eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.2هزار دنبال‌کننده
160 عکس
79 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #1 با بغض نگاهی توی آینه‌ی شکسته ی آشپزخونه به خودم انداختم و نفس عمیقی کشیدم تا جلوی گریه کردنم رو بگیرم . با دست‌های لرزون چادرمو از روی میز برداشتم و روی سرم انداختم که مامان با اخم وارد آشپزخونه شد و گفت: پس داری چیکار می‌کنی بیا دیگه سرمو تکون دادم و آهسته گفتم: میشه میشه من نیام... مامان تو رو خدا مامان چشم غره وحشتناکی بهم رفت و آهسته گفت: دهنتو ببند مهسا در این مورد با همدیگه حرف زدیم باز می‌خوای که آقات خون به پا کنه سینی چای رو از روی اپن برداشت و داد به دستم و گفت :عین بچه آدم برو بیرون و به همه چایی تعارف کن فهمیدی؟؟ بعدم میای و کنار خودم می‌شینی و سر تو می‌ندازی پایین یک کلمه مهسا به روح بابام قسم اگه یک کلمه حرف بزنی و این مراسم به هم بخوره به خدا همین امشب قرص برنج می‌خورم و خودمو می‌کشم که از دست همتون راحت بشم برگشتم سمت مهلا که با استرس و ناراحتی و چشمای پر از اشک زل زده بود بهم. با اون لباس بلند چین چینیش و موهایی که از دو طرف بافته بود حسابی چهرش معصوم شده بود به زور لبخندی بهش زدم و گفتم: چیزی نیست آبجی باشه تو برو منم الان میام مهلا: داری با مامان دعوا می‌کنی؟؟ مهسا: نه دورت بگردم برو الان چایی میارم مهلا که رفت با ناراحتی نگاهی به مامان کردم و گفتم :باشه من میرم اما شما هم امشبو خوب به خاطرت بسپر که داری چه جوری دختر تو بدبخت و بیچاره می‌کنی مامان خواست حرفی بزنه که دیگه بهش توجهی نکردم و از آشپزخونه رفتم بیرون با دیدن جمعیتی که زل زده بودن بهم احساس می‌کردم هر لحظه ممکنه زیر پاهام خالی بشه و بخورم زمین حالم خیلی بد بود و از شدت استرس تمام بدنم می‌لرزید و ضعف کرده بودم با اخم از یه گوشه شروع کردم به تعارف کردن چایی . جلوی اردشیر خان که رسیدم سرشو بلند کرد و نگاهی بهم انداخت پوزخندی زد که توی دلم خالی شد با ترس فورا نگاهمو ازش گرفتم به همه که چایی تعارف کردم رفتم یه گوشه و کنار مامان روی زمین نشستم و سرمو انداختم پایین نگاه‌های سنگین بقیه بدجوری اذیتم می‌کرد. با استرس تند تند انگشتامو تو هم می‌پیچیدم و گوشم به حرف‌های بابا جمشید و اردشیر خان بود که خیلی راحت داشتن در مورد همه چیز صحبت می‌کردن و به توافق می‌رسیدن @deledivane
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #ویرانه #1 با بغض نگاهی توی آینه‌ی شکسته ی آشپزخونه به خودم انداختم
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #2 بابا حتی یه لحظه هم به خودش فکر نمی‌کرد که این وسط داره تمام جوونی و روح و عمر و زندگی من و به حراج میزاره با صدای صلواتی که بلند شد عرق سردی روی تیر کمرم نشست تموم شد همه چیز به خیر و خوشی تمام شد و حالا این وسط من بودم که بدبخت می‌شدم دستامو مشت کردم تا نزنم زیر گریه و بتونم خودمو کنترل کنم .