eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
21.2هزار دنبال‌کننده
187 عکس
99 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #72 لبخندی بهم زد و گفت: _آبجی.. حالت خوبه؟ تب داری انگار.. ببخشی
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 گرمم شده بود. با حرص پتو و بالش رو از خودم کنار زدم و گفتم: _مامان کجاست؟ داره غذا درست میکنه؟ امیرعلی غذا سفارش داد؟ _نه مامان و بابا، با زندایی و دایی رفتن اصفهان خونه‌شون! شوکه به سمتش برگشتم. باورم نمیشد انقدر راحت قضیه رو فیصله داده باشن. نگاهی به عسل کردم و با شک پرسیدم: _پس تو چرا اینجایی؟ لبخند مهربونی زد: _مامان گفت بیام پیشت بمونم تا یکم حالت بهتر بشه. تا وقتی حالت بهتر بشه، تو کارات کمکت کنم. برای امیرعلی غذا درست کنم و ... این جور چیزا! وقتی من خواب بودم دقیقا چه اتفاقی افتاده بود؟ عصبی از اتاق بیرون زدم و بلند صدا زدم: _ امیرعلی... امیرعلی.. بیا ببینم آبجیم چی میگه! عسل اینجا چرا میمونه؟ من نمی‌تونم واست غذا درست کنم؟ به مامانم چی گفتی؟ امیرعلی سریع از آشپزخونه اومد بیرون. با ناراحتی به عسلی که تو خودش جمع شده بود نگاه کرد و لب‌گزیده بهم چشم‌و ابرو اومد: _آنا... عسل خجالت کشید! بلند تر و حرصی‌تر از قبل گفتم: _بدار خجالت بکشه... خجالت بکشه اومده تو زندگیِ خواهرش! باید بفهمه اینکار درست نیست. بدو توضیح بده ببینم اینجا چخبره؟ چرا مامان و بابام رفتن؟ تو چرا نرفتی غذا سفارش بدی؟ نگاه امیرعلی هنوز با شک و تردید روی عسل بود و هی بین من و عسل تو گردش بود. حتما تو ذهنش میگه چقدر زرنگم هردوتا خواهر رو گول زدم و از هردوشونم یه ناخونکی زدم. پوزخندی زدم، به همین خیال باشه. چنان بلایی سرش بیارم که بفهمه یه مَن ماست چقدر ماست داره. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #359 دوباره پیام داد : چقدر هم آروم رانندگی می کنه عمو. با چشمای گ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ هعی. باشه. دیگه جوابش رو ندادم. ولی هی نامحسوس اطراف رو نگاه می کردم. که ببینم هست یا نه. کجاست. دیگه اینقدر برگشتم عقب که بابام متوجه شد و گفت : دنبال کسی می گردی؟ هول شدم. ولی خودم رو جمع و جور کردم. و گفتم : نه. حس کردم آشنا دیدم. مامانم گفت : چه آشنایی؟ _ نمی دونم. هیچی. اشتباه دیدم شاید. دیگه پیگیری نکردن. هوفی کشیدم و نشستم سر جام. یکم جلو تر بابام نگه داشت که استراحت کنیم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #360 _ هعی. باشه. دیگه جوابش رو ندادم. ولی هی نامحسوس اطراف رو ن
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 پیاده شدم. نمی دونستم اونم پیاده شده یا نه. ولی سعی کردم ضایع بازی در نیارم. با مامانم رفتیم سرویس بهداشتی. یه فضای سبز هم همونجا بود. بابام گفت حصیر پهن می کنه تا ما هم بیایم یکم بشینیم. مامانم زودتر از سرویس اومد بیرون و رفت. وقتی داشتم میومدم بیرون جلوی در دیدمش. قلبم اومد تو دهنم. بهم اشاره کرد که دنبالش برم. از اونجا رفتم بیرون. مامان بابام رو چک کردم. حواسشون بهم نبود. ولی بازم دو دل بودم. اونم منتظر بود. نمی دونستم چی کار کنم. دیگه دلو زدم به دریا و رفتم ببینم چی کار داره. یه گوشه خلوت گیر آورده بود تا بهش رسیدم و خواستم حرف بزنم یهو بغلم کرد. دیگه نفهمیدم چی شد. غرق شدم توی اغوشش و از اطراف فارغ شدم. هم حس نابی داشتم هم استرس ولم نمی کرد. دیگه مجبور شدم از بغلش بیام بیرون. چشماش داشت بعد مدت ها می خندید. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #73 گرمم شده بود. با حرص پتو و بالش رو از خودم کنار زدم و گفتم: _م
