eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.5هزار دنبال‌کننده
162 عکس
79 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #108 دستامو توی دستای بزرگش فشرد و مطمئن گفت: _من خودم انتقامتو میگ
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 با حرص نگاهش کردم و گفتم: _عمرا! بی آبروشون میکنم. نمیذارم قسر در برن. میدونی چقدر قلبم شکست ؟ چقدر غرورم جریحه‌دار شد؟ مگه من از اون دختره‌ی پاپتیِ پونزده ساله چیم کم بود؟ چی کم داشتم؟ پوفی کشید و با اخم غلیظی گفت: _پس هنوزم امیرعلی رو دوست داری! در مورد چی حرف میزد؟ پس بگو چرا میخواست فقط مهریه‌ام رو بگیرم و تموم بشه، بحثِ حسادت بود! پوزخندی زدم و گفتم: _بحث علاقه نیست. من وقتی با تو ازدواج کردم، علاقم رو کشتم. نابودش کردم! _علاقت رو کشتی؟ _نمیخواستم که به امیرعلی حسی داشته باشم، ولی انگار انقدر به خودم تلقین کرده بودم که ... وسط حرفم پرید و عصبی گفت: _باشه بسه! کمتر خودت و کارات رو توجیه کن. مهمه اینه که طلاق گرفتی و الانم قلبت شکست. بی‌فایده بود ولی سعی کردم براش توضیح بدم، درحالی که دستامو تند تند تکون میدادم، گفتم: _قلبم برای این شکست که دیدم چطوری به اعتمادی که نسبت بهشون کردم، خیانت کردن. من توی کل دنیا، فقط یه عسل رو دارم که قرار بود همدمم باشه، نه دشمنم! فقط من و اون همدیگه رو بعد از مامان و بابا داریم. خدا نکنه که پدر و مادرم بمیرن، ولی وقتی دیگه نباشن، من و اون برای هم خانواده میشیم. _پس چرا غرورت شکست؟ غرورت شکست چون به یه دختر بچه شوهرتو باختی؟ کلافه گفتم: _غرورم شکست چون من رو در حد حقارت پایین کشید و با یکی بهم خیانت کرد که نزدیکترینم بود و از طرفی نمی‌تونم با خودم مقایسش کنم. کم کم نرم شد و ملایم گفت: _خیانت توجیه نداره. _آره! درست میگی. ولی باید راضیت میکردم. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #419 _شما اعتقاد دارید؟ _ نمی دونم شاید هم آره هم نه. _ جالبه. ان
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 لبخند زدم. دستام رو توی هم گره زدم و گفتم : خیلی هم عالی. لبخند زد و گفت : چیز دیگه ای هم باید بگم؟ _ خب حرف واسه گفتن که خیلی زیاده. اما راستش.. منتظر داشت نگاهم می کرد. گفتم : راستش من الان اصلا قصد ازدواج ندارم. حتی هماهنگی این مراسم هم بدون اطلاع من بوده و من بعدش متوجه شدم. دلم نمی خواد الکی معطلتون کنم. سری تکون داذ و یکم جدی گفت : درسته. بهتون حق می دم. منم توی همچین حالتی تقریبا قرار گرفتم. ولی خب برای اینکه روی خانواده رو زمین نندازم قبول کردم. شما هم به نظرم خانم خوبی اومدید @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #109 با حرص نگاهش کردم و گفتم: _عمرا! بی آبروشون میکنم. نمیذارم قسر
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 نگاهی بهم انداخت و گفت: _چرا میخواستی منو راضی کنی؟ به بیرون نگاه کردم و زیرلبی گفتم: _گفتم بهت که! چون دوستت دارم. _این خیانت نیست؟ _به امیرعلی؟ فکر نکنم. به آدم خائن صدبارم اگه خیانت بشه، باز کمه! خندید و دستمو توی دستش روی فرمون گرفت. نگاهی به دستای گره خوردمون انداختم، قشنگ بودن! شبیه اون روزی که با اجبار وارد خونه‌ی مهراب شدم، نبود! به جاده نگاه کردم و گفتم: _کجا میریم؟ مگه خونت نمیریم؟ نچ‌نچی کرد و فرمون رو سمت جاده ی دیگه‌ای پیچوند: _آره ولی میخوام اول یه مدتی نباشی تا آبا از آسیاب بیوفته و حسابی امیرعلی و عسل بترسن که کشته شدی یا زنده‌ای! بعدش دادخواست طلاقت رو با شکایت بخاطر خیانت اونم با خواهرت، به دادگاه ارائه بده. خندیدم و گفتم: _خب الان کجا میریم طراح نقشه های شیطانی؟ _میریم سمت خونه‌ی بی‌بی! ترسیده نگاهش کردم، خونه‌ی بی‌بی ؟ داشت باهام شوخی میکرد؟ صورت وا رفته‌ام رو که دید، زد روی نوک‌بینیم و گفت: _چت شد؟ تو که بی‌بی رو دوست داری. صورتم مچاله شد و ناراحت گفتم: _الان آمادگی دیدنش رو ندارم. حس میکنم که اگه ببینمش، بترسم! @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #420 لبخند زدم. دستام رو توی هم گره زدم و گفتم : خیلی هم عالی. لبخ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ برای همین شروع به صحبت و توضیحات کردم. نفسی از سر آسودگی کشیدم و گفتم : مرسی از درک و شعورتون. عذر می خوام. ولی باید می گفتم. _ نه خواهش می کنم. اتفاقا صداقت والا ترین مشخصه آدمیه. لبخند زدم. اونم لبخند زد. یکم اطراف رو نگاه کرد و گفت : خب... بریم بیرون چی بگیم؟ _ نمی دونم. بگین به تفاهم نرسیدیم. _ نمیگن چه زود.. _ شاید. _ حداقل بیاید یکم طولانی ترش کنیم. طبیعی جلوه کنه. _ موافقم. _ شما هم از خودت بگو. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #421 _ برای همین شروع به صحبت و توضیحات کردم. نفسی از سر آسودگی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ خب... من دلارامم بیست و چهار سالمه. تخصص روانشناسیم رو تازه گرفتم. قصد دارم کار رو به زودی شروع کنم. و درسم رو هم برای ارشد ادامه بدم. یه نامزد داشتم که.... با دقت بیشتری مشغول گوش دادن شد. نمی دونم چی شد. چرا بهش اعتماد کردم. چی شد.. ولی سفره دلم رو واسش باز کردم و شروع کردم به تعریف کردن ماجرای عشق و عاشقیم. اونم با حوصله و بی تعصب گوش کرد یه جا هم گریم گرفت ولی خیلی بود خودم رو جمع و جور کردم. وقتی حرفام تموم شد منتظر هر نوع برخوردی بودم. ولی خیلی با شخصیت گفت : بابت اتفاقاتی که برات افتاده از خدا برات طلب صبر می کنم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #110 نگاهی بهم انداخت و گفت: _چرا میخواستی منو راضی کنی؟ به بیرون
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 _مگه دیدن کسی که اونقدر عاشقش بودی، آمادگی میخواد؟ _حتما میخواد دیگه! من نمیتونم ببینمش. اصلا نمیتونم. _چرا نمیتونی؟ سرمو اونطرف چرخوندم و گفتم: _میترسم. میترسم از این که تنها بشم. تنهاتر از قبل. _مگه الان تنها نیستی؟ _تنهاییه! از دست دادن و از چشم افتادن کسی که دوستش داری، تنهاییه! مهم نیست چقدر دورت آدم باشه... من بی‌بی رو خیلی دوست دارم. سکوت کرد اما بعد از چند لحظه غمگین و با لبخندی روی لبش گفت: _ای کاش منم اندازه‌ی بی‌بی دوست داشتی. گاهی فکر میکنم منم بخاطر بی‌بی دوست داری. خندیدم و گفتم: _اشتباه فکر نمیکنی. من واقعا تو رو بخاطر بی‌بی دوست دارم. این که زیر تربیت چنین زنی باشی، خودش عالی تر از عالی نیست؟ _بی‌بی واقعا زن خوبیه. _من جرئت از دست دادنش رو ندارم، نمیخوام تو چشمش از این بیشتر خار بشم. میدونی که چقدر روی محرمیت و اینا حساسه؟ _بی‌بی یه زن سنتی و قدیمیه. با هشدار صداش زدم: _مهراب... این حرفو نزن! @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #422 _ خب... من دلارامم بیست و چهار سالمه. تخصص روانشناسیم رو تازه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 و امیدوارم همه چی بر وفق مرادت پیش بره اما خب... طبق چیزایی که تعریف کردی باید بگم اگه حرف های مازیار راست باشه اون دوست داره واقعا. خیلی هم دوست داره. و هرکار کرده بخاطر حفظ آرامش و سلامتیت بوده. البته گفتم در صورتی که راست گفته باشه. اونشو من نمی تونم تشخیص بدم. اگه تو هم دوسش داری اینجا باید بیشتر فکر کنی. و درست تصمیم بگیری. عشق قشنگتون رو خراب نکنی. اما خب هر آدمی یه سری ملاک هایی دارت. اگه حس می کنی نمی تونی کنار بیای یا زندگی که داره با ملاک هات سازگار نیست بهتره عقب نشینی کنی. و با کسی زندگی کنی که به معیار هات نزدیک تره _ خب ببین. مازیار یه مرد کامله برا من. من همه چیشو حتی عیب و نقص هاشم پذیرفتم. و دوسش دارم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #111 _مگه دیدن کسی که اونقدر عاشقش بودی، آمادگی میخواد؟ _حتما میخو
