eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
21.3هزار دنبال‌کننده
197 عکس
118 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #365 چیزی به مامانم نگفتم. بهش پیام دادم : گفتم می خوام دور بزنم.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 همینجور داشتیم می رفتیم که یهو دیدم از رو به رو داره میاد سمتم. عینک دودی هم زده بود. استرس گرفتم قبل اینکه مامان اونو ببینه تغییر مسیر داد. چقدر دیوونه بود این بشر. الان اگه می دیدنش قطع به یقین فکر می کردن من آدرس دادم. و بابام از دستم خیلی دلخور می شد. نمی تونستم که بگم ماموره و فلان. قسم خوردم حرفی نزنم. وقتی که رفت نفسی از سر آسودگی کشیدم. مامان هم داشت در مورد یه اتفاقی که واسه یکی از دوستاش افتاده بود حرف می رد. منم یکی در میون می فهمیدم چی میگه. یکم دیگه که رفتیم گفتم : مامان برگردیم؟ دیگه فکر کنم کم کم بابا هم بیدار شه. بیدارم نشد بیدارش کنیم..باید بریم مسیر هنوز طولانیه. _ باشه. برگردیم. با هم دور زدیم سمت جایی که بودیم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #74 سرفه‌ای کرد و صداش رو صاف کرد و گفت: _فکر کردم حالت خوبه یکی کن
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 ** هرچقدر که انکار کنم، من و امیرعلی زن و شوهر بودیم و حداقلش حس مالکیت بهم رو داریم. پس این عجیب نیست.. این حس بد و تلخی که دارم لمس میکنم، عجیب نیست. دستی به صورتم کشیدم و از فکر بیرون اومدم. عسل و امیرعلی به خودشون اومدن. دستمو پشت عسل گذاشتم و مالیدم. به اجبار لبخند زدم و گفتم: _بسیار خب.. بریم بسوی غذا درست کردن. عسل ذوق زده دستاشو بهم زد و گفت: _آخجون! یه غذایی درست کنم هردوتون دستاتونم بخورین! _مگه مسابقه نیست؟ شاید من یه چی درست کردم هردوتون کف کنین! حرف منظور دارم رو ندید گرفت و فقط خندید. بیخیالیش رو دوست داشتم. بیخیالی که عسل داشت، به کارای خودش، به هشدار های من، عجیب نبود. اون خواهر من بود. منی که توی دو رویی بی نظیر بودم. امیرعلی گفت: _من میرم خرید و پیاز و گوجه بیارم. من و عسل هم زمان گفتیم: _باشه.. نه نرو! بهم‌نگاه کردیم. عسل گفت نرو و من گفتم باشه! شوکه بهم‌نگاه کردیم. امیرعلی خنده‌ی کوچیکی کرد و گفت: _من رفتم بیرون میخرم. شما آشپزی رو شروع کنید. سری تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم. شب عجیبی بود. شبی بود که زیادی داشت طولانی میگذشت. امروز روزِ پر ماجرایِ زندگیِ من بود. من و عسل تو آشپزخونه با همون چیزایی که بود و نبود شروع به آشپزی کردیم و امیرعلی بیرون رفت. یاد این افتادم که میگفتن هوو هوو رو خوشگل میکنه. نگاهی به خودم توی آینه‌ی کوچیک آشپزخونه کردم. بازم نگاهی به عسل! خنده‌ام گرفت. عجیبه، حسودی کردن ما زن ها هم عجیب بود. @deledivane ** 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #366 همینجور داشتیم می رفتیم که یهو دیدم از رو به رو داره میاد سمتم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 رفتیم نشستیم سر جامون. مامان قبل اینکه بابام رو بیدار کنه یهو فکری به سرم زد و گفتم : مامان مامان. یه جوری یهویی صداش زدم که ترسید. _ هااا. چته دختر؟ _ میگم دو دقیقه بیدارش نکن. من یه سرویس برم بیام _ تازه رفتی که. _ نمی دونم. باز گرفت _ باشه برو زود بیا. _ ماچ بهت. بلند شدم و رفتم سمت همون جایی که بود. تا خواستم گوشیم رو در بیارم بهش پیام بدم یهو دستی دورم حلقه شد. هینی کشیدم و خواستم تقلا کنم که از بوی عطرش فهمیدم اونه یکم آروم گرفتم. ولی همچنان تو آغوشش نباید می موندم. چرخیدم سمتش. تا خواستم حرف بزنم یهو لبشو گذاشت روی لبم و صورتم رو قاب گرفت. خشکم زد. همراهیش نمی کردم ولی پسشم نزدم. خیلی حرفه ای داشت با لبم بازی می کرد. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #367 رفتیم نشستیم سر جامون. مامان قبل اینکه بابام رو بیدار کنه یهو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 محو اون لحظه شدم و همه چی یادم رفت. دوست نداشتم زمان بگذره. دوست داشتم همینجور ادامه بده. دستاش دورم حلقه شد و روی کمرم حرکت کرد. لحظه لحظه هر دو بی قرار تر می شدیم. دیگه کم کم داشتم کنترلم رو از دست می دادم. حتی نمی تونستم عقب بکشم. وقتی صدای مامانم رو شنیدم که داشت صدام می زد و دنبالم می گشت مجبور شدم ازش جدا بشم. با چشمای خمار به هم نگاه کردیم. نفس نفس می زدیم. یکم بهش خیره موندم. بعد بدون اینکه چیزی بگم رفتم. مامانم رو پیدا کردم و رفتم سمتش. منو که دید گفت : معلومه تو کجایی دختر؟ نگاهی به پشت سرم انداختم و گفتم : ببخشید اومدم _ چرا نفس نفس می زنی؟ _ خب دویدم دیگه. _ کجا بودی؟ _ همین پشت مشتا ‌_ بابات بیدار شد؟ _ آره. تازه غر زد که چرا بیدارم نکردین دیر شد @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #368 محو اون لحظه شدم و همه چی یادم رفت. دوست نداشتم زمان بگذره.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ خب بریم. مامانم یکم خیره نگاهم کرد. فکر کنم از نظرش عجیب شده بودم. ولی دیگه سعی کردم طبیعی رفتار کنم. رفتیم سمت جامون. بابا بیدار شده بود و داشت وسایل رو جمع می کرد. کمکش کردیم. بعد رفتیم سوار ماشین شدیم. راه که افتادیم باز دیدم اس ام اس داد. _ خیلی چسبید. دلم قیلی ویلی رفت. ولی هوفی کشیدم و چیزی نگفتم. نیم ساعت وقتی گذشت و جواب ندادم باز پیام داد. _ ناراحتت کردم؟ نوشتم : گیرم که کردی؟ مگه برات مهمه؟ چند دقیقه بعد جواب داد : _ معلومه که مهمه دوباره نوشت : فکر کردم تو هم خوشت اومد. بر خلاف میلم نوشتم : اشتباه فکر کردی. بهت گفته بودم بهم نزدیک نشو. دیگه جوابم رو نداد. نمی دونستم ناراحت شده یا نه. ولی نباید پیگیری می کردم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #369 _ خب بریم. مامانم یکم خیره نگاهم کرد. فکر کنم از نظرش عجیب شد
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 سعی کردم بخوابم که مشغول پیام بازی باهاشم نشم. و خوشبختانه تلاشم نتیجه داد. * _ بابا دلارام. بیدار شو رسیدیم. چشم وا کردم جلوی خونه بودیم. کش و قوسی به بدنم دادنم. وسایلم رو برداشتم و رفتم سمت خونه. توی اتاقم که رسیدم باز افتادم روی تخت و خوابم برد. وقتی بیدار شدم هوا تاریک شده بود. مامانم صدام می زد برای شام. قبل اینکه برم گوشیم رو چک کردم چند تا پیام داشتم از مازیار. _ ببین اصلا عین خیالش هم نیست من پیام نمی دم. . خوابیدی؟ . نه مثل اینکه جدی جدی خوابیدی . خوب بخوابی عزیزم. . خیلی موندم جلوی در خونتون تا بیدار شی و بتونم ازت خدافظی کنم ولی نیومدی. از همینجا میگم خدافظ عزیزم. چشمام گرد شد. آخرین پیامش مال همین نیم ساعت قبل بود. باورم نمی شد این همه منتظر مونده باشه یهو دیدم همون لحظه باز پیام اومد _ دیگه الان فکر کنم بیدار شدی. من رفتم و اومدم میشه بیای جلوی در ببینمت؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 ** #تشبیه_او #75 هرچقدر که انکار کنم، من و امیرعلی زن و شوهر بودیم و حداقلش حس
