eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
20.1هزار دنبال‌کننده
231 عکس
114 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۰ بهمن
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - کجا رفته بودی آبجی ؟ لبخندی بهش زدم و گفتم: - رفتم بابا رو دیدم عزیز دلم... - واقعاً پس چرا منو نبردی پیشش؟ - خوب اون توی بیمارستان عزیز دلم تورو که راه نمیدن هر وقت که مرخص بشه و ببرنش خونه مامان میاد دنبالت فعلاً که پیش منی.... مهلا سرشو تکون داد که گفتم: - دوست داری پیش من بمونی؟؟ - آره آبجی اینجا خیلی بهم خوش می‌گذره.. دستی روی موهاش کشیدم و لبخندی بهش زدم. وارد خونه شدیم...خاتون با دیدنم فوراً اومد جلو و گفت: - خوبی مادر؟ - خیلی ممنون... - حال پدرت چطوره؟ - بدنیست خدا رو شکر خوبه احتمالاً پس فردا مرخصش می‌کنن... - خوب خدا رو شکر... - مهلا که اذیتتون نکرد؟ - نه مادر بچه خوب و آرومیه... در ضمن همین که تو رفتی آقا اردلان بردش داخل باغ تا سرشو گرم کنه... با تعجب گفتم: - واقعاً؟ - آره مادر.... حسابی تعجب کرده بودم. اصلاً به اردلان نمی‌خورد که بخواد همچین اخلاقی داشته باشه و با بچه‌ها سر و کله بزنه... مهلا رو جلوی تلویزیون نشوندم و خودم رفتم طبقه بالا تا لباسامو عوض کنم.. ** «چند ماه بعد» روزا کم کم می‌گذشتند. دیگه به زندگی توی این عمارت بزرگ عادت کرده بودم.. بالاخره جواب کنکور اومد و از قبولیم حسابی خوشحال شدم.. اردشیر هم طبق قولی که بهم داده بود اجازه داد تا دانشگاهمو برم. با شروع کلاسام انگار فصل جدیدی از زندگیم شروع شده بود. همه تلاشمو گذاشته بودم برای درس و دانشگاه هم تا بتونم نمره خوبی بیارم و آینده خودمو بسازم... . @deledivane **
۱۰ بهمن
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 فهیمه گفت: وای نه، به بقیه هم گفتین؟ خدا خفه ات کنه میترا.... فهیمه که اینو گفت خنده ام گرفت، یاد ساسان و میترا افتادم که به زودی میفهمن باید باهم عروسی کنن، اون موقع انقدر بیخیال بودن که مطمئن بودم اصلا بهم فکر هم نمیکردن، تلفنم زنگ خورد و من یه خورده ازشون فاصله گرفتم، شماره ی نسترن و که دیدم دلم براش پر کشید، فوری جواب دادم -جانم نسترنم؟ -میترسم سروش، خیلی میترسم -از چی میترسی قشنگم؟ درو قفل کن راحت بخواب، من میام پیشت یه نفر گفت: پیش کی میخوای بری؟ برگشتم دیدم فهیمه کنارم وایساده، گفتم: مهران وزیر جنگ اومد، کاری نداری داداش؟ نسترن گفت: سروش، وزیر جنگ کیه؟ میگم میترسم تنهایی -زنگ میزنم چشم، دیگه نمیشه قطع کردم، فهیمه گفت: چیکارت داشت مهران؟ -یعنی چی؟ تو دوستات بهت زنگ بزنن چیکارت دارن؟ فهمید ناراحت شدم، گفت: منظوری نداشتم، آخه تازه از هم جدا شدین کنجکاو شدم -بریم همه منتظرن، شانس بیاری خاله و دایی نفهمیده باشن من و فهیمه تو ماشین من نشستیم و ساسان رفت با میترا بیاد، وقتی راه افتادم گفتم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
۱۱ بهمن
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -میترا کسی تو زندگیشه فهیمه؟ با تعجب پرسید: چطور مگه؟ تو چرا درباره ی میترا میپرسی؟ نگاش کردم، واقعا منو مال خودش میدونست، لبخند آرومی زدم و گفتم: فکر کن من و میترا باهم، دوروزه یا من اون و میکشم یا اون منو، نترس برای ساسان میپرسم -ساسان؟ خودش گفته؟ -وای دختر چقدر سوال میپرسی؟ یه کلمه بگو کسی هست یا نه؟ -چرا هست، خیلیم همو میخوان یخ کردم، نگاش کردم و پرسیدم -واقعا؟ کی هست؟ -هم دانشگاهیش، هفت هشت ماهی میشه باهمن، چرا میپرسی سروش؟ ساسان... -نه، کاش ساسان بود فهیمه، بابابزرگ، خودش گفت بهم، میدونی که وقتی تصمیمی بگیره کوتاه نمیاد حتی اگه تو دلت نخواد -درست مثل من و تو آره؟ دلت نمیخواد سروش؟ فوری نگاش کردم، صورتش قرمز شده بود، قلبم میگفت بگو آره، مثل ما، بگو من نسترنم همه ی داروندارمه، اما عقلم گفت -من حرفی از خودمون زدم فهیمه؟ من فقط مثال زدم -خیل خب دیگه ادامه نده، نگران میترا نباش، خودش از پس بابابزرگ برمیاد، تک فرزنده و حسابی خودرای ادامه ندادم، الان خودم مشکلات بیشتری داشتم، یه پیام برام اومد، اما جلوی فهیمه بازش نکردم، مطمئن بودم نسترنه.. به باغ که رسیدیم فهیمه و میترا رفتن خونه هاشون، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
۱۱ بهمن
. •ناروین
۱۱ بهمن
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 بابا از وقتی از بیمارستان مرخص شده بود قلبش به شدت مریض شده بود. ماهی یک بار می‌رفتم و بهشون سر می‌زدم... هنوز نتونسته بودم که ببخشمشون ولی خوب هیچ وقت اینو به بابا نگفتم. نمی‌خواستم که باز دوباره حالش به هم بخوره. مامان رابطه‌اش حسابی باهام سرد شده بود... وقتایی که می‌رفتم به دیدن بابا مامان خیلی سرد و خشک باهام برخورد می‌کرد، منم ترجیح می‌دادم که زیاد باهاش حرف نزنم. میلاد و مهلا خیلی بهم اصرار می‌کردند که بیشتر برن پیششون و بمونم اما خب رفتارهای مامان رو که می‌دیدم به کل پشیمون می‌شدم و همین شده بود یه علامت سوال خیلی بزرگ توی سرم که چرا مامان با من اینجور رفتار می‌کرد.... این روزا اردشیر به شدت سرش شلوغ بود. نمی‌دونم داشت چیکار می‌کرد... صبح زود می‌رفت تا آخر شب برمی‌گشت خونه بیشتر وقت‌ها هم کلاً شبا خونه نمیومد.. ظاهرا نعیمه هم از این رفتارش حسابی شاکی بود. چون می‌فهمیدم که یکسره با هم بحث و جنگ دارند ولی خب ترجیح می‌دادم که خودم عقب بکشم و توی بحثاشون دخالت نکنم... خاتون خیلی بهم هشدار داده بود که سرم تو کار خودم باشه.. بی‌حوصله نشسته بودم و داشتم شبکه‌های تلویزیون رو بالا پایین می‌کردم که خاتون با یه سینی لپه کنارم نشست و شروع کرد به تمیز کردن.. نگاهی به خاتون انداختم و گفتم: - یه چیزی رو یادت نرفته خاتون ؟ با تعجب گفت: - چی؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم: - یادمه بهم قول دادی اگه دانشگاه قبول بشم یه راز سر به مهری رو بهم میگی... خاتون سری تکون داد و گفت: - اوووووو یادته مادر؟؟ خنده‌ای کردم و گفتم: - معلومه که یادمه...‌ بگو بهم زود باش! خاتون سرشو تکون داد و گفت: - حالا نمیشه بیخیالش بشی؟ . @deledivane
۱۱ بهمن
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 ابرویی بالا انداختم و با خنده گفتم: - اصلاً اینجوری که گفتی کنجکاوترم کردی... چند وقته ذهنم درگیره منتها یادم رفته ازت بپرسم... خاتون خنده‌ای کرد و گفت: - چی بگم والا... - همون رازی که توی دلته... - خودت فکر می‌کنی چه رازی توی دلمه... شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: - من که نمی‌دونم ولی خب یه جورایی احساس می‌کنم هر چیزی که می‌خواین بگین یه ربطی به گذشته‌تون داره... اصلاً همین که تا این سن عروس نشدین و ازدواج نکردین برام کلی جای سواله... خاتون سرشو تکون داد و گفت: - اگه بهت میگم به خاطر اینه که توی این مدت خوب شناختمت و می‌دونم آدم راز نگهداری هستی... - آره...می‌تونی روی من حساب کنی. خاتون نفس عمیقی کشید و گفت: - از وقتی که یادمه آقامو مادر خدا بیامرزم نوکر خونه‌زاده پدر اردشیر خان بودند...اون موقعی که پدر و مادر اردشیرخان تازه عروسی کرده بودند من یه دختر جوون بودم.... سرمو تکون دادم و گفتم: - خوب بقیه‌اش؟ خاتون نفس عمیقی کشید و گفت: - اون موقع‌ها اگه زن ارباب پسر نمی‌آورد خیلی بد می‌دونستن حتماً باید پسر به دنیا می‌آوردن تا بشه وارث خانواده... سرمو تکون دادم و گفتم: - آره در این باره یه چیزایی شنیدم. خاتون نفس عمیقی کشید و گفت: - اسمشون پرویز و مه‌لقا بود با تعجب گفتم: - کی؟؟ . @deledivane