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 نگاهشو به جاده داد و گفت: _دروغ که نداریم، همینه! بی‌بی واقعا حساسیت نشون میده. بخاطر سنتی بودنشه! با تاکید گفتم: _اعتقادات بی‌بی با یکم خیلی کم فرق داره. درک میکنی؟ منم میتونم باهات بگم خیلی قدیمی و عاد قجری هستی که نمیذاشتی دانشگاه برم ولی بخاطر عشقی که بهم داشتی ، گذاشتی. سکوت کرد و چیزی نگفت. من همیشه از بی‌بی طرفداری میکردم. همونجوری که بی‌بی همیشه ازم جلوی مهراب طرفداری میکرد، نمیدونم پشتمم بعد از طلاقمم ازم طرفداری میکرد، یا نه؟ ولی من دوست داشتم اون پیرزن مهربون‌رو! با استرس به جاده نگاه میکردم، به سیم‌های کابل های پیوسته، نگاه میکردم و گاهی میشمردمشون تا وقتم بگذره. کم کم خواب به چشمام اومد و بسته شد. کسی شونم رو تکون میداد. خمیازه‌ای کشیدم و از ماشین پیاده شدم. با خواب‌آلودگی گفتم: _مهراب... رسیدیم؟ قبل از مهراب، شوکه به بی‌بی نگاه کردم، جلوم بود! با شوکه‌زدگی نگاهش کردم؛ پس اونی که شونمو تکون داد بی‌بی بود. قبل از این که به خودم بیام سیلی محکمی رو صورتم کوبیده شد. با اون دستای پر از رگ های سبز و استخونی، جقدر زور داشت که اینجوری منو زد! خندم گرفت و با ذوق بغلش کردم. با گریه منو اونطرف هول داد و مظلومانه گفت: _خیلی بی معرفتی. من گفتم بعد جداییت حداقل یه بار به من سر میزنی! گفتم انقدر بی‌معرفت نیستی دختر! @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #423 و امیدوارم همه چی بر وفق مرادت پیش بره اما خب... طبق چیزایی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ اگر اینقدر مطمئنی چرا وقتی بار ها ازت خواست که... همون موقع رو گوشیم پیام اومد. حرفش رو قطع کرد. زیر لب عذر خواهی کردم و چک کردم. مامان بود. نوشته بود : چی می گید بهم. خندم گرفت. رو کردم به علی و گفتم : از بیرون صداشون در اومد. علی نگاهی به ساعت انداخت و گفت : اوه. چقدر دیر شد. _ آره صحبتمون گرم گرفت. _ ام... خب نظرت چیه یه روز دیگه همو بینیم. و مفصل سر این موضوع با هم حرف بزنیم؟ با تردید نگاهش کردم. گفت : ببین خیالت رو راحت کنم. من هیچ نوع مشکلی قرار نیست برات ایجاد کنم. ما می تونیم دو تا دوست یا آشنای خوب برا هم باشیم. امشب حس کردم خیلی نیاز داری حرف بزنی. برای همین گفتم. _ نه خوبه.. مشکلی نیست. شمارش رو بهم داد. قرار شد بیرون قرار بذاریم. و همو ببینیم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #424 _ اگر اینقدر مطمئنی چرا وقتی بار ها ازت خواست که... همون موقع
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 دیگه تصمیم گرفتیم بریم از اتاق بیرون. جلوی در بودیم که گفت : الان چی بهشون بگیم؟ یکم فکر کردم و گفتم : اینکه اینقدر طول کشید می تونه بهونه خوبی باشه واسه اینکه حسابی حرف زدیم و یه تفاهم نرسیدیم. _ شاید. پس بریم ببینیم چی میشه. درو باز کرد و وایساد من اول برم. رفتیم با هم بیرون. بزرگتر ها هم گرم صحبت بودن. اولین نفری که متوجه ما شد خواهرش بود. که گفت : بالاخره اومدن. دهنمون رو شیرین کنیم؟ همه برگشتن. با لبخند نگاهمون می کردن. فکر نمی کردم این لحظه اینقدر سنگین باشت. خوشبختانه علی نجاتمون داد و گفت : دهنتون رو می تونید شیرین کنید. اما به بهونه ما نه. متاسفانه به تفاهم نرسیدیم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #112 نگاهشو به جاده داد و گفت: _دروغ که نداریم، همینه! بی‌بی واقعا