بابا نگاهی بهم انداخت و گفت: بلند شو دختر بلند شو شیرینی رو بیار تا اردشیرخان کامش رو شیرین کنه با نفرت نگاهی به بابا انداختم و با نیشگونی که مامان از کنار رون پام گرفت به خودم اومدم آهسته آخی گفتم و از جام بلند شدم و رفتم داخل آشپزخونه جعبه شیرینی رو برداشتم و سرشو باز کردم و بدون اینکه شیرینی رو داخل ظرف بچینم بردم بیرون به همه شیرینی تعارف کردم و رسیدم جلوی نعیمه خاتون. @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #3 با چشمای سبزه دری دشت جوری بهم زل زده بود که احساس می‌کردم هر لحظه ممکنه بلند شه و تیکه پارم کنه نمی‌دونم چرا نمی‌فهمید که این قضیه هیچ چیزش به خواست و خواهشه من نبوده آخر شب بود و مهمونا که رفتن فورا برگشتم داخل اتاقم هرچی مامان صدا می‌زد به خودم نیاوردم چادر سفید گلدار رو با حرص از سرم درآوردم و کوبیدم روی تخت فلزی که قژ قژ صدا می‌داد مامان با حرص در اتاقو باز کرد و گفت: داری چیکار می‌کنی؟ جوابشو ندادم و رفتم جلوی آینه شلوارمو کشیدم پایین که مامان گفت :با توام دختره بی‌حیا بغضم شکست و با گریه رو به مامان گفتم: ببین پامو نیشگون گرفتی دردم گرفت... کبود میشه تا فردا مامان کلافه سرشو تکون داد و گفت: یعنی برای یه نیشگون داری گریه می‌کنی سرمو تکون دادم و شلوارمو درست کردم و گفتم: نه برای نیشگون نیست برای سیاه بخت شدن خودمه مامان اخمی کرد در اتاقمو بست و گفت :واقعا که شما بچه‌ها بی‌انصافین کلافه سرمو تکون دادم و گفتم: از کدوم انصاف داری حرف می‌زنی‌ها؟ مامان: اون روزایی که پولدار بودیم و یادت رفته بابات برای شما به هر دری می‌زد تا کم و کسری نداشته باشین حالا که چرخ روزگار چرخیده و به این حال و روز افتاده داری براش گربه رقصونی می‌کنی ها؟؟؟ چی میشه تو هم یک بار کمک پدرت کنی کلافه سرمو بین دستام گرفتم و گفتم؛ مامان چرا نمی‌فهمی؟؟؟چرا یه نگاه به موقعیت من نمی‌ندازی اصلاً می‌بینی داری چه بلایی سر من میارین مامان پوزخندی زد و گفت :چه بلایی داری با یه آدم پولدار ازدواج می‌کنی دیگه همه دخترا از خداشونه شوهرشون انقدر پولدار باشه با ازدواج تو پدرت دوباره می‌تونه از جاش بلند بشه همه بدهی‌هاش صاف میشه مهلا و میلاد توی آسایش و رفاه دوباره زندگی می‌کنن از این خونه‌ی مستاجریه تاریکو نم گرفته دوباره بلند میشیم و میریم یه خونه بهتر تو هیچ کدوم از اینا رو نمی‌بینی؟؟؟ با بغض سرمو تکون دادم و گفتم: نه نمی‌بینم مامان: واسه چی؟ مهسا :چون اون موقع من دیگه اینجا نیستم که ببینم اون موقع باید برم خونه اردشیر @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #4 مامان بدون حرف نگاهی بهم کرد و از اتاقم رفت بیرون که پوزخندی روی لبم نشست می‌دونست دارم حرف حقیقتو می‌زنم برای همین جوابی نداشت که بهم بده با حرص برق اتاقو خاموش کردم و روی تختم دراز کشیدم که قیش قیژ شروع کرد به صدا کردن زیر لب فحشی بهش دادم از شدت حرص و عصبانیت داشتم می‌ترکیدم اما دستم به جایی بند نبود . . . . . صبح با سردرد وحشتناکی از خواب بیدار شدم و نگاهی به اطرافم انداختم که دیدم مهلا وارد اتاقم شد لبخندی بهم زد و گفت :خوبی آبجی نمیای صبحونه بخوری؟ مهسا: چرا عزیزم تو برو منم الان میام مهلا سری تکون داد چند قدم رفت یهو برگشت سمتم و گفت: بابا بهم قول داده امسال برای تولدم اون عروسک بزرگی که دوست داشتم رو بخره لبخند پر از دردی روی لبم نشست و گفتم :خوش به حالت عزیزم مهلا که رفت از روی تخت بلند شدم و دستی به گردنم کشیدم حوله کوچیکمو برداشتم و رفتم داخل حیاط که میلاد از سرویس بهداشتی اومد بیرون نگاهی بهش کردم که گفت :سلام صبح بخیر آبجی مهسا؛ سلام عزیز دلم میلاد: بیا نون تازه گرفتم صبحانه بخوریم سرمو تکون دادم و وارد سرویس شدم آبی به دست و صورتم زدم و با حوله صورتمو خشک کردم از این خونه و فضاش متنفر بودم از اینکه همه جاش پر از نم گرفتگی بود....از اینکه تمام سقف خونه و اتاق‌ها از شدت نم گرفتگی زرد شده بود و نصف گچ‌هاش ریخته بود. موهامو توی حیاط شونه کردم و مرتب بافتم و انداختم پشت سرم و وارد خونه شدم همه دور سفره نشسته بودند کنار مهلا نشستم که لقمه کج و کوله‌ای رو گرفت به سمتم و گفت: اینو برای تو گرفتم نونش خیلی تازه است میلاد پوزخندی زد و گفت: عقل کل همه نونا تازه است @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #5 مهلا با اخم گفت: نخیرم اینجاش از همه تازه‌تر بود خنده‌ای کردم و گفتم :مرسی عزیز دلم به میلاد هم اشاره‌ای کردم که دیگه جواب مهلا رو نده همیشه همین بود بینشون یکسره کل کل و بحث بود و می‌دونستم وقتی از این خونه برم دلم برای دعواهای احمقانشون تنگ میشه. دلم برای شیرین زبونی‌ها و خودشیرینی‌های مهلا و بزرگونه رفتار کردن‌های میلاد تنگ می‌شه بدون حرف سرم پایین بود و با این فکرایی که توی ذهنم میومد بغض بدی توی گلوم نشسته بود که بابا گلویی صاف کرد و گفت: فردا اردشیر خان میاد دنبالت تا برین برای آزمایش خون اخمامو کشیدم توی هم و چیزی نگفتم که بابا گفت: با توام مهسان نشنیدی؟؟؟؟ با حرص دستامو مشت کردم و زیر لب گفتم: چرا شنیدم بابا از جاش بلند شد که مامانم فوراً کتشو برداشت و دنبالش رفت با حرص لقمه رو پرت کردم توی بشقاب که مهلا با نگرانی نگاهی بهم کرد ولی چیزی نگفت. نگاهم افتاد به میلاد که اونم با بغض و ناراحتی سرش پایین بود. می‌فهمیدم که هرچی سنش بالاتر میره غرورشم بیشتر میشه اما هنوز جرات نمی‌کرد که بخواد تو روی بابا وایسه و حرفی بزنه همیشه همین بود مامان انقدر بابا رو برای ما بزرگ کرده بود که هیچ کدوممون جرات اینکه بخواهیم تو روی بابا وایسیم رو نداشتیم دستی به موهای مهلا کشیدم و گفتم :صبحونتو بخور عزیز دلم مهلا لقمه دستشو گذاشت توی دهنش دلم برای این طفلکا هم می‌سوخت این مدتی که با باور شکست شده بود یکسره توی خونه تنشو دعوا داشتیم . از سر سفره بلند شدم که میلاد گفت: چیزی نخوردی آبجی @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #6 مهسا: نمی‌خوام مرسی میلاد تند تند سفره رو جمع کرد و رو به مهلا گفت: بلند شو اینا رو ببر تو آشپزخونه مهلا: نمی‌خوام به من چه خودت ببر از شنیدن جوابش لبخندی روی لبم نشست و رفتم توی اتاقم نیم وجبی همیشه نسبت به میلاد گارد داش و جوابشو می‌داد درست برعکس من اگه حرفی بهش می‌زدم بدون چون و چرا انجام می‌داد فوراً لباسمو پوشیدم و کیفمو برداشتم که مامان وارد اتاقم شد و گفت: کجا میری؟ بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: مدرسه مامان: مگه نشنیدی بابات چی گفت فردا باید پریدم وسط حرفش و گفتم :چه ربطی به فردا داره ها؟؟ نرم مدرسه چون فردا می‌خوام برم آزمایش خون مامان سرشو تکون داد و گفت: تو که می‌دونی اردشیرخان اجازه نمیده درستو بخونی پوزخندی زدم و گفتم :می‌دونم اینا هم پوئن‌های مثبتیه که شما برای زندگی من در نظر گرفتین مامان استغفراللهی زیر لب گفت که از کنارش رد شدم و از خونه رفتم بیرون حال و حوصله مدرسه رفتن رو هم نداشتم برای همین یه تاکسی گرفتم و رفتم سمت پارکی که همیشه با بچه ها میرفتیم اونجا . از ماشین پیاده شدم و روی یه نیمکت داخل پارک نشستم و نفس عمیقی کشیدم یادش بخیر چقدر جون کندم تا درس بخونم و شاگرد اول باسم . بابا حتی نخواست سر درس خوندن من با اردشیر یکم چونه بزنه تا بله که این همه زحمتم به هدر نره کلافه سرمو بین دستام گرفتم که یهو یه نفر کنارم نشست سرمو بلند کردم و با دیدن پسر جوونی خواستم از جام بلند شم که دستشو گذاشت روی کیفم و گفت :بگیر بشین بابا نمی‌خوام بخورمت که زود بلند شدی پوزخندی روی لبم نشست و گفتم: بهتره دست از سرم برداری و بزنی به چاک فهمیدی پسره نیشخندی زد و گفت: دختر فراری هستی؟؟؟؟ @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #7 کلافه نگاهش کردم و گفتم: آره مثل خواهر تو پسره ابرویی بالا انداخت و گفت: خب بابا نوبرشو آورده حالا خوبه انقدر خوشگلم نیستی که ناز می‌کنی . چرخی به چشمام دادم و گفتم :خیلی خوب حالا که می‌دونی خوشگلم نیستم پس بهتره از اینجا بری پسره ابرویی بالا انداخت و گفت: این پارک و نیمکت توی غروق منه تو بهتره از اینجا بری کلافه کیفمو روی دوشم انداختم و فوراً از اون پارک زدم بیرون به حد کافی دردسر و بدبختی داشتم دیگه نمی‌خواستم که اضافه‌تر بشه .تویه خیابون بی‌هدف برای خودم قدم می‌زدم و نگاهم به مردمی بود که شاد و خندون از کنارم رد می‌شدند با افسوس سری تکون دادم یعنی هیچ کدوم از اینا مشکلی توی زندگیشون نداشتن و فقط من بودم که بدجوری لای منگنه گیر افتاده بودم نه راه پس داشتم نه راه پیش تو هم افتاد به ویترین مغازه اسباب بازی فروشی نگاهی به ماشین و عروسک‌ها انداختم و پوزخندی توی دلم زدم چقدر دلم می‌خواست که مهلا و میلاد رو خوشحال کنم و براشون یه اسباب بازی بخرم اما حیف که هیچ پولی دستم نبود با حسرت نفسی کشیدم و راه افتادم سمت خونه وقتی رسیدم کلیدو از کیفم برداشتم و خواستم درو باز کنم که یهو موتوری پشت سرم صدا کرد . برگشتم عقب و با دیدن آرمان یهو همه بدنم یخ شد این دیگه از کجا پیداش شده بود فوراً درو باز کردم و رفتم داخل و در خونه رو بستم مهلا اومد داخل حیاط و گفت: سلام آبجی خوبی چقدر زود اومدی لبخندی زدم و گفتم :سلام عزیزم کی خونه است مهلا: هیچکس داداش میلاد که رفته مدرسه با هم سر کار مامانم رفت خونه مهری خانوم مهسا :باشه عزیزم برو تو وارد خونه شدم و فوراً رفتم سمت تلفن .خواستم شماره ماهک رو بگیرم که یهو یادم افتاد الان همه بچه‌ها سر کلاسن کلافه گوشیو گذاشتم سر جاش و لباسامو عوض کردم. @deledivane
