🍂 یادش بخیر
جبهه همه چیزش خوب بود و دلچسب، حتی خاکش که همه رو خاکی کرده بود و با صفا.
یادش بخیر تابلو نوشته هاش که هر جا میرفتی جلوت بودن.
حتی تو مسیرهای سوت و کورِ مرداب ها و چهارراههای نیگرفته جزیره مجنون.
گاهی پیش خودمون می گفتیم، یعنی خدا اول جبهه رو خلق کرد یا اول تبلیغاتچی ها رو😊🤔!!
..و وای اگر به یک چند راهی می رسیدیم، آنقدر تابلوهای موقعیت تیپ و لشکر ها زده شده بود که باید اول پارک می کردیم تا بتونیم گردان خودمون رو پیدا کنیم.
و همینها،
هم مسیر رو نشون می دادن،
هم آذوقه راه رو یادآوری میکردن
و هم روحیه می دادن.
صبحتون سرشار از یاد خدا
•┈••✾○✾••┈•
#یادش_بخیر
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
🍂 بچههای گردان حاج اسماعیل
┄═❁❁═┄
آفتاب وسط آسمان رسیده بود.
نماز ظهر و عصرمان را تازه خوانده بوديم؛ يكي از بچه ها با ناراحتي براي فرماندهي گروهان خبر آورد كه: «علي حسامي» زخمي شد.
همراه «علي اكبر شيرين» و يكي ديگر از بچه ها به سراغ علي رفتيم براي چند لحظه در جا خشكم زد، باورم نمي شد، چيزي كه اصلاً انتظارش را نداشته و فكرش را هم نكرده بودم.
جلوي چشمانم بچه ها بدن تكه تكه شدهٔ علي را جمع مي كردند، اما دست چپ و پاي راست «علي را پيدا نكرديم.
بچه ها مي گويند «علي» با تيربار گرينف مشغول تيراندازي به سوي تعدادي از عراقي ها كه در حال تحرك بودند، بود كه تانك دشمن با گلوله مستقيم او را هدف قرار داده بود.
ديگر نمي دانستم چه بگويم زيرا به ياد اين گفته «علي» افتادم كه چند روز پيش مي گفت: «من دوست دارم با تير مستقيم تانك شهيد شوم» به همراه او «احمد غلام گازر» و «محمد حرداني» كه كمك او بودند هم به شهادت رسيدند و يكي از بچه ها زخمي شد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#بچههای_گردان_حاج_اسماعیل
ياد و خاطراتي از شهداي گردان كربلا
(لشکر7ولی عصر(عج))
#علي_عميره
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 بسیج عشایر و مساجد ۱۳
▪︎حاج جبار سیاحی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹 دوره جنگ، دوره ایثار و فداکاری بود. همه در تلاش بودند تا کشور را حفظ کنند زیرا حفظ کشور و نظام، تکلیف همه بود و همه افراد ملت بزرگ و مسلمان ایران و به ویژه مردم خوزستان و اهواز جوانمرد بودند. از همه چیزشان گذشتند جان را به جان آفرین تسلیم کردند و به دیار ابدی شتافتند و نامی بزرگ در تاریخ مبارزات اسلامی گذاشتند و رفتند و آفریننده بزرگترین عزّتها شدند. در هر حال می بایستی هر کس از ما وظیفه ای انجام دهد. جوانها اسلحه طلبیدند و من و برادر زاده ام، عبدالكريم، معروف به «حدود» به کمک رسانی به مردمی که بیش از ۱۵۰ کیلومتر و یا هفتاد کیلومتر از شهرهای آبادان خرمشهر و بستان و سوسنگرد و هویزه می آمدند می پرداختیم. وضعیت آوارگان جوری بود که هر بیننده را تکان میداد. آن آوارگان درمانده، بسیاری از بستگان و فرزندانشان را از دست داده بودند، و در حالی که گرسنه و تشنه بودند با قلبهای شکسته و با چشمانی گریان به اهواز می رسیدند.
