گزارش به خاک هویزه ۱۴
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 در میان گروهی از عراقی ها که داخل ساختمان بودند، سیزده نفرشان مجروح و زخمی بودند. ظاهراً بر اثر انفجار نارنجکی که داخل فرمانداری انداخته بودم آنها زخمی شده بودند. حال یکی از سربازان دشمن خراب بود و ترکش نارنجک آش و لاشش کرده بود. دیگران هم از ناحیه شکم، پا و کمر مجروح شده بودند. مجروحان و سربازانی که سالم بودند حسابی ترسیده و مرتب شعار «دخیل خمینی» و «ما تسلیم» هستیم میدادند. در این میان عده ای از پیرمردها که تا آن موقع کناری ایستاده و فقط تماشا می کردند رفتند و اسلحههای عراقیها را به غنیمت گرفتند. ظرف کمتر ازچند دقیقه هیچ اثری از آن همه مسلسل و سلاح کمری نبود و همه را مردم میان خود تقسیم کردند. فقط سر من و حسن بی کلاه ماند! نارنجک هایش را من انداختم و غنیمت هایش را تماشاچی های جلوی پیاده روی فرمانداری بردند!
سرباز مجروح عراقی بر اثر جراحت های عمیق نارنجک، همان جا تمام کرد. من که دیدم سرم کلاه گشادی رفته به پسر عمه ام گفتم حسن تو نتوانستی چیزی بیاوری؟
- نه! مگر گذاشتند من چیزی گیرم بیاید؟
- خاک بر سر، یکی دو تا اسلحه جور میکردی. ما باید با دشمن درگیر بشویم.
کسی کار به اسرای عراقی نداشت و همه مشغول به غنیمت گرفتن اسلحهها و اموال دشمن بودند. اسرای عراقی را که تعدادشان کمتر از بیست نفر بود از ساختمان فرمانداری بیرون آوردیم. در این هنگام چند زن خشمگين عرب سوسنگردی با چوب و چماق و سنگ به سربازان دشمن حمله کردند. زنها با صدای بلند عربده میکشیدند و میگفتند این نامردها را بدید تکه تکه کنیم. آنها شهر ما را اشغال کرده اند. جوان های ما را کشته اند. باید همگی را سر ببریم! زنها به شدت دچار هیجان و احساسات بودند. انبوه مردم «الله اکبر» می گفتید و صلوات میفرستادند. اگر کاری نمی کردیم بیم آن می رفت که در یک چشم به هم زدن مردم شهر، سربازان دشمن را قطعه قطعه کنند. عراقی ها مثل بید میلرزیدند و مرتب با صدای بلند دخیل خمینی می گفتند. جای درنگ نبود. به هر حال عراقی ها اسیر ما بودند و نمی باید به آنها ضربه ای وارد میکردیم. من و حسن و عده ای از جوانان سوسنگردی، اسرا را میان خودمان گرفتیم و به مسجد جامع شهر
بردیم. مجروحان را هم برای درمان و مداوا به بیمارستان منتقل کردیم. وقتی کار عراقیها در سوسنگرد تمام شد یک دفعه یادم آمد که دشمن هنوز در هویزه است و باید حسابش را در آنجا هم رسید.
مردم سوسنگرد به طور خودجوش در سرتاسر شهر قیام کردند و با سربازان
دشمن درگیر شدند. دیگر جای ماندن من نبود. به حسن گفتم من باید اسلحه ام را بردارم و بروم هویزه و حساب عراقی ها را در آنجا برسیم.
این را گفتم و به منزل حسن رفتم. در آنجا وقتی خواستم سوار موتورسيكلتم بشوم دیدم چرخ عقب آن پنچر است! خیلی از شانس خودم ناراحت و عصبانی شدم. سهام در منزل آن عمه ام بود و نارنجک های داخل جیبم را نیز خرج عراقیها کرده بودم، همانجا از بی دست و پایی خودم لجم گرفت. باید در فرمانداری یکی دو مسلسل عراقی به غنیمت میگرفتم و نمیگذاشتم آن پیرمردهای زرنگ اسلحه ها را برای خود بردارند. به حسن گفتم فایده ندارد. با چرخ پنچر میروم.