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 سرفه‌ای کرد و صداش رو صاف کرد و گفت: _فکر کردم حالت خوبه یکی کنارت به عنوان پرستار کنارمون باشه. به عسل اشاره کردم و خنده‌ی عصبی کردم و گفتم: _اونم کی؟ عسل؟ یکم به حرفت فکر کن عزیزم.. عسل؟ درست نیست. همین الان با تاکسی یا اتوبوس راهیش میکنیم اصفهان. عسل گفت: _حالا آبجی چه عجله‌ایه؟ چرا انقدر از من بدت میاد؟ یه شبم نمیخوای خونت بشینم؟ _نه نمیخوام. نمیخوام هیچکس تو مسائل خصوصی من و شوهرم دخالت کنه. لبخندش پاک شد و سکوت کرد. امیرعلی با اخمی گفت: _باشه صبح اول وقت تاکسی میگیرم. الان نمیشه. دیدم عسل بغض کرده و بیخیال شدم. هرچند که میدونستم اون بغضش بخاطر خودشه نه منی که خواهرشم و داره نابودم میکنه. کلافه دستی بین موهام کشیدم و گفتم: _غذا چی داریم؟ عسل سریع و هیجان زده گفت: _آبجی بیا با هم غذت درست کنیم. روحیه تو هم بهتر میشه. با هم مسابقه بدیم؟ کی دست پختش بهتره؟ امیرعلی هم نظر میده... هر کس دیگه‌ای بود باید ذوق میکرد، ولی منی که از پشت‌پرده‌ی رابطه‌ی عسل و امیرعلی خبر داشتم صورتم تو هم رفت. میخواست منو منزوی کنه. میخواست با من سر امیرعلی رقابت کنه و از همین حالا هم داشت زور میزد. طوری نگاهش کردم که انگار بدترین پیشنهاد ممکن رو داده. عسل یه جور حکم هووی منو داشت. خنده دار بود که به عسلی که خواهرمه حسادت کنم؟ حسادت میکنم... بله! به این نگاه درخشان و مهربون امیرعلی که بهش کرد حسادت کردم. ‌ @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #361 پیاده شدم. نمی دونستم اونم پیاده شده یا نه. ولی سعی کردم ضای
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 . _ اگه بغلت نمی کردم رو دلم می موند. سعی کردم خودم رو نبازم. چهره ای حق به جانب به خودم گرفتم. و گفتم : تو خجالت نمی کشی؟ چرا از رو نمی ری؟ _ خب. شاید چون خیلی پروام _ شایدم چون خیلی زبون نفهمی. میگم برو. هی پیشم نباش. مگه لب ساحل باهم حرف نزدیم؟ _ چرا زدیم. _ خب؟ _ ولی من حالیم نشد. _ مازیار! _ جون مازیار. داشتم کنترلم رو از دست می دادم. یعنی نمی فهمیدم چی می گم و چی کار می کنم. زبونم از مغزم جلوتر بود. برای اینکه سوتی ندم یا مامان بابام نفهمن گفتم : بابام بفهمه شر میشه. برو. دنبالمون هم نیا. _ تو چی کار داری؟ من خودم حواسم هست. هوفی کشیدم و ازش دور شدم. ولی اون خندید. دیوونه بود @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه .#362 _ اگه بغلت نمی کردم رو دلم می موند. سعی کردم خودم رو نبازم.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 رفتم پیش مامان اینا. از دور دیدم که گوشیش رو گرفته دم گوشش. همون موقع گوشی منم زنگ خورد. قطع کردم و رسیدم بهشون. مامانم گفت : کجایی تو دختر. _ همینجا بودم. نشستم پیششون بابام گفت : چه جای با صفایی. من و مامان هم تایید کردیم. یکم نشستیم استراحت کردیم. بابا هم گرفت خوابید که خستگی در کنه. وقتی خواب رفت دیدم روی گوشیم پیام اومد _ خب عمو هم که خوابید. بلند شو بیا پیشم. چشمام گرد شد. این بشر چه رویی داشت. اصلا از کجا داشت ما رو نگاه می کرد؟ براش نوشتم : تو چرا از رو نمی ری؟ اصلا از کجا داری ما رو می پایی چشم چرخوندم به اطراف ولی ندیدمش. نوشت : الکی نگرد پیدام نمی کنی. بلند شو بیا. _ کجا بیام؟ نمیشه. مامانم تنهاست @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #363 رفتم پیش مامان اینا. از دور دیدم که گوشیش رو گرفته دم گوشش.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ زن عمو که بچه نیست. دو دقیقه بیا همونجا که بودیم. نوشتم : دست بردار مازیار. شر درست نکن. راه بیفت برگرد. مگه تو کار نداری؟ مگه نمیگی وسط عملیاتی _ مرخصی ام. _ خب... برگرد دیگه. منو که دیدی. حرف هم زدیم. نوشت : رو دلم می مونه اگه نیای. با حرص نوشتم : چی رو دلت می مونه؟ جواب داد : بوسیدنت دلم هری ریخت. خیلی وقت بود نبوسیده بودمش. منم دلم برای طعم لباس لک زده بود. داشتم یواش یواش شل می شدم. نمی دونستم چی کار کنم نگاه کردم به مامانم. داشت توی اینستا پست نگاه می کرد. دلو زدم به دریا و گفتم : مامان من می رم یه چرخی این اطراف بزنم. نگاهی به دور و بر انداخت و گفت : منم حوصلم سر رفته. بذار میام باهات. ای به خشکی شانس. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #364 _ زن عمو که بچه نیست. دو دقیقه بیا همونجا که بودیم. نوشتم : د
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 چیزی به مامانم نگفتم. بهش پیام دادم : گفتم می خوام دور بزنم. مامانم گفت منم میام.. کنسله. سریع جواب داد. _ اینم شانس منه. عیب نداره. بازم شاید تنها بشی. هوفی کشیدم. این پسره ول کن نبود. مامانم گفت : با کی حرف می زنی که کلافه کرده. _ هان؟ هیچ کس. یکی از بچه‌هاست. _ چی میگه؟ _ هیچی ولش کن. بریم؟ یکم چپ چپ نگاهم کرد و گفت : بریم. با هم راه افتادیم و شروع کردیم به قدم زدن. جای واقعا قشنگی بود. هی حواسم ولی به اطراف بود که بینم می بینمش یا نه. اما خبری ازش نبود. دیگه تصمیم گرفتم حواسم رو ازش بگیرم و از محیط اطراف لذت ببرم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #365 چیزی به مامانم نگفتم. بهش پیام دادم : گفتم می خوام دور بزنم.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 همینجور داشتیم می رفتیم که یهو دیدم از رو به رو داره میاد سمتم. عینک دودی هم زده بود. استرس گرفتم قبل اینکه مامان اونو ببینه تغییر مسیر داد. چقدر دیوونه بود این بشر. الان اگه می دیدنش قطع به یقین فکر می کردن من آدرس دادم. و بابام از دستم خیلی دلخور می شد. نمی تونستم که بگم ماموره و فلان. قسم خوردم حرفی نزنم. وقتی که رفت نفسی از سر آسودگی کشیدم. مامان هم داشت در مورد یه اتفاقی که واسه یکی از دوستاش افتاده بود حرف می رد. منم یکی در میون می فهمیدم چی میگه. یکم دیگه که رفتیم گفتم : مامان برگردیم؟ دیگه فکر کنم کم کم بابا هم بیدار شه. بیدارم نشد بیدارش کنیم..باید بریم مسیر هنوز طولانیه. _ باشه. برگردیم. با هم دور زدیم سمت جایی که بودیم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #74 سرفه‌ای کرد و صداش رو صاف کرد و گفت: _فکر کردم حالت خوبه یکی کن