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 هنوز خواب‌آلود بودم و خندیدم: _بی‌بی .. دلم برات خیلی تنگ شده بود. دلم میخواست هر لحظه بیشتر از قبل ببوسمت. اخمی کرد و گفت: _چی داری میگی؟ تو نمیخواد منو ببوسی فقط کافیه بیای و ببینمت. مهراب میگفت آنا قراره باهام بیاد، باور نمیکردم. لبخندی زدم و گونه‌شو بوسیدم. چیزی برای گفتن بهش نداشتم. دستمو دور شونه های کوچیکش انداختم و گفتم: _خب خب عزیزدلم! نمیخوای تعارف بزنی بیام خونه؟ با اخم و حالت قهر بهم محل نذاشت. نفسی کشیدم و گفتم: _خدایا... اینجا هروقت میومدم بارون میومد. با لحن تندی گفت: _چون تو اومدی بارونم خشک شد. لبختد خشکی روی لبم نشوندم و سکوت کردم. نمیتونستم بهش خُرده بگیرم. بعد از طلاقم، اونی که سوخت و آتیش گرفت، نه من بودم و نه مهراب! ما شاید دلتنگ و داغون شدیم ولی بی‌بی بیشتر از همه سوخت. دستمو روی زانوم گذاشتم و مالیدم، یکم درد داشت. در خونه بی‌بی رو باز کردم و وارد شدم. بی‌بی هم پشت سرم اومد و با لذت به دور تا دور خونه‌اش نگاه کردم، خیلی زیبا و محشر بود. از روزای اول، قشنگتر شده بود! درختای بلند و گل های دارویی، آفتابگردون های منظم و کندوی عسل! یه جنگل کوچولو تو خونه‌اش بی‌بی داشت! @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #425 دیگه تصمیم گرفتیم بریم از اتاق بیرون. جلوی در بودیم که گفت :
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 یه لحظه سکوت سنگینی برقرار شد. مامانش لبخند ملیحی زد و گفت : این همه طولانی شد ما گفتیم دارین اسم بچه هاتون هم انتخاب می کنید. همه ریز خندیدن. علی گفت : آخه مادر جان، زندگی مشترک که به همین سادگی ها نیست.. کلی زمان باید بگذره. بابام گفت : خب اگر کلی زمان باید بگذره چطور توی دیدار اول به تفاهم نرسیدید. موندیم چی بگیم. منم زبون باز کردم و گفتم : معیار هامون با هم همخوانی نداشت. علی هم پشتم رو گرفت و گفت : بله. خب می دونید که به احتمال خیلی بابا من هدفم مهاجرته ولی دلارام خانم نمی خوان از اینجا برن. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #113 هنوز خواب‌آلود بودم و خندیدم: _بی‌بی .. دلم برات خیلی تنگ شده
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 مهراب از تو آلونک بیرون اومد و با دیدنم که دارم عمیق نفس میکشم، چشمکی بهم زد و نزدیکتر اومد، مغرور گفت: _بی‌بی اجازه داد وارد اینجا بشی؟ شونه بالا انداختم و گفتم: _اجازه نگرفتم که... خونه‌ی بی‌بی ئه مثلا اجازه نمیخواد. _بی‌بی روی خونه‌اش جدیدا حساس شده. منم بدون اجازه نذاشت وارد بشم، تو رو که دید نرم شد و اجازه داد. _سوال پیچت نکرد که چخبره بینمون؟ _نه بابا. فکر میکنه منظورش از این که گفتم آنا متاهله، اینه که دوباره زن خودم شدی. خندیدم و مسخره‌اش کردم و گفتم : _چقدر به نوه‌اش اعتماد داره که بتونه دوباره دلمو بتونه بدست بیاره. با حالت خاصی گفت _من که نخواستم دلتو بدست بیارم، خودت فهمیدی عاشقمی! ابرویی بالا انداختم و گفتم: _بله‌بله... خب .. الان باید جلوی بی‌بی چطوری وانمود کنیم؟ _چی رو وانمود کنیم؟ _الان حقیقت رو بگیم که من شوهر دارم و با خواهرم میخواست منو بُکُشن تا خودشون راحت بشن یا این که بگیم زن و شوهریم. ناباور و با بهت گفت: _آنا.. برگشتم عقب که بی‌بی رو با چشمای پر از اشک دیدم! حرفامو شنیده بود. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #426 یه لحظه سکوت سنگینی برقرار شد. مامانش لبخند ملیحی زد و گفت :
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ همین یه مورد هم در نظر بگیریم کافیه که متوجه بشیم نمی تونیم با هم کنار بیایم. مامانم نجاتمون داد و گفت : اشکال نداره. انشاالله هرچی خیره. از خودتون پذیرایی کنید. دیگه مشغول صحبت با هم شدن. ما هم رفتیم نشستیم. چند دقیقه بعدش هم بلند شدن و رفتن. فکر نمی کردم تا این حد با آدم فهمیده از طرف باشم. از طرفی اون حرف زدن ها هم آرومم کرد. به قول اون واقعا نیاز داشتم با یکی حرف بزنم. وقتی رفتن بابام گفت : دخترم واقعا به تفاهم نرسیدید؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم : نه بابا. ببخشید. مامانم از اونور گفت : ببخشید چرا. خب نشد دیگه. جرم که نکردی بابام همینجور که خیار پوست می کند گفت : ولی خیلی پسر اقاییه @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
هدایت شده از گسترده | برند🎖
شنیدی میگن بعضی ها دستشون هر چی بِکارَن می گیره ؟ میدونی دلیلش چی ؟ بیا اینجا دقیق بگم بهت👇🏽👇🏽👇🏽 اگه عاشق اپارتمانی هستی ،کافیه بیای اینجا😍 صفرتا صدش رو گزاشتم همراه با 👇🏽👇🏽 الان وقتشه بیای یه گلت رو صدتاش کنی 😍 انواع گل و گیاه تو پیج هست 👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/2851602442C196fee42c0
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #114 مهراب از تو آلونک بیرون اومد و با دیدنم که دارم عمیق نفس میکشم
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 دستاشو باز کرد و با گریه گفت: _بیا بغلم دخترم! بدست آوردن دل بی‌بی راحت تر از هرچیزی بود. فقط کافی بودن یکمی مظلوم میشدم و از بدبختیام میگفتم، تا دلش نرم بشه.. بغلش کردم و خندیدم که ردی گونمو بوسید و گفت: _ببخشید دخترم.. نباید انقدر تند میرفتم. مهراب وارد خونه شد و بلند گفت: _آنا بیا ببین اینجا چی داریم؟ بی‌بی برات پای مرغ درست کرده. با خنده از بغل بی‌بی در اومدمو دستشو کشیدم. میدونستم که مهراب اینکارو میکنه تا فکر بی‌بی رو از شوهر عوضی و خواهرم دور کنه. با خنده هونجور که بی‌بی رو سمت مهراب میبردم، گفتم : _بی‌بی از لج من پای مرغ درست کردی؟ میدونی که بدم میاد بخاطر همین اینکارو کردی؟ فکر میکردم که مهراب الکی میگه و بی‌بی بخاطر منم که شده پای مرغ درست نکرده ولی اشتباه فکر میکردم! بی‌بی پای مرغ درست کرده بود، اونم با دو وجب روغن و با عزاداریِ تمام، مجبور شدم که شام هیچی نخورم. روی ایوون نشستم و به مهتاب خیره شدم. بی‌بی اونطرف تر با مهراب داشتن پای‌مرغ میخوردن. یادمه یدفعه بخاطرم از غذای مورد علاقش که پای مرغ بود، گذشت! اونم بخاطر این که برای من کوبیده خونگی درست کنه. بی‌بی فرق کرده بود، اون محبت سابق رو بهم نداشت. نه فقط با من که با مهرابم سرد بود! طلاقمون باعث این همه تندیه بی‌بی شده بود؟ یا این که فهمیده شوهر دارم و شدم کش تنبون نوه‌اش؟ @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #427 _ همین یه مورد هم در نظر بگیریم کافیه که متوجه بشیم نمی تونیم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 سر تکون دادم و گفتم : بله. خوب به نظر میومد. ولی خب... نشد دیگه. انشالله خوشبخت بشه. _ نمی خوای حالا یه تجدید نظر کنی؟ یکی دو بار دیگه همو ببینید؟ مامانم گفت : چرا پیله شدی.. ولش کن. تو که می دونستی دلارام نمی خواد ازدواج کنه. بابام آهی کشید و با لحن آرومی گفت : دخترم... هنوز به مازیار فکر می کنی؟ سکوت کردم. نمی دونستم چی بگم. اگه می گفتم نه دروغ بود. میگفتم آره هم که نمی شد. مامانمم اومد نشست و گفت : نه فکر نمی کنه. مگه نه؟ _ خانم بذار خودش جواب بده. مشخص بود مامانم واقعا نگرانه. برا اینکه از نگرانی درش بیارم گفتم : بابا من فعلا به ازدواج فکر نمی کنم. خیلی نامحسوس سؤالش رو پیچوندم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #428 سر تکون دادم و گفتم : بله. خوب به نظر میومد. ولی خب... نشد دی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ یعنی می خوای هر مورد خوبی که اومد ردش کنی؟ _ نمی دونم. بابا من اصلا آمادگی زندگی مشترک رو ندارم. ممکنه بگید حالا سریع که قرار نیست ازدواج کنی. ولی من حتی آمادگی رابطه هم ندارم. آشنایی... اصلا حوصلش هم نیست. نمی تونم کسی. و کنار خودم ببینم. _ خب تا کی؟ _ بخدا نمی دونم. مامانم گفت : هنوز به فکر مازیاری؟ نگاهش کردم. چی بهش می گفتم الان. کلافه گفتم : مامان دنبال چی می گردی _ می خوام علتش رو بدوننم _ علتش اینه که بلاتکلیف و خستم _ بلاتکلیف چرا صد البته که علتش مازیار بود. ولی نمی تونستم مستقیم بگم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #429 _ یعنی می خوای هر مورد خوبی که اومد ردش کنی؟ _ نمی دونم. باب
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ نیاز دارم تو خلوت با خودم و زندگیم کنار بیام. برم سر کار. کار رو شروع کنم. وخودمو سرگرم کنم. نمی تونم الان به فرد دیگه ای فکر کنم. زیر لب گفتم : جز مازیار. امیدوار بودم که نشنیده باشن. و خوشبختانه نشنیدن. بابام یکم نصیحتم کرد. وقتی صحبت هامون تموم شد همه خسته بودیم. خواستم خونه و تمیز کنم که مامانم گفت نمی خواد. فردا انجام می دیم. این شد که شب بخیر گفتم و رفتم توی اتاق. یاد علی افتادم. تصمیم گرفتم یه پیام بدم و ازش، تشکر کنم. نمی دونم اصلا چی شد که سفره دلم رو واسش باز کردم. یه حس بدی هم داشتم. یعنی اشتباه کردم؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #430 _ نیاز دارم تو خلوت با خودم و زندگیم کنار بیام. برم سر کار. ک
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 نمی دونم. از یه طرف می گفتم خب من اونو نمی شناختم. نباید اینقدر راحت اعتماد می کردم و سریع شروع می کردم به گفتن همه چی. از یه طرفم میگفتم نه اون که منو درست نمی شناسه آدم با شخصیتی هم به نظر میومد بعدشم بالا تر از سیاهی که رنگی نیست. مگه چی قراره بشه،. مهم نیست. این شد که بیخیال شدم. و سعی کردم خیلی بهش فکر نکنم. و فقط بخوابم. البته قبلش به شمارش پیام دادم و تشکر کردم که حرفام رو گوش داد و باهام همکاری کرد ولی دیگه منتظر نشدم جواب بده و خوابیدم. * روز بعد ساعت گوشیم زنگ خورد پیامش رو روی گوشیم دیدم. با چشم نیمه باز خوندمش _ شب تو هم بخیر دلارام. نه. کاری نکردم. کمترین کاری بود که از دستم بر میومد حالا برای امروز وقت داری بریم بیرون @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #431 نمی دونم. از یه طرف می گفتم خب من اونو نمی شناختم. نباید این
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 یه جوری شدم. حس عجیبی بهم دست داد بیرون؟ یا یه پسر غریبه؟ درست بود؟ اول صبر کردم یکم خوابم بپره. وقتی که مغزم سر جاش قرار گرفت بهش فکر کردم. غلط بود یا درست؟ نمی دونم. نمی دونستم. خب قطعا قرار نبود خطایی کنم. فقط نهایتا صحبت می کردیم درباره مشکلات. ولی به این فکر کردم که اگه مازیار بود این کارو می کرد. یا ازین کار خوشش میومد قطعا نه. ولی خودم رو قانع کردم و گفتم : الان مازیار نیست. و من حق دارم که دوست اجتماعی داشته باشم. تو اون مدت حتی یه دوست مورد اعتماد نبود که باهاش درد و دل کنم خطایی هم نمی کنم. تو اون لحظه هم هیچ تعهدی به مازیار نداشتم زندگی خودم بود. ولی خب می دونستم چی کار کنم که زیاده روی نشه. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #432 یه جوری شدم. حس عجیبی بهم دست داد بیرون؟ یا یه پسر غریبه؟ در
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 جواب پیامش رو دادم و گفتم : سلام. صبح بخیر. مشکلی نیست. کجا ببینیم همو؟ بهم آدرس یه جایی رو داد که می شناختم. گفت برم اونجا از اونجا با هم بریم. ساعت چهار عصر قرار گذاشتیم. مخالفتی نکردم. بلند شدم رفتم یه دوش گرفتم. بعد توی کار های خونه یکم به مامانم کمک کردم. اینقدر اون اواخر سرم تو کار خودم بود و کمکی نمی کردم که تعجب کرده بود. بابامم مثل همیشه رفته بود دنبال کار. تا ظهر به کار های عقب افتادم رسیدم. و میشه گفت نسبت به روز های قبل کمتر به مازیار فکر کردم. ظهر هم حاضر شدم. و زدم بیرون چون نمی خواستم ماشین ببرم یکم طول می کشید تا برسم. نزدیک های چهار بود که رسیدم سر همون چهار راهی که گفته بود. بهش زنگ زدم ببینم کجاست. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #433 جواب پیامش رو دادم و گفتم : سلام. صبح بخیر. مشکلی نیست. کجا ب
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ الو؟ _ الو سلام.. _ سلام خوبی؟ _ ممنون. شما کجایید؟ _ راحت صحبت کن. رسمی زیاد جالب نیست. _ باشه. کجایی؟ _ شرکت. خودت کجایی؟ _ همون جایی که گفتی بیام. _ سر خیابونی الان؟ _ آره. _یه لحظه. ... دارم از پنجره می بینمت. این ساختمون بلنده رو می بینی؟ تمام مشکی؟ _ آره آره دیدمش. اونو بیا داخل. طبقه هفدهم. بگو با آقای صدیقی قرار داشتم. بیا اتاقم از اینجا با هم بریم. _ باشه. الان میام. گوشی رو قطع کردم و راه افتادم سمت ساختمون. و عجب ساختمونی هم بود. خیلی شیک و با کلاس. رفتم به همونجایی که گفت. منشی جلوم رو گرفت. گفتم با صدیقی کرد داشتم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #115 دستاشو باز کرد و با گریه گفت: _بیا بغلم دخترم! بدست آوردن دل
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 ای کاش یکم انصاف داشت، میخواست چیکار کنم؟ براش عروس خوبی بشم؟ نمی تونستم. کافی بود یکم با مهراب گرم بگیرم تا بی‌بی حرفهای منظوردارش که همش به بچه خام میشدن، میزد! اونوقت من میموندم و رو در واسی که باهاش داشتم. خیال میکردم که دوستم داره، اما کشک بود! مهراب با دیدن نگاه پر حسرتم، از جاش بلند شد و پیشم اومد. بی‌بی سخت و صامت مشغول خوردن غذاش شد و بهمون علنا بی‌توجهی میکرد. مهراب گفت: _خوبی؟ نچی کردم و گفتم: _بی‌بی رو نگاه کن! ببین چقدر ظالمه. انگار طلاقمون تقصیر من بود. _تقصیر کی بود پس؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: _واه؟ کی بود اجازه طلاق دستش بود؟ مرد. کی بود طلاقم داد؟ شوهر سابقم. کی بود رفت خارج؟ مهراب. کی موند با یه دنیا خاطره و بدبختی؟ آنای‌خیانتکار! عصبی گفت: _خیانتکار؟ با لحن تندی گفتم: _آره. مگه تو همونی نبودی که میگفتی من بهت خیانت کردم؟ چیشد پس؟ فهمیدی خیانتکار نیستم؟ حرفی که زد وجودمو داغون کرد: _اگه خیانتکار نبودی با محمدعلی بعد من ازدواج نمیکردی. چشمام پر از اشک شدن و نالیدم: _خیلی بیرحمی. هم تو، هم بی‌بی. میدونین دوستتون دارم، خوب میتازونید. _آنا من نمیخوام اذیتت کنم ولی بی‌بی دیگه اون رفتار قدیم رو نداره. منم مسببش رو تو میدونم. _بهتره خودت بدونی چون حق طلاق با من نبود و خودم خودم رو طلاق ندادم. یدعه صدای بلند بی‌بی اومد و قاشقش رو با ضرب تو غذاش کوبید. محکم گفت: _بس کنید... آنا بیا سر سفره بشین، برات فسنجون درست کردم. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #434 _ الو؟ _ الو سلام.. _ سلام خوبی؟ _ ممنون. شما کجایید؟ _ راحت
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 منو هدایت کرد سمت اتاقش. پشت میز نشسته بود. با ورود من لبخند زد و بلند شد. منشی گفت : اقای صدوقی، گفتن با شما قرار داشتن. _ ممنون. بله. بفرمایید شما. سری تکون داد و رفت. _ سلام. خوش اومدی. _ ممنون. _ بیا بشین. _ مگه نمی ریم. _ چرا یه چند دقیقه دیگه می ریم. رفتم جلو. همینطور که این طرف و اون طرف رو نگاه می کردم گفتم : چه جای با کلاسی. خندید و گفت : پسندیدی؟ _ میشه گفت آره. _ خب خداروشکر _ اینجا مال خودته؟ _ نه. ولی به زودی قراره نصفش رو شریک شم. _ چقد خفن. _ آره. امیدوارم که برنامه ریزی هام درست پیش بره. _ ان‌شاءاللَّه درست میشه. _ خب. خودت چطوری؟ _ میشه گفت خوب.‌ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #435 منو هدایت کرد سمت اتاقش. پشت میز نشسته بود. با ورود من لبخند
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ خوب نباش. با تعجب نگاهش کردم. گفت : عالی باش. لبخند زدم. _ اها. از اون لحاظ. خندید و جیزی نگفت. وسایلش رو جمع کرد. بلند شد و با هم رفتیم بیرون. توی راهرو یکی از همکار های مردش ما رو که با هم دید گفت : به به. مبارکه. خبریه مهندس؟ علی گفت : نه خبری نیست. دوستم هستن. دلارام. _خوشبختم دلارام خانم. محمدم _منم همینطور. علی گفت : برو سر کارت کم فضولی کن. ما هم می ریم. _ برید خوش بگذره. با شیطنت جملش رو گفت علی هم گفت : تو هیچ وقت آدم نمیشی. با هم سوار آسانسور شدیم. گفتم :با همچین همکار هایی آدم اصلا خسته نمیشه @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #436 _ خوب نباش. با تعجب نگاهش کردم. گفت : عالی باش. لبخند زدم. _
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 خندید و گفت : خیلی هم مطمئن نباش توی محیط کار خیلی چیزا هست که آدم رو عاصی و خسته می کنه. حتی همین همکار ها. آهی کشیدن و گفتم : درسته می فهمم. رسیدیم توی پارکینگ. گفت : ماشین آوردی؟ _ نه. _ خب خوبه. رفت سمت یه شاسی بلند مشکی خودش در جلو رو برام باز کرد تشکر کردم و سوار شدم. ماشین رو روشن کرد و گفت : خب کجا دوست داری بریم؟ یاد مازیار افتادم. هر بار میومد دنبالم میگفت : خب خوشگله. کجا ببرمت که احتمال دزدیدنت کمتر باشه. _ دلارام؟ خوبی؟ به خودم اومدم و گفتم : آره. ببخشید ام... نمی دونم راستش. این اطراف رو نمی شناسم. هرجا فکر می کنی خوبه بریم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #437 خندید و گفت : خیلی هم مطمئن نباش توی محیط کار خیلی چیزا هست ک
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 دیگه چیزی نگفت و ماشین رو روشن کرد. یکم که گذشت ضبط رو زد و گفت : تو فکری. _ نه. الان نه. _ بودی؟ _ میشه گفت آره. _ به چی فکر می کردی؟ _ رفتم توی گذشته. آه کشید و گفت : هعی. می فهمم. این خاطرات آدمو ول نمی کنن که _ مگه می دونستی به چی فکر می کردم؟ لبخند زد. نیم نگاهی بهم انداخت و گفت : خیلی تابلویی بعد خودمم این کارم. سرمو انداختم پایین. گفت : دلت براش تنگ شده؟ _ میشه گفت آره. _ نگرانی؟ _ اوهوم. _ نگران نباش. برمیگرده. خندیدم و گفتم : مرسی از نگرانی در اومدم اونم خندید. _ وقتی کاری از دستت بر نمیاد نباید خودتو اذیت کنی. این درسیه که من از زندگی گرفتم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت116 ای کاش یکم انصاف داشت، میخواست چیکار کنم؟ براش عروس خوبی ب
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 صورت گرفته‌ام باز شد، پس به فکرم بود! با غرور به مهراب نگاه کردم و سر سفره نشستم. بی‌بی از چاش بلند شد و رفت سمت ییلاقی که آشپزخونه درستش کرده بود. ییلاق بزرگ و جا داری بود، از اونا که پنج تا بچه میتونستن توش قایم‌موشک بازی کنن. با دلتنگی به دور و اطراف نگاه کردم، بعضی جاها رو تغییر داده بودن اما آنچنان تفاوتی با ظاهر قبلیش نداشت. مهراب کنارم نشست و نفس عمیقی کشید. زیرلبی گفت: _تو و بی‌بی آخرش منو دق مرگ میکنین. چشم غره‌ای بهش رفتم و خواستم چیزی بهش بگم که همونموقع بی‌بی با ظرف فسنجون اومد. یه طوری سمتش شیرجه زدم و شروع به خوردنش کردم که دهن هردوشون باز موند. تو دلشون میگن این از کدوم قحطی زده جایی برگشته؟ ولی برای من اهمیتی نداشت، فقط میخواستم از این غذای جذاب لذت ببرم، مخصوصا که بی‌بی هم درست کرده بود و دلتنگ دست‌پختشم بودم. بعد از غدا ظرف ها رو خواستم بشورم که سرسنگین گفت: _مهمون که کار نمیکنه، بشین آنا خانم. قشنگ ضایعم کرد! منو مهمون میدید؟ صورتم وا رفت. مهراب دستمو کشید و با خنده گفت: _دلش فعلا از من و تو صاف نمیشه. فکر کردی یه فسنجون برات کنار گذاشته بود، حتما دیگه درست شده؟ نه جانم. مونده تا بی‌بی هردومون رو رسما زن و شوهر کنه. راست میگفت، بد کینه از دوتامون گرفته بود. از منم انگار ناامید شده بود که بعد از طلاقم به دیدنش نرفتم، ولی حقیقت این بود که هم بی‌‌بی موقع طلاقمون گفته بود دیگه سمتش نریم، هم من رو نداشتم که نزدیکش بشم. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #438 دیگه چیزی نگفت و ماشین رو روشن کرد. یکم که گذشت ضبط رو زد و
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ گفتنش راحته. _ عمل بهش هم می تونه راحت باشه اگه تمرین کنی. درسته که فکرت مشغول میشه، در هر صورت. ولی، خب. نیاز به تمرین داره.و صبوری. الان اون رفته. تو کاری می تونی کنی؟ فقط می تونی دعا کنی و از خدا بخوای محافظش باشه. _ درسته. _ خب... حالا کجا بریم؟ خندیدم و گفتم : نمی دونم. دیگه چیزی نگفت. نمی دونم داشت کجا می رفت. یکم که گذشت گفت : وقت داری؟ _ از چه نظر؟ _ تا هشت نه اینا. _ آره فکر کنم. چطور؟ _ می خوام برم یه کافه رستوران سنتی. یکم دوره. می خوام ببینم وقت داری. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