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #576 دیگه کاملا اعصابم رو داشتم از دست می دادم. ناامید از یه جای د
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - فدای یه تار موی گندیده پرنسس زشتم! خودم برات مطب می زنم. شوکه شدم! چی گفت؟ اون جمله تقریبا جزو تیکه کلام های مازیار بود که قدیما همش بهم میگفت. هروقت چیزی می‌شد می‌گفت فدای یه تار موی گندیده پرنسس زشتم. یادمه بخاطر لفظ زشت کلی هم غر می زدم. ولی اون لحظه دلم قنج رفت و زبونم لال شد. - الو؟ هستی دلی؟ دلی.. دلی هم صدام می زد. این یعنی اینکه .... با بهت لب زدم. -مازیار؟ - جون دلم دلی من؟ تمام تیکه کلام هاش همون بود. زدم بغل تا بتونم حرف بزنم. لکنت گرفته بودم. - تو حافظه‌ت برگشت؟؟؟ خندید. - آره نفسم. برگشت. بالاخره برگشت. بالاخره همه چی یادم اومد. با شوق جیغ کشیدم . - وای خدایا شکرت شکرت خدایا. باورم نمی‌شه - من خودمم هنوز باورم نشده @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #ویرانه #7 کلافه نگاهش کردم و گفتم: آره مثل خواهر تو پسره ابرویی بالا
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 از تو آشپزخانه برای خودم یه لیوان چایی ریختم و جلوی تلویزیون نشستم زیر چشمی به مهلا نگاه می‌کردم عروسک‌هاشو یه گوشه ردیف چینده بود و داشت باهاشون بازی میکرد. نگاهم به ساعت بود و تو دلم دعا می‌کردم که مامان پیداش نشه تا بتونم با ماهک حرف بزنم. یک ساعتی گذشته مطمئناً ماهک تا الان رفته بود خونشون فوراً رفتم سمت گوشی و شماره خونشون رو گرفتم که خود ماهک جواب داد نفس راحتی کشیدم و گفتم: - خوبی؟ - سلام مهسا تو چطوری چرا امروز نیومدی مدرسه؟ پوزخندی زدم و گفتم: - اینا رو ولش کن مگه تو به آرمان نگفتی که من می‌خوام این رابطه رو تمومش کنم؟ - چرا بهش گفتم چطور؟ - پس چرا امروز اومده بود جلوی در خونه؟ ماهک با تعجب گفت: - واقعا راست میگی؟ کلافه میگم: - آره تو رو خدا بهش بگو دیگه مزاحم من نشه به خدا برام دردسر میشه ها تو که وضعیت منو خوب می‌دونی. - می‌دونم اما خوب آرمان هم به این راحتی‌ها دست بردار نیست می‌شناسیش که مخصوصاً که من با ماهان هنوز رابطه دارم یک‌سره منو می‌بینه و بهم میگه که یه قرار بزارم تا بتونه تورو ببینه! . @deledivane
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 #ویرانه #پــارت_8 از تو آشپزخانه برای خودم یه لیوان چایی ریختم و جلو
