؛🍂
اردوگاه اطفال
خاطرات رمادی یک
احمد یوسف زاده
⊱⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱⊰
🔹 دوشاب
مادرم وسط زمستان اجاقی درست میکرد با سه قلوه سنگ بزرگ دودزده. دیگ بزرگی میگذاشت روی سنگها، دستور می داد ابراهیم باغبانمان از اتاق انباری که پر بود از مشک و حلب خرما، یک حلب خرمای مضافتی برایش میآورد. خرما را داخل دیگ که تا نیمه اش آب جوش قل میزد خالی میکرد. وظیفه من این بود که نگذارم آتش اجاق کم رمق بشود. تندتند شاخههای خشک از باغ پرتقال می آوردم و میزدم زیر دیگ آتش که گر میگرفت و از اطراف دیگ قد می کشید. مخنایش (نوعی شال) را میکشید روی صورتش و با کفگیر بزرگی، مخلوط آب و خرما را به هم میزد. کفگیر را ساعتها بی وقفه در دیگ می چرخاند تا خرماها از هسته ها جدا بشوند و غلظت آب را بیشتر و بیشتر کنند. هزاران حباب کوچک روی سطح مایع چسبناک پیدا و پنهان می شدند. لاية ضخیمی کف قهوه ای رنگ تا لبه دیگ بالا می آمد کفها را با حوصله میگرفت و بیرون میریخت و دوباره دیگ را به هم میزد. چند ساعت بعد تشتی بزرگ و پارچه ای تمیز می آورد، مخلوط آب و خرمای غلیظ و سیاه رنگ را از روی پارچه میریخت توی تشت، پارچه را فشار میدادیم تا جز هسته و تفاله چیزی داخلش نماند. توی تشت، دوشاب خرما برق میزد اما هنوز به غلظت کافی نرسیده بود. دوباره میگذاشت روی اجاق و آتش زبانه میکشید و شیره سیاه رنگ به قُل قُل می افتاد. حبابهای روی سطح دو شاب تندتند می ترکیدند و از داخلشان بخار سفیدی به هوا می رفت. دوشاب غلیظ و درخشنده می شد. کفگیر را میزد زیر شیره سیاه و میآوردش بالا. باریکه ای از شیره، شُره میکرد، پیچ میخورد و روی سطح دو شاب مینشست. دستش را با احتیاط که نسوزد زیر باریکترین جای سره دوشاب می گرفت دو انگشت آغشته به شیره را روی هم میگذاشت و بر می داشت تا غلظتش را بسنجد. اگر وقتش بود، دیگ را از روی اجاق بر می داشت و یک بار دیگر دوشاب را از پارچه شسته شده میگذراند تا آخرین تفاله هایش توی پارچه گیر بیفتند. حالا دوشاب سیاه رنگ و شیرین، آماده خوردن بود. مادرم همۀ آن زحمت ها را فقط برای این میکشید که من یک کلام پرسیده بودم. "دشنه بی مو دوشو درست ناکنی؟" (ننه، برای من دوشاب درست نمی کنی؟)
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#اردوگاه_اطفال
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۹
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 چهره هایشان خسته و بی رمق به نظر میرسید. افسر استخبارات ما را ترک کرد و من به افسر رابطی که سوری الاصل بود گفتم، سروان محمد، چه اتفاقی رخ داد؟ چرا وضع و حال ما اینگونه شده؟» عاقلانه پاسخ داد: "ما کاشتههای خود را درو میکنیم." بعد از لحظه ای کوتاه، دستور حرکت به مقصدی نامعلوم صادر شد. سوار ماشین شدم. این اولین و آخرین باری بود که وارد خرمشهر میشدم. بسیاری از اماکن مسکونی با خاک یکسان شده بود و به دستور صدام از این شهر هم مانند قصر شیرین جز ویرانه ای باقی نمانده بود. پابه پای نظامیان حرکت کردیم تا اینکه به دروازه بزرگی رسیدیم. در نزدیکی این دروازه خط آهن و واگنهای قطار منهدم شده قرار داشتند که همگی طعمه حریق شده و از بین رفته بودند. حدس زدم اینها بقایای ایستگاه قطار خرمشهر هستند. از دروازه گذشته به ساختمانهایی رسیدیم که اطراف آن را درختان زیبای خرما احاطه کرده بودند. عبور خودرو از میان آنها ممکن نبود، برای همین ساکم را برداشته و از ماشین پیاده شدم. به ساختمانی رفتم که مملو از افراد نظامی بود و با برخی از افسران گردان ملاقات کردم. یکی از مسئولان پانسمان، سرگرم تهیه چای شد. حدود ساعت دو بعد از ظهر رادیو بغداد اطلاعیه ای نظامی در مورد تعقیب نیروهای ایرانی از منطقه محمره و بمباران شدید هوایی عقابان دلاور ما پخش کرد همگی از گزافه گویی های رادیو به تنگ آمدند.