هنوز در شهر اهواز نهاد و یا سازمانی برای استقبال از این آوارگان که تعدادشان به دهها هزار نفر می رسیدند وجود نداشت. من یک تویوتای دو کابین داشتم و برادر زاده ام، یک وانت پیکان نو. ما با آن دو ماشین آب و غذا میگذاشتیم و شبانه روز افراد آواره را به محل های امنی می رساندیم. کارم جوری بود که در ۲۴ ساعت فقط ۳ ساعت می خوابیدم و به کمک رسانی می پرداختم. بسیاری از زنان را که در حال زایمان با سرعت به بیمارستان امام(ره) و بیمارستان رازی و بیمارستان شماره دو گلستان میرساندم. در آن زمان هم پزشک به اندازه نیاز وجود نداشت.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
#بسیج_عشایر
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
تـو فقط
بیسیمات را جواب بده
ما قول میدهیم
تمام رنجها را به دوش بکشیم
تمام غصه ها را
فقط! صدایت را از ما دریغ نکن...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#سلیمانی #سردار_دلها
#عکس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 برای خنده
#طنز_جبهه
─┅═༅𖣔𖣔༅═┅─
خمپاره های دشمن مدام به اطرافمان می خوردند. گهگاه هم گلوله های مستقیم تانک مثل برق از بالای سرمان می گذشتند و به پشت سرمان اصابت می کردند. در همان لحظه، جواد اشاره کرد، از روی صندلی بلند شدم و ایستادم. جیپ همچنان به طرف خط می رفت. با صدای بلند گفتم: «اگر با کشته شدن ما فاو پابرجا می ماند، پس ای خمپاره ها ما را دریابید!»
برادر شریفی که هول کرده بود، با لهجه ترکی فریاد زد: «آهای! چه کار می کنی؟ بگیر بشین. اینجا تو دید مستقیم دشمن است!» بچه ها زدند زیر خنده. گفتم: «دلم برای حوری های خوشگل بهشت تنگ شده. می خواهم شهید شوم. آهای حوری های خوشگل کجایید... اللهم زوجنا من الحور العین!»
فاصله ما تا خط حدود ۲۰۰ متر بود که ناگهان یک خمپاره ۱۲۰ زوزه کشان آمد و چند متری ما به زمین اصابت کرد. شریفی که حسابی خود را باخته بود، فریاد زد: «تو امروز سر ما را به باد می دهی!»
جواد در حالی که می خندید، به شریفی گفت: «ولش کن، زیاد سر به سرش نگذار. این دیوانه است. تا به حال چند بار او را موج سنگین گرفته!» شریفی گفت: «از کارهاش معلومه! برای چی این را دنبال خودتان آوردید؟» جواد خندید و گفت: «برای خنده!»
. ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه #طنز_اسارت
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
جاری است در زلالی این دشت آسمان
با این حساب سهم زمین هشت آسمان
این جا پرنده های زیادی رها شدند
باید خطاب کرد به این دشت آسمان
دشتی که در قدم قدم خاک روشنش
دنبال رد پای خدا گشت آسمان
در پیشواز آن همه پرواز، بارها
تا این دیار آمد و برگشت آسمان
ای دشت بر غروب تو سوگند لحظه ای
از خون کشتگان تو نگذشت آسمان
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#شعر
#عکس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۱۰۸
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 این دو رزمنده در معرض تیراندازی یکی از سربازان واقع شدند به همین دلیل عقب نشینی کرده و به پشت خاکریز بازگشتند. در این هنگام دو تن از نظامیان به من نزدیک شده به طرف شرق تیراندازی کردند. خشاب تفنگ یکی از آنها تمام شد. با صدای بلند خطاب به سربازانی که در مقابلم و ضلع غربی خیابان ایستاده بودند، گفتم چرا کاری انجام نمی دهید؟ چرا تیراندازی نمیکنید و یا حداقل خود را تسلیم نمیکنید؟ پاسخی نشنیدم. سپس، از سربازی که در کنارم ایستاده بود سؤال کردم ممکن است تیراندازی را به مدت پنج دقیقه متوقف کنید؟ علتش را پرسید، گفتم: «می خواهم خود را تسلیم کنم، زیرا اگر این کار را نکنم دوستم از بین خواهد رفت.» گفت: «مگر درمانگاهی برای انتقال مجروحان وجود ندارد؟» گفتم: "هرگز. گذشته از این من پزشک هستم و بدون وسایل و داروی کافی قادر به انجام کاری نیستم." گفت «ولی آنها تو را خواهند کشت.» گفتم: «به هر حال باید دل به دریا زد.» به سربازان اشاره کرده، از آنها خواستم تیراندازی را به مدت چند دقیقه متوقف کنند. آنها نیز از تیراندازی دست کشیدند. با بستن بازوبند سفیدی بر روی تفنگم که در منقطهٔ جنوب ما را از ایرانی ها جدا میکرد، خودم را تسلیم کردم. چند لحظه ای آرامش برقرار شد. از جا برخاستم. دوستم را بر روی شانه بلند کردم و به طرف شمال و به سمت خاکریز ایرانی ها به راه افتادم. در حالی که نگران تیراندازی از سوی افسران متعصب عراقی و ایرانی ها بودم در طول مسیر به دوستم اطمینان میدادم که ما به سلامت خواهیم رسید. در نیمه راه صدای بلندگوهایی را از پشت خاکریز شنیدم که با لهجه عربی، سربازان عراقی را به تسلیم دعوت میکردند. در این هنگام سربازان دستهایشان را به علامت تسلیم بالا برده و به سمت خاکریز دویدند، احساس خوشحالی کردم. قبل از رسیدن به خاکریز نگاهی به زمین شوره زار انداختم و ده ها نفر از افراد بسیج را دیدم که از آن نقطه عبور کرده و از دیوار بتونی بالا میروند تا به خیابان برسند. ناگهان سنگینی دستی را روی شانه راستم احساس کردم. نوجوان پانزده ساله ای را دیدم که از من می خواست کلتم را به او بدهم. بالاخره به خاکریز رسیدم. عده ای از رزمندگان ایرانی نوارهای سفید مستطیلی شکل را که در دست داشتند به سربازان عراقی میدادند تا آن را به علامت تسلیم بالا ببرند. در مقابل خاکریز پل کوچکی بود، بعد از عبور از آن با خیل ایرانیها مواجه شدم. خاکریزی که از آن عبور کردیم فقط یک خاکریز نبود، بلکه خاکریز تبلیغاتی دشمنانی بود که ایران اسلامی را احاطه کرده بودند و آن کشور را به عنوان کشوری که به قرون وسطی بازگشته و بی اعتنا به حقوق بشر، قوانین بین المللی را زیر پا میگذارد در سطح دنیا معرفی میکرد. احساس کردم وارد دنیای تازه ای شده ام، دنیایی که مشتاق بودم جریانات و اتفاقات آن را از نزدیک لمس کنم.
یکی از افراد بسیج چنان استقبالی از من کرد که فکرش را نمی کردم. مرا در آغوش کشید و دو بار صورتم را بوسید و این در حالی بود که اجساد دوستانش بر روی خاکریز افتاده بودند. احساس شرمساری کردم. احساس کردم که میخواهم گریه کنم. شرمندگی، خوشحالی، اندوه، رنج و مصیبت آمیخته درهم بود. خودم را به گونه ای کنترل کردم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 در سن بیست و یک سالگی دیدن این همه آتش و مجروح و شهید سخت بود. وحشت زده بودم، نمی توانستیم به فکر جان خودمان باشیم. پاسدار بودیم و احساس مسئولیت میکردیم به مردم کمک کنیم. خانمی را دیدم بچه ای در بغل داشت که ترکش خورده بود، پابرهنه و سر برهنه توی خیابان داد میزد بچه ام.... بچه ام.... !» خواستیم بچه را از او بگیریم، آن قدر شوکه بود که بچه اش را نمی داد. بالاخره بچه را به همراه خودش به بیمارستان بردند.