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 آسی شده سرمو تکون دادم و گفتم: - دیدنه چی؟؟ فردا می‌خوایم بریم آزمایش خون! ماهک با تعجب گفت: - شوخی نکن به همین زودی همه چیز اوکی شد؟ با ناراحتی گفتم: - آره فردا میریم آزمایش خون و همه چیز که خوب باشه عقد می‌کنیم - ای وای واقعا برات متاسفم. - حالم خیلی بده ماهک بعضی وقتا می‌زنه به سرم که قرص بخورم و خودمو بکشم و از این زندگی راحت بشم حیف که جراتش رو ندارم...! - دیوونه شدی دختر این حرفا چیه که می‌زنی زندگی همیشه همینجوری که نمی‌مونه بالاخره زمان که بگذره همه چیز درست میشه - چی چیو می‌خواد درست بشه ها؟؟؟ و با بغض ادامه میدم: - دارن منو به عقد اون آشغال عوضی در میارن هر چقدر هم زمان بگذره که دیگه فرقی به حال من نمی‌کنه... یکم با ماهک حرف زدم و مامان که اومد داخل خونه گوشیو قطع کردم. نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: - با کی حرف می‌زدی؟ زیر لب گفتم: - ماهک مامان سری تکون میده و درحالی که با وقت نگاهم می‌کنه، میگه: - ناهار خوردی؟ سری تکون دادم. - نه - بیا برات غذا آوردم با تعجب گفتم: - از کجا ؟ . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - مهری خانم سفره حضرت ابوالفضل داشت منم یکم براتون آوردم بیاین بخورین ثواب داره! پوزخندی زدم و گفتم: - آخه چه ثوابی می‌خواد داشته باشه یه خورده برای مهلا توی بشقاب عدس پلو ریختم یه قاشق برداشتم و رفتم داخل اتاقم. یه گوشه نشستم و شروع کردم به غذا خوردن صبحانه هم نخورده بودم و حسابی گشنم بود غذامو که خوردم قابلمه رو گذاشتم کنار همون جا روی زمین دراز کشیدم. دستمو دراز کردم و چادر مامان رو از جا لباسی کشیدم و انداختم روی خودم تا یکم بخوابم. * با شنیدن صدای وحشتناکی هول زده از خواب پریدم و نگاهی به اطراف انداختم اتاق نیمه تاریک بود. میلاد از پشت پنجره دستی برام تکون داد و گفت: - ببخشید آبجی حواسم نبود توپ خورد به پنجره با عصبانیت گفتم: - خوب برو یه طرف دیگه بازی کن! - باشه چشم. کلافه دستی روی صورتم کشیدم و از جام بلند شدم که مامان در اتاقو باز کرد نگاهی بهم انداخت و گفت: - تازه بیدار شدی؟ - آره - بهتره بری حموم و یه دوش بگیری. با تعجب گفتم: - برای چی ؟ . @deledivane **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #577 - فدای یه تار موی گندیده پرنسس زشتم! خودم برات مطب می زنم. شو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - آخه چه جوری؟ - یهو. مثل یه معجزه. هرچی بود یادم اومد. با تداعی یه صحنه قدیمی. - اصلا نمی تونم هضم کنم. خوابم یا بیدار. حس می کنم بهترین خبر دنیا رو بهم دادن. - باور کن خودمم باورم نمی‌شه. اولین نفر هم بعد مامان به تو گفتم. - اصلا روزم ساخته شد. دلم می خواد گریه کنم. - عه عه گریه نه. فقط بگو کجایی. بیام دنبالت. - ماشین دارم. صبرکن خودم بیام. - باشه. با شوق قطع کردم و به سمت خونشون تغییر مسیر دادم. تو دلم عروسی بود. این بهترین اتفاق بود که مازیار حافظه‌ش رو بالاخره به دست آورد. * چند ساعت باهم گشتطم و گفتیم و خندیدیم. واقعا شده بود همون مازیار سابق و من از کنارش بودن خیلی بیشتر داشتم لذت می بردم غصه کار و همه چی هم یادم رفت. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **