eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.4هزار دنبال‌کننده
127 عکس
70 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 🇮🇷ایران سین🇮🇷
🇮🇷🇵🇸مسابقه عکس با پرچم فلسطین وایران 💠نام شرکت کننده : زهرا حق شناس ۱۳سال ازشهرگرگاب 🎁جوایز: 📲۲ عدد تبلت سامسونگ 🥪۱ دستگاهِ اِسنک ساز ☕️۱ دستگاه چایی ساز 🥗۱دستگاه خرد کن برقی برای ۵ نفر بازدید بیشتر 😍 ✅به ۱۰ نفر هم به قید قرعه کشی نفری ۱۰/۰۰۰/۰۰۰ میلیون ریال اهدا خواهد شد . ❌محدودیت سنی نداریم ❌ ❌جنسیت مونث ومذکر❌ 📣مهلت مسابقه تا ۵ تیرماه ( عید سعید غدیر خم) 🔷همین الان به یکی از آیدی زیر ارسال کن تو مسابقه شرکت کن: @mfahmfzp @F7185m 🆔 آدرس کانال : https://eitaa.com/joinchat/2653422168C0fb7af2870
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #98 چشماش گرد شد و طلبکار گفت: _تو اون مغز خرابت چی میگذره؟ چرا انق
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 خشکش زد. در اتاق با ضرب باز شد و عسل با چاقویی توی دستش سمتم اومد. با لبای لرزون و پاهایی که میلرزید، نزدیکم شد و گفت: _تو... تو.. از کجا فهمیدی؟ چشمام حالتی داشتن که انگار به خونم تشنه‌ست. پوزخندی زدم و گوشیمو تو دستم فشار دادم. هیچی نمیتونست جلوی من و عسل رو بگیره. با چاقو به سمتم حمله کرد و جیغ زد: _نمیذارم آبرو و عشق و بچمو بگیری. نمیذارم..! قبل از این که چاقوش باهام بخوره امیرعلی جلوش رو گرفت و مچ دستشو تو مشتش گرفت. چاقو رو از دستش کشید و با چشمای سرخ‌زده و حیرون، سرش داد زد: _معلومه داری چه گوهی میخوری؟ میخوای آنا رو بکشی؟ حالت جنون به عسل انگار دست داده بود و با غیض امیرعلی رو هول داد و چونه‌شو بالا داد، عصبی گفت: _نمیذارم دوباره چیزی که برای منه، بگیره! به سمتم برگشت و با چشمای به خون نشسته، گفت: _تو، تو زنیکه‌ی ه*زه میدونی چیکار کردی با زندگی خواهرت؟ من... منه احمق پنج‌سال بود که عاشق امیرعلی بودم. منتظر بودم که منو ببینه ولی توئه آشغال همون موقع که داشت عاشق من میشد، باهاش ازدواج کردی. پوفی زدم زیر خنده و با قهقه گفتم: _احمق تو همین چندوقته که داری میری توی پونزده‌سال! یعنی از ده‌سالگی عاشق مردی بودی که نزدیکه پونزده بیست‌سال ازت بزرگتره؟ که شوهرخواهرته؟ راست میگن بزرگترین دشمن آدم، نزدیک‌ترین آدمه! زدم تخت سینه‌اش و داد زدم: _تو به من خیانت کردی. به شوهر من ، خیانت کردی! @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #405 سکوت کردم. ادامه داد : الانم قرار نیست کسی بیاد برت داره ببره
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ خوبه خوبه. دیگه لوس نکن خودتو. خندم گرفت. از هم جدا شدیم. گفت : بابات می خواد بگه فردا شب بیان. مشکلی نداری؟ باز یه جوری شدم. خواستم غر بزنم. ولی جلوی خودم رو گرفتم و تو دلم گفتم : نهایت یه دو سه ساعت تحمل کن دیگه. ردشون می کنی تموم میشه می ره _ باشه مامان. بگو بیان. _باشه. پس باید هم به خودت برسی. هم بری خرید. لباس داری؟ _ مامان ینی چی؟ مگه من به خودم نمی رسم در حالت عادی؟ _ مراسمه ها. این فرق می کنه. _ نگران نباش. لباس هم نمی خواد. دارم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #99 خشکش زد. در اتاق با ضرب باز شد و عسل با چاقویی توی دستش سمتم او
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 شوکه نگاهم کرد، انگار توقع این حرفم رو نداشت. به چاقویی که دست امیرعلی بود نگاه کردم و با اشاره بهش گفتم: _میدونی چیه؟ بنظرم بهترین کار اینه که بری و با همون چاقو تو شکم خودت بزنی تا بچه‌ی لعنتیت نابود بشه، نه این که انقدر طلبکار از من، شوهرمو بخوای. امیرعلی که بی‌طرف وایستاده بود با این حرفم شوکه نگاهم کرد، دستمو روی شکم عسل گذاشتم که ترسیده عقب کشید. انگار جدی گرفته بود! بیخیالِ ترسوندنش شدم و خواستم از اتاق بیرون برم که جلوم رو گرفت. با چشمای به خون نشسته نگاهی به امیرعلی کرد و گفت: _باید آنا رو بکشیم! اگه زنده بمونه ازت طلاق میگیره، اونموقع دیگه کاری از هیچکس بعید نیست. مهریه‌اش رو که بذاره اجرا؛ هردومون بدبخت میشیم. امیرعلی مبهوت به هردوتامون نگاه میکرد. چاقو از دستش افتاد و سر خورد کنار پایِ عسل! عسل با حرص خم شد تا چاقو رو بگیره که وحشت‌زده از اتاق بیرون اومدم. عسل از پشتم دوید، سریع کیف پولم رو از روی اپن چنگ زدم و در خونه رو باز کردم. امیرعلی اسممو با عصبانیت فریاد میزد *آنا، صبر کن*! دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم، بخاطر خیانتشون میخواستن منو بکشن؟ اونی که گناهکار شده بود، من بودم؟ باورم نمیشد، داشتم دیگه از عسل می‌ترسیدم. عسل به کلی ذات واقعیِ خودش رو نشون داده بود. انگار که با طبلی توی سرم کوبونده باشن، همونقدر وحشت‌زده و پر از شوک بودم. امیرعلی از پشتم دوید، منم می دویدم. برگشتم که ببینم کجا هستن ولی با دیدن چاقوی توی دست عسل که زیر نورِ ماه برق میزد، سریعتر دویدم. تو کوچه شبیه دیوونه ها میدویدم و دوتا دیوونه‌تر از خودم وسط خیابون قصد جونم رو کرده بودن! @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #406 _ خوبه خوبه. دیگه لوس نکن خودتو. خندم گرفت. از هم جدا شدیم.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ امیدوارم. همیشه همینجوری ای اولش میگی اینو دارم اونو دارم. ولی بعدش میگی نه. ندارم. چی کار کنم. خندیدم و گفتم : خوب منو یاد گرفتیا ولی نه. دارم نگران نباش. _ باشه. انشالله که خیره. از دست تو من یه روز سر به بیابون می ذارم. _عه مامان. _ یامان - نگو اینجوری. _ بلند شو بیا شام حاضره. _ حالا الان میام بیست دیقه.دیگه آماده میشه زیر لب خندید : بیا حرف نزن بلند شدم رفتم بیرون. بابا نبود. حتما سر کار بود. نشستیم وبا مامان شام خوردیم. بعدشم یه فیلم گذاشتیم دیدیم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #407 _ امیدوارم. همیشه همینجوری ای اولش میگی اینو دارم اونو دارم.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 سعی کردم اون شب رو به چیزی فکر نکنم. و فقط کنار مامانم باشم. و لذت ببر م. از زندگی. از بودن. از نفس کشیدن از داشتن خانواده. از هرچی که داشتم. فقط لذت ببرم. همین. چون فکر و خیال زیاد آدم رو پیر می کرد جلوی کار و فعالیت رو می گرفت. حتی اگه کاری رو انجام بدی با عذابه با درگیریه فکر و خیال زیاد اصلا خوب نیست. دوست نداشتم دیگه به هیچی فکر کنم. دوست داشتم فکرم آزاد باشه. آسوده باشم. کاش خدا کلید همه قفل های زندگیم رو برام می فرستاد. و من بازشون می کردم. و تموم می شد. دوست داشتم یه چند وقتی رو با فکر راحت زندگی کنم حال دلم خوب باشه. آسوده باشم. و نگران هیچی نباشم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #408 سعی کردم اون شب رو به چیزی فکر نکنم. و فقط کنار مامانم باشم.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 روز موعود رسید. باید برای خواستگاری آماده می شدم. تا عصر هیچ کار نکردم. ولی مامانم فکر می کرد من الان سخت مشغول حاضر شدنم. وقتی اومد توی اتاق و دید روی تخت ولو شدم هینی کشید و گفت : دلارام؟ ترسیدم و گفتم : بله مامان چی شده؟ _ این چه وضعشه؟ _ چی چه وضعشه؟ یه این طرف و اون طرف نگاه می کردم. _ دو سه ساعت دیگه داره برات خواستگار میاد اونوقت تو حتی دوش نگرفتی؟ هوفی کشیدم و گفتم : آخ مامان ترسیدم. فکر کردم چی شده. میگیرم. _ بلند شو ببینم دختر. _ باشه برو. من بلند می شم. یهو دیدم داره میاد سمتم. با ترس حالت دفاعی گرفتم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🌱اشْفِنى مِنْ مَرَضى اِنَّکَ عَلى کُلِّ شَیْئٍ قَدیرٌ (از بیمارى‌‏ام شفا بده، به درستى که تو بر هرچیز توانایى.) 🌱 ✅.بهبود گیاهی تمامی مسائل آقایان به صورت تضمینی💯🌱 🔻با داروهای 💯٪ گیاهی و برنامه غذایی شخصی 🔻 💠مشاوره ی رایگان💠 🌐زیر نظر تیم بین المللی طب سنتی🌐 🔻برای ارتباط با ما و درمان مشکل خود به کانال زیر مراجعه کنید👇🏻 🟢https://eitaa.com/joinchat/2372928256Ca27eb74831 🟢