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 سری برای خودم و حس های مزخرفم تکون دادم. حقیقت با زندگی های دروغیِ ما فرق داشت. حقیقت می‌تونست گاهی وقتا شیرین ترین راهِ نجات باشه و دردناک ترین! دست عسل رو تو دستم گرفتم و گفتم: _خب آبجی، شروع کنیم؟ ذوق زده و با لبخند دندون نمایی گفت: _آبجی ناراحت نمیشی از لوازم آشپزیت استفاده کنم؟ یدفعه یاد بچگیمون افتادم. عسل همیشه حسود و دو رو بود. دنباِلِ این بود که چیزهایی که من داشتم رو ازم بگیره. نه چون خواهر بودیم، چون همه رو به چشمِ رقیب خودش میدید. میخواست از همه بهتر باشه. یادمه وقتی دوازده سالش بود اومد پیشم و با ذوق بهم تعریف کرد که چطوری یکی از همکلاسی‌هاشو با تقلب زیر پاش لِه کرد تا بتونه شاگرد اول بشه. از فکر در اومدم و سری تکون دادم و گفتم: _خونه‌ی خودته غریبی نکن! پشت چشمی نازک کرد و خنده‌ی دلبرانه‌ای کرد و گفت: _معلومه‌خونه‌ی منه! خونه‌ی خواهر آدم خونه‌ی خودِ آدمه دیگه. راستی آبجی جونم، جدی که نمیخوای از امیرعلی طلاق بگیری؟ چند تا سیب زمینی رو از پلاستیک در آوردم و سعی کردم به کارهای عسل که داره چی درست میکنه بی‌تفاوت باشم. لبخندمو حفظ کردم و گفتم: _نمیدونم. میگن شکم یه دختر دبیرستانی رو بالا آورده. حالا راست و دروغش رو نمیدونم. _آبجی به این حرفای خونه خراب‌کُن فکر نکن. تازه مگه نمیدونی.. مکثی کرد و با یه لحن عجیبی گفت: _امیرعلی چقدر دوستت داره! عشقِ اساطیریِ شما دو تا توی فامیل مثال زدنیه! @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #370 سعی کردم بخوابم که مشغول پیام بازی باهاشم نشم. و خوشبختانه تل
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بلند شدم رفتم پشت پنجره. هرچی اینو اونور رو نگاه کردم نبود. براش نوشتم : کجایی؟ _ تو ماشین یکم عقب تر از خونتون نشستم. زنگ زدم بهش. دیگه پیام بازی فایده نداشت. زود جواب داد. _ الو؟ _ الو... چرا ول نمی کنی؟ _ چیزیو گرفتم که باید ول کنم؟ _ جدیم. برو دیگه. تا شر درست نکنی ول کن نیستی. _ شر چی؟ می خوام ببینمت. _ امروز به اندازه کافی منو دیدی. الانم بابا مامانم خونن. نمی تونم بیام بیرون.h اصلا به چه بهونه ای بیام _ بهونش با من. اگه اشغال دارید بیا بگو می ذارم سر کوچه. یا بگو یکی از دوستام اومده ببینتم برامم یه چیز آورده. _ اونوقت یه چیز رو از کجا پیدا کنم. _ اونشم با من. تو بیا. _ نمی تونم بیام مازیار. برو. _ نتونستم بند شم خونه. بیا ببینمت برم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #371 بلند شدم رفتم پشت پنجره. هرچی اینو اونور رو نگاه کردم نبود. ب
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ خب من چی کار کنم؟ تقصیر منه؟ _ آره. _ تقصیر منه؟ _ آره. تقصیر توعه که اینقدر خوبی که من دل بستم بهت. _ خب الان دیگه خوب نیستم. و میگم نمیام بیرون. _ بازم فرقی نمی کنه. من تو رو می شناسم _ برو مازیار. آه کشید. _ فکر کنم تا صبح باید همینجا تو ماشین بخوابم. چشمام گرد شد. _ برو خونتون. چته تو. _ گفتم که چمه. ادای گریه در آوردم و گفتم : کار نداری. خدافظ. مهلت ندادم حرف بزنه و گوشی رو قطع کردم. رفتم نشستم روی تخت و هوف بلندی کشیدم. این پسر دیوونه بود. داشت منم دیوونه می کرد. یکم که گذشت خواستم بیخیال باشم ولی نتونستم. وجدانم اجازه نداد. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #372 _ خب من چی کار کنم؟ تقصیر منه؟ _ آره. _ تقصیر منه؟ _ آره. تقص