شهدا را به قبرستان جنت آباد میبردند. چند نفر از خانمها و دوسه پیر مرد آنجا بودند که کار غسل و دفن را انجام میدادند. چند نفر از کارگرهای شهرداری هم به کمکشان رفتند وقتی تعداد شهدا زیاد شد. دیگر فرصت غسل و نماز نبود. آقای نوری گفتند: این شهدا غسل ندارند همین طور دفن کنید. ملحفه و پارچه که برای کفن کم می آمد از مغازه ها می آوردند. شهدا را با لباس و بدون غسل دفن میکردند. کار به جایی رسید که دیگر توان بیل زدن و آماده کردن قبر نداشتند، چاله ای میکندند و جنازه را میگذاشتند. تعدادی جنازه هم ماند که شنیدم شب طعمه سگهای ولگرد شدند. عده ای از شهدا هویتشان نامعلوم بود. روی قبر مینوشتند پسربچه ای با پیراهن زرد، دختر بچه ای با دمپایی قرمز یا خانمی حدود بیست ساله اینجا دفن شده است.
شب به پاسگاه مرزی برگشتم. مرز آرام بود؛ اما توپخانه سنگین تا صبح روی شهر آتش می ریخت. گلوله های توپ و خمپاره از بالای سر ما میگذشت و لحظه ای بعد صدای انفجار از توی شهر می آمد. نگران خانواده ام بودم. نمیدانستم آنها در چه حالی هستند. همه بچه ها برای خانواده هایشان دلشوره داشتند. شاید صد واحد توپ و خمپاره انداز، محله های شهر را زیر آتش داشت. نور گلوله ها را تعقیب میکردیم، وقتی در جایی از شهر فرود میآمد یکباره دلمان خالی میشد که توی خانه چه کسی افتاد؟ به یکی از بچه ها گفتم: «هر گلوله ای که منفجر میشود خانواده ای را نابود میکند» گفت: «آره، ممکن است یکی از این گلوله ها توی خانه ما یا شما افتاده باشد.
بچه ها حرص میخوردند که خانواده هایشان زیر آتش هستند و کاری ازشان برنمی آید. از عبدالرضا موسوی میخواستند اجازه بدهد به شهر بروند و به خانواده هایشان سر بزنند؛ اجازه نمی داد. از یکسو دغدغه حمله دشمن در مرز داشتیم، از سوی دیگر نگران خانوادهایمان در شهر بودیم. نگاهی به آسمان انداختم. پر از ستاره و زیبا بود. شب پر اضطرابی را سپری کردیم. زشتی جنگ با زیبایی آسمان در آمیخته بود. آن روز سی و یک شهریور هزار و سیصد و پنجاه و نه بود! برای ما خرمشهریها جنگ زودتر از این شروع شده بود.
آتش روی شهر سنگین تر شد. نانواییها تعطیل بود. یک نانوای یزدی در خیابان نقدی دو سه روزی پخت میکرد. مسجد جامع تبدیل به محلی برای پشتیبانی شد. نان از آبادان میآوردند. بازاریها و خیرین کمک میکردند. آقای سلیمانی فر و عمو گلابی، از بازاریهای قدیمی، مواد غذایی تهیه میکردند و به مسجد جامع میآوردند. روز اول، مقداری آب در لوله ها جریان داشت، ولی زود قطع شد. تانکری از سازمان آب، آب تصفیه شده و نیمه تصفیه به مسجد جامع می آورد. تعدادی از جوانهای شهر روبه روی مقر سپاه اسلحه میخواستند. جهان آرا به بچه ها گفته بود هرکسی را میشناسید کارت شناسایی بگیرید و اسلحه بدهید. سلاحها تمام شد، ولی مردم تقاضای اسلحه میکردند. به بعضی ها نارنجک دادند. بعضی هم با سرنیزه و چوب و چماق سوار بر موتور و ماشین حتی پیاده به طرف مرز راه افتادند. فقط دو سه نفر توی ساختمان سپاه ماندند. همه برای مقابله با دشمن به مرز رفتند. بچه ها چند تیربار روی پشت بام کاهگلی منازل روستایی نصب کرده بودند و شلیک میکردند. کار خطرناکی بود، ولی همین اندازه تفکر نظامی داشتیم. بیش از این نمیدانستیم چه باید بکنیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
22.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 مقاومت مردمی خرمشهر،
کلید پیروزی دفاع مقدس ۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #مستند
#نماهنگ #خرمشهر
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