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #100 شوکه نگاهم کرد، انگار توقع این حرفم رو نداشت. به چاقویی که دست
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 یه‌لحظه پام پیچ خورد و روی زمین افتادم. پشت سرمو نگاه کردم که دیدم هر لحظه دارن بیشتر بهم نزدیک میشن. سریع از جام بلند شدم و لباسمو از خاک تکوندم. دوباره شروع به دویدن که که یه لحظه چیزی به کمرم اصابت کرد و دوباره روی زمین افتادم. زانو هام از برخورد زیاد به گز گز افتاده بودن. سرمو بلند کردم که ماشین شاسی‌بلند سیاهی رو دیدم. توی اون تاریکی شب، وقتی که شوهر و خواهر روانیم با جاقو دنبالم کردن با ماشین تصادف کردم! خنده‌ام گرفته بود، چرا هنوز زنده موندم؟ داشتم برای چند لحظه زنده موندن تقلا میکردم. خودمو به بیهوشم زدم و روی کف آسفالتیه زمین خوابیدم. امیرعلی و عسل بهم رسیده بودن ولی یدفعه صدای پاهاشون قطع شد. یکم چشمامو باز کردم و از زیر مژه‌های پرپشتم خیره‌شون شدم. علی با وحشت به پاهام نگاه کرد و گفت: _عسل بیا بریم! الان خونش گردن ما میوفته. من و تو دنبالش کرده بودیم که تصادف کرد. کی توی اون ماشینه؟ راست میگفت، کی تو اون ماشین بود که نه پیاده میشد و نه حتی فرار میکرد! چاقو از دست عسل افتاد و نزدیکم شد. یدفعه زد زیر گریه و جیغ کشید: _من نمیخواستم خواهر خودمو بکشم. امیرعلی بخدا نمیخواستم. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #409 روز موعود رسید. باید برای خواستگاری آماده می شدم. تا عصر هیچ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 دستم رو گرفت و تکون ریزی داد و گفت : مگه نمیگم پاشو؟ خندم گرفت. گفتم : باشه مامان. چرا مثل سرباز های جنگی حمله می کنی. خودشم خندش گرفته بود. ولی کنترل کرد و گفت : دختر کم چرت و پرت بگو. بلند شو میگم. الان می رسن بعد تو هیچ کار نکردی. _ الان منظورت چهار پنج ساعت دیگس دیگه؟ زد به دستم و گفت : با من یکی بدو نکن. خندیدم و گفتم : باشه حرص نخور الان بلند می شم. بابا کجاست؟ _ هم از دست تو باید بکشم هم بابات. گفتم زود بیا ها. میگه تو راهم. _ ولش کن طفلی رو کار مهم تره. برگشت طوری نگاهم کرد که حساب کار اومد دستم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #101 یه‌لحظه پام پیچ خورد و روی زمین افتادم. پشت سرمو نگاه کردم که
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 امیرعلی دستاشو محکم گرفت و نگران گفت: _هی هی باشه. چرا اینجوری میکنی؟ بلند شو! باید بریم. انگار صاحب ماشینم توی شوکه! بدو تا نفهمیده ما آنا رو دنبال میکردیم فرار کنیم. داره از گوشش و پاهاش خون میاد، بدو بیا بریم. امیرعلی، عسل رو با خودش کشوند و از من دور کرد. داشتم میدیدم که زیر تیر چراغ برق، چطور فرار میکردن. قلبم درد شدیدی رو توی خودش احساس میکرد. انگار که کسی با پتک توی سرم زده باشه، واقعیت جلوی چشمام هی جون میگرفت. اونا من رو رها کردن، میخواستن بخاطر کثافت کاریه خودشون، منو بُکشن! با گریه از روی زمین بلند شدم. تا از جام بلند شدم، صاحب ماشین هم پیاده شد. به سمتش رفتم و بدون این که به قیافه‌اش نگاه کنم، بیحال خودمو آویزون لباسش کردم. ناتوان و درمونده گفتم: _من..منو.. برسون.. بیمارستان! قول میدم ازت شک..شکایت نکنم. فق..فقط منو.. ببر بیمارستان. پول بیمارستانم خودم میدم، نجاتم بده. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #410 دستم رو گرفت و تکون ریزی داد و گفت : مگه نمیگم پاشو؟ خندم گرف
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 از جام بلند شدم. با اکراه لباس برداشتم و رفتم سمت حموم. یه دوش نیم ساعته گرفتم. و اومدم بیرون موهام رو خشک کردم و جمع کردم بالای سرم. باید آرایش می کردم. اصلا حوصله یه میکاپ حرفه ای و سنگین رو نداشتم. خیلی ساده آرایش کردم. و کلش رو با کرم و رژ و ریمل و خط چشم جمع کردم. یکمم سایه‌ پشت پلکم زدم. بعد اون رفتم سراغ لباس. حتی هنوز نمی دونستم چی بپوشم. یه ربع وایسادم و زل زدم به لباس هام. یه دست کت شلوار لجنی داشتم. همونا رو برداشتم و تنم کردم. با زیر سارافون و شال سفید. یکم عطر هم به خودم زدم. تقریبا آماده بودم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #411 از جام بلند شدم. با اکراه لباس برداشتم و رفتم سمت حموم. یه دو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 یه نگاهی به خودم توی آینه انداختم و رفتم بیرون. مامانم داشت کاراش رو می کرد هنوز خودش آماده نشده بود تا خواست شروع کنه به غر زدن منو دید. وایساد. خوب سر تا پام رو برانداز کرد. انگار نتونست ازم ایراد بگیره. بعد چشم غره رفت و گفت : یه وقت نیای کمکم. خودم هنوز وقت نکردم هیچ کاری کنم رفتم جلو و گفتم : دیگه چی کار داری بگو من انجام می دم. برو حاضر شو _ الان؟ زحمت کشیدی تموم شد دیگه. _ خب مامان زودتر صدام می زدی. _ خودت عقل ندازی زودتر بیای کمکم؟ _ اعصاب نداریا عزیزم. دیگه چیزی نگفت. رفتم نشستم جلوی تلویزیون. تا نشستم زنگ رو زدن. بابام بود. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #102 امیرعلی دستاشو محکم گرفت و نگران گفت: _هی هی باشه. چرا اینجوری
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 جون از پاهام رفت و داشتم روی زمین میوفتادم که دستشو زیرپاهام گذاشت و بغلم کرد. سوار ماشینش، صندلی جلو منو نشوند. یه تصویر محو از پشت گریه‌هام ، دیدم! انگار که داشتم مهراب رو میدیدم. خودشم سوار ماشین شد که از حال رفتم. لحظه‌ی آخر حس کردم که دستای سردم توی دستاش قرار گرفت و نوازشم کرد. فکر کردم مهرابه و نالیدم: _نکن مهراب! * _من واقعا نمیدونم چه اتفاقی افتاده ولی انگار بدجور داشتن میدویدن. قوزک پاهاشون آسیب جدی دیده. چشم‌هام باز نمیشدن، به زور فقط میتونستم صدا ها رو ناواضح بشنوم. اتفاقات توی سرم پیچ میخورد، بهم حمله کرده بودن، تو دست عسل چاقو بود، میخواست بهم ضربه بزنه. امیرعلی جلوشو گرفت ولی یدفعه هردوشون دنبالم دویدن! کلافه سرمو تکون دادم و به زور گفتم: _آب.. میخوام. کسی آب توی دهنم ریخت؛ انگار داخل آب یه چیز شیرینی بود. گلوم خیس شد و سرفه‌ای کردم. صدای آروم مهراب رو شنیدم، انگار توهم بود. آروم گفت: _همه‌چی درست میشه آنا! بهت قول میدم کاری میکنم به غلط کردن بیوفتن. کسی صورتمو لمس کرد، انگار داشت روی چشم‌ها و گونه‌هام رو دست میکشید و لمس میکرد. @deledivane ** 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #412 یه نگاهی به خودم توی آینه انداختم و رفتم بیرون. مامانم داشت ک
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 رفتم درو باز کردم. و جلوی در منتظر شدم تا بیاد. وقتی رسید معلوم بود خیلی خستس. اما سعی داشت با حوصله به نظر بیاد. _ سلام بابا. خسته نباشید. _ سلام دخترم. درمونده نباشی. _بدید به من. یکم خرید کرده بود ازش گرفتم. نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت : ماشالله. چه تغییر کردی. خندیدم و گفتم : کار خاصی هم نکردم بابا. فکر کنم این چند وقت از بس منو بی روح و بی حوصله دیدید الان این تغییر به چشمتون اومده. خندید و چیزی نگفت. وقتی داشتم می رفتم تو آشپزخونه گفتم : بابا اگه خسته ای برو استراحت کن تا میان گفت ‌: برم یه دوش بگیرم. اگه وقت شد یه چرتی هم می زنم. مامانم سلام کرد و خسته نباشید گفت @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #103 جون از پاهام رفت و داشتم روی زمین میوفتادم که دستشو زیرپاهام گ
