🍂 نظرات شما
در خصوص کتاب گلستان یازدهم
#نظرات
╌⊰᯽⊱╌
▪︎Ali
سلام و عرض ادب خدمت مدیریت محترم کانال
بعداز خاطرات پرفسور چلداوی خاطرات همسر شهید چیت سازان یکی از بهترین و جذابترین خاطرات دفاع مقدس بود که از طریق کانال شما آنرا دنبال کردم و همیشه پیگیر آن بودم. خیلی برام جالب بود که هم گوینده خاطره و هم نویسنده آن خانم هستن . در واقع نگاه دو نفر (نویسنده و خاطر ه گو)به نکات خیلی ظریف و نکته سنج از نگاه زن به رشته تحریر در آمده در این داستان عشق و علاقه وزندگی عاشقانه با این اینکه مدت کوتاهی با هم زندگی مشترک داشتن . تلخی شیرینی و عشق به شهادت و....
خیلی عالی بود.
▪︎منم سید:
سلام وخدا قوت به شما
خداوند روح همه شهدا و شهید علی چیت سازان و برادرش شاد .
▪︎اللهم عجل...:
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج:
سلام و عرض ادب
منم این اواخر زندگی خانم زهرا پناهی را دنبال میکردم..خییییلی دلم برایشان میسوخت برخی اوقات خییلی گریه میکردم.
خدا مرا ببخش احساس میکردم که شهید خییلی کمتر به همسرش توجه دارد مخصوصا در مراسم برادرش امیر..
و اینکه حتی در مراسمی که با هم رفته بودند قدم زنان با هم نبودند چون به گفته ی خانم پناهی خییلی ها از عقد اسام اطلاعی نداشتند
و اینکه دردناک تر اینکه فرزندانشان بعد از شهادت پدر دنیا آمده بود و تنهایی های ایشان دوصد چندان شده بود
کاش فرزندش را دیده بود و رفته بود.
به نظرم از احساسات شهید نسبت به همسر باید خییلی بیشتر گفته می شد
▪︎براتی:
سلام وعرض ادب خدمت مدیر محترم و همراهان بزرگوار کانال حماسه جنوب ،
خاطرات خواهر زهرا پناهی همسر شهید گرامی علی چیت سازیان،
در قالب گلستان یازدهم بسیار جذاب، آموزنده و جالب بود هر چند خاطرات تلخ آن غمگین وناراحت کننده بود.بنده به نوبه خود از خواهر پناهی خاطره گو کتاب ، وخواهر ضرابی نویسنده ، تقدیر و تشکر را دارم ، یاد همه شهدا بخصوص شهیدعزیز، علی چیت سازیان وبرادرش را گرامی می داریم وبه روح بلندشان درود و سلام می فرستیم. با آرزوی سلامتی و موفقیت برای خانواده شهید چیت سازیان بخصوص فرزند عزیزشان آقا محمد علی چیت سازیان.
▪︎ yahassnmojtaba:
سلام جناب جهانی نازنین
ان روز که خدمت شما عرًض کردم کتاب گلستان هفتم علی چیت سازیان را بزارید
بیشتر آن سخن مقام معظم رهبری را در باره کتاب شنیده بودم وعلی را گرچه ندیده بودم ولی اوصاف اورا شنیده بودم ونادیده عاشق او بودم . انصافا هم نویسنده وهم خاطره گو به درستی از عهده آن برآمده اند وتنها حیف اینجاست که از جنگ علی چیزی بیان نشده بود آن هم علی کسی نبود که مسائل اطلاعات را بیا ودر خونه بگه واین دست همرزمان علی را می بوسد که علی را در جنگ بیان کنند خیلی جاها همراه خاطره گو گریه کردم چون مثل این خانم دیده بودم درست همین مقدار زندگی مشترک که اگر بخواهی درست بگی غیر از آن مدتی که در دزفول زندگی کرد وبعضی شب ها علی می آمده خانه حساب نکنی مدت خیلی کمی در کنار همسرش وکلا زندگی دونفره کردن که در این ۱۷ الی ۱۸ ماه شاید بزور ۲۰ روز شود
زندگی همسر فرمانده واقعا سخت بود هنوز نرسیده می بایست برگردد یا میگفتند که برگردد وان جا سخت تر میشود که در اطلاعات هم باشی چون اطلاعات یگانها یک روز هم بیکار نبودن مثلا گردانها بعد از عملیات چند روزی تا نیرو می آمد می توانستند مرخصی باشند ولی تنها اطلاعات یک روز هم نمی توانستند آن جا را خالی کنند
چون خودم دیده ام این مطلب را می گویم
واقعا زندگی برای همسر فرمانده اطلاعات سخت تر هم هست چون نیروهایش را نمی تواند ول کند یا بقول خودشان بچه هایش را
این کتاب واقعا زیبا نوشته شده ..
