eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.2هزار دنبال‌کننده
158 عکس
103 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 وقتی مظلوم نشست و به روبرو خیره شد تو دلم گفتم -بمیرم برات، ببخشید نسترنم... راه افتادم و بی هدف تو خیابونا میرفتم، نه اون حرفی میزد نه من، تلفنم که زنگ خورد و دیدم اسم فهیمه روش افتاده پرتش کردم روی صندلی عقب و با خودم گفتم الان نه دخترخاله الان نه... نسترن گفت: جوابشو بده نگرانته گناه داره -حرف نزن، فقط حرف نزن -چرا حرف نزنم؟ تو یهو ول کردی رفتی بعد از اونهمه اولدرم بولدرم که من میمونم و کنارتم و.. حالا من حرف نزنم؟ چیکار کردم که حرف نزنم؟ بغض کردم، انقدر شدید که نمیتونستم حرف بزنم، نگام کرد و گفت: چطوری دلت اومد سروش؟ بعد از اونهمه قول و قرار و عاشقی؟ چطوری تونستی؟... صداش میلرزید، اونم بغض داشت، به زحمت آب گلوم و قورت دادم و گفتم -نسترن، نه من نه بابام هیچی از خودمون نداریم، هرچی هست مال بابابزرگه، اونه که تصمیم میگیره کی با کی عروسی کنه، من میتونم بیام سمت تو ولی اگه این کارو بکنم باید قید همه چی رو بزنم، پول، خونه، ماشین، کار ساکت که شدم گفت: خب؟ -خب نداره دیگه، دوساله تصمیم گرفته من با فهیمه عروسی کنم خون از لای انگشتام میزد بیرون، نسترن گفت: بریم درمونگاه سروش، سرت خیلی خون میاد -هیچی نگو بذار حرفمو بزنم، فهیمه دخترخالمه، از بچگی باهم بزرگ شدیم، حسی بهش ندارم ولی... @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -سروش جان، بریم درمونگاه، جان نسترن وقتی گفت جان نسترن نتونستم طاقت بیارم، نگاش کردم، چشماش دیوونه ام میکرد، گفتم -چشم، جونت سلامت عشق من تو درمونگاه سرمو بستن، تموم مدت نسترن روبروم وایساده بود و نگاهم میکرد، دلم با عشقش گرم میشد اما مطمئن بودم بهش نمیرسم، نسترن برای من فقط یه طعم داشت...طعم خیال... از درمونگاه که اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم با خنده گفت -چه باندپیچی بهت میاد، عروس شدی سروش خان -زهرمار، برو باباتو مسخره کن یهو جدی شد و گفت -فعلا که اون منو مسخره میکنه، میگه عاشق دلخسته ات توزرد از آب دراومد، برای ده روز دیگه هم داره بساط میچینه پرسیدم: بساط چی؟ -عروسی من خنده ی تلخش جیگرمو آتیش زد، ولی سروش بدون پول هیچی نبود، من اصلا بلد نبودم بدون پول زندگی کنم.. سر کوچه شون که رسیدیم گفتم -کجا میرفتی عزیزم؟ -خونه ی عمه ام، حالا دیگه مهم نیست، تو خوبی؟ درد نداری؟ -درد؟ تا درد و چی بدونی، برو بسلامت، نگران نباش -سروش... بازم با بغض گفتم -جان سروش؟ یه قطره اشک از چشمش اومد پایین و گفت -فهیمه خوشگله مگه نه؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
شیشه‌ی عمرم به زنجیر دلت بند زده شده! دلم رفته•
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 مهلا نگاهی به مامان کرد و گفت: - واسه چی گریه می‌کنی. باید خوشحال باشی که آبجی برگشته لبخندی بهش زدم و گفتم: - قربونت برم تو برو خونه منم الان میام... مهلا که رفت نگاهی به مامان انداختم نمی‌دونم چرا احساس عجیبی نسبت بهش توی دلم داشتم... دلم براش تنگ شده بود ولی از طرفی احساس غریبی می‌کردم باهاش سرمو تکون دادم و گفتم: - خوبی؟ مامان اشکاشو پاک کرد و گفت: - آره مادر خوبم... سرمو تکون دادم و گفتم: - خوب خدا رو شکر... مامان دستاشو باز کرد و گفت: - نمی‌ذاری بغلت کنم؟ با شنیدن این حرفش بغض بدی توی گلوم نشست. سرمو تکون داد و رفتم توی بغل مامان و زیر گریه زدم. از بغلش بیرون اومدم که مامان گفت: - بیا مادر بیا بریم داخل... وارد خونه شدیم و گفتم: - پس میلاد کجاست؟ - فرستادمش بره خرید کنه... همین دقیقه آخری بهم گفت که تو قراره بیای! لبخندی زدم نگاهی به کل خونه انداختم و گفتم: - خونه خوبیه... مامان با خجالت نگاهشو ازم گرفت و زیر لب گفت: - آره خوبه چند وقتی میشه اومدیم اینجا..‌. - کار خوبی کردین اون خونه واقعاً قابل سکونت نبود... مامان برام یه لیوان چایی آورد. نگاهم افتاد به مهلا با ذوق کادوهاشو باز می‌کرد و کنارش می‌ذاشت دستش رفت سمت پاکت بزرگ که گفتم اون مال میلاده با تعجب گفت: - برای میلاد خریدی؟؟ . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - آره عزیزم دیگه مهلا با ناراحتی گفت: - خب چیه توش ؟ خنده‌ای کردم و گفتم: - میلاد که بیاد بازش می‌کنه و متوجه میشی... مهلا سرشو تکون داد که گفتم: - نمیای توی بغلم؟ دلم برات تنگ شده‌ها... مهلا باز ذوق اومد طرفم روی پام نشست که موهاشو بوس کردم و گفتم: - خوب بهم بگو چیکار می‌کنی؟ - کلی چیزی یاد گرفتم... آبجی شعرهای جدید می‌خونم یه عالمه هم نقاشی‌های قشنگ می‌کشم.. - قربونت برم من که انقدر دختر زرنگی شدی برو دفتر نقاشیتو بیار من ببینم ده دقیقه‌ای گذشته بود که میلاد در خونه صدا کرد. مامان از جاش بلند شد و گفت: - بالاخره شازده تشریف آورد از جام بلند شدم میلاد وارد خونه شد و گفت: -؛بگیر مامان اینم خریدات آبجی نیومده ؟ با خنده گفتم: - چرا اومده دلتنگ توئه.... با دیدنش بغض توی گلوم ترکید... آخ که چقدر همین مدت بزرگ شده بود و حسابی هم تغییر کرده بود میلاد فوراً اومد طرفم و بغلش کردم و گفتم: - چقدر قدت بزرگ شده کره خر داری از من می‌زنی بالا.... میلاد دستی توی موهاش کشید و گفت: - چاکریم آبجی آخ چقدر دلم برات تنگ شده بود حالت خوبه؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - آره خوبم بهتر از اینم نمی‌شم بگیر بشین ببینم چیکار می‌کنی ؟ میلاد کنارم نشست و گفت: - هیچی در یه مغازه مشغول به کارم همین... - درس تو می‌خونی؟ میلاد سرشو انداخت پایین و گفت: - مدرسه نمیرم.... اخمی بهش کردم که گفت: - ولی از راه دور درس می‌خونم... با ناراحتی نگاهی به مامان کردم و گفتم: - یعنی بابا حتی نمی‌تونست بزاره میلاد درسشو بخونه؟ مامان شونه‌ای بالا انداخت و گفت: -؛تقصیر بابات نیست میلاد خودش خواست که بره سر کار و اینجوری درس بخونه... . @deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -نه به خوشگلی تو عمر من -منو زود یادت میره نه؟ من قسم میخورم تا آخر عمرم یادت میمونم -میدونم عزیزم، میدونم نسترنم... از نسترن که جدا شدم ته دلم خالی شد، حس بدی داشتم ولی مصمم بودم به فراموش کردنش، آدمی نبودم همه چیز و بذارم زیر پام به خاطر عشق به یه دختر، اون روز اینطوری فکر میکردم غافل از بازی روزگار... کنار خیابون نگهداشتمو شماره ی ساسان و گرفتم، فوری جواب داد -جانم داداش؟ -جونت سلامت، بپیچ بیا داداش حالم خوب نیست بریم یه وری -کدوم وری مثلا؟ -میدونی خودت، بخوریم، برقصیم، جون داداش حالم خیلی گرفته ست -چشم مظفرخان روشن با این نوه هاش، باشه میام کجایی؟ -میام جلوی گالری دنبالت، نهایت چهل دقیقه دیگه اونجام تلفن و که قطع کردم برام پیام اومد، فهیمه نوشته بود -من نمیتونم با آدمی که یهو غیبش میزنه جواب تلفنم نمیده ازدواج کنم، اصلا به همچین آدمی اعتماد ندارم، قضیه منتفیه انقدر با این پیامش عصبی شدم که حد نداشت، دوبار محکم کوبیدم روی فرمون و گفتم -لعنتی مغرور، داره برای عشقم جون میده ها واسه من ناز میکنه @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 فوری شماره شو گرفتم، قبل از اینکه برداره گفتم: سروش نیستم اگه انقدر به خودم وابسته ات نکنم دنبالم زوزه بکشی جواب داد: بله؟ -عشق من، نامهربون شدی یهو -پیامم ترسوندت؟ یه کم، فقط یه کم لوندی بلد بودی به جای نسترن عاشق تو میشدم لعنتی، چشمامو بستمو گفتم -همه ی تنم به رعشه افتاد فهیمه، قلب من ضعیفه نکن باهام از این کارا، شب باهمیم خب؟ -دو ساعت دیگه شبه، ما که تازه پیش هم بودیم -برای تو تازه ست، من دارم پرپر میزنم دوباره ببینمت، تنهایی، کبوتروار، نه نیار دیگه -باشه، حالا بهت خبر میدم بدون خداحافظی قطع کرد، به صفحه ی گوشیم نگاه کردم و گفتم: نوه ی مظفرخانی دیگه، مثل خودش مغرور، کاش مثل نسترن عاشقم بودی، نسترن وار...بعد گفتم آخ نسترن، چرا از فکرم نمیری بیرون لعنتی... اون شب باید با فهیمه هم آغوش میشدم، هرطوری که شده، مهم نبود هنوز عقد نکردیم، تجربه بهم ثابت کرده بود فقط اینطوری میشه دختری رو به خودت وابسته کرد، فهیمه ی مغرور باید یه جا شکسته میشد... جلوی گالری وایساده بودم که ساسان اومد، چهارسال ازم بزرگتر بود ولی انقدر شیطنت داشت که همه فکر میکردن ازم کوچیکتره، اومد نشست تو ماشینمو گفت -بابا امروز چندتا مهمون داره، بذار فرداشب -شب که با فهیمه ام، الان یکی دوساعت نیاز دارم ساسان، با نسترن بهم زدم حالم خرابه @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
و عشق... •ناروین
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 نگاهی بهش کردم و گفتم: - آخه واسه چی؟ میلاد شونه‌ای بالا انداخت و گفت: - اینجوری راحت‌ترم هم می‌تونم پول در بیارم... هم درسمو بخونم! - تو نباید به این چیزا کار داشته باشی بابا خودش خرج شما رو در میاره بهتر بود که می‌رفتی مدرسه و درس تو می‌خوندی اصلاً اینجوری چیزی هم می‌فهمی؟ میلاد سریع تکون داد و گفت: - آره که می‌فهمم آبجی امتحانامو میدم و نمره خوبی هم میارم در ضمن اینجوری راحت‌ترم... کلافه سرمو تکون دادم که مهلا با دفتر نقاشیش کنارم نشست و شروع کرد به نشون دادن نقاشی‌هاش... با خنده مشغول حرف زدن باهاش بودم مامان هم رفته بود توی آشپزخونه تا غذا درست کنه میلاد هم یه گوشه نشسته بود زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و گفت: - آبجی؟ - جانم ؟ - امشب اینجا می‌مونی ؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - نمی‌دونم... - تو رو خدا آبجی بمون دیگه. . من امشب بغل تو بخوابم دلم خیلی برات تنگ شده... لبخندی بهش زدم که محکم بغلم کرد. - بیا کنار مهلا انقدر اذیتش نکن.. مهلا با ناراحتی سرشو تکون داد که گفتم: - چیکارش داری ولش کن خودم دلم حسابی براش تنگ شده... میلاد نزدیکم نشست و گفت: - هنوز از مامان و بابا دلخوری؟ . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 لبخندی روی لبم نشست چقدر بزرگ شده بود که می‌تونست راجع به این مسائل باهام حرف بزنه سرمو تکون دادم و زیر لب گفتم: - نمی‌دونم... - می‌دونم که ازشون دلخوری... کار خوبی نکردن وقتی که مامان طلاهاشو نشون بابا داد دعواشون شد... با تعجب نگاهش کردم که گفت: - حتی نزدیک بود مامانو کتک بزنه اگه من جلوشو نمی‌گرفتم این اتفاق می‌افتاد... با تعجب گفتم: - جدی میگی؟ میلاد سرشو تکون داد و گفت: - آره آبجی وضعیت خیلی بدی بود تا دو هفته هم بابا اصلاً با مامان حرف نمی‌زد ولی خوب نمی‌دونم چی شد که دیگه یهو راضی شد طلاهای مامانو فروخت اومدیم به این خونه و یه کار شراکتی هم با رفیقش راه انداخت و اوضاعمون بهتر شد... پوزخندی روی لبم نشست و چیزی نگفتم. هیچ وقت نمی‌تونستم این کار مامان رو درک کنم آخه مگه می‌شد یه نفر انقدر نسبت به دختر خودش بی‌تفاوت باشه؟ مامان بیشتر به فکر خودش و بچه‌های دیگش بود تا من البته از وقتی که یادم میومد همینجوری بود... همیشه از دست مامان و کاراش ناراحت می‌شدم بعضی وقتا فکر می‌کردم که واقعاً دوستم نداره و من یه موجود اضافیم توی خونه ولی خوب بعدش بابا همیشه میومد سراغم یه جوری از دلم در می‌آورد که اون قضیه رو کامل فراموش می‌کردم... ولی این یه مورد هیچ جوره از دلم بیرون نمی‌رفت.. . @deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -اوهو، چه غلطا، اینم مثل بقیه، مگه فقط رفیق فابت نبود؟ -نه نبود ساسان، نسترن یه چیز دیگه بود برام... ساسان دستی به چونه اش کشید و گفت: یه بار به خاطر یه دختر پا گذاشتم رو همه ی عقایدم پاشو خوردم دیگه هیچ دختری به چشمم نمیاد، توام خری والا نگاش کردم و پرسیدم -شیدا چرا رفت؟ چی شد یهو؟ -نمیدونم، هیچ وقت نفهمیدم، سروش، از من به تو نصیحت، به هیچ دختری دل نبند، ازدواجت هم معامله ی دوسر سود باشه، فهیمه مغروره گنددماغه ولی خودیه، مطمئنم نجیبم هست، بیخیال بقیه -دیگه نسترن تموم شد، امشبم میخوام به فهیمه نزدیکتر بشم بلکه از کوه غرورش بیاد پایین ساسان در ماشینمو باز کرد و گفت: خیل خب، پس بیا دنبالم، توراه زنگ میزنم با بچه ها هماهنگ میکنم اون روز یکی دوساعت فقط خوردم و به یاد عشق از دست رفته ام اشک ریختم، انقدر زیاد که کلا از وجودم پاکش کنم.. ساسان مدام سعی میکرد منو بخندونه و بهم بگه دخترا ارزش ندارن به خاطرشون گریه کنی، منم تمام تلاشمو کردم ولی نسترن فراموش شدنی نبود.. بعد از یکی دو ساعت به فهیمه زنگ زدم، جواب داد -به مامان گفتم شام دعوتم کردی -سلام خانوم -ببخشید سلام عزیزم -کار خوبی کردی بهش بگو دیر برمیگردی -سروش، تو که اخلاق بابابزرگ و میدونی، ما هنوز... @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -تو مگه بابا نداری؟ تازه الان دیگه یه دختر مستقل و عاقل هستی نه؟ -باشه خر شدم، هرچی تو بگی بلند خندیدم، از ته دل، بامزه گفت، با خنده گفتم -فدات بشم دخترخاله، پس اومدم دنبالت رفتم خونه حسابی به خودم رسیدم، خونه ی مجردیم، هیچ کس نمیدونست چند وقتیه خونه مجردی دارم جز نسترن که یه بار اومد و نذاشت بهش دست بزنم و فهیمه که اون شب میفهمید و لذت با من بودن رو تجربه میکرد.. غرور منم از فهیمه کمتر نبود، خیلی خودمو قبول داشتم و میدونستم دخترا آرزوشون هست کنار من باشن، نسترن و خودم نخواستم اذیتش کنم چون دیوانه وار دوسش داشتم اما فهیمه، اون شب سرنوشت ساز بود، میخواستم به خودم وابسته اش کنم، که هروقت لب تر کردم برای خواستگاری از خوشحالی همه ی اعضای بدنش بلرزه... جلوی باغ بابابزرگ که وایسادم حسابی به خودم رسیده بودم، خوش تیپ و خوشبو... فهیمه هم اومد بیرون، شیک و پیک و سرزنده، فکر میکرد قراره بریم رستوران و برگردیم اما من میخواستم تو عمل انجام شده قرارش بدم، انقدر خاطرمو میخواست که حرفمو قبول کنه.. وقتی نشست تو ماشین شاخه گل رز قرمزی رو گرفتم طرفش و گفتم: تقدیم با عشق خودمم باورم نمیشد انقدر قشنگ دروغ میگم، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