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 سرمو به زور تکون دادم و بی‌نفس گفتم: _بهم ... دست نزن! دستاش دور شد، مطمئن بودم که مهرابه. کی مثل مهراب می‌تونست انقدر دستاش لمس قشنگی داشته باشه؟ نور انگار از اتاق کم شد و صدای مهراب به گوشم خورد: _برقای اتاق رو خاموش کردم. چشماتو باز کن! چشمام رو باز کردم ، کنار تخت وایستاده بود. نور ضعیف و کمی از پشتِ در شیشه‌ای دیده میشد. لبخندی روی لبم نشست و با درد گفتم: _تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه نباید الان شوهرم کنارم باشه؟ با آهی که کشید، کنارم نشست و گفت: _همون شوهری که دنبالت کرده بود؟ پس درست حدس زده‌بودم! ماشینی که بهش خورده بودم، ماشین مهراب بود. فقط نمی‌فهمیدم چرا اطراف خیابونای خونه‌‌ی من و امیرعلی بوده. بیحرف به سقف بالای سرم خیره شدم. خودش به حرف در اومد و گفت: _حالت خوبه؟ میدونم خوب نیستی، خواهرت خیلی عوضیه. درحالی که داشتم با چشمام، کل دیوارا و سقف رو می‌کَندم، گفتم: _اون حاملست. میذارم پای هورمون های بارداری و خطرناک زنونه! _تو دستاش چاقو بود. وقتی به طرفت اومدم که داشتم از ترس مردنت به خودککشی فکر میکردم. لبخند تلخی زدم: _درسته! من زندگیم همینقدر حقیرانه است. دقت کردی؟ بی‌بی رو از دست دادم، وقتی دوستم داشت. تو رو از دست دادم، وقتی عاشقم بودی. ولی خانوادم و عسل رو بخاطر آبرومون سفت چسبیدم، درحالی که دوستم ندارن. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #413 رفتم درو باز کردم. و جلوی در منتظر شدم تا بیاد. وقتی رسید معل
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 نشستم روی مبل و با گوشیم ور رفتم مازیار هیچ پیامی نداده بود. دلم گرفت. با خودم درگیر بودم. نه به ناز کردن هام. نه به نگران شدنم و دلتنگ شدنم مامان هم کاراش رو تموم کرد و رفت حاضر شه. سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم. دلم می خواست بخوابم. فارغ از همه چی. اصلا برام اهمیتی نداشت که خواستگار میومد. نمی دونم چقدر گذشت که زنگ در به صدا در اومد. مامانم هول اومد بیرون و گفت : بدو بدو درو باز کن. نگاهش کردم و گفتم : باشه مامان. آروم باش. چرا اینقدر استرس الکی داری؟ _ برو وا کن درو دختر. سری تکون دادم و رفتم سمت اف اف. چهار نفر بودن. بی میل آیفون رو زدم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #104 سرمو به زور تکون دادم و بی‌نفس گفتم: _بهم ... دست نزن! دستاش
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 _هرچقدر بیشتر بهش فکر کنی، بیشتر آسیب میبینی! بیخیالش شو.. ناگهان فکری تو سرم زد و گفتم: _مرگمو جعل کن! شوکه نگاهم کرد و گفت: _آنا.. چی داری میگی؟ نگاهمو از سقف گرفتم و بهش نگاه کردم. خندیدم و گفتم: _گفتم که! مرگمو جعل کن. بگو مُردم. بگو بخاطر شکستن دنده‌ام، نه اونم بخاطر برخورد با ماشین که بخاطردویدن و افتادنم مردم. نگران شد و با دلسوزی دستام رو توی دستاش گرفت. درحالی که سعی میکرد منصرفم کنه، گفت: _چرا میخوای اینکارو کنی؟ میدونی چقدر خطرناکه؟ میدونی اگه دولت بفهمه مرگت جعل شده چی پیش میاد؟ سرد گفتم: _میخوام مرگمو جعل کنی تا انتقام بگیرم. میخوام بشم کتبوس شب و روز امیرعلی و عسل! بعد از مرگم، حتما عسل و امیرعلی با هم ازدواج میکنن. اونم بدونه این که مهریه منو پرداخت کنن، رسما مانعی به اسم آنا از جلوی راهشون کنار میره. _ازدواج با دو تا خواهر توی دین اسلام حرامه! پوزخندی زدم و گفتم: _ولی نه وقتی یکیشون رو طلاق دادی، یا مُرده باشه! @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #414 نشستم روی مبل و با گوشیم ور رفتم مازیار هیچ پیامی نداده بود.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 باید همونجا می ایستادم. مامانم و بابام که اومدن من رفتم پشت سرشون وایسادم. بعد از چند دقیقه چند تا خانم و آقای شیک و پیک کرده که بوی عطرشوو کل ساختمون رو برداشته بود اومدن. خیلی هم خوش رو و مودب بودن. اول باباهه سلام کرد. بعد مادر. بعد یه خانم جوونی اومد. فکر کنم خواهرش بود. و آخر سر هم آقا داماد با دسته گل. توی چند ثانیه برانداز کردم. بدک نبود. حتی میشه گفت از نظر چهره و استایل از مازیار هم بهتر بود. ولی خب، عشق این چیزا حالیش نیست. مامان بابام کنار رفتن. اومد جلوی من. نگاهم کرد و گفت : سلام. منم مثل خودش جواب دادم. گل رو گرفت سمتم و گفت : بفرمایید. ازش گرفتم. _ ممنون. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #105 _هرچقدر بیشتر بهش فکر کنی، بیشتر آسیب میبینی! بیخیالش شو.. نا