حسن گفت:
- چطوری میخواهی با پنچری بروی؟
- هرطور باشد خودم را به هویزه باید برسانم.
سوار موتورسیکلت شدم و چون چرخ عقبم پنچر بود روی باک بنزین نشستم و حرکت کردم. به مالکیه رسیدم و از منزل عمه ام اسلحه ام را برداشتم و به طرف هویزه به راه افتادم. فاصله سوسنگرد تا هویزه حدود پانزده کیلومتر است. نفهمیدم چطوری این مسیر را طی کردم. وقتی از دور دیوارهای هویزه را دیدم -ژ سه را از ضامن خارج کردم و خودم را آماده نبرد با آنها کردم. همین طور که سوار موتورسیکلت پنچر بودم در مدخل ورودی هویزه چند سرباز دشمن را دیدم. حسابی ترس و اضطراب سرتاسر وجودم را گرفته بود و خیلی دلهره داشتم. نمیدانستم آیا تا چند لحظه دیگر زنده خواهم بــود یا توسط دشمن کشته خواهم شد. نمیدانم چرا در همان لحظات به فکر دخترم امل افتادم که تا آن روز او را ندیده بودم. می بایستی بیست روزی داشته باشد. حتماً شکل من یا مادرش بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 در ضاحیه لبنان
روایت جواد موگویی - گزارش ۱۷ مهر
┄═❁๑๑❁═┄
آمدیم ضاحیه. کار هر شبمان شده. تیمهای چند نفره موتوریِ حزبالله گشت میزنند. امشب صدای تیراندازی میآید یا بهسوی جاسوس است یا سارق.
از یکی از خرابهها صدا میآید. ۷-۸نفر نشستند. همه مسلح.
اسپیکر کوچکی دارند. صدای دعای کمیل.
و ریز ریز گریه...
لکن اسلحه به دست
این همان گریه حماسیست.
بعد، زیارت عاشورا با صدای فانی...
بعد، دکلمهای عربی خطاب به صاحبالزمان...
با زیر صدای آهنگ از کرخه تا راین...
کاش حاتمیکیا و مجید انتظامی هم بودند،
اینجا در ضاحیه...
زیر این انفجارها...
که ببیند شاهکارشان چگونه آرام میکنند مردان حزبالله را.
چیزی نمیفهمم! اما نجواییست با یابنالحسن..
میزانسن، شبیه فیلمهای آوینی از شبهای عملیات است:
نسیمی جانفزا میآید
بوی کرب و بلا میآید
این جماعت چه توکلی دارند!
ایستاده
سرپا
زیر بمباران
رهبری چون سیدحسن، از دست رفته
بیخبر از شیخ صفیالدین
خانوادهایشان آواره
زیر ویز ویز پهپادها
در تاریکی شب نجوا میکنند با پسر فاطمه...
نمیدانم فردا
چند نفرشان زنده خواهند ماند
دوست دارم تک تکشان را بغل کنم
رویم نمیشود.
آدم چقدر دلش میخواهد اینجا شهید شود...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#جبهه_مقاومت
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 روزنوشتهای سردار سیاف زاده ۱۷
به قلم سعید علامیان
احمد در همان روزها یک بار هم با گروه دکتر «مصطفی چمران» و «حضرت آیت الله خامنه ای» برای عملیات رفته بود. دکتر چمران میخواست با نیروهایش از سمت کمبوعه، جاده خرمشهر را قطع کند و به پادگان حمید برسد:
یک بار با پنجاه پاسدار و یک اتوبوس به آنجا رفتم. حدود ساعت دوازده شب بود که آیت الله خامنهای با لباس رزم از راه رسیدند و وارد سنگر شهید چمران شدند. ایشان هم برای این آمده بود که شاید امشب عملیاتی علیه نیروهای عراقی که تا پشت جنگل کمبوعه و حدود دب حردان پیش آمده بودند صورت بگیرد.
