#خاطرهآشناییخادمینباشهید🌹
#خاطرهخادمی خاطره شماره20
#ارسالیخادم💌
آخرای کلاس بود، در کلاس رو زدن و یک خانم جوان و چادری وارد کلاس شدن.
از قبل با مدیر و معلم ها هماهنگ کرده بودن که چند دقیقه ای از وقت کلاس رو به اونها بدن
اون خانم خودشون رو معرفی کردن و بروشور هایی بین ما پخش کردن
نگاه سریع رو بروشور انداختم و گذاشتمش بین کتابم📚
اونروز وقتی رسیدم خونه کتاب رو باز کردم و بروشور رو برداشتم
شروع کردم به خوندنش رسیدم به صفحه دومش ، عکس یه پسر جوان که به اسلحه تکیه داده بودن و چفیه رو سرشون بود🥺
زیر عکس زده بود شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان امیری♥️
تا اونروز زیاد از شهدای مدافع حرم نشنیده بودم البته میدونستم سوریه چه اتفاقایی داره میفته و هستن افرادی که راهی اونجا میشن برای دفاع اما بیشتر از این نمیدونستم!🙄
اونروز گذشت دیگه چندوقتی تو فکرش نبودم
اما نمیدونم چی شد و چه اتفاقی افتاد دوباره یه جایی یه عکس از همون آقا دیدم ولی ایندفعه یه حسی مدام بهم میگفت برو درباره ایشون یه سرچ کن ببین چرا یه جوونه دهه ۷۰ که همسن و سال خودته از همه آرزوهاش گذشته و رفته جنگ 🤔
من راستش رو بخواین به شهدای دفاع مقدس خیلی ارادت داشتم ولی زیاد تو فکر شهدای دفاع از حرم نبودم البته سالهای اول کمتر درباره شهدای حرم صحبت میشد.
خلاصه اینکه سرچ کردم و چندتا خاطره ازشون خوندم و تمام ...
اما اینبار از فکرم بیرون نمیرفتن به خودم که اومدم دیدم دارم باهاشون صحبت میکنم و این حس و حال ادامه داشت تا اینکه سال بعدش برای اولین بار رفتم مشهد💛 از روزای اول که تو مشهد بودم تا روز آخر دائما تو فکرم بود از کتاب فروشی📚 جلوی حرم کتاب ابووصال رو بخرم
اما نمیشد!
تا اینکه یه ساعت قبل از برگشت خیلی سریع و عجله ای کتاب رو خریدم حس عجیبی بود انگار اون کتاب حس داشت و باهام حرف میزد تک تک کلماتش تک تک عکساش، این حس موندگار شد برام
بعد از کنکور رو گوشی خودم سروش نصب کردم و عضو کانال های رسمی و روزانه سروش شدم.
#ادامهدارد...
#کانالدلنوشتهشهیددهقان
@Delneveshte_shahid_dehghan
#خاطرهآشناییخادمینباشهید🌹
#خاطرهخادمی خاطره شماره21
#ارسالیخادم💌
نمیدونم چجوری شروع کنم ولی دلم میخواد حرفای دلمو بزنم...
خب راستش هر جوونی وقتی وارد دانشگاه میشه ممکنه تحت تاثیر جو حاکم یا دوستان تازه ای قرار بگیره و از اعتقاداتش فاصله بگیره یا شاید براش کمرنگ تر بشن🤦🏻♀
اتفاقی که برای من افتاد، سال 94 وقتی وارد دانشگاه شدم عقاید نسبتا مذهبی داشتم اما رفته رفته تحت تاثیر همون عواملی که گفتم اعتقاداتم به مرور کمرنگ شد و انقدر این اتفاق آهسته داشت رقم میخورد که حتی خودمم بهش توجهی نداشتم!😓
امسال وقتی روز سالگردش رسیدم چیذر ازم خواستن مصاحبه کنم، منی که همیشه از مصاحبه و دوربین فراری بودم، نمیدونم چرا قبول کردم؛ وقتی پرسیدن نحوه ی آشنایی با شهید؟!
ذهنم پرواز کرد به 4 سال قبل و اون روزها تو ذهنم زنده شد.✨
روزی که خیلی اتفاقی وارد بسیج دانشگاه شدم و قبل از ورود اسمش رو روی سردر دفتر خوندم.