صدای انفجار مهیبی در انتهای ساختمان پیچید، خوشبختانه در آن لحظه کسی آنجا نبود. بعد از چند دقیقه صدای انفجار دیگری به گوش رسید. یکی از خودروهای گردان بر اثر اصابت گلوله سوخت. مرگ از هر سو ما را احاطه کرده بود.
از اتاق خارج شدم تا در جریان اخبار و گزارشات قرار گیرم. بلافاصله عده ای سرباز جای مرا اشغال کردند. وارد اتاق دیگر ساختمان شدم که چند افسر عالی رتبه از جمله فرمانده تیپ ما که از نظر درجه بالاتر از دیگران بود، در آنجا جمع شده بودند. به دلیل ناپدید شدن سرهنگ ستاد خمیس مخیلف، فرمانده تیپ ۴۸ و فرمانده نیروهای خرمشهر فرمانده تیپ ما که از افسران ارشد به حساب میآمد مسئولیت آنها را عهده دار شده بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۹۳
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 چشمم افتاد به پشت پنجره.
توی ردیف درختهای سبز و بلند علی آقا و امیر آن دورها بودند، توی دل آسمان. اتاق بوی غم گرفته بود. باورم نمیشد منصوره خانم به این زودی ما را تنها گذاشته باشد. پرستارها ما را از اتاق بیرون کردند. دستگاه احیا را آوردند. شوک دادند. چند پزشک دویدند به طرف اتاق اما کمی بعد از توی راهرو ناباورانه دیدم که شلنگها و سیمها را از منصوره خانم جدا کردند.
هر چند روزها همیشه مثل برق و باد میگذرد، اما آن سالها سخت ترین سالهای زندگی ام بود و لحظه به لحظه اش به سختی میگذشت. بعد از فوت منصوره خانم سخت تر هم شده بود. تنهاتر شده بودیم.
بعد از شهادت علی آقا، آقا ناصر و حاج صادق خانه ای مشترک گرفته بودند و با هم زندگی میکردند. همیشه آخر هفته من و علی جان پیش آنها میرفتیم. بعد از فوت منصوره خانم این برنامه ادامه داشت. مخصوصا اینکه حاج صادق هم به دلیل بیماری ارثی کلیه هایش را پیوند زده بود. میرفتیم برای احوال پرسی. اما با رفتن منصوره خانم تکیه گاه محکمی را از دست داده بودیم. با این حال، روزگار با سختی میگذشت. غم با درد تنهایی و دلتنگی.
سال ۱۳۷۷ علی جان یازده ساله بود و کلاس پنجم درس میخواند. چند ماهی میشد که مریض بود. معده درد داشت و حالت تهوع. با این اوضاع هر بعد از ظهر کار من و مادر درآمده بود. هر روز سراغ یک دکتر متخصص میرفتیم. تشخیص چند دکتر بعد از انجام سونوگرافی و آندوسکوپی و عکس رنگی اعلام شد بیمار زخم اثنا عشر دارد.
از شنیدن این خبر دنیا بر سرم خراب شد. علی جان را توی پر قو بزرگ کرده بودیم. چقدر مواظب همه چیز او بودیم.
چرا باید این طور میشد!
سالگرد علی آقا نزدیک بود. علی آقا چهارم آذرماه شهید و هشتم به خاک سپرده شده بود. به همین دلیل هر سال بین چهارم تا هشتم آذر برایش سالگرد میگرفتیم. اگر یکی از این روزها پنجشنبه یا جمعه بود، نور علی نور میشد. مادر در حال تدارک کارهای سالگرد بود. خانه را تمیز میکرد. مبلها را جمع کرده بود. استکان و نعلبکیها، بشقاب و کارد و نمکدانها را میشست. کلی هم مهمان دعوت کرده و سفارش میوه و حلوا داده بود. آن روزها اوج بیماری علی جان هم بود. این اواخر طوری شده بود که حتی یک لیوان آب هم از گلویش پایین نمیرفت. چهارم آذرماه مراسم سالگرد را به هم زدیم و انداختیم برای هشتم. چاره ای نداشتیم. آخرین دکتری که رفته بودیم بعد از انجام آزمایشهای مختلف گفته بود: توی عکس زخم کوچکی در اثنا عشر دیده میشه زودتر بیمار رو ببرید تهران.
ششم آذرماه با پرس وجوی زیاد آدرس یکی از بهترین پزشکان گوارش تهران را پیدا کردیم و نوبت هم گرفتیم و شبانه با اتوبوس به طرف تهران حرکت کردیم.
آن زمان هنوز موبایل توی دست همۀ مردم نیفتاده بود. یکی از دوستان موبایلش را به امانت داد به ما. علی جان چیزی نمی خورد. فقط عُق میزد توی اتوبوس. حالش آنقدر بد بود که مسافرهای صندلیهای جلو و عقب از روی همدردی و چاره جویی سعی میکردند به ما کمک کنند. با این حال علی جان مرا دلداری میداد و می گفت «مادر من چیزیم نیست. دارم خوب میشم.» با خودم یک ساک لباس برده بودم. على عُق میزد و من تندتند با قمقمه ای آب دست و صورتش را میشستم و لباسش را عوض می کردم. وای که آن شب چقدر به ما سخت گذشت!