آقای چمران به من گفت بچه ها رفتهاند که معبرها را شناسایی کنند؛ اگر نتیجه بیاورند با نیروهای شما حمله میکنیم و از کمبوعه میرویم.
تا صبح ماندیم آقای چمران گفت بچههای شناسایی نتوانستند معبرها را پیدا کنند و برگشتیم...
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
#شهید_سیاف
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 نفرات ایستاده:
غلامعلی صبور، شهید حسین امامی، پرویز رمضانی، شهید حسن درویش ، شهید احمد سیاف زاده، شهید حبیب الله شمایلی و کریم ایوز
🍂 نفرات نشسته:
محمود محمدپور، شهید عبدالعلی بهروزی و برادر نهاوندی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
#شهید_سیاف
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۲۳
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 در کردستان
🔘 یک شب اگر میخواستیم عملیات کنیم و باران می آمد می گفتند که با این وضعیت جوی اجازه عملیات نمیدهیم. آقای قاآنی میگفت پل را برای شب درست کرده ایم برای همین است که از قرارگاه میگویند بروید پل را خراب کنید تا عراقی ها آن را نبینند.
بچه های عملیات هم میرفتند و پل را خراب میکردند. این قدر این کار تکرار شد تا این که بچههای عملیات بریدند و گفتند که ما دیگر نمی رویم.
🔘 پایین رفتن از ژاژیله و بالا آمدن از آن مشکل بود. یک شب کنار پلی رفتیم. موقع برگشتن گفتم: من تا صبح نمی توانم بالا بیایم، چون با بدبختی خودم را بالا کشیدم. آقای قاآنی چون آدم سبک و فرزی بود راحت رفت و آمد می کرد. این پل بیش از ده دوازده بار چیده و خراب شد. آن قدر که مجبور شدیم گردانهایی را که برای عملیات آماده کرده بودیم، ترخیص کنیم و به جای آنها گردانهای دیگری آوردیم. آقای سلیمانی بـا گـردان صف و آقای عاقبتی با گردان کوثر آمدند. این گردانها را برای عملیات آماده کردیم.
🔘 عراقی ها روی قله اصلی گردرش یک رادار رازیت گذاشته بودند. ما باید قله را می گرفتیم و صبح هم جواب پاتک های سنگین دشمن را میدادیم. لشکر ۱۹ فجر پشت سر ما قرار میگرفت. لشکر ویژه شهدا هم در سمت راست از پایین ارتفاع بالا می آمد. لشکری هـم کـه پشتیبان ما قرار میگرفت لشکر قدس بود که با دو گردان می آمد. هدف، فقط گرفتن گردرش بود و هدف دیگری نداشتیم. بعد از این که کارهای مقدماتی انجام شد آقای شوشتری ما را خواست. به قرارگاه رفتیم، گفت که گزارش کامل شناسایی را بدهید. یک نقشه برجسته از منطقه داشت، گفت: روی این نقشه توضیح بدهید تا بدانم از کدام شیار میخواهید حرکت کنید.
🔘 من توضيح دادم هر چند که نحوه ارتباط ما را در عملیات سؤال کرد، اما من چیزی نگفتم چرا که بر مبنای بحث با آقای قاآنی قرار شد ارتباط در عملیات با سیم صورت بگیرد، نه بیسیم. البته بردن تلفن و کشیدن سیمهای آن کار دشواری بود. این کار به حضور هفت هشت جوان قوی که بتوانند در کوه خوب راه بروند نیاز داشت. هر کدام از آنها باید یک قرقره که حدود یک کیلومتر سیم مخابراتی داشت و خیلی هم سنگین بود به همراه یک کلاشینکف حمل میکرد. هر جایی که سیمش تمام میشد این فرد باید کنار سیم می نشست و به هیچ وجه حق رفتن هم نداشت.