۱۱ بهمن
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 خوشبختانه بابا اینا به دایی و خاله حرفی نزده بودن، مامانم وقتی شنید داستان چی بوده گفت -خل شدن دخترای ما، این چه شوخی مسخره ای بود آخه سوسن گفت: خواسته خودشو لوس کنه فهیمه خانوم و همه به حرفش خندیدن... خانواده ام هنوز حرف میزدن که پیامک نسترن و باز کردم، نوشته بود: دارم برمیگردم خونه ی بابام سروش، من نمیتونم تو پستو بمونم هروقت خواستی منو بیرون بیاری، با این وضعیتم دیگه هیچ کس نگاهمم نمیکنه چه برسه باهام عروسی کنه، توام به زندگیت برس خون به مغزم نرسید، فوری بلند شدم و دوییدم سمت حیاط، باید میرفتم و نمیذاشتم زندگیم بره، این حجم از دوست داشتن و نمیتونستم باور کنم، همه پشت سرم صدام میزدن اما هیچ جوابی ندادم فوری پشت فرمون ماشینم نشستم، انقدر تند و یهویی اومدم بیرون از خونه که کسی به گرد پامم نرسید، نمیدونستم کجا برم، اگه دیر برسم خونه چی؟ رفتم سمت خونه ی پدر نسترن، اگه میومد اونجا زودتر بهش میرسیدم. وقتی سر کوچه شون پارک کردم خبری از نسترن نبود، شماره شو گرفتم، جواب داد: جانم سروش؟ -جونت هستم انقدر عذابم میدی؟ رفتی که بری نه؟ کجایی؟ -تو آژانس، دارم میرم سروش، مواظب خودت باش عشقم فقط گفتم: توام همینطور تلفن و قطع کردم، پیاده شدم و منتظرش موندم، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
۱۲ بهمن
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 یه ربع بعد یه ماشین آژانس میخواد بپیچه تو کوچه که جلوش وایسادم، راننده پیاده شد اعتراض کنه اما من به طرف نسترن رفتم، در ماشین و باز کردم و گفتم: بیا پایین نسترن، بیا -اینجا چیکار میکنی؟ کی اومدی؟ -مهمه مگه؟ چرا انقدر عذابم میدی؟ بری تو اون خونه چی میشه؟ یا باید زن یه اشغال بشی یا با مادرت بری این مهمونی اون مهمونی، اینو میخوای؟ -من فقط تورو میخوام، توام که.. -من چی؟ د لامصب من خاک برسر گفتم چند روز دندون روی جیگر بذار، چرا اینطوری میکنی؟ -تو امشب دخترخاله ات اومد تلفن و روی من قطع کردی، من چطوری بهت اعتماد کنم؟ کیفش و برداشتم و گفتم: بیا پایین باهم حرف میزنیم، بیا عزیزدلم کمتر عذابم بده کرایه ی آژانس رو حساب کردم و نسترن و تو ماشینم نشوندم، وقتی خودمم نشستم گفت -تو که رفتی مامانم زنگ زد نگاش کردم و گفتم: خب؟ -کلی گریه کرد برگردم خونه، میگفت دلش برام تنگ شده -خب؟ -میگفت سروش خیلی زود ازت سیر میشه، میگفت ولت میکنه اونوقت تو میمونی و... -توام باور کردی؟ -چرا باور نکنم؟ تو چیکار کردی که باور نکنم؟ منو گذاشتی تو خونه ات خودت رفتی -اگه من فردا ببرمت مهمونی خانوادگی، به همه معرفیت کنم باورت میشه قلب منی؟ تصمیمم یهویی بود ولی نسترن ارزشش برام خیلی بالاتر بود، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
۱۲ بهمن
. •ناروین
۱۲ بهمن
