نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_شانزدهم باز پرس وارد شد. به احترامش ایستادم و بابت نیکوتین تشکر کردم؛ پالتو مشکی بلن
#کله_بند
#قسمت_هفدهم
هنگامی که تماس صوتی برقرار می شد؛ شنیدن صدایش جان تازه ای به من میداد.
خانواده ام شک کرده بودند. هر شب نزدیک یک ساعت توی حیاط با تلفن صحبت می کردم؛
همین که پایم را در راهرو می گذاشتم، میگفتند: کی بود؟
می گفتم: دوستم سوال درسی پرسیده بود؛ داشتم براش حل می کردم؛
خواهرم با کنایه می گفت: لابد همون دوستی که گوشی خودش خراب شده و با گوشی خواهرش پیامت میده!!!
جوابش را نمی دادم؛
بعد از یک ماه، تماس صوتی دیگر حال قبل را بهم نمیداد؛ حس می کردم تنوع طلب شده ام.
این شد که گفتم: نازنین موافقی فردا تماس تصویری بگیریم؛
قبول کرد!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
😊😇
پند و اینا برعهده خواننده است😁
از ما نوشتن از شما پند گرفتن😂
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_هفدهم هنگامی که تماس صوتی برقرار می شد؛ شنیدن صدایش جان تازه ای به من میداد. خانواد
#کله_بند
#قسمت_هجدهم
بالاخره روز موعود فرا رسید؛ حسابی تیپ زده بودم؛ به خانواده گفتم: می روم مهمانی!
رفتم به سمت پارک محله مان تا بتوانم با آرامش تمام، تماس را برقرار کنم؛
باخود می گفتم: اگه زشت بود چی؟ اگه دماغش کل گوشی رو پر کرد چی؟
اگه اصلا بد قواره بود چی؟
و...
این افکار در ذهنم می آمد و می رفت! چند بار دستشویی رفتم تا استرسم خالی شود ولی اضافه می شد.
پیامش دادم: آماده ای؟ بگیرم؟
بعد از یک ربع حرص خوردن گفت: بگیر!
هر بوقی که میخورد قلبم تند تر می زد!
رنگ صورتم قرمز شده بود!
وصل کرد؛
باور نکردنی بود! تا قبل از تماس عاشقش بودم بدون دیدین چهره اش!
اما حالا با دیدن آن چشمان درخشان و آن لبخند شیرین و آن ابرو های منظم؛
دیوانه اش شدم!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_هجدهم بالاخره روز موعود فرا رسید؛ حسابی تیپ زده بودم؛ به خانواده گفتم: می روم مهمانی
#کله_بند
#قسمت_نوزدهم
بازپرس گفت: آقای صلاحی اگر خسته شده اید ادامه داستان باشد برای بعد!
در حالی که یک نیکوتین دیگر را بر میداشتم گفتم:اگر اجازه دهید یه نخ بکشم؛ بعد تعریف کنم؛
بازپرس گفت: بکش.
لابه لای اینکه دود ها را بیرون می دادم پرسیدم: آقای بازپرس! فکر نکنم به ادامه داستان نیازی باشد! چون بی گناهم! مسئله نازنین یک مشکل شخصی بود!
بازپرس گفت: من علاوه بر آنکه یک مامور هستم، نزدیک چهارسال است که در مورد ازدواج های ناموفق مشغول تحقیق هستم!
ادامه داستان را بگو! ان شاءالله از بيانات ارزشمند شما برای دیگران استفاده خواهم کرد؛
گفتم: داستان من طولانیه! و دیگه حال بازداشتگاه رو ندارم!
_شرمنده؛ همین الان برگه عدم سوء پیشینه شما رو امضا میکنم!
به یک شرط که تا آخر داستان رو در بیرون از اینجا برایم بگویی؛
ادامه دارد...
می گویم و نصیحتشان می کنم!
اما بعضی هاشان به گوششان نمی رود!
می گویم و حرص می خورم اما بعضی هاشان هنوز نمی فهمند.
می گویم و پیر می شوم اما بعضی هاشان نمیخواهند تغییر کنند.
می گویم به امید اینکه لااقل یکی از آنها مسیر زندگی اش تغییر کند.
اما افسوس! باید تجربه هایی که ما داشتیم و ضرر کردیم را خودشان تجربه کنند تا عبرت بگیرند!
خوشا به حال کسی که از تجربه دیگران استفاده کند و بدا به حال کسی که تجربه دیگران را دوباره تجربه کند.
#دکتر_و_بچه_ها
#کله_بند
#قسمت_بیستم
با امضای بازپرس آزاد شدم؛ شب تماس گرفت و با هم در پارکی که با نازنین تماس تصویری گرفته بودم قرار گذاشتیم.
روانه پارک شدم؛
همان جایی نشستم که با عشقم حرف زده بودم؛
همان جایی نشستم که چهره دلبر خود را دیده بودم.
غم ها دوباره به سراغم آمدند.
سیگاری بر گوشه لب گذاشتم تا همه غم های گذشته را فراموش کنم.
اما برعکس، غم ها مشغول خفه کردنم بودند.
بالاخره آقای احمدی آمد، همراه با دو لیوان نسکافه؛
از چهره اش معلوم بود که دلواپس داستانم است؛
خوشحال بودم که بعد از نازنین کسی هست که به حرف هایم و درد هایم گوش می دهد.
سلام علیکی کردیم.
آقای احمدی گفت: حسین بی صبرانه منتظرم! در تماس تصویری که همین جا گرفتی چه گفتی؟
ادامه دارد...
#کله_بند
#قسمت_بیست_و_یکم
آهی کشیدم و داستان را ادامه دادم: در حدود سی ثانیه اول فقط مجذوب چهره نازنین شده بودم؛ اصلا نمی خواستم حرفی بزنم.
صحبت را شروع کرد: حسین! لال شدی؟
از خیالات آمدم بیرون و گفتم: ماشاءالله چقدر زیبایی!
لبخندی زد که روی گونه هایش چالی افتاد.
گفت: به زیبایی شما که نمی رسم؛
چون که می خواستم با او بیشتر صحبت کنم سؤال های چرت و پرت می پرسیدم!
مثلا گفتم: حال مامان بابات خوبه؟
گفت: ممنون، ولی من بابا ندارم!
با افسوس و ناراحتی گفتم: بمیرم برات خدا رحمتش کنه!
صدای خنده اش آمد و گفت: حسین!! بابام زنده هست!
با خنده گفتم: ای دروغ گو!
بعد از اینکه اوهم حسابی خنده کرد ادامه داد: بابام از ما جدا شده!
ادامه دارد...
#کله_بند
#قسمت_بیست_و_دوم
برای نازنین ماجرای فضولی خواهرم را تعریف کردم!
گفتم که: مجبور شدم بگم همکلاسی ام هستی که با گوشی خواهرش پیام می دهد!
حسابی خندید.
چند لحظهای سکوت برقرار شد و نازنین گفت: حسین خیلی خوبی!
سرم را پایین انداختم و گفتم: لطف داری؛ نازنین نمیخوای بیشتر باهم آشنا بشیم؟!
گفت: چه جوری؟
_میخوای یه قرار باهم بذاریم از نزدیک حرف بزنیم؟
_موافقم!
در کافه ای نزدیک خانه نازنین قرار گذاشتیم!
ادامه دارد....