🔘 مرکزیت را روی ژاژیله قرار دادیم. یک ارتباط تلفنی هم از گلان که قاآنی از روی آن دید داشت برقرار کرده بودیم. سیم های هر گردان به قرارگاه وصل بود. البته سیم گردانها به هم وصل نبود. خیلی تلاش کردند که به هم وصل شوند. ما دیدیم که اگر به هم وصل شوند، هر جا گیر کنند با هم صحبت می کنند و صحبت کردن آنها مشکلاتی را برای ما درست میکرد. برای همین، اجازه ندادم این کار صورت گیرد.
🔘 چندین بار به سمت گلان رفتیم و این طرح مخابراتی را تمرین کردیم. می خواستیم ببینیم واقعاً بچه ها میتوانند سیمها را ببرند یا نه. آقای قاآنی هم شخصاً نظارت میکرد. وقتی مطمئن شدیم که بچه ها قادر به انجام کار هستند برنامه ریزی دقیق انجام شد. از آن طرف شناسایی ها با مشکل پیش می رفت. تپه ای بود به نام تپه گچی که سمت چپ راهکار ما بود. صبح به دیدگاه رفتم و دیدم عراقیها شبانه بیش از پنجاه سنگر زده اند. باز بچه های شناسایی ناچار
بودند بروند و نظر بدهند تا راهکارهای جدید مشخص بشود.
🔘 قرار شد عملیات در ساعت نه وده دقیقه شب ۲۹ آبان ١٣٦٦ انجام بگیرد. البته بعد موکول به ساعت دوازده و ده دقیقه همان شب شد و مجدداً گفتند که چون راه خیلی دور است و بچه ها به موقع نمیرسند، عملیات ساعت یک و ده دقیقه انجام شود.
آفتاب غروب میکرد قبل از حرکت داخل شیار ژاژیله برای نیروها توضیح دادم که این عملیات را میخواهیم با سیم انجام دهیم. یک پاسدار رسمی را هم مسؤول کنترل عملیات باسیم گذاشتیم که اگر ارتباط قطع شد ارتباط را برقرار کند. در همان جا فرماندهان گردان ما را بـر اساس نقشه کاملاً توجیه کردند. آقای قاآنی روی ارتفاعات بالا بود. ساعت ده دقیقه به هفت به آقای عاقبتی دستور دادم که گردانش را حرکت دهد. گردان آقای سلیمانی هم حرکت کرد. ساعت یازده و چهل دقیقه بود که ارتباط تلفنی قطع شد. این وضعیت تقریباً نـيـم سـاعـت طــول کشید. خیلی ناراحت بودم. مسؤول باسیم به قرارگاه رفته بود و دیده بود در آنجا ارتباط وصل است. ما فکر می.کردیم ارتباط قطع شده در حالی که قطع نشده بود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 گوئیا
بزم عروسی بود برپا آن زمان
دست و پایِ نوجوانان در حنا
#یادش_بخیر ...
قبل از عملیات والفجر۲
منطقه حاجعمران ، تیرماه ۱۳٦۲
رزمندگان لشکر۲۷حضرترسولﷺ
عکاس : اباصلت بیات
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
گزارش به خاک هویزه ۱۵
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 کمی که نزدیک تر رفتم دیدم اشتباه کرده ام و سربازان عراقی نیستند. در میان بچههایی که ایستاده بودند سید رحیم موسوی را شناختم. خیلی خوشحال و شادمان شدم و خدا را شکر کردم که در این فاصله هویزه نیز از لوث وجود دشمن پاک شده است. جالب آنکه وقتی به آنها نزدیک شدم متوجه شدم که آنها نیز برای من کمین کرده اند و چون چفیه دور صورتم بود فکر کردند از نیروهای دشمن
هستم. با صدای بلند فریاد زدم
- سوسنگرد آزاد شد!
سید رحیم و بچه های دیگر هم در پاسخم فریاد زدند
- هویزه هم آزاد شده است!
با دلهره پرسیدم:
- چطوری؟
گفت:
- سید رحیم بیا بنشین تا مفصل برایت تعریف کنم که اینجا چه خبر بوده است...
از داخل هویزه تک و توک صدای تیراندازی و درگیری با دشمن هنوز به گوش میرسید مردم عده زیادی از سربازان دشمن را به اسارت خود در آورده بودند و چند نفر از عراقی ها را نیز به هلاکت رسانده بودند. به سید رحیم گفتم:
- سید! چطوری هویزه را آزاد کردید؟
سید رحیم در پاسخم گفت:
- اول تو بگو که سوسنگرد را چطوری آزاد کردند.
ماجرای آزادی سوسنگرد را مو به مو برایش تعریف کردم. خیلی خوشحال شد. طوری که آمد و صورت و پیشانی ام را بوسید و به من تبریک گفت. بعد از آن ماجرای آزادسازی هویزه را برایم تعریف
کرد و گفت:
- عراقیها که هویزه را اشغال کردند آب آشامیدنی شهر قطع شده بود. زنها مجبور بودند در این دو سه روزی که دشمن شهر را اشغال کرده بود آب را از رودخانه بردارند و ببرند استفاده کنند. برق شهر را هم قطع کرده بودند. مردم روز آخر کلافه و عصبانی در داخل بازار شهر جمع شده بودند و در این میان یکی فریاد زد:
الموت الصدام!
عده ای نیز جلوی پاسگاه ژاندارمری که مقر اصلی عراقی ها بود تکبیر گفته بودند. جوانان و نوجوانان هویزه ای پاسگاه را به محاصره خود درآوردند و مرتب تکبیر میگفتند. زنها و دخترها نیز که برای بردن آب لب رودخانه جمع شده
بودند، با سنگ سربازان را می زدند و فریاد میکشیدند الموت لصدام... احمقها گم شوید، چرا اینجا را اشغال کرده اید.
نامردها گم شوید. از اینجا گورتان را گم کنید و به شهر خودتان بروید. اینجا جای شما نیست، هویزه مال ماست. در این هنگام سربازان دشمن که با سنگ مورد هجوم زنان و دختران هویزه ای قرار گرفته بودند برای ترساندن آنها شروع به تیراندازی هوایی کردند. وقتی که دیدند زنها و دخترهای خشمگین از سر جایشان تکان نخوردند و همچنان مشغول سنگ پراکنی هستند، آتش مسلسلهای رد را به طرف زنها و دختران کنار رودخانه گشودند و عده ای از آنها را مجروح کردند. در میان دخترهای خردسال لب رودخانه «سهام خیام» از همه فعال تر بود و با سنگهای خود که به سوی سربازان دشمن پرتاب میکرد حسابی آنها را عصبانی کرده بود. سهام دوازده سال داشت. در این هنگام یک سرباز دشمن به سوی سهام شلیک میکند و لب رودخانه این دختر را به شهادت می رساند. علاوه بر آن ناصر زغیبی جلوی شهرداری به شهادت رسید.
ناصر برادر همسرم بود از شنیدن شهادتش خیلی ناراحت و اندوهگین شدم اما به روی خودم نیاوردم این طور که گفتند رگبار مسلسل عراقیها به سر ناصر اصابت کرده و او را کشته بودند. ناصر نوجوان بود که به شهادت رسید.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 یک بار بچه ها حاجی را شام دعوت کرده بودند شام سبزی و خربزه و تخم مرغ داشتند حاجی گفت من از همه نمی خورم فقط یکی اش را قبول می خورم اگر قبوله بمانم اگر نه که بروم بچه ها به خاطر حاجی تدارک دیده بودند اما قبول کردند حاجی گفت امشب سبزی و نان می خورم تخم مرغ را هم می برم برای صبحانه!!
شهید حاج علی محمدی پور
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس #شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 گاهی باید لحظاتِ بیشتری
برای تماشای یک عکس صرف نمود؛
این عکس از همان عکسهاست..!
«حیا» و «حجاب» دو مفهومی که
در این قابها به کمال رسیدهاند ...
پاسداری از حریم اسلامِ ناب محمدی
پاسداری از ارزشهای علوی و فاطمی
•••••
👈 به حجاب خانمها نگاه کنید
قربانِ آن حجاب و حریمِ حضرت زهرا(س)
و دخترش زینب کبری سلام الله علیها
👈 به حیای شهدا نگاه کنید !
قربانِ آن چشمهای پاک ؛ آن شرم و حیا
چه اشکها که از این دیدهها جاری نگشت در استغاثه از خدا ، در طلب رضای خدا ؛ و چه خونها که از ابدانِ مطهرشان جاری نشد
🔻 سرداران شهید :
محمد بروجردی (مسیح کردستان) ،
محمدرضا عسگری (جانشین لشکر۲۵ کربلا) و خانوادههایشان
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس #شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بر خواهر خسرو خراسان صلوات
بر جلوهی خورشید درخشان صلوات
بر حضرت معصومه شفیع شیعه
بر آیت حق مهر فروزان صلوات
سالروز وفات
حضرت معصومه (س) تسلیت باد
🔸 روضه خوانی حاج مهدی رسولی در شب شهادت حضرت معصومه (س)
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 ایها الکافرون، مای مای | 1⃣
عسگر قاسمی
┄═❁❁═┄
🔻 در اولین روزهای پاییز ۱۳۶۵ برای دومین بار تصمیم به اعزام به جبهه گرفتم. بعد از اعزام، ما را به گتوند در استان خوزستان، نزدیک شهر شوشتر بردند در آنجا یک سد بزرگ وجود داشت که جهت آموزش غواصی استفاده میکردند. چند روزی مانده بود به عملیات، یک روز مشاهده کردم چند نفر از دانشجویان «مرکز تربیت معلم شهید مطهری شیراز» به گردان ما آمدند آنها همکلاسیهای من بودند,از جمله آنها آقایان حمید رضا ادراکی و سید یدالله حسینی و حمید رضا صنعتی بودند. خیلی خوشحال شدم و با آنها خیلی گرم گرفتم دوستان اظهار نمودند که ما فقط ایام عملیات به جبهه میآییم.
🔻 عملیات کربلای ۴ شروع شد و در صبح چهارم دی ماه بعد از اینکه موفق شدیم یک پایگاه موتوری عراق را تصرف و نابود کنیم تک دشمن شروع شد. از طرف فرماندهان دستور عقب نشینی داده بودند، اما ما اطلاع نداشتیم صبح روز چهارم دی ماه پاتک عراقیها به شدت شروع شده بود حدود ساعت ۱۰ صبح بعد از اصابت ترکش من و یکی دیگر از دوستان که هم گردانی بودیم به نام محسن خورشیدی که دچار موج گرفتگی شده بود اسیر شدیم. دست ما دو نفر را بستند و در جایی دورتر بردند.
موقعی که به آنجا رسیدیم دیدم که دو نفر دیگر از دوستان که مجروحیت آنها شدید بود و اسیر شده بودند در آن محل قرار داشتند. یکی از آن دو سید یدالله حسینی رشته علوم اجتماعی در تربیت معلم شهید مطهری بود که از ناحیه شکم دچار خونریزی شدید بود و دومی را نمیشناختم اما او زیاد اصرار میکرد و ما را به خون شهدا قسم میداد که مبادا اطلاعاتی در اختیار دشمن قرار دهیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
این خاطره برادرمون آقای عسگر قاسمی از خاطرات خاص و شنیدنیه که توصیه به دنبال کردن این خاطره داریم.
خلاصه هر چه به آخر این خاطره نزدیک تر میشیم جذابتر هم میشه
4_5965546253717602493.mp3
3.83M
🍂 نواهای ماندگار
سالهای دفاع مقدس
🔹با نوای
حاج صادق آهنگران
ایدشت شهیدان کربوبلا خوزستان
سرمنزل جانبازان خدا خوزستان
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۲۴
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 در کردستان
🔘 بچه ها به جاده عراقیها رسیده بودند و مجبور بودند در کنار عراقی ها
حرف نزنند. من چون فکر میکردم ارتباط قطع شده با قرارگاه تماس گرفتم و پرسیدم که آقای فلانی آنجاست؟ گفتند که پیش آقای پورحسین رفته. گفتم مگر شیر میخواهد که رفته پیش آقای پورحسین! بگو اگرتا یک ساعت دیگر خودش را اینجا نرساند وای به حالش. این بنده خدا هم دیگر نفهمیده بود چطوری پیش من آمد. میگفت: ده بار از آن شیارها کله پر ولاخ پر شدم و پایین افتادم.
🔘 از سنگر که بیرون آمدم ناراحت بودم. از ژاژیله سرازیر شدم که پایین بیایم و ببینم چه خبر است. هوا خیلی تاریک بود و من هم بیش از یک چشم نداشتم. برای همین، مرتب به زمین می افتادم. انگشتانم از جا در آمدند. ناراحتیام دو برابر شد. مجدداً به بالا برگشتم. این بنده خدا آمد و گفت: حاج آقا ارتباط برقرار است. ظاهراً فرماندهان گردانها نمیتوانند صحبت کنند.
با آقای عاقبتی تماس گرفتم و گفتم اگر نمیتوانی حرف بزنی، سه بار پف کن.
آقای عاقبتی بلافاصله سه بار پف کرد. به آقای سلیمانی گفتم: شما چهار بار پف کن.
ایشان چهار بار پف کرد. آقای قاآنی از بالای ارتفاع گفت: حاج آقا، این پف کردنها چه معنایی دارد؟ این که در رمز ما نبود! گفتم چاره ای نیست اینها صدا را می گیرند ولی نمی توانند حرف بزنند. به معنای دریافت پیغام ما پف میکنند. تا مدتها بچه ها به آقای سلیمانی و آقای عاقبتی می گفتند اگر صدا را میگیری، پف کن.
🔘 آقای عاقبتی آهسته گفت حاج آقا ما توی جاده ایم. عراقی ها مثل این که میخواهند نیروهایشان را ببرند. چکار کنیم؟ آقای سلیمانی هم گفت حاج آقا ساعت یک است. ما هم رسیدیم. ده دقیقه تأمل برای ما خیلی زیاد است. اگر بخواهیم اینجا بایستیم. ضمناً بیچاره میشویم.
در مسیر که می آمدیم، یک دسته از نیروهایمان گم شده. اصلاً معلوم نیست کجا رفته اند. ممکن است عملیات را لو بدهند. آقای قاآنی گفت بگو بزنند، ولش کن ده دقیقه را.
🔘 تا به بچه ها گفتم بسم الله دیدم یک ماشین در وسط جاده منفجر شد. دیگر تلفن رفت کنار و بیسیم آمد. آقای قاآنی از پشت بیسیم گفت: حاج آقا مگر نگفتم که چیزی را آتش نزنند؟ آن بالا آنها را
لازم داریم. آقای عاقبتی گفت: اگر نمیزدیم فرار میکرد. پشت سرش دیدم یک تانک در وسط تنگه آتش گرفت. دیگر سروصدای من در آمد. به آقای سلیمانی گفتم چکار داری میکنی؟ گفت: بچه ها جلو زدند. دیگر کنترل از دست ما در رفت. یک ربع بعد، بچه ها اعلام کردند: ما قله را تصرف کردیم. از روی ژاژیله نگاه می کردم. به آقای سلیمانی تأکید کردم از ارتفاع پایین بیاید.