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - مادر پدر اردشیر خان رو میگم همین که عروسی کردن بعد چند ماه مهلقا خانم باردار شد... وقتی بچه به دنیا اومد و فهمیدن دختره آشوب بدی تو خونه باده به پا شد... مادر پرویز خان نمی‌تونست ببینه که عروس اصیل‌زاده‌اش دختر به دنیا میاره... سال بعد دوباره خانم حامله شد و این دفعه هم دختر به دنیا آورد... دیگه تو کل آبادی حرفش پیچیده بود و مه‌لقا خانوم هم افسرده‌تر می‌شد.... مادر آقا پرویز هم کم کم یک زمزمه‌هایی می‌کرد می‌خواست برای آقای زن بگیره تا براش وارث پسر بیاره... با تعجب گفتم: - واقعاً؟ خاتون سرشو تکون داد و گفت: - آره مادر تا اینکه خبر به گوش خانواده مه‌لقا خانم رسید اونا هم خانواده اصیل و پولداری بودن پدر مهلقا خانم اومد به دعوا بهش گفت اجازه نمیده بالا سر دخترش هو بیاره اونم فقط به خاطر یک وارث پسر.... می‌گفت برای دخترش خیلی افت داره و همه آبادی پشت سرش حرف می‌زدن آخه مه‌لقا خانم از خوشگلی و خانومی هیچی کم نداشت‌‌... اینقدر این بحث و دعواها بالا گرفت و جدی شد که دیگه کسی توی اون عمارت آرامش نداشت.. مادر پرویز خان یکسره مه‌لقا خانم رو اذیت می‌کرد و نیش و کنایه بارش می‌کرد... اون بنده خدا هم یکسره گریه و زاری می‌کرد. پرویز خان هم بدجوری هوای پسر به سرش زده بود ولی خب انقدر مه‌لقا خانم رو دوست داشت که روش نمی‌شد این قضیه رو بهش بگه تا اینکه یه شب دعوای خیلی بدی شد مه‌لقا خانوم با گریه قهر کرد و رفت خونه پدرش و پرویز خان هم حسابی عصبی بود. یادمه اون شب مادر و پدرم رفته بودن خونه یکی از فامیلا تا بهش سر بزنند بنده خدا تو بستر مرگ بود منم تنها توی خونه بودم پرویز خان حسابی عصبی بود یادمه اون شب اونقدر خورده بود که مست بود و هیچی حالیش نمی‌شد... خاتون یهو زد زیر گریه و گفت: - سر نماز بودم و داشتم نمازمو می‌خوندم که یهو در خونه باز شد... اولش فکر کردم پدر و مادرم اومدن ولی یهو از پشت سر دستی روی شونم نشست همین که برگشتم و پرویز خان رو دیدم انگار روح از تنم رفت.. هیچ وقت اون صحنه‌ها رو یادم نمیره چشماش بیش از حد قرمز بودا صورتش هم سرخ شده بود همین که با صدای لرزون گفتم: - چی شده آقا ؟؟ . @deledivane
۱۲ بهمن
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 یهو منو پرتم کرد روی زمین از ترس زبونم لال شده بود پرویز خان هم خیمه زد روم و اتفاقی که نباید افتاد. با تعجب گفتم: - جدی میگین ؟ خاتون با گریه سرشو تکون داد و آهسته گفت: - آره مادر اون شب مردم و زنده شدم هر چقدر گریه کردم داد زدم و گفتم: آقا ول کن آقا تورو به جون دوتا دخترات قسمت میدم دست از سرم بردار اما انگار کر شده بود و هیچی نمی‌شنید تنها شانسی که آوردم این بود که پدر و مادرم سر رسیدن و منو توی اون اوضاع دیدن وگرنه نمی‌تونستم حرفمو ثابت کنم... خاتون بغضشو قورت داد و گفت: - همون شب پدرم از چیزی که دیده بود یهو سکته کرد و یه گوشه افتاد مادرم هم بدجوری حالش به هم خورد منتها ما رعیت زاده بودیم و دستمون به جایی بند نبود... یک ماه از این قضیه گذشت مهلقا خانم فهمیده بود بارداره و آقا پرویز هم با خوشحالی رفته بود دنبالشو با ساز و دهل برگردوندنش به خونه مادر آقا پرویزم دیگه چیزی نگفت یعنی فقط منتظر بود تا ببینه بچه سومش دختر می‌شه یا نه که از شانس بدم منم فهمیدم حاملم... با تعجب گفتم: - واقعاً یعنی همون شب حامله شده بودین؟ خاتون سرشو تکون داد و گفت: - آره وقتی مادرم اینو فهمید انگار دنیا برامون تیره و تار شد مادرم فورا رفت به مادر آقا پرویز گفت... مادرم می‌خواست یه دارویی بهم بده تا بچه رو سقط کنم برای همین پول نیاز داشت ولی مادر آقا پرویز اجازه نداد بهش گفت که بچه رو نگه دارم و خودش خرجشو میده. مادرم هم قبول نکرد و گفت این بچه نطفه‌اش حرومه ولی خب مادر آقا پرویز اجازه نداد.. خودش گفت این قضیه رو حلش می‌کنه و دقیقاً فردا شبش نصف شب بود که آقا به همراه عاقد و مادرش اومدن توی اتاق خونمون یه صیغه محرمیت بینمون خوندن و من شدم زن صیغه‌ای آقا پرویز.... @deledivane
۱۲ بهمن