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 نگاه خیره‌ای به چشمام کرد، به چشمای درشتش نگاه کردم و لبخندی زدم: _نگران نباش، خب؟ هیچی نمیشه. _چرا طلاقتو نمیگیری و با مهریه‌ات اون مرتیکه رو تیغ نمی‌زنی؟ _مهریه‌ام رو بذارم اجرا که چی بشه؟ که دو سال معتل بمونم و اون مرتیکه منو سر بدونه؟ _مگه نمیخوای انتقام بگیری؟ مهریه‌ات بهترین راهه! _اون الان میدونه باید چیکار کنه. میدونه که باید دنبال یه وکیل خوب برای طلاق و ندادنِ مهریه باشه. دنبال بهانه میگرده و چی از این بالاتر که عدم تمکین راحت میتونه طلاقمو بدون مهریه بده؟ صورتش پر از خنده شد و گفت: _آنا واقعا عدم تمکین؟ قرمز شدم، چقدر خنگ بودم که جلوی اون این حرفو زدم. گونه هامو تو دستاش گرفت و با خنده گفت: _احمق کوچولو، عدم تمکینی وجود نداره وقتی بتونی مدرک بیاری وسط که با خواهرت رابطه نامشروع داشته و اونو حامله کرده. _اونا گردن نمیگیرن، من میدونم! خانوادمم که پشتم نیستن، همینجوریش بخاطر طلاقم از تو سرشون جلوی فامیل پایین هست... نا امید ادامه دادم: _دیگه بخوام از امیرعای هم جدا بشم، واویلاست. طرف امیرعلی رو میگیرن، میدونم! حتی اگه بفهمن با عسل بهم خیانت کرده، میگن عسل رو ازش دور میکنیم و بچه عسل که بدنیا اومد مثل بچه خودت بزرگش کن فقط طلاق نگیر. _از کجا میدونی؟ پوفی کشیدم و گفتم: _من خانواده‌ی روانی و آبرومند خودمو میشناسم. سر طلاقم از تو هم یه ذره حمایتم نکردن. دیگه ازدواجم که با خودم بوده و اجباری نبوده که اصلا کمکم نمیکنن. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #415 باید همونجا می ایستادم. مامانم و بابام که اومدن من رفتم پشت س
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ خب... بریم داخل؟ نگاهی بهش انداختم و گفتم : بله بفرمایید. _ اول شما بفرمایید. دیگه تعارف تیکه پاره نکردم و من جلوتر رفتم. رفتم گلا رو گذاشتم توی ظرف آب که خشک نشن به سرعت. بعدشم خواستم بیام که مامانم گفت : دخترم؟ چند تا چایی بریز بیار همیشه از این رسم و رسومات متنفر بودم. که چی حالا. هرکی چایی ریخت ریخت دیگه. برم عین بچه آدم بشینم تو جمعشون منو بیینن حین حرص خوردن چایی ریختم. و بعد بردم توی پذیرایی از مامان باباش سروع کردم. خیلی خوش رو بودن. بعد خواهرش بعد مامان بابای خودم. و در آخر خود آقای دوماد البته خدا نکنه. من که عروس اونا نمی شدم. چایی گرفتم جلوش نگاه کوتاه از اون فاصله بهم انداخت. و با تشکر جاییش رو برداشت @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #106 نگاه خیره‌ای به چشمام کرد، به چشمای درشتش نگاه کردم و لبخندی ز
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 با حرفش تکون محکمی خوردم: _با من ازدواج کن! شوکه نگاهش کردم، لب زد: _با من ازدواج کن! خواهش میکنم. ایندفعه نه نیار. با خنده‌ی پر بهتی گفتم: _اول ببین مرحله‌ی اول که طلاقمه گذروندم، بعدش این حرفو بزن. چطور نظرت عوض شد؟ دیشب من میگفتم که بیا با هم ازدواج کنیم، امروز تو؟ _بی‌بی بهم زنگ زد. چشمام روش مات شد. بی‌بی به مهراب زنگ زده بود؟ مگه نگفته بود که بعد طلاقمون با هردوتامون قطع رابطه میکنه؟ نگاه منتظرم رو که دید، ادامه داد: _دیشب زنگ زد. گفت که خواب دیدم با آنا دوباره زن و شوهر شدین. میگه دست آنا رو بگیر و بیار خونمون. میگم مامان، آنا ازدواج کرده، متاهله! میگه امکان نداره اونقدری که عاشقت بود، ازدواج کنه. لبخندی روی لب هردومون نشست، بی‌بی ما رو بهتر از خودمون میشناخت. میدونست چی برای هردومون خوبه. میدونست چی خوشحالمون میکنه. لبخندمو به زور کنترل کردم که تبدیل به خنده نشه و گفتم: _نمیدونم! بخاطر بی‌بی میخوای باهام ازدواج کنی؟ _نه! میخوام دوباره خانواده بشیم. صورتم سرد ش و با جدیت گفتم: _من تا انتقامم رو از آنا و امیرعلی نگرفتم، حتی به ازدواج فکرم نمیکنم. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #416 _ خب... بریم داخل؟ نگاهی بهش انداختم و گفتم : بله بفرمایید. _
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 سینی رو گذاشتم روی میز. برا خودمم یه چایی برداشتم. و روی گوشه ای ترین میر تک نفره نشستم. بحث هاب متفرقه کم کم رفت سمت ما. هر موقع نگاهم به خواهرش میفتاد بهم لبخند می زد. عجیب بود که خواهر شوهر بازی در نمی‌آورد. هرچند نه به بار بود نه به دار. ولی خب.. اصلا نفهمیدم کی حواسم از حرفاشون پرت شد. فقط وقتی یه خودم اومدم که باباش گفت : اگه اجازه بدید جوونا برن حرفاشون رو بزنن. همه به ما نگاه می کردن. بابام سر تکون داد و خطاب بهم گفت : بلند شو دخترم. استکان چاییم هنوز دستم بود. چیزی نگفتم. از جام بلند شدم. نیم نگاهی به اون انداختم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #107 با حرفش تکون محکمی خوردم: _با من ازدواج کن! شوکه نگاهش کردم،
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 دستامو توی دستای بزرگش فشرد و مطمئن گفت: _من خودم انتقامتو میگیرم. بهت قول میدم عزیزدلم! سکوت کردم و چیزی نگفتم. چیزی برای گفتن نداشتم. مهراب همیشه نسبت بهم محبت عمیقی داشت! جدا از بحثِ زن و شوهری و عشقی که داشت، احترام و محبت عمیقی هم بهم داشت. منم دوسش داشتم، منم احترامشو داشتم، ولی شاید کافی نبود. شاید باید بیشتر حواسم به شوهر بود و طلاق نمی گرفتم. تازه فهمیده بودم که چی رو از دست دادم. تازه فهمیده بودم که اون چیزی که از دست دادم، مهراب نبود، عشق بود. مگه آدم تو زندگیش چند بار عشق واقعی و حقیقی رو پیدا میکنه؟ که پشت پا بزنه بهش؟ دستی توی موهام کشیدم و زیر شالم فرو بردمش. بعد دو روز مرخص شدم و با مهراب سمت خونه‌اش راه افتادیم. از شیشه ماشین به بیرون خیره بودیم و گفتم: _گفتی بهم برای طلاقم کمکم میکنی. _درسته. _قراره فردا یا پس‌فردا شایدم همین امروز، مامان و بابام برسن. مطمئنم امیرعلی خبرشون کرده. نگاهی بهم کرد و گفت: _چرا برسن؟ برای چی؟ مگه چخبر شده؟ _برای طلاقم! شوکه گفت: _تو که میگفتی پدر و مادرت مخالفشن. _هنوزم میگم که مخالفن. ولی امیرعلی اگه دادخواست طلاق بده خیلی بهتر میشه. _با امیرعلی شرط ببند که اگه مهریه ات رو کامل داد، در عوضش از خیر حاملگی عسل میگذرز و کاری علیه‌شون انجام نمیدی. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #417 سینی رو گذاشتم روی میز. برا خودمم یه چایی برداشتم. و روی گوشه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بلند شد و دنبالم اومد. در اتاق و باز کردم و خودم جلوتر رفتم. منتظر شدم بیاد بعد درو ببندم. وسط اتاق وایساد و یکم برانداز کرد. بعد گفت : چقدر ساده و شیک! لبخند ساختگی ای زدم و گفتم : ممنون. به صندلی میز تحریرم اشاره کرد و گفت : اجازه هست. _ بله بفرمایید. نشست و گفت : هیچ وقت رسم و رسومات قدیمی ها رو درک نکردم. منم لبه تخت نشستم و گفتم : از چه نظر؟ _ مثلا همین خواستگاری. اونم واسه دو نفر که تا حالا همو ندیدن. سری تکون دادم و گفتم : چی بگم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #418 بلند شد و دنبالم اومد. در اتاق و باز کردم و خودم جلوتر رفتم.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _شما اعتقاد دارید؟ _ نمی دونم شاید هم آره هم نه. _ جالبه. انگار خیلی هم مایل به صحبت نیستید. نفس صدادار کشیدم و گفتم : راحت باشید. من مشکلی ندارم. شما شروع کند من ادامه بدم. _ بله چشم. از خودم شروع می کنم من علی ام. بیست و نه سالمه. دو سال پیش مدرک کارشناسیم رو توی رشته کامپیوتر گرفتم. الان هم برنامه نویس یه شرکت بزرگم با حقوق عالی. توی فضای مجازی هم فعالیت دارم. کلا زندگیم رو از خانواده جدا کردم و کاملا مستقلم و می تونم یه زندگی ایده آل رو برای همسر آیندم مهیا کنم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #108 دستامو توی دستای بزرگش فشرد و مطمئن گفت: _من خودم انتقامتو میگ
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 با حرص نگاهش کردم و گفتم: _عمرا! بی آبروشون میکنم. نمیذارم قسر در برن. میدونی چقدر قلبم شکست ؟ چقدر غرورم جریحه‌دار شد؟ مگه من از اون دختره‌ی پاپتیِ پونزده ساله چیم کم بود؟ چی کم داشتم؟ پوفی کشید و با اخم غلیظی گفت: _پس هنوزم امیرعلی رو دوست داری! در مورد چی حرف میزد؟ پس بگو چرا میخواست فقط مهریه‌ام رو بگیرم و تموم بشه، بحثِ حسادت بود! پوزخندی زدم و گفتم: _بحث علاقه نیست. من وقتی با تو ازدواج کردم، علاقم رو کشتم. نابودش کردم! _علاقت رو کشتی؟ _نمیخواستم که به امیرعلی حسی داشته باشم، ولی انگار انقدر به خودم تلقین کرده بودم که ... وسط حرفم پرید و عصبی گفت: _باشه بسه! کمتر خودت و کارات رو توجیه کن. مهمه اینه که طلاق گرفتی و الانم قلبت شکست. بی‌فایده بود ولی سعی کردم براش توضیح بدم، درحالی که دستامو تند تند تکون میدادم، گفتم: _قلبم برای این شکست که دیدم چطوری به اعتمادی که نسبت بهشون کردم، خیانت کردن. من توی کل دنیا، فقط یه عسل رو دارم که قرار بود همدمم باشه، نه دشمنم! فقط من و اون همدیگه رو بعد از مامان و بابا داریم. خدا نکنه که پدر و مادرم بمیرن، ولی وقتی دیگه نباشن، من و اون برای هم خانواده میشیم. _پس چرا غرورت شکست؟ غرورت شکست چون به یه دختر بچه شوهرتو باختی؟ کلافه گفتم: _غرورم شکست چون من رو در حد حقارت پایین کشید و با یکی بهم خیانت کرد که نزدیکترینم بود و از طرفی نمی‌تونم با خودم مقایسش کنم. کم کم نرم شد و ملایم گفت: _خیانت توجیه نداره. _آره! درست میگی. ولی باید راضیت میکردم. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #419 _شما اعتقاد دارید؟ _ نمی دونم شاید هم آره هم نه. _ جالبه. ان
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 لبخند زدم. دستام رو توی هم گره زدم و گفتم : خیلی هم عالی. لبخند زد و گفت : چیز دیگه ای هم باید بگم؟ _ خب حرف واسه گفتن که خیلی زیاده. اما راستش.. منتظر داشت نگاهم می کرد. گفتم : راستش من الان اصلا قصد ازدواج ندارم. حتی هماهنگی این مراسم هم بدون اطلاع من بوده و من بعدش متوجه شدم. دلم نمی خواد الکی معطلتون کنم. سری تکون داذ و یکم جدی گفت : درسته. بهتون حق می دم. منم توی همچین حالتی تقریبا قرار گرفتم. ولی خب برای اینکه روی خانواده رو زمین نندازم قبول کردم. شما هم به نظرم خانم خوبی اومدید @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #109 با حرص نگاهش کردم و گفتم: _عمرا! بی آبروشون میکنم. نمیذارم قسر
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 نگاهی بهم انداخت و گفت: _چرا میخواستی منو راضی کنی؟ به بیرون نگاه کردم و زیرلبی گفتم: _گفتم بهت که! چون دوستت دارم. _این خیانت نیست؟ _به امیرعلی؟ فکر نکنم. به آدم خائن صدبارم اگه خیانت بشه، باز کمه! خندید و دستمو توی دستش روی فرمون گرفت. نگاهی به دستای گره خوردمون انداختم، قشنگ بودن! شبیه اون روزی که با اجبار وارد خونه‌ی مهراب شدم، نبود! به جاده نگاه کردم و گفتم: _کجا میریم؟ مگه خونت نمیریم؟ نچ‌نچی کرد و فرمون رو سمت جاده ی دیگه‌ای پیچوند: _آره ولی میخوام اول یه مدتی نباشی تا آبا از آسیاب بیوفته و حسابی امیرعلی و عسل بترسن که کشته شدی یا زنده‌ای! بعدش دادخواست طلاقت رو با شکایت بخاطر خیانت اونم با خواهرت، به دادگاه ارائه بده. خندیدم و گفتم: _خب الان کجا میریم طراح نقشه های شیطانی؟ _میریم سمت خونه‌ی بی‌بی! ترسیده نگاهش کردم، خونه‌ی بی‌بی ؟ داشت باهام شوخی میکرد؟ صورت وا رفته‌ام رو که دید، زد روی نوک‌بینیم و گفت: _چت شد؟ تو که بی‌بی رو دوست داری. صورتم مچاله شد و ناراحت گفتم: _الان آمادگی دیدنش رو ندارم. حس میکنم که اگه ببینمش، بترسم! @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