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 اصلا نمی دونستم مونده یا رفته. ولی بلند شدم و رفتم بیرون. مامان داشت تلویزیون می دید و بابا خوابش برده بود. رفتم سمتش و گفتم : مامان؟ _ بله؟ _ یکی از دوستام اومده جلوی در. میشه یه دیقه برم؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت : کدوم دوستته این موقع شب. _ از بچه های دانشگاه. برام امانتی آورده. از اینجا رد می‌شده. خدا منو ببخشه که مازیار منو مجبور می کرد اینقدر دروغ بگم. _ خب بگو بیاد تو _ گفتم. تنها نیست باید زود بره. برم؟ _ برو دیگه. مراقب باش. _ باشه. مرسی. صورتش رو بوسیدم و بلند شدم. یه شال انداختم روی سرم و رفتم جلوی در. اینو اونور رو نگاه کردم ندیدمش. گوشیم رو در آوردم خواستم بهش زنگ زدم که از پشت سر غافلگیرم کرد. برگشتم سمتش. اخمی مهمون صورتم کردم که فکر نکنه مشتاقم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #76 سری برای خودم و حس های مزخرفم تکون دادم. حقیقت با زندگی های در
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 ** _راست میگی. نباید به امیرعلی شک کنم. حقیقتش عسل حتی به تو هم شک کردم، حلالم کن آبجی! خشک زدنش رو حس کردم. عسل با بهت و استرس گفت: _چی؟ یعنی چی؟ به چی‌م شک کردی؟ مگه من چیکار کردم؟ خنده‌مو با زور و اجبار کنترل کردم تا داد نزنم. چقدر انتقام و استرس دادن به دشمنت لذت بخشه. ای کاش میشد که بهش میگفتم حرفاتو تو آشپزخونه با امیرعلی شنیدم. ای کاش میشد که میگفتم بس کن این بازیگری رو! اون لحظه صورتِ رو به موتِ عسل دیدنی بود. سرفه‌ای کردم و شرمنده گفتم: _هیچی آبجی‌‌جونم! از امیرعلی جلو همه حمایت کردی با خودم فکر کردم که تو نکنه..‌. وسط حرفم پرید و تند تند گفت:ر _فکر کردی ازت بدم میاد؟ آبرومون رو میبری خواستگارام برن فقط به فکر خودمم؟ خندیدم و گفتم: _آره همینا. همش همینه. فکر میکردم میخوای به منفعت خودت فکر کنی. نفس راحتی کشید و گفت: _هووووف! واقعا که! منو اینجوری شناختی آبجی؟ _آدما رو تا ثانیه‌ی آخر هم نمی‌تونی بشناسی. من کسی رو میشناسم که ۱۵سال باهم بودیم و بعد، نتونستم بفهمم چرا انقدر شدید بهم خنجر زد. دستاشو با دلسوزی روی شونه‌ام کشید و گفت: _امیرعلی رو میگی؟ عیب نداره عزیزم، حتما سوءتفاهم شده. @deledivane ** 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #373 اصلا نمی دونستم مونده یا رفته. ولی بلند شدم و رفتم بیرون. ما
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ولی اون اشتیاق توی صورتش بیداد می کرد. مشخص بود خیلی مشتاقه. گفتم : چرا ول نمی کنی مازیار؟ می خوای شر درست کنی؟ _ چه شری؟ چی شد الان؟ شک کردن بهت؟ _ نه نکردن. ولی اگه همین شکلی ادامه بدم شک هم می کنن _ خب فعلا که چیزی نشده. نگران نباش. _ هوف از دست تو. _ اگه نمی دیدمت نمی تونستم بخوابم. نگاهی به جلوی در انداختم و گفتم : حداقل از جلوی در بیا کنار. با هم رفتیم سمت ماشینش. گفتم : نمی شینم تو ماشین. _ می ترسی بدزدتم؟ _ حق دارم اگه بگم آره! آه کشید. _ آره خب. با کارایی که من کردم واقعا حق داری. رسیدیم به ماشینش. گفت ‌: حالا میشینی یا نه _ قبل اینکه جواب بدم گفت : اصلا تو بشین پشت فرمون. بعد هم در راننده رو برام باز کرد @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