🔘 عراقیها متوجه شدهاند که مرکز هدایت نیروهای ما روی ژاژیله است و ژاژیله را زیر آتش گرفته اند. روی قله، سنگر گودی بود. به داخل آن رفته بودم. فقط سرم بیرون می آمد که منطقه را ببینم. صحنه عجیبی شده بود. هفت هشت ده تا دوشکا در یک طرف کار می کردند. آنها فکر میکردند نیروهای ما از همان طرف داخل شیار می آیند. در حالی که نیروهای ما آن بالا بودند. از طرف دیگر، آتش توپخانه ٦١ محرم شروع شد. سه چهار تا کاتیوشا همزمان در «هرمدان» موشک خالی میکرد. من با خودم فکر میکردم که چهار پنج متری یک گلوله خورده است. تمام تپه ماهورهای هر مدان زیر دود گم شده بود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یادش بخیر
اینجا زمانی
شهر شهیدان بود
┄═❁๑❁═┄
مرثیه ای جانسوز در فراق ایام بیاد ماندنی جبههها و یاران و همسنگران شهدا...
اینجا شهر شهیدان بود یک زمانی
اینجا چادرهاش برپا بود یک زمانی
اینجا قلب امام می طپید یک زمانی....
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #یادش_بخیر
#کرخه
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 ۲۲ تا ۲۵ مهرماه ۱۳۶۳ --- فاصله مجروحیت تا شهادت امیر سرافراز ارتش، حسن اقاربپرست
معاون لشکر ۹۲ زرهی اهواز است.
اقارب پرست در بهمن سال ۵۷ به مدرسه رفاه - ستاد استقبال از امام (ره) - پیوست و پس از پیروزی انقلاب اسلامی در کمیته انقلاب در ستاد مشترک ارتش حضوری فعال داشت. وی پس از انسجام اولیه ارتش به «اداره دوم ستاد مشترک» منتقل شد و با شروع جنگ تحمیلی داوطلبانه به «لشگر ۹۲ زرهی» در خرمشهر پیوست.
هنگامیکه اولین ضربات سخت مستکبران به انقلاب اسلامی در قالب حمله عراق به مرزهای کشور آغاز شد، اقارب پرست به خرمشهر رفت و همراه دیگر رزمندگان به دفاع از آن پرداخت، اما در آخرین روزهای مقاومت خرمشهر، با گلوله دشمن، از ناحیه گلو مجروح و به تهران منتقل گشت. او پس از سقوط خرمشهر و بهبودی زخمش، به آبادان رفت و گردان المهدی را با همکاری بسیجیان سازماندهی کرد.
یادش گرامی باد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#شهید_اقارب_پرست #عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 شهید حسن اقارب پرست
و شهید محمد جهان آرا
در کلام رهبری
•┈••✾❀○❀✾••┈•
.. من مایلم اینجا یادی از «محمّد جهانآرا» شهید عزیزِ خرمشهر و شهدایی كه در خرمشهرِ مظلوم آنطور مقاومت كردند بكنم. آنروزها بنده در اهواز از نزدیك شاهد قضایا بودم. خرمشهر در واقع هیچ نیروی مسلّحی نداشت؛ نه كه صدوبیست هزار نداشت بلكه ده هزار، پنج هزار هم نداشت. چند تانك تعمیریِ از كار افتاده را مرحوم شهید «اقاربپرست» - كه افسر ارتشی بسیار متعهّدی بود - از خسروآباد به خرمشهر آورده بود، تعمیر كرد. (البته این مال بعد است. در قسمت اصلیِ خرمشهر كه نیرویی نبود.)
محمّد جهانآرا و دیگر جوانان ما در مقابل نیروهای مهاجم عراقی - یك لشكر مجهّز زرهی عراقی با یك تیپ نیروی مخصوص و با نود قبضه توپ كه شب و روز روی خرمشهر میبارید - سی و پنج روز مقاومت كردند. همانطور كه روی بغداد موشك میزدند، خمپارهها و توپهای سنگین در خرمشهر روی خانههای مردم مرتّب میباریدند. با اینحال جوانان ما سی و پنج روز مقاومت كردند؛ اما بغداد سه روزه تسلیم شد!
۱۳۸۲/۰۱/۲۲
بیانات در خطبههای نمازجمعه
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#شهید_اقارب_پرست
#شهید_جهان_آرا #رهبری
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