"پایگاه شهید محمدرضا دهقان امیری"
حدودا 1 سال از شهادتشون میگذشت و من هیچ شناختی ازشون نداشتم و این ورود، آغاز سر به راه شدنم بود، ورود به پایگاه، شروع فعالیتای فرهنگی، آشنایی با دوستای جدید و بالطبع جدایی از دوستای قبلی.🙂
اتفاقا ورود من نزدیکی های تولدشون هم بود. خیلی برام عجیب بود که این شهید هم دهه ی خودمه و فقط 2 سال ازم بزرگتر بوده اما انقدر لیاقت داشته که شهید بشه و حالا فرمانده پایگاهیه که من دارم توش خدمت میکنم.🙄
بعد از چند روز که از ورود من میگذشت تو دانشگاه به مناسبت تولدشون مراسمی برگزار کردیم که عجیب ازش استقبال شد.🌸
#ادامهدارد...
#کانالدلنوشتهشهیددهقان
@Delneveshte_shahid_dehghan
کانال رسمی دلنوشته شهید دهقان
{بهنامخدایدلسوخٺگان}
رمانِ کوتاه و #واقعی
#مدافعامنیٺ♥️
قسمت #اول🌿
پویای عزیزم..
دلم به اندازه تمام دنیا
برایت تنگ شده🥺
از امروز تصمیم گرفتم تا از دوران باهم بودنمان، دوتایی شدنمان بنویسم..✍🏻
.
.
- مهرناز ؟!
- جانم پویای من😍
- منو تو از تو شکم مامان هامون همو میخاستیما
- آهان یعنی تو شکم مامانت منو دیده بودی؟!😅
- نوچ! تو رو توی عالم ذر دیدمت؛ میگم که خانومی خدا مارو واسه هم آفریده، تو اون دنیا باهم، اینجا باهم اون دنیا هم باهمیم. اصلا خدا تورو واسه من ساخته😌
پویا پسر عمه من بود..
همسن سال هم؛ هردو متولد ۱۳۷۷،
فقط ماههامون باهم فرق داشت😃
هیچوقت فکرنمیکردم..
تو اوج جوانی داغ عزیز ببینم💔
داستانی که میخوانید داستانِ هفت ماه عاشقی من و پویای عزیزمه😔
#ادامهدارد..🍃
🖋نویسنده: بانو مینودری
ʝסíꪀ➘
@Delneveshte_shahid_dehghan
{بنامخدایدلسوخٺگان}
رمانِ کوتاه و #واقعی
#مدافعامنیٺ♥️
قسمت #دوم🌿
۱۷آبان ۹۵ روزی بود..
که پویای من تو سن ۱۷سالگی
به مامانش(عمهام) از علاقهاش ب من میگه
و ۱۰فروردین ۹۶رسماً میان خواستگاری😅
پویا از همون شیرینی هایی که من دوست داشتم، خریده بود. خامهای😋🍰
آقاپویا برای مراسم خواستگاری نبودن! گفت بهم که از دایی وزندایی خجالت میکشید ونیومده بود😄
منم نبودم روز خاستگاری😁 بعد که اومدم خونه، از ابجی پویا آمار گرفتم دیدم همه چی حل شد شکرخدا و مشکلی پیش نیومده بود.☺️
پدرم بهم گفت من گفتم هر چی دخترم بگه...
نظر من رو پرسید من هیچی نگفتم از شرم و حیا؛ همون سکوت علامت رضاست😶
و بعدش با هم رفتیم خونه مامانبزرگم اینا..
#ادامهدارد..🍃
🖊نویسنده: بانو مینودری
ʝסíꪀ➘
@Delneveshte_shahid_dehghan
{بهنامخدایدلسوخٺگان}
رمانِ کوتاه و #واقعی
#مدافعامنیٺ♥️
قسمت #سوم🌿
من و پویا از بچگی بهم علاقه داشتیم.. اما حجب حیامون همیشه مانع از ابراز این علاقه میشد😅
بالاخره 💞۱۳خرداد۹۶💞 به عقد هم آمدیم
دوران عاشقی من و پویا شروع شد😊
پویا سرباز بود و قرار بود عید ۹۷ زندگیمان شروع کنیم،
که خداوند ..
جوری دیگر برایمان رقم زد🙃💔
زمان قرائت خطبه عقد صدای ضربان قلب خودم و پویا رو میشنیدم☺️
خطبه عقد که میخوندن، باراول، دوم برخلاف همه عروسها گفتن؛
✨عروس داره سوره نور میخونه..
