هدایت شده از تبلیغات ...
شوهرم هر چند وقت یبار شبا خونه نمیاومد میگفت سفر کاری هستم
منم تنها میموندم توی شهر غریب اما جاریم با اصرار زیاد دخترشو میفرستاد خونه من میگفت من به تنهایی عادت دارم تو تنها نمون
یه روز که داشتم لباس همسرمو اتو میکردم دختر جاریم گفت زنعمو مامانم .....
https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_69
با عصبانیت گفت:
- آخه برای چی یک دلیل برای من بیار!
سرمو تکون دادم و گفتم:
- چون زندگی من و تو از هم جدا شده! نذاشتن که با هم بمونیم بهتره بری دنبال رویاها و زندگی خودت.
یادمه که میگفتی آرزو داری از این کشور بری و فقط به خاطر من موندی الان موقعشه که به آرزوت برسی
- ولی مهسا فکر دل منو نکردی ها ؟من نمیتونم بدون تو ادامه بدم. مخصوصاً الان که فهمیدم واقعیت زندگیت چیه! تو هنوز میتونی مال من بشی من میتونم تو رو به دستت بیارم.
پوزخندی روی لبم نشست و گفتم:
- خیلی سادهای که داری اینجوری فکر میکنی!
آرمان با عصبانیت گفت:
- آخه برای چی ؟؟
بغضمو قورت دادم و گفتم:
- آدمایی که باهاشون در ارتباطم رو تو نمیشناسی و همون بهتر که ازشون دوری کنی فهمیدی نمیخوام آسیبی بهت برسه! بهتره منو فراموشم کنی دیگه هم بهم زنگ نزن... چون برام بدجوری دردسر درست میکنی خداحافظ برای همیشه!
گوشیو قطع کردم و زدم زیر گریه باورم نمیشد که اینجوری دل آرمان رو شکسته بودم.
یکم که گریه کردم یه خورده سبکتر شدم چند تا نفس عمیق کشیدم تا بتونم جلوی خودم رو بگیرم.
از جام بلند شدم و با پشت دستم اشکامو پاک کردم که یهو از پشت سرم صدایی شنیدم و به عقب برگشتم.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_70
با دیدن سگ بزرگی که روبروم وایساده بود و بهم زل زده بود، از ترس تمام بدنم خشک شد.
زبونش آویزون بود و نفس نفس میزد.
چشمای وحشیش ترس عجیبی تو دلم انداخته بود.
میدونستم همین که یه قدم بردارم تو کسری از ثانیه بهم میرسه و اون وقت نمیدونم چه بلایی سرم میومد..
با ترس و وحشت نگاهی به اطراف انداختم. چشمم افتاد به تکه چوب بزرگی که روی زمین پشت تنه درخت افتاده بود.
داشتم با خودم محاسبه میکردم که با چند قدم بتونم خودمو به چوب برسونم و برش دارم.
نفس عمیقی کشیدم و همین که خودمو آماده کردم، سگه یهو پارس کرد.
از ترس جیغی کشیدم و دویدم که دنبالم اومد.
همین که پرید روم با وحشت روی زمین افتادم.
جیغی کشیدم که صدای سوتی بلند شد. وحشت زده جیغ میکشیدم که سگ شروع کرد توی صورتم پارس کردن!
احساس میکردم هر لحظه ممکنه از ترس سکته کنم.
شالمو به دندونش گرفته بود و محکم میکشید که با شنیدن صدای اردلان که گفت:
- مگه با تو نیستم رکسی...بیا کنار ببینم پسر زود باش!
اردلان که بهم نزدیک شد که سگه شالمو ول کرد و فورا به سمت اردلان رفت.
انقدر ترسیده بودم که حتی نمیتونستم خودمو از روی زمین جمع و جور کنم و بلند بشم.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_71
اردلان اومد جلوی پام نگاهی بهم انداخت و گفت:
- چیزیت که نشد؟
همونجور که شوکه شده بودم، سری تکون دادم که به طرفم خم شد از بازوم گرفت و کمکم کرد که بلند بشم و به سمت خونه رفتیم.
روی کاناپه نشستم که خاتونو صدا زد و کنارم نشست و گفت:
- آسیبی که بهت نزد ؟
سرمو انداختم پایین و زیر لب گفتم:
- نه..
اردلان سرشو پایین انداخت و گفت:
- آخه تو از کجا یهو پیدات شد اومدی توی حیاط؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- من بهتره این حرفو از خودتون بپرسین این سگه یهو از کجا پیداش شد؟
اردلان اخمی کرد و گفت:
- اسمش سگ نیست بهش بگو رکس
پوزخندی زدم که گفت:
- یه هفتهای پاش درد میکرد، برده بودمش دامپزشکی امروز آوردمش میخواستم یکم باهاش تمرین کنم که یهو اون اتفاق پیش اومد..
هنوز از ترس همه بدنم میلرزید.