🍂 بسیج عشایر و مساجد ۴
▪︎آیت الله سید خضر موسوی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹 بسیاری از مردم با ماشینهای شخصی خود مجروحین را به بیمارستان ها منتقل می کردند و بسیاری هم به نگهبانی منازل مردم میپرداختند و زنان هم در پشت جبهه فعالیت داشتند و به صورت خود جوش مردم به حرکت در آمدند و جوانان غیور و جسور انقلابی به سوی جبهه ها می تاختند و مبارزهای اسلامی و اعتقادی انجام می دادند. من اغلب وقتها به محورهای نبرد می رفتم و به همراهی برادرم حجت الاسلام سید فرج موسوی و دیگر برادرانم از نزدیک شاهد تلاش و از خود گذشتگی مردم پیرو اهلبیت بودم.
شهید چمران انصافاً اگر نبود، شاید اهواز در همان روزهای اول سقوط می کرد. او در بعضی محورها از جمله دب حردان و جنوب کارخانه نورد لوله نیروی رزمی مجرب گذاشت. او شخصاً شبیخون میزد و ضربات محکمی بر دشمن وارد مینمود. ابتکارات زیادی را به خرج می داد. از جمله در مدتی کمتر از ۲۵ روز کانال آبی را راه انداخت و به سوی محل استقرار تانک های دشمن، آب سرازیر کرد و بین اهواز و دشمن دریایی از آب به وجود آورد و دشمن که قصد تصرف شهر را داشت و تا نورد لوله هم پیش تاخت ناگزیر از عقب نشینی گردید و نیروهایش را تا ده کیلومتری جنوب اهواز برد و فقط با سلاح دور برد و خمپاره شهر را می کوبید و خسارات و زیانهای مالی فراوانی را به وجود می آورد.
من و حتی برادرانم و خانواده ام از اوّل جنگ تا آخرش اهواز را تخلیه نکردیم و در این مدت طولانی ما در بسیج مردمی همکاری میکردیم و افراد عشایر را به دکتر چمران معرفی می کردم تا پس از آموزشهای نظامی و تهیه سلاح برای آنان به محورهای عملیاتی اعزام گردند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
#بسیج_عشایر
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سلام بر زینب
سلام بر شهادت
محمودرضا بیضایی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#شهید
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
؛🍂
اردوگاه اطفال
خاطرات رمادی یک
احمد یوسف زاده
⊱⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱⊰
🔹 دوشاب
مادرم وسط زمستان اجاقی درست میکرد با سه قلوه سنگ بزرگ دودزده. دیگ بزرگی میگذاشت روی سنگها، دستور می داد ابراهیم باغبانمان از اتاق انباری که پر بود از مشک و حلب خرما، یک حلب خرمای مضافتی برایش میآورد. خرما را داخل دیگ که تا نیمه اش آب جوش قل میزد خالی میکرد. وظیفه من این بود که نگذارم آتش اجاق کم رمق بشود. تندتند شاخههای خشک از باغ پرتقال می آوردم و میزدم زیر دیگ آتش که گر میگرفت و از اطراف دیگ قد می کشید. مخنایش (نوعی شال) را میکشید روی صورتش و با کفگیر بزرگی، مخلوط آب و خرما را به هم میزد. کفگیر را ساعتها بی وقفه در دیگ می چرخاند تا خرماها از هسته ها جدا بشوند و غلظت آب را بیشتر و بیشتر کنند. هزاران حباب کوچک روی سطح مایع چسبناک پیدا و پنهان می شدند. لاية ضخیمی کف قهوه ای رنگ تا لبه دیگ بالا می آمد کفها را با حوصله میگرفت و بیرون میریخت و دوباره دیگ را به هم میزد. چند ساعت بعد تشتی بزرگ و پارچه ای تمیز می آورد، مخلوط آب و خرمای غلیظ و سیاه رنگ را از روی پارچه میریخت توی تشت، پارچه را فشار میدادیم تا جز هسته و تفاله چیزی داخلش نماند. توی تشت، دوشاب خرما برق میزد اما هنوز به غلظت کافی نرسیده بود. دوباره