✨بار دوم برای خوشبختی مون دعا کردم..
✨بار سوم با استناد از آقا امام زمان و شهدا با اجازه از پدر و مادرم و بزرگترا "بله" ..
حاج آقا: خوب به میمنت و مبارکی
ماشاالله که آقای داماد سربازاسلام هستن ان شاالله سرباز امام حسین بشن💚
سفید بخت بشید ان شاالله
دعای عاقدمون چه زود به استجابت رسید، و پویام تو ایام اربعین سربازِ امام حسین"ع" شد♥️
عاشقی من و پویا دوران شیرینی بود😍
#ادامهدارد..🍃
🖊نویسنده: بانو مینودری
ʝסíꪀ➘
@Delneveshte_shahid_dehghan
{بهنامخدایدلسوخٺگان}
رمانِ کوتاه و #واقعی
#مدافعامنیٺ♥️
قسمت #چهارم🌿
پویا میامد دنبالم، منو میبرد خونشون..
پویای من سربازنیروی انتظامی بود🙂
هرموقع که با ماشین از دم خونه رد میشد یا آژیر🚨 یا بوق میزد، منم با ذوق میرفتم پنجره باز میکردم😅
یه روزی یه عکس نظامی گرفته بود آورد خونه، وقتی دیدم گفتم
- واااااای پویا چه نور بالا میزنی
- آره این عکسُ به نیت شهادت گرفتم(:
- اه... پویا این چه حرفیه😒😢
- خانمم گریه چرا حالا نه به من شهادت دادن نه جانبازی... ولی مهرنازم خیلی حس قشنگیه که داری از وطنت دفاع میکنی😎
- بسه!🥺
اونروز حرفای پویا رو نفهمیدم...
ولی پویا خیلی زود به آرزوش رسید🕊
چیزی که درمورد پویا عجیب بود جایگاهی بود که برای شریک زندگیش قائل بود.
خب ما هردو خیلی سنمون کم بود، ولی پویا مثل یه عارف برام جایگاه بالایی قائل بود..🌱
اصلا طاقت یه قطره اشک منو نداشت😢
آخ چقدر الان که مرور خاطرات میکنم...
دلم برات لک زده عزیزدلم😭💔
#ادامهدارد..🍃
🖊نویسنده: بانو مینودری
ʝסíꪀ➘
@Delneveshte_shahid_dehghan
{بهنامخدایدلسوخٺگان}
رمان کوتاه و #واقعی
#مدافعامنیٺ♥️
قسمت #پنجم🌿
اون روز دلم خیلی برای مامانم تنگ شده بود،
دلم گرفته بود..💔
ساعت شش غروب بود، که پویا اومد خونه..
تا چشمش من افتاد گفت:
- خانم کوچولوی من چی شده؟!
هیچی نگفتم...
ولی پویا بغضمُ از تو چشمام دیده بود🥺
پویا در حالیکه دستم رو میکشد:
- پاشو پاشو ببینم زانوی غم بغل کرده
اونروز پویا تا ساعت ۱۲شب🕛 منو برد بیرون، دوردور، باهم آب هویج خوردیم..🥕
تو مسیر برگشت به خونه یه آقایی داشت عروسک میفروخت، پویا سریع ماشینو زد کنار ورفت یه خرس خیلی خوشگل برام خرید🧸
پویا: دیگه نبینم بغض کنیا واگرنه میگم این خانم
خرسه بخوردت!😄
اونروز خیلی بهمون خوش گذشت☺️
چندماه بعدش...
پویا روز زن صورتی همون خرس رو برام خرید و گفت:
- مهرناز این خواهر همون خرسی که اونشب
برات خریدم😁
چقدر سخته که الان باید دلتنگی هام با یادگاری هات برطرف کنم پویا😭🥀
بشکنه دستی که تورا ازمن گرفت...
#ادامهدارد..🍃
🖊نویسنده: بانو مینودری
ʝסíꪀ➘
@Delneveshte_shahid_dehghan
{بهنامخدایدلسوخٺگان}
رمان کوتاه و #واقعی
#مدافعامنیٺ♥️
قسمت #ششم🌿
هر زمان که کرج، پیش پویا بودم..
صبح پامیشدم براش صبحونه درست کنم؛
میگفت: - پانشو عزیزم صبحونه نمیخورم! راضی به زحمتت نیستم..😊
هیچ وقت..