خاتون یه لیوان آب قند برام آورد کنارم نشست و دستامو گرفت و گفت:
- بگیر بخور مادر... چقدر بدنت یخ شده! حسابی ترسیدی رنگ و روتم که پریده
اردلان اخمی بهش کرد و گفت:
- بسه دیگه خاتون کم این دخترو لوسش کن...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
هدایت شده از مسابقه مری کالکشن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥سین بزن برنده شو🔥
گیف بالارو باز کن و جایزت رو ببین🎊🎁
ایرپاد و ساعت هوشمند رایگان میخوای؟
بزرگ ترین مسابقه فروشگاه مری کالکشن شروع شده😍
با جوایز نفیس و ارزنده به ۲۰ نفر همراه ارسال رایگان🌟
اگه تو هم میخوای شرکت کنی روی لینک بزن و وارد مسابقه شو🏆👇
https://eitaa.com/joinchat/685965921C32cb8f836e
Code 135
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_72
با عصبانیت نگاهش کردم که حق به جانب گفت:
- چیه؟
- این به جای معذرت خواهیته؟؟
اردلان پوزخندی زد و گفت:
- برای چی باید ازت معذرت خواهی کنم ها؟
- سگ تو نزدیک بود منو بکشه!!
اردلان خندهای کرد و گفت:
- حالا که نمردی در ضمن اون به آدمای غریبه حمله میکنه ولی کسی رو نمیکشه!
کلافه سرمو تکون دادم و گفتم:
- خب از این به بعد میخواد توی حیاط آزاد باشه حداقل قلادشو ببند...
اردلان اخمه وحشتناکی بهم کرد که خاتون بازومو فشار داد و گفت:
- تو پاشو برو پسرم حالا که خداروشکر اتفاقی نیفتاده... بهتره کسی هم از این ماجرا بویی نبره.
اردلان پوزخندی زد و گفت:
- منظورت از کسی پدرمه؟؟؟
خاتون سری تکون داد و گفت:
- خب آره دیگه.. نمیخوام مشکلی پیش بیاد.
اردلان از جاش بلند شد همینجور که میرفت سمت در گفت:
- نگران نباش مشکلی پیش نمیاد. تو هم از این به بعد حواستو جمع کن وقتایی میخوای بیای توی حیاط ببین رکس توی قفسش هست یا نه... هرچند که اکثر مواقع آزاده حواس تو جمع کن حتی برای رفت و آمدت.. رکس خیلی تیزه!
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_73
پوزخندی روی لبم نشست و زیر لب گفتم:
- عالی شد فقط همین یکی رو کم داشتم!
اردلان چشم غرهای بهم رفت و از خونه زد بیرون خاتون با اخم نگاهم کرد و گفت:
- اصلاً متوجه حرفات هستی؟
با تعجب گفتم:
- مگه چه حرفی زدم؟
- اردلان خان به شدت روی سگش حساسه هیچ وقت جلوش اسم سگ نیار بهش بگو رکس..
پوزخندی روی لبم نشست و گفتم:
- یه جوری میگی حساسه انگار رفیقشه سگه دیگه حیوون حیوونه چه فرقی میکنه؟
خاتون چشم غرهای بهم رفت و گفت:
- تو آخرش با این حرفات سر خودتو به باد میدی.
- نگرانم نباش پوست کلفتتر از این حرفام
خاتون کلافه سرشو تکون داد و گفت:
- بردار آب قندتو بخور هنوز رنگت سفیده
بیاراده خندهای کردم و گفتم:
- لعنتی یه جوری پرید روم یه لحظه فکر کردم ببری چیزیه اصلاً خاتون با خودم گفتم دیگه تموم شد این سگ منو خورد..
خاتون همونجور که نگاهم میکرد خندهای بهم کرد و گفت:
- از دست تو دختر بلند شو.. بلند شم برم توی آشپزخونه که هزار تا کار ریخته روی سرم.
- پس بزار منم بیام کمکت کنم!
خاتون خواست حرفی بزنه که گفتم:
- تو رو جون مهسا نه نیار بابا بزار کمکت کنم دیگه الان که کسی توی خونه نیست منو ببین حوصلم خیلی سر رفته...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_74
خاتون اخمی کرد و گفت:
- لازم نکرده پاشو برو به درس و مشقت برس بچه.
- نگران نباش مشقامو نوشتم
خاتون از جاش بلند شد و گفت:
- من که حریف زبون تو یکی نمیشم
با خنده پشت سرش راه افتادم با هم آشپزی میکردیم و خاتونم از خاطرات گذشته برام تعریف میکرد.
از دورانی که هنوز انقلاب نشده بود و با خانوادهاش تو خونه پدر اردشیر زندگی میکردن.
پدرش نوکر خونهزاده اردشیر بود و اینا هم همین جا بزرگ شده بودند.از طرز صحبت کردنش کاملاً مشخص بود که علاقه قلبی به اردشیر داره و یه جورایی اونو مثل پسره خودش میدونه
زیر چشمی نگاهش کردم و همینجور که داشتم سالادارو ریز میکردم گفتم:
- خاتون یه سوال ازت بپرسم جوابمو میدی؟؟
خاتون بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
- حالا تو بپرس ببینم میتونم جوابتو بدم یا نه؟
- هیچ وقت ازدواج نکردی ؟؟
خاتون نفس عمیقی کشید و گفت:
- چرا میخوای بدونی؟
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- همینجوری فقط برام جای سوال بود همین!
خاتون نفس عمیقی کشید و گفت:
- بعضی وقتا آدمای رازهای سر به مهری توی زندگیشون دارند که بهتره هیچ وقت فاش نشه وگرنه فاجعه بزرگی پیش میاد..
با تعجب گفتم:
- چه رازی سر به مهری داری؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_75
خاتون نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
- الان برای گفتنش زوده شاید یه روزی بهت گفتم چه رازی دارم
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- خب تا به اون روز من از فضولی میمیرم.
خاتون خندهای کرد و گفت:
- لازم نکرده از فضولی بمیری اگه بهم قول بدی که توی کنکور قبول بشی منم رازمو بهت میگم خوبه؟
اخمی کردم و گفتم:
- اینکه خیلی نامردیه!
- نه اصلاً هم نامردی نیست باید درس تو بخونی و آیندهتو خودت بسازی فهمیدی؟
همینجور که زل زده بودم بهش سرمو تکون دادم که گفت:
- تو این دنیا هیچکس غیر از خودت نمیتونه بهت کمک کنه... یاد بگیر به هیچکس اعتماد نکنی و فقط رو پاهای خودت وایسی.
حرفاش برام آرامبخش بود.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- یه چیزی بهتون بگم راهنماییم میکنی؟
- چی عزیز دلم ؟
دست از کار کشیدم چاقو رو گذاشتم روی میز و آهسته گفتم:
- دلم برای مامان بابام تنگ شده
خاتون با تعجب گفت:
- خب چرا نمیری بهشون سر بزنی ؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_76
بغضی توی گلوم نشست و گفتم:
- چون که ازشون دلخورم...
- میدونم عزیزم چون تورو به زور به عقد اردشیر خان درآوردن...
سرمو تکون دادم و آهسته گفتم:
- بله زندگیمو نابود کردن
خاتون لبخندی بهم زد و گفت:
- من نمیتونم در مورد کار پدر و مادرت نظر بدم... اینکه اشتباه کردن یا کار درست انجام دادن به خودشون ربط داره.
فقط همینو میدونم که هیچی توی این دنیا اتفاقی نیست عزیزم..
- منظورتون چیه ؟
- همیشه میگن وقتی خراب میشه ناامید نشو به خدا توکل کن شاید داره خراب میکنه که بهترشو برات بسازه...
لبخندی بهش زدم و گفتم:
- چقدر حرفاتون برام آرام بخشه..
خاتون خندهای کرد و گفت:
- باید دلت با خدا باشه عزیزم باید ایمان تو قوی نگه داری.
با ناراحتی سرمو تکون دادم و گفتم:
- من که حتی نمازم نمیخونم انقدر از خدا ناامید شدم که...
خاتون پرید وسط حرفم و با اخم گفت:
- من منظورم نماز خوندن نیست وقتی میگم با خدا باش یعنی اینکه سعی کن دل کسی رو نشکنی... حق کسی رو ناحق نکنی... و پشت سر کسی غیبت نکنی... دلتو صاف کن و از آدما کینه به دل نگیر.. هر اتفاقی که برات میافته، فقط و فقط به خدا توکل کن و مطمئن باش که یه روزی نجاتت میده...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_77
سرمو تکون دادم که خاتون گفت:
- پدر و مادر گوهر کمیابی که باید حسابی قدرشون رو بدونی شاید اونا هم مجبور شدن که این کارو در حق تو کردن پس بهتره که ببخشیشون و همه چیزو فراموش کنی برو به دیدنشون اینجوری دل خودتم آروم میگیره.
سری تکون دادم و گفتم:
- ولی نمیتونم ببخشمشون!
- پس لازم نیست بری به دیدنشون روزی برو که بتونی از ته قلبت اونا رو ببخشی...روزی برو که مطمئن باشی با نیش و کنایه قلبشون رو نمیشکنی..
با ناراحتی سرمو پایین انداختم.
ناهار که آماده شد رفتم طبقه بالا و یه دوش گرفتم.
وقتی از حموم اومدم بیرون فورا لباس پوشیدم و موهامو خشک کردم.
بخاطره اینکه یهو پرت شدم و محکم زمین خوردم شونم بشدت درد میکرد
گوشیمو برداشتم و رفتم طبقه پایین نعیمه کنار اردشیر نشسته بود و داشتن آروم با همدیگه حرف میزدن..
سری تکون دادم و آهسته سلام کردم که اردشیر جوابمو داد.
اشارهای بهم کرد و گفت:
- بیا اینجا بشین..
لبخندی بهش زدم و رفتم کنارش اما سعی کردم یه جورایی فاصلمو هم باهاش حفظ کنم.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane