eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
21.6هزار دنبال‌کننده
155 عکس
94 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 ✅ دوره رایـــــگـــــان فــن بــــیــــان!🎁😍 ⁉️تو هم مشکل اعتماد‌به‌نفس داری و نمیتونی خوب حرف بزنی؟🥲 ⚠️دچار استرس یا خجالت زده میشی!😰 🎁 ۷ جلسه آموزش تخصصی رایـــــگـــــــان جهت دریافت دوره روی لینک زیر کلیک کنید و به جمع ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/878117667Ca6fef63f18 ⛔️ظرفیت محدود...⛔️❌
هدایت شده از  تبلیغات ...
🎁🧨قول میدم مثل بلبل بتونی تو جمع صحبت کنی😁🤌 🔴 دوره رایــــــــگان فن بیان 👇 https://eitaa.com/joinchat/878117667Ca6fef63f18 ⚠️پیشنهاد اختصاصی ویژه و محدود
داره بوی کربلا میپیچه تو عالمین.mp3
4.49M
داره بوی کربلا میپیچه تو عالمین و تواصوا بالحرم و تواصوا بالحسین بدونید ای اهل عالم اگه هیچ راهی ندارید به خدا وقتش رسیده به حسین ایمان بیارید 🎙 #️⃣ #️⃣ 🗒 متن کامل شعر 🆔 @Kashoob_Media 🌐 Kashoob.com
هدایت شده از  تبلیغات ...
7.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎁 یه پیشنهاد خوب برای عیدی شعبان فرزندانمون ⏰ تماشای داستان قهرمانی یک ملت در «ساعت جادویی» 🎬 انیمیشن «ساعت جادویی» داستان سفر پسربچه‌ای با یه ساعت جادویی به دوره کودکی مادربزرگشه که اون رو وارد یه مأموریت مهم برای پشتیبانی از قیام گوهرشاد می‌کنه. 🎉🎉 این انیمیشن می‌تونه یه اقدام متفاوت برای آشنا کردن بچه‌ها با گذشته‌ی ایران باشه. ⭕️ تهیه بلیت سینما : ♦️ B2n.ir/GTeraBite اکران مردمی عمار👇 eitaa.com/joinchat/1112277110C952842dfba
📌 🔴 در بازار طلا آنلاین کار کن 🔴 1⃣ روزانه بین ۳۰۰ هزار تا یک میلیون سود کنید فقط با دو میلیون تومان ✅ 2⃣ جهت راهنمایی کانال زیر عضو بشین ✅سریع عضو بشین تا پاک نشده✅ 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4040359982Cb04514f9b2 https://eitaa.com/joinchat/4040359982Cb04514f9b2
هدایت شده از  تبلیغات ...
🔑شما هم میتونی در بازار طلا👇 👈 با سرمایه 2.5میلیون هر روز بالای ۵۰۰ هزار تومان سود کنی✨️ 🗝فقط کافیه وارد کانال شی و شروع کنی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4040359982Cb04514f9b2
نماهنگ ای صنما.mp3
2.65M
ای صنما ای خدای همه با جنما اون که میمیره برا تو منما ای صنما ای صنما 🎙 #️⃣ #️⃣ #️⃣ 🗒 متن کامل شعر 🆔 @Kashoob_Media 🌐 Kashoob.com
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -عیبی نداره بریم خرید؟ زل زد بهم و گفت: لباسام بده؟ -بد نیست قربونت برم، به درد جایی که داریم میریم نمیخوره، بهم اعتماد کن عزیزم رفتیم براش لباس مناسب و کیف و کفش خریدم، خیلی با اون لباسهای گرونقیمت و مارک دار عوض شد، اصلا انگار یه نسترن دیگه کنارم وایساده بود، من همون نسترن ساده ی خودمو دوست داشتم ولی دلم نمیخواست چیزی از سوسن و فهیمه و میترا کم داشته باشه.. جلوی باغ یه لحظه نگه داشتم، نفس عمیقی کشیدم و به نسترن نگاه کردم، میخواستم قوت قلب بگیرم، بازم تلفنم زنگ خورد، این بار واقعا جواب دادن برام سخت بود، نسترن گفت: فهیمه ست؟ بدون اینکه جوابشو بدم دکمه ی وصل تماس رو زدم و گفتم -سلام فهیمه -سروش؟ معلومه کجا رفتی؟ مجردی گشتن تموم نشد مگه؟ بابا شب بله برونه، کلی... -بذار میگم، فهیمه باید حرف بزنیم -چی شده؟ نگران شدم، سروش جان نگو جان، تروخدا عذابمو بیشتر نکن، به زحمت گفتم: به همه بگو بیان عمارت بابابزرگ، لطفا -سروش تروخدا یه کلمه حرف بزن، چی شده آخه؟ -بیایین میگم، همه بیایین تلفن و قطع کردم، به روبرو نگاه میکردم که گفتم: شروع شد نسترن، آماده باش و محکم، باشه؟ -باشه سروش، من به خاطر با تو بودن همه کار میکنم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 به روش خندیدم و ریموت در ورودی رو فشار دادم، در بزرگ و دو لنگه باز شد و من پامو روی گاز فشار دادم.. جلوی عمارت بابابزرگ نگه داشتم، به نسترن گفتم: پیاده شو بریم، الان بقیه هم میان دوتایی پیاده شدیم و به طرف در ورودی رفتیم، زنگ رو فشار دادم، خدمتکار بابابزرگ درو باز کرد و با دیدنم سلام داد، از نگاهش فهمیدم با دیدن نسترن کلی تعجب کرده، دست نسترن رو گرفتم و رفتیم داخل، ازش پرسیدم: بابابزرگ هست؟ -بله امروز خونه هستن، کلی هم نگران شما بودن -میشه بهشون خبر بدین من اومدم خدمتکار رفت و من و نسترن به طرف سالن بزرگ پذیرایی رفتیم، نسترن از وسایل خونه چشم برنمیداشت، یهو گفت -بابابزرگت چقدر پولداره سروش -آره، بابام مامانمو گرفت افتاد تو ظرف عسل، شوهرخاله ام از بابام پولدارتر بود ولی بابای من واقعا خانواده ی متوسطی داره یهو صدای بابابزرگ اومد: سروش، کجایی تو پسر؟ دوتایی برگشتیم طرفش، گفتم: سلام بابابزرگ، صبح بخیر نسترن هم گفت: سلام بابابزرگ اومد طرفمون، صدای ضربان قلبمو میشنیدم، بهمون که رسید گفت: علیک سلام.. بابابزرگ اصلا توجهی به نسترن نمیکرد، فقط به من نگاه میکرد و حرف میزد، انگار اصلا نسترن وجود نداره، ادامه داد -خوب کردی به موقع خودتو رسوندی پسر، شب کلی مهمون داریم، امشب باید باشکوه باشه @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
. •ناروین
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 با تعجب گفتم: - آخه یعنی چی به همین راحتی بچتون رو دادین مه‌لقا خانوم؟؟ خاتون با بغض سرشو تکون داد و گفت: - مجبور بودم مادر اگه لج می‌کردم و این قضیه رو می‌گفتم.... خانوم منو مادرم رو زنده نمی‌ذاشت حتی اگه زنده هم می‌موندم آقا طلاقمو می‌داد... بچه رو هم ازم می‌گرفت و تا آخر عمر داغ دیدنش به دلم می‌موند اما اینجوری تونستم تا آخر عمرم کنار بچه‌ام باشم و هواشو داشته باشم.... یه وقتایی که اردشیر خان رو می‌بردم توی باغ تا بگردونمش و مه‌لقا خانم استراحت کنه یواشکی بهش شیر می‌دادم... با تعجب گفتم: - واقعا؟ ً خاتون خنده‌ای کرد و گفت: - آره... - یه سوال بپرسم؟ - بپرس... - هیچ وقت اردشیر خان سراغ شما نیومد؟ خاتون سرشو انداخت پایین و گفت: - چرا مادر هر چند وقت یه بار میومد پیشم البته نصف شب که خانم حواسش نبود یا وقتایی که می‌رفت به آبادی پدرش میومد یه شب پیشم می‌موند و خروس خون سحر قبل اینکه کسی توی عمارت از خواب بیدار بشه از اتاقم بیرون می‌رفت.. - چقدر سخت بوده براتون... خاتون نفس عمیقی کشید و گفت: - ای مادر .... معلومه که سخت بود. مادر خدا بیامرزم دو ماه بیشتر نتونست طاقت بیاره یه شب توی خواب ایست قلبی کرد و مرد.. آقام هم دقیقاً به چهلم مادرم نکشید که ریق رحمت رو سر کشید و منو توی این روزگار نامرد تنها گذاشت... - مه‌لقا خانوم چی؟ هنوز زنده است؟ خاتون سری تکون داد و گفت: - آره منتها حالش زیاد خوب نیست و توی خانه سالمندانه... با تعجب گفتم: - اونجا برای چی؟ . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - نمی‌دونم مادر مریضه دیگه.... آقا خیلی خواست که توی این عمارت نگهش داره حتی براش دکتر هم گرفت ولی خوب اونجا براش بهتره.... یه خانه سالمندان خصوصی که از صد تا هتل و بیمارستان بهشون بیشتر می‌رسند. آقا هم تصمیم گرفت بذاره همونجا بمونه.... ابرویی بالا انداختم و گفتم: - خاتون...هیچ وقت دلت نخواست واقعیت رو به مهلقا خانوم بگی؟ خاتون سرشو تکون داد و گفت: - نه مادر.... بالاخره اونم یه مادر بود. اگر می‌فهمید حتماً از پا در میومد هیچ وقت دلم رضا نشد که چیزی بهش بگم. لبخندی بهش زدم و گفتم: - هیچ وقت فکر نمی‌کردم همچین گذشته سختی داشته باشین... خاتون سرشو تکون داد و گفت: - چی بگم مادر... اینا همه خواسته‌ی خداست و منم راضیم به رضای خودش... خاتون از جاش بلند شد و گفت: - برم این لپه‌ها رو آب کنم که می‌خوام برای شب قیمه بار بزارم.. خاتون که رفت منم بلند شدم و رفتم داخل حیاط تا یکم قدم بزنم. حرفایی که بهم گفته بود، عجیب ذهنمو درگیر کرده بود. یعنی اردشیر هنوز نمی‌دونست خاتون مادر واقعیشه؟؟ بیشتر مواقع محبتش به خاتون رو کاملا می‌فهمیدم... روی تخته سنگی نشستم گوشیمو از جیبم برداشتم تا آهنگ بزارم که ماهک بهم زنگ زد. بعد مدت‌ها شمارش رو روی گوشیم افتاده بود.. پوزخندی زدم خواستم جوابشو ندم ولی دلم نیومد. تماس رو وصل کردم و خیلی سرد و خشک گفتم: - بله بفرمایید؟ - سلام خوبی؟ - خیلی ممنون! - زنگ زدم حالتو بپرسم دلم برات تنگ شده بود.. پوزخندی زدم که ماهک گفت: - هنوز ازم دلخوری؟ . @deledivane