نمیذاشت صبحونه بزارم براش!!
میگفت، سخت میشه برات زحمت میشه..
دکمه های لباسش روکه میبستم، واسش آیه الکرسی میخوندم، بندهای پوتینش رو باهم میبستیم وانیکاد میخوندم..😭 همیشه تا دم در بدرقه اش میکردم و به خدا میسپردمش..🍃
صبح ها ؛
خداحفظی هامون خیلی طول میکشید!
هی میرفت ...
بعد برمیگشت خدافظی میکرد🙂
میرفت تو اسانسور،
باز برمیگشت عقب میگفت:
- مواظب خودت باشیااااا ..❣
انقدر تکرار میکرد، من همیشه میگفتم: - من که خونهام، چیزیم نمیشه شما مواظب خودت باش...😍😢
همیشه میگفتم :
- پویاااا تو امانت منی دست خودتااا، نبینم امانت داری نکنیاااا، نبینم خیانت در امانت کنیااا ..
اون هم همیشه همین جمله رو با عشق بهم میگفت :)
وقتایی که ساعت میشد ۶:۰۵دقیقه
و پویا آیفونُ نمیزد، من و عمم دیگه از
دلشوره میمردیم..😕
اگه قرارم بود دیر بیاد ..
ماموریتی جایی بره، حتما بهم خبر میاد
اگه هم که کرج نبود، تا میرسید خونه بهم زنگ میزد که من خیالم راحت باشه که رسیده خونه☺️
اما اونروز....
دلم اساسی شور میزد😥
ظهر به پویا پیام دادم...📲
ولی جواب نداد!
خودم آروم میکردم میگفتم
مهرناز حتما جاییه، نشینده، کار داره
خلاصه از این حرفا😥
تا اینکه ..
ساعت شد ۶:۳۰ ! دیگه طاقت نیاوردم..
اصلا سابقه نداشت پویا طی روز زنگ نزنه!
اگه نمیتونست زنگ بزنه حتما پیام میداد!
یه بار زنگ زدم، کسی گوشیو برنداشت..
برای بار دوم که زنگ زدم بابا(پدرشهید) برداشت،
گفتم: - الو... سلام!
- سلام مهرناز جان
- خوبین بابا؟ پویا کجاست؟!
گفت: -گوشی پویا دست منه،
اومد میگم زنگ بزنه
همین و قطع کرد!!!!😳
دلشوره ام بدتر شد🙁
با خودم گفتم آخه یعنی چی ؟!!
پویا هرکجا باشه الان باید بیاد خونه ..
خدایا نکنه چیزی شده😥💔
دوباره گرفتم ..
گفتم: - بابا پویا کجاست؟
گوشیش چرا دست شماست؟!!😫
- الاناست که برسه نگران نباش!
هی میگفتم..
حتماً متهم برده برسونه جایی، میاد!
سه ساعت طول کشید!!!
سه ساعتی سی سال بود برام🥀
#ادامهدارد..🍃
🖊نویسنده: بانو مینودری
ʝסíꪀ➘
@Delneveshte_shahid_dehghan
{بهنامخدایدلسوخٺگان}
رمان کوتاه و #واقعی
#مدافعامنیٺ♥️
قسمت #هفتم🌿
تا ساعت شد۸:۳۰🕣 ....
بابام زودتر از همیشه اومد خونه!
تا وارد خونه شد، بدون سلام علیک گفت:
- از پویا خبر داری مهرناز؟!!
همین جمله باعث شد بند دلم
پاره بشه..😢💔
صدای یا ابوالفضل خواهرم ..
شکسته شدن ظرفا تو آشپزخونه از دست مادرم..
و بغض گلو پدر..
حکایت از اتفاق تلخ و وحشتناکی داشت!😞
همون فاصله چند متری تا بابا رو چندبار
خوردم زمین ..😭💔
مامان: - پویا تیر خورده؟!
بابا: - نه برای دستگیری رفتن،
با بنزین سوخته🔥😭
اون لحظه یاد حرفش افتادم
که همیشه میگفت جانباز میشه! :)
پیش خودم گفتم، حتماً به پاش تیر خورده..
رفتم سمت گوشی که شمارش بگیرم اما حتی شماره یادم نیومد!😭🚶🏻♀
همون شب به سمت کرج حرکت کردیم..
جاده رشت_کرج ...
بدترین جاده عمرم بود؛
و ازش متنفرشدم.😔
هر کیلومتر یه چیزی میشنیدم!
اول گفتن:
فقط یه کم دستاش سوخته...
بعد گفتن:
یه کم پاهاش سوخته...
بعدش گفتن:
یه کوچولو سینهاش سوخته...
تا برسیم کرج ،
مشخص شد پویای من ...
#کاملسوخته 😭💔💔
وقتی رسیدیم کرج ساعت ۱:۳۰شب بود.
گریهـ میکردم ..
- الان منو ببرید بیمارستان!😭🏥
گفتن:
- نمیشه باید تا صبح صبر کنی😞
تاساعت ۹صبح بشه🕘 ..
من صدبار مردمُ زنده شدم🍂
#ادامهدارد..🍃
🖊نویسنده: بانو مینودری
ʝסíꪀ➘
@Delneveshte_shahid_dehghan
{بهنامخدایدلسوخٺگان}
رمان کوتاه و #واقعی
#مدافعامنیٺ♥️
قسمت #هشتم🌿
صبح زود رفتم بیمارستان..
مستقیم رفتم بخش سوختگی!
به پرستار گفتم:
- پویا اشکانی کدوم اتاقه خانم؟
- شما باهشون چه نسبتی دارید؟!
- همسرشون هستم
- خانم نمیشه، از دیروز که این آقا آوردن شصت هزار نفر اومدن ملاقات! اینجا بخش عفوفیه نمیشه که هرکس از راه رسید بره ملاقات😠
دیگه جوش آورده بودم، من از دیشب جون دادم حالا این نمیذاره برم پویامُ ببینم☹️
- خانم محترم! من از رشت این همه
راه نیومدم که شوهرمُ نبینم😠
- گفتم نمیشه!😡
دیدم که لج کردن فایده نداره..
- خانم توروخدا بذار ببینم شوهرمو..
یه لحظه فقط...😢☝️🏻
گذاشت برم.. گفت باشه..🚶🏻♀
رفتم داخل اتاق، سه تا تخت بود، یکیشون روش یه بیمار بود، اون دوتا خالی ...
اون یه نفر هم سرتاش باند پیچی!
باد کرده بود، خیلی بزرگ بود!🙄
اومدم بیرون از اتاق...
گفتم خانوم اشکانی رو میخواستم ببینم!
گفت - همونه...
باهم رفتیم دوباره داخل اتاق
پرستار گفت - اشکانی ؟
دیدم یکم پای پویا تکون خورد!😰
گفتم:
- پویااا😳 پویا جاااان...😢
آروم سرشو اورد بالا و گفت
- جان؟ جانم خانومم.. بیا اینجا ..
رفتم کنارش؛
درحالی که گریه میکردم ..
- پویا اینجوری امانت داری کردی؟!
اینجوری مراقب امانت من بودی؟!!😭
- من خوبم خانمم، تو مواظب خودت باش
- مگه تو مواظب خودت بودی که من باشم؟!!
همون موقع پرستار وارد شد
پویا: - مهرناز ببین من روی پای خودمم
پس آروم باش!🙂
#ادامهدارد..🍃
🖊نویسنده: بانو مینودری
ʝסíꪀ➘
@Delneveshte_shahid_dehghan
{بهنامخدایدلسوخٺگان}
رمان کوتاه و #واقعی
#مدافعامنیٺ♥️
قسمت #نهم🌿
پویامو بردن برای تعویض پانسمان ..
منم به اصرار اقای پرستار از اتاق خارج شدم.
تا از اتاق دراومدم بیرون، انقدر حالم بد بود که افتادم کف بیمارستان!💔
مامانم اومد بلندم کرد، گفت:
- حال پویا چطور بود؟!
گفتم: - اینا که میگن خوبه!
مامان پویای من کامل سوخته، سرتاپاش سوخته😭
و گریه.. و گریه.. و گریه😭
بعداز تعویض پاسمان، هرکسی میرفت دیدن پویا، حالش داغون میشد! همون کسایی که قبل از ملاقات من رو دلداری میدادن، خودشون که از اتاق میومدن بیرون داغون بود حالشون!😔
همون روز پویا منتقل شد یه بیمارستانـ دیگه...
زمانی که آمبولانس🚑 اومد میخواستم سوار آمبولانس بشم که پرستار گفت:
- شما کجا خواهرم ؟!🤨
- منم میخام بیام با شوهرم!