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 ** هرچقدر که انکار کنم، من و امیرعلی زن و شوهر بودیم و حداقلش حس مالکیت بهم رو داریم. پس این عجیب نیست.. این حس بد و تلخی که دارم لمس میکنم، عجیب نیست. دستی به صورتم کشیدم و از فکر بیرون اومدم. عسل و امیرعلی به خودشون اومدن. دستمو پشت عسل گذاشتم و مالیدم. به اجبار لبخند زدم و گفتم: _بسیار خب.. بریم بسوی غذا درست کردن. عسل ذوق زده دستاشو بهم زد و گفت: _آخجون! یه غذایی درست کنم هردوتون دستاتونم بخورین! _مگه مسابقه نیست؟ شاید من یه چی درست کردم هردوتون کف کنین! حرف منظور دارم رو ندید گرفت و فقط خندید. بیخیالیش رو دوست داشتم. بیخیالی که عسل داشت، به کارای خودش، به هشدار های من، عجیب نبود. اون خواهر من بود. منی که توی دو رویی بی نظیر بودم. امیرعلی گفت: _من میرم خرید و پیاز و گوجه بیارم. من و عسل هم زمان گفتیم: _باشه.. نه نرو! بهم‌نگاه کردیم. عسل گفت نرو و من گفتم باشه! شوکه بهم‌نگاه کردیم. امیرعلی خنده‌ی کوچیکی کرد و گفت: _من رفتم بیرون میخرم. شما آشپزی رو شروع کنید. سری تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم. شب عجیبی بود. شبی بود که زیادی داشت طولانی میگذشت. امروز روزِ پر ماجرایِ زندگیِ من بود. من و عسل تو آشپزخونه با همون چیزایی که بود و نبود شروع به آشپزی کردیم و امیرعلی بیرون رفت. یاد این افتادم که میگفتن هوو هوو رو خوشگل میکنه. نگاهی به خودم توی آینه‌ی کوچیک آشپزخونه کردم. بازم نگاهی به عسل! خنده‌ام گرفت. عجیبه، حسودی کردن ما زن ها هم عجیب بود. @deledivane ** 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #366 همینجور داشتیم می رفتیم که یهو دیدم از رو به رو داره میاد سمتم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 رفتیم نشستیم سر جامون. مامان قبل اینکه بابام رو بیدار کنه یهو فکری به سرم زد و گفتم : مامان مامان. یه جوری یهویی صداش زدم که ترسید. _ هااا. چته دختر؟ _ میگم دو دقیقه بیدارش نکن. من یه سرویس برم بیام _ تازه رفتی که. _ نمی دونم. باز گرفت _ باشه برو زود بیا. _ ماچ بهت. بلند شدم و رفتم سمت همون جایی که بود. تا خواستم گوشیم رو در بیارم بهش پیام بدم یهو دستی دورم حلقه شد. هینی کشیدم و خواستم تقلا کنم که از بوی عطرش فهمیدم اونه یکم آروم گرفتم. ولی همچنان تو آغوشش نباید می موندم. چرخیدم سمتش. تا خواستم حرف بزنم یهو لبشو گذاشت روی لبم و صورتم رو قاب گرفت. خشکم زد. همراهیش نمی کردم ولی پسشم نزدم. خیلی حرفه ای داشت با لبم بازی می کرد. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #367 رفتیم نشستیم سر جامون. مامان قبل اینکه بابام رو بیدار کنه یهو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 محو اون لحظه شدم و همه چی یادم رفت. دوست نداشتم زمان بگذره. دوست داشتم همینجور ادامه بده. دستاش دورم حلقه شد و روی کمرم حرکت کرد. لحظه لحظه هر دو بی قرار تر می شدیم. دیگه کم کم داشتم کنترلم رو از دست می دادم. حتی نمی تونستم عقب بکشم. وقتی صدای مامانم رو شنیدم که داشت صدام می زد و دنبالم می گشت مجبور شدم ازش جدا بشم. با چشمای خمار به هم نگاه کردیم. نفس نفس می زدیم. یکم بهش خیره موندم. بعد بدون اینکه چیزی بگم رفتم. مامانم رو پیدا کردم و رفتم سمتش. منو که دید گفت : معلومه تو کجایی دختر؟ نگاهی به پشت سرم انداختم و گفتم : ببخشید اومدم _ چرا نفس نفس می زنی؟ _ خب دویدم دیگه. _ کجا بودی؟ _ همین پشت مشتا ‌_ بابات بیدار شد؟ _ آره. تازه غر زد که چرا بیدارم نکردین دیر شد @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