میگذاشت روی اجاق و آتش زبانه میکشید و شیره سیاه رنگ به قُل قُل می افتاد. حبابهای روی سطح دو شاب تندتند می ترکیدند و از داخلشان بخار سفیدی به هوا می رفت. دوشاب غلیظ و درخشنده می شد. کفگیر را میزد زیر شیره سیاه و میآوردش بالا. باریکه ای از شیره، شُره میکرد، پیچ میخورد و روی سطح دو شاب مینشست. دستش را با احتیاط که نسوزد زیر باریکترین جای سره دوشاب می گرفت دو انگشت آغشته به شیره را روی هم میگذاشت و بر می داشت تا غلظتش را بسنجد. اگر وقتش بود، دیگ را از روی اجاق بر می داشت و یک بار دیگر دوشاب را از پارچه شسته شده میگذراند تا آخرین تفاله هایش توی پارچه گیر بیفتند. حالا دوشاب سیاه رنگ و شیرین، آماده خوردن بود. مادرم همۀ آن زحمت ها را فقط برای این میکشید که من یک کلام پرسیده بودم. "دشنه بی مو دوشو درست ناکنی؟" (ننه، برای من دوشاب درست نمی کنی؟)
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#اردوگاه_اطفال
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۹
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 چهره هایشان خسته و بی رمق به نظر میرسید. افسر استخبارات ما را ترک کرد و من به افسر رابطی که سوری الاصل بود گفتم، سروان محمد، چه اتفاقی رخ داد؟ چرا وضع و حال ما اینگونه شده؟» عاقلانه پاسخ داد: "ما کاشتههای خود را درو میکنیم." بعد از لحظه ای کوتاه، دستور حرکت به مقصدی نامعلوم صادر شد. سوار ماشین شدم. این اولین و آخرین باری بود که وارد خرمشهر میشدم. بسیاری از اماکن مسکونی با خاک یکسان شده بود و به دستور صدام از این شهر هم مانند قصر شیرین جز ویرانه ای باقی نمانده بود. پابه پای نظامیان حرکت کردیم تا اینکه به دروازه بزرگی رسیدیم. در نزدیکی این دروازه خط آهن و واگنهای قطار منهدم شده قرار داشتند که همگی طعمه حریق شده و از بین رفته بودند. حدس زدم اینها بقایای ایستگاه قطار خرمشهر هستند. از دروازه گذشته به ساختمانهایی رسیدیم که اطراف آن را درختان زیبای خرما احاطه کرده بودند. عبور خودرو از میان آنها ممکن نبود، برای همین ساکم را برداشته و از ماشین پیاده شدم. به ساختمانی رفتم که مملو از افراد نظامی بود و با برخی از افسران گردان ملاقات کردم. یکی از مسئولان پانسمان، سرگرم تهیه چای شد. حدود ساعت دو بعد از ظهر رادیو بغداد اطلاعیه ای نظامی در مورد تعقیب نیروهای ایرانی از منطقه محمره و بمباران شدید هوایی عقابان دلاور ما پخش کرد همگی از گزافه گویی های رادیو به تنگ آمدند.
صدای انفجار مهیبی در انتهای ساختمان پیچید، خوشبختانه در آن لحظه کسی آنجا نبود. بعد از چند دقیقه صدای انفجار دیگری به گوش رسید. یکی از خودروهای گردان بر اثر اصابت گلوله سوخت. مرگ از هر سو ما را احاطه کرده بود.
از اتاق خارج شدم تا در جریان اخبار و گزارشات قرار گیرم. بلافاصله عده ای سرباز جای مرا اشغال کردند. وارد اتاق دیگر ساختمان شدم که چند افسر عالی رتبه از جمله فرمانده تیپ ما که از نظر درجه بالاتر از دیگران بود، در آنجا جمع شده بودند. به دلیل ناپدید شدن سرهنگ ستاد خمیس مخیلف، فرمانده تیپ ۴۸ و فرمانده نیروهای خرمشهر فرمانده تیپ ما که از افسران ارشد به حساب میآمد مسئولیت آنها را عهده دار شده بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۹۳
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 چشمم افتاد به پشت پنجره.
توی ردیف درختهای سبز و بلند علی آقا و امیر آن دورها بودند، توی دل آسمان. اتاق بوی غم گرفته بود. باورم نمیشد منصوره خانم به این زودی ما را تنها گذاشته باشد. پرستارها ما را از اتاق بیرون کردند. دستگاه احیا را آوردند. شوک دادند. چند پزشک دویدند به طرف اتاق اما کمی بعد از توی راهرو ناباورانه دیدم که شلنگها و سیمها را از منصوره خانم جدا کردند.
هر چند روزها همیشه مثل برق و باد میگذرد، اما آن سالها سخت ترین سالهای زندگی ام بود و لحظه به لحظه اش به سختی میگذشت. بعد از فوت منصوره خانم سخت تر هم شده بود. تنهاتر شده بودیم.
بعد از شهادت علی آقا، آقا ناصر و حاج صادق خانه ای مشترک گرفته بودند و با هم زندگی میکردند. همیشه آخر هفته من و علی جان پیش آنها میرفتیم. بعد از فوت منصوره خانم این برنامه ادامه داشت. مخصوصا اینکه حاج صادق هم به دلیل بیماری ارثی کلیه هایش را پیوند زده بود. میرفتیم برای احوال پرسی. اما با رفتن منصوره خانم تکیه گاه محکمی را از دست داده بودیم. با این حال، روزگار با سختی میگذشت. غم با درد تنهایی و دلتنگی.
سال ۱۳۷۷ علی جان یازده ساله بود و کلاس پنجم درس میخواند. چند ماهی میشد که مریض بود. معده درد داشت و حالت تهوع. با این اوضاع هر بعد از ظهر کار من و مادر درآمده بود. هر روز سراغ یک دکتر متخصص میرفتیم. تشخیص چند دکتر بعد از انجام سونوگرافی و آندوسکوپی و عکس رنگی اعلام شد بیمار زخم اثنا عشر دارد.
از شنیدن این خبر دنیا بر سرم خراب شد. علی جان را توی پر قو بزرگ کرده بودیم. چقدر مواظب همه چیز او بودیم.
چرا باید این طور میشد!
سالگرد علی آقا نزدیک بود. علی آقا چهارم آذرماه شهید و هشتم به خاک سپرده شده بود. به همین دلیل هر سال بین چهارم تا هشتم آذر برایش سالگرد میگرفتیم. اگر یکی از این روزها پنجشنبه یا جمعه بود، نور علی نور میشد. مادر در حال تدارک کارهای سالگرد بود. خانه را تمیز میکرد. مبلها را جمع کرده بود. استکان و نعلبکیها، بشقاب و کارد و نمکدانها را میشست. کلی هم مهمان دعوت کرده و سفارش میوه و حلوا داده بود. آن روزها اوج بیماری علی جان هم بود. این اواخر طوری شده بود که حتی یک لیوان آب هم از گلویش پایین نمیرفت. چهارم آذرماه مراسم سالگرد را به هم زدیم و انداختیم برای هشتم. چاره ای نداشتیم. آخرین دکتری که رفته بودیم بعد از انجام آزمایشهای مختلف گفته بود: توی عکس زخم کوچکی در اثنا عشر دیده میشه زودتر بیمار رو ببرید تهران.
ششم آذرماه با پرس وجوی زیاد آدرس یکی از بهترین پزشکان گوارش تهران را پیدا کردیم و نوبت هم گرفتیم و شبانه با اتوبوس به طرف تهران حرکت کردیم.
آن زمان هنوز موبایل توی دست همۀ مردم نیفتاده بود. یکی از دوستان موبایلش را به امانت داد به ما. علی جان چیزی نمی خورد. فقط عُق میزد توی اتوبوس. حالش آنقدر بد بود که مسافرهای صندلیهای جلو و عقب از روی همدردی و چاره جویی سعی میکردند به ما کمک کنند. با این حال علی جان مرا دلداری میداد و می گفت «مادر من چیزیم نیست. دارم خوب میشم.» با خودم یک ساک لباس برده بودم. على عُق میزد و من تندتند با قمقمه ای آب دست و صورتش را میشستم و لباسش را عوض می کردم. وای که آن شب چقدر به ما سخت گذشت!
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