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 نظرات شما
در خصوص کتاب گلستان یازدهم
#نظرات
╌⊰᯽⊱╌
▪︎نبی الله رفیعی راوی دفاع مقدس
سلام وعرض ادب
خاطرات زیبای یکی دیگر از سرداران را مطالعه کردم سرداری که حضرت آقا جمله زیبای ایشان را مبنی بر اینکه هرکس از سیم خاردار نفس خود عبور کند میتواند از سیم خاردار دشمن عبور کند مورد تمجید قرار دادند واین برای ما بچه رزمندگان چراغ راه وهدایت میباشد
خداوند به شما دست اندرکاران توفیق عنایت فرماید
╌⊰᯽⊱╌
▪︎بهزادپور
بسم الله الرحمن الرحیم
بانگ رحیل کاروان شهدا در طول زمانی به وسعت تاریخ ؛ از جهان مادی به سوی خدا رهسپار بوده و هست و خواهد بود .
طعم شیرین شهادت ، همان حلقه گم شده ای است که زمینیان به آن محتاج است .
و اما حماسه تنها شهادتها نیست ؛ بلکه تحمل رنج فراق خانواده شهدا هم جزئی از کلِ آن حماسه هاست .
بر خود واجب می دانم بابت انکاس آن درد ها و هجران و استقامت خانواده های شهدا ، که خالصانه ، صادقانه و مستمر به خوانندگان حماسه جنوب انتقال داده می شود ، تقدیر و تشکر نموده ، دستتان را ببوسم .
خداوند یارتان باد . دعای خیر شهیدان گوارایتان باد .
و التماس دعا
یا علی مدد
و خدا قوت 🌹🌹🌹🌹🌹
▪︎
▪︎
▪︎
🍂 در سفرهشان
رونق اگر نیست
صفا هست ....
صبحتون سرشار از رونق و صفا
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 بسیج عشایر و مساجد ۵
▪︎حاج فرحان سعیدی طرفی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹 در آغاز جنگ تحمیلی شهر اهواز روزانه بمباران میشد و نیروهای مردمی و بسیج مردمی سازماندهی مشخص نداشتند. میتوانم بگویم که هر محله و هر خیابانی بسیج مختص به خود داشت. نیروها از روی دلسوزی کار می کردند و فرمانده خاصی نداشتند. در حقیقت عده ای از مردم و به ویژه نیروهای جوان جمع میشدند و کارهای دفاعی مردمی در حد پشتیبانی انجام می دادند. من در خیابان کیهان غربی از کوی نهضت آباد (لشکر آباد) زندگی می کردم و نورد لوله محل کارم بود.
دشمن در همان روزهای اول جنگ تا نزدیکی کارخانه رسید. نیروی بازدارنده ای وجود نداشت و اگر دشمن به پیشروی ادامه می داد شهر اهواز را میگرفت. با وجود این ایستادگی مردم و نیروهای انقلابی و ارتشی حکایت از یک مقاومت را می کرد. در همان زمان بر اثر بمباران کارخانه، سه نفر از کارگران مجروح و یک تن دیگر به شهادت رسید. از محورهای مختلف تعداد زیادی مجروح و شهید میرسیدند و به سالن سرپوشیده استادیوم ورزشی پهلوان تختی میآوردند. من در بسیج نیروی مردمی بودم و تا صبح به تخلیه شهداء و مجروحين می پرداختیم و آنان را به محلهای مختلفی جهت درمان یا دفن می فرستادیم. تقریباً هر شب ۴۰ تا ۴۵ تن مجروح و شهید تخلیه میشدند و ما هم با کمک همدیگر، مجروحین را جابجا می کردیم.
روز هفتم مهرماه بود که من در حالی که خسته و خواب آلود بودم به خانه ام در منطقه لشکر آباد باز می گشتم و حتی توان راه رفتن را نداشتم. شب قبل از آن شهید و مجروح زیادی را آورده بودند. اغلب افراد جوان بودند که شهید و مجروح شده بودند. صحنه های دلخراشی بود! بیشتر مجروحین مشکلات اعصاب و مغزی داشتند و در حال اغما بودند و اگر به آنها می رسیدند و تحت عمل جراحی قرار میگرفتند اغلب زنده می ماندند؛ لیکن بر اثر نبود پزشک متخصص چند ساعت در سالن ورزشی میماندند و شهید می شدند. در آن زمان فقط بیمارستانهای امام (ره) و گلستان (دانشگاه شهید چمران) فعال بودند و خود بیمارستان ها زیر بمباران شدید قرار داشتند.
در آن شرایط مجروح و غیر مجروح و حتی نیروهای امدادی و مردمی به زندگی خویش ایمن نبودند. به این جهت بود که من زن و بچه هایم را به ملاثانی فرستاده بودم و خودم به کمک رسانی می پرداختم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
#بسیج_عشایر
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