجا جمع شده بودند. به دلیل ناپدید شدن سرهنگ ستاد خمیس مخیلف، فرمانده تیپ ۴۸ و فرمانده نیروهای خرمشهر فرمانده تیپ ما که از افسران ارشد به حساب میآمد مسئولیت آنها را عهده دار شده بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۹۳
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 چشمم افتاد به پشت پنجره.
توی ردیف درختهای سبز و بلند علی آقا و امیر آن دورها بودند، توی دل آسمان. اتاق بوی غم گرفته بود. باورم نمیشد منصوره خانم به این زودی ما را تنها گذاشته باشد. پرستارها ما را از اتاق بیرون کردند. دستگاه احیا را آوردند. شوک دادند. چند پزشک دویدند به طرف اتاق اما کمی بعد از توی راهرو ناباورانه دیدم که شلنگها و سیمها را از منصوره خانم جدا کردند.
هر چند روزها همیشه مثل برق و باد میگذرد، اما آن سالها سخت ترین سالهای زندگی ام بود و لحظه به لحظه اش به سختی میگذشت. بعد از فوت منصوره خانم سخت تر هم شده بود. تنهاتر شده بودیم.
بعد از شهادت علی آقا، آقا ناصر و حاج صادق خانه ای مشترک گرفته بودند و با هم زندگی میکردند. همیشه آخر هفته من و علی جان پیش آنها میرفتیم. بعد از فوت منصوره خانم این برنامه ادامه داشت. مخصوصا اینکه حاج صادق هم به دلیل بیماری ارثی کلیه هایش را پیوند زده بود. میرفتیم برای احوال پرسی. اما با رفتن منصوره خانم تکیه گاه محکمی را از دست داده بودیم. با این حال، روزگار با سختی میگذشت. غم با درد تنهایی و دلتنگی.
سال ۱۳۷۷ علی جان یازده ساله بود و کلاس پنجم درس میخواند. چند ماهی میشد که مریض بود. معده درد داشت و حالت تهوع. با این اوضاع هر بعد از ظهر کار من و مادر درآمده بود. هر روز سراغ یک دکتر متخصص میرفتیم. تشخیص چند دکتر بعد از انجام سونوگرافی و آندوسکوپی و عکس رنگی اعلام شد بیمار زخم اثنا عشر دارد.
از شنیدن این خبر دنیا بر سرم خراب شد. علی جان را توی پر قو بزرگ کرده بودیم. چقدر مواظب همه چیز او بودیم.
چرا باید این طور میشد!
سالگرد علی آقا نزدیک بود. علی آقا چهارم آذرماه شهید و هشتم به خاک سپرده شده بود. به همین دلیل هر سال بین چهارم تا هشتم آذر برایش سالگرد میگرفتیم. اگر یکی از این روزها پنجشنبه یا جمعه بود، نور علی نور میشد. مادر در حال تدارک کارهای سالگرد بود. خانه را تمیز میکرد. مبلها را جمع کرده بود. استکان و نعلبکیها، بشقاب و کارد و نمکدانها را میشست. کلی هم مهمان دعوت کرده و سفارش میوه و حلوا داده بود. آن روزها اوج بیماری علی جان هم بود. این اواخر طوری شده بود که حتی یک لیوان آب هم از گلویش پایین نمیرفت. چهارم آذرماه مراسم سالگرد را به هم زدیم و انداختیم برای هشتم. چاره ای نداشتیم. آخرین دکتری که رفته بودیم بعد از انجام آزمایشهای مختلف گفته بود: توی عکس زخم کوچکی در اثنا عشر دیده میشه زودتر بیمار رو ببرید تهران.
ششم آذرماه با پرس وجوی زیاد آدرس یکی از بهترین پزشکان گوارش تهران را پیدا کردیم و نوبت هم گرفتیم و شبانه با اتوبوس به طرف تهران حرکت کردیم.
آن زمان هنوز موبایل توی دست همۀ مردم نیفتاده بود. یکی از دوستان موبایلش را به امانت داد به ما. علی جان چیزی نمی خورد. فقط عُق میزد توی اتوبوس. حالش آنقدر بد بود که مسافرهای صندلیهای جلو و عقب از روی همدردی و چاره جویی سعی میکردند به ما کمک کنند. با این حال علی جان مرا دلداری میداد و می گفت «مادر من چیزیم نیست. دارم خوب میشم.» با خودم یک ساک لباس برده بودم. على عُق میزد و من تندتند با قمقمه ای آب دست و صورتش را میشستم و لباسش را عوض می کردم. وای که آن شب چقدر به ما سخت گذشت!
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 نظرات شما
در خصوص کتاب گلستان یازدهم
#نظرات
╌⊰᯽⊱╌
▪︎نبی الله رفیعی راوی دفاع مقدس
سلام وعرض ادب
خاطرات زیبای یکی دیگر از سرداران را مطالعه کردم سرداری که حضرت آقا جمله زیبای ایشان را مبنی بر اینکه هرکس از سیم خاردار نفس خود عبور کند میتواند از سیم خاردار دشمن عبور کند مورد تمجید قرار دادند واین برای ما بچه رزمندگان چراغ راه وهدایت میباشد
خداوند به شما دست اندرکاران توفیق عنایت فرماید
╌⊰᯽⊱╌
▪︎بهزادپور
بسم الله الرحمن الرحیم
بانگ رحیل کاروان شهدا در طول زمانی به وسعت تاریخ ؛ از جهان مادی به سوی خدا رهسپار بوده و هست و خواهد بود .
طعم شیرین شهادت ، همان حلقه گم شده ای است که زمینیان به آن محتاج است .
و اما حماسه تنها شهادتها نیست ؛ بلکه تحمل رنج فراق خانواده شهدا هم جزئی از کلِ آن حماسه هاست .
بر خود واجب می دانم بابت انکاس آن درد ها و هجران و استقامت خانواده های شهدا ، که خالصانه ، صادقانه و مستمر به خوانندگان حماسه جنوب انتقال داده می شود ، تقدیر و تشکر نموده ، دستتان را ببوسم .
خداوند یارتان باد . دعای خیر شهیدان گوارایتان باد .
و التماس دعا
یا علی مدد
و خدا قوت 🌹🌹🌹🌹🌹
▪︎
▪︎
▪︎
🍂 در سفرهشان
رونق اگر نیست
صفا هست ....
صبحتون سرشار از رونق و صفا
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