- نمیشه خواهرم حال شوهرت خوبه
- تروخدا آقا، من میخوام همراه شوهرم بیام
- خواهرم یه سوال، شما اقاتون رو دوست دارین؟!
- این چه سوالیه معلومه که دوسش دارم!❣
- خب وقتی کسی رو دوست داری دلت میاد اذیتش کنی... ؟!
- اخه اذیتِ چی! من میخوام باهاش برم، من میخوام پیشش باشم، باید منم بیام وگرنه نمیذارم آمبولانس حرکت کنه!
- اقاتون خودش به من گفت خانومم نیاد تو امبولانس، طاقت اشکای خانومم رو ندارم، اگه بیاد ناراحت میشه، نمیتونم ناراحتیش رو ببینم.. خواهرِمن اقاتون بخاطر خودتون میگن چون شمارو دوست دارن نمیخوان اذیت بشین اونوقت خودتون میخواین بیاین و اونو اذیت کنین؟!
من دیگه هیچی نگفتم..😢
زبونم بند اومد از اینهمه عشق پویام به من..
اخه تو اون وضعیت به فکر من بود! از اینهمه عشق پویا زبونم بند اومده بود :)
هیچی نگفتم دیگه، تا اینکه اوردن پویا رو ..
گفتم: پویا؟!😢
یهو سرش رو برگردوند سمت من و تمام اون لوله هاو سیم هایی که بهش وصل بود کنده شد!😭
سرشو چرخوندُ گفت
- جانم نازنازم! جان؟ ..
- پویا اینا نمیذارن من باهات بیام ..
اشکش از گوشه چشمش اومد ..
- عزیزم فردا بیا بیمارستان، حالم خوبه، فردا مرخص میشم!
و در امبولانس رو بستن...🚑
اشک چشم من بود ..
که بدرقه شون کرد😭
#ادامهدارد..🍃
🖊نویسنده: بانو مینودری
ʝסíꪀ➘
@Delneveshte_shahid_dehghan
{بهنامخدایدلسوخٺگان}
رمان کوتاه و #واقعی
#مدافعامنیٺ♥️
قسمت #دهم🌿
بعد که رفتیم ملاقات، تو بخش مراقبت های ویژه ی سوختگی bicu.. از پشت شیشه دیدمش، صورتشو باز کرده بودن...
تا رفتم دیدم چشمش به شیشه هست
منو دید خودشو کشید بالا گفت:
- خوبی؟😍
منم خواستم خودمو با روحیه
و محکم نشون بدم! گفتم:
- اره خیلی، تو خوبی؟! درد داری؟!
اینجا خوبه؟! راحتی؟!🙂
- اره درد ندارم، خوبم ..
بعد اشاره داد بیا داخل🙋🏻♂
- اجازه نمیدن؛😕
چشمک زد!😉
- از اون در بغل بیا ..
اومدم برم پرستاره نذاشت!
- نمیذاره😒
از داخل صدا کرد، یه پرستار اومد بالا سرش، دیدم پویا داره چجوری حرف میزنه، دقیق لب خونی کردم😄
گفت:
- اقا توروخدا زنمه بذار بیاد تو...
اقاعه گفت:
- نمیشه عزیزمن اینجا بخش سوختگیه، نمیشه..
- توروخدا یک دقیقه فقط بیاد تو
زود بره؛ توروخدا ...😕
منم از اینور شیشه بهش اشاره میدادم بذاره بیام، که اقاعه گفت - نه..
همزمان اشک از چشامون ریخت😢
- اشکال نداره خانومم دوروز دیگه میام بخش میای پیشم باشه؟ گریه نکن دیگه؟💔
منم زود اشکامو پاک کردم...
یکم دیگه حرف زدیم البته با لبخونی و اشاره!
بعد دیگه ساعت ملاقات تموم شد، دلم نمیومد برم.. هی خدافظی کردیم بزور دستشو میاورد بالا👋🏻
چند بار گفت:
- مواظب خودت باشیا😊
دیگه اومدن کرکره رو ببندن..
گفت : - دوست دارم💕
باز اشکش اومد😢
منم گفتم :
- من بیشتر اقایی..
توهم مواظب خودت باش😭❤️
#ادامهدارد..🍃
🖊نویسنده: بانو مینودری
ʝסíꪀ➘
@Delneveshte_shahid_dehghan