eitaa logo
نوشته های یک طلبه
399 دنبال‌کننده
768 عکس
188 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار✨️ سالاری🧨 جعفری🎆 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_هجدهم بالاخره روز موعود فرا رسید؛ حسابی تیپ زده بودم؛ به خانواده گفتم: می روم مهمانی
بازپرس گفت: آقای صلاحی اگر خسته شده اید ادامه داستان باشد برای بعد! در حالی که یک نیکوتین دیگر را بر می‌داشتم گفتم:اگر اجازه دهید یه نخ بکشم؛ بعد تعریف کنم؛ بازپرس گفت: بکش. لابه لای اینکه دود ها را بیرون می دادم پرسیدم: آقای بازپرس! فکر نکنم به ادامه داستان نیازی باشد! چون بی گناهم! مسئله نازنین یک مشکل شخصی بود! بازپرس گفت: من علاوه بر آنکه یک مامور هستم، نزدیک چهارسال است که در مورد ازدواج های ناموفق مشغول تحقیق هستم! ادامه داستان را بگو! ان شاءالله از بيانات ارزشمند شما برای دیگران استفاده خواهم کرد؛ گفتم: داستان من طولانیه! و دیگه حال بازداشتگاه رو ندارم! _شرمنده؛ همین الان برگه عدم سوء پیشینه شما رو امضا می‌کنم! به یک شرط که تا آخر داستان رو در بیرون از اینجا برایم بگویی؛ ادامه دارد...
می گویم و نصیحتشان می کنم! اما بعضی هاشان به گوششان نمی رود! می گویم و حرص می خورم اما بعضی هاشان هنوز نمی فهمند. می گویم و پیر می شوم اما بعضی هاشان نمی‌خواهند تغییر کنند. می گویم به امید اینکه لااقل یکی از آنها مسیر زندگی اش تغییر کند. اما افسوس! باید تجربه هایی که ما داشتیم و ضرر کردیم را خودشان تجربه کنند تا عبرت بگیرند! خوشا به حال کسی که از تجربه دیگران استفاده کند و بدا به حال کسی که تجربه دیگران را دوباره تجربه کند.
با امضای بازپرس آزاد شدم؛ شب تماس گرفت و با هم در پارکی که با نازنین تماس تصویری گرفته بودم قرار گذاشتیم. روانه پارک شدم؛ همان جایی نشستم که با عشقم حرف زده بودم؛ همان جایی نشستم که چهره دلبر خود را دیده بودم. غم ها دوباره به سراغم آمدند. سیگاری بر گوشه لب گذاشتم تا همه غم های گذشته را فراموش کنم. اما برعکس، غم ها مشغول خفه کردنم بودند. بالاخره آقای احمدی آمد، همراه با دو لیوان نسکافه؛ از چهره اش معلوم بود که دلواپس داستانم است؛ خوشحال بودم که بعد از نازنین کسی هست که به حرف هایم و درد هایم گوش می دهد. سلام علیکی کردیم. آقای احمدی گفت: حسین بی صبرانه منتظرم! در تماس تصویری که همین جا گرفتی چه گفتی؟ ادامه دارد...
آهی کشیدم و داستان را ادامه دادم: در حدود سی ثانیه اول فقط مجذوب چهره نازنین شده بودم؛ اصلا نمی خواستم حرفی بزنم. صحبت را شروع کرد: حسین! لال شدی؟ از خیالات آمدم بیرون و گفتم: ماشاءالله چقدر زیبایی! لبخندی زد که روی گونه هایش چالی افتاد. گفت: به زیبایی شما که نمی رسم؛ چون که می خواستم با او بیشتر صحبت کنم سؤال های چرت و پرت می پرسیدم! مثلا گفتم: حال مامان بابات خوبه؟ گفت: ممنون، ولی من بابا ندارم! با افسوس و ناراحتی گفتم: بمیرم برات خدا رحمتش کنه! صدای خنده اش آمد و گفت: حسین!! بابام زنده هست! با خنده گفتم: ای دروغ گو! بعد از اینکه اوهم حسابی خنده کرد ادامه داد: بابام از ما جدا شده! ادامه دارد...
برای نازنین ماجرای فضولی خواهرم را تعریف کردم! گفتم که: مجبور شدم بگم همکلاسی ام هستی که با گوشی خواهرش پیام می دهد! حسابی خندید. چند لحظه‌ای سکوت برقرار شد و نازنین گفت: حسین خیلی خوبی! سرم را پایین انداختم و گفتم: لطف داری؛ نازنین نمیخوای بیشتر باهم آشنا بشیم؟! گفت: چه جوری؟ _میخوای یه قرار باهم بذاریم از نزدیک حرف بزنیم؟ _موافقم! در کافه ای نزدیک خانه نازنین قرار گذاشتیم! ادامه دارد....
از اثرات منفی داستان 😂😂😂😂
_آیا ترسی نداشتی از اینکه رابطه شما لو برود؟ در حالی که نسکافه را سر می کشیدم گفتم: از وقتی با نازنین آشنا شدم؛ تمام زندگی ام در ترس و استرس غرق شد! ترس هایی که به شدت افسرده ام کرده بودند! ترس از اینکه نکنه پدر و مادرم بفهمند! بیم اینکه نکنه نازنین از من جدا بشه! خوف اینکه نکنه بی آبرو کوچه و محل بشم! ولی باز، با وجود این همه ترس پای نازنین ایستادم. _خب از قرار در کافه می گفتی! _بله؛ با تاکسی خودم را به آدرس رساندم؛ کافه فضای تاریکی داشت؛ لامپ های زرد، آنجا را کمی روشن کرده بود. هر میز یک تُنگ بلوری داشت که شاخه های گل رز قرمز، به آن جلوه دیگری می داد. دنبال نازنین می گشتم؛ با مقداری چشم چرانی به میز ها پیدایش کردم؛ پشتش به من بود. از تکان دادن پاهایش معلوم بود که منتظر است؛ آهسته آهسته جلو رفتم! اما ضربان قلبم تند و تند تر می شد؛ ادامه دارد...
سرفه ای کردم؛ و گفتم: ببخشید سر وقت نرسیدم؛ نازنین چرخید. نگاهش در نگاهم قفل شد. بلند شد و گفت: اشکالی ندارد آقا حسین! دستش را دراز کرد؛ با خودم گفتم: اگر دست ندهم حتما نازنین ناراحت می‌شود! باز دلم گفت: اگر هم دست بدهی خدا ناراحت می شود! بین خدا و نازنین؛ نازنین را انتخاب کردم و دستش را فشردم! اشکم روانه شد؛ بازپرس از جیبش دستمالی داد به دستم؛ با آه گفتم: خریت کردم! ای کاش دستم قطع شده بود و این کار را نمی کردم؛ بازپرس گفت: ناراحت نباش، بالاخره موقعیت اونجا باعث شد که غفلت کنی! لطفا ادامه بده! _چشم نشستم رو به رویش؛ گفتم: از آشنایی با شما خوشحالم _منم همین طور! _چی میل داری نازنین؟ _هرچی تو دوستداری! ادامه دارد
تشکر از عزیزانی تا اینجای داستان همراهی و حمایت کردند❤️🌹
_من نسکافه دوست دارم؛ _انتخاب خوبیه! نازنین گفت: راستی حسین یه نفر هست که من بهش گفتم من و تو باهم دوست هستیم! چشمانم باز باز شد؛ نفسم حبس شد؛ لبم را گاز گرفتم. توی دلم گفتم: آخرش دیدی لو رفتی احمق! نتیجه دوستی با جنس مخالف همینه! نازنین فهمید ترسیده ام، دستی به مو های طلایی اش کشید و موهایش را زیر شالش برد. گفت: نترس بابا! اتفاق بدی پیش نمیاد؛ طرفی که بهش گفتم من و تو دوست هستیم آشنا هست! بیشتر ترسیدم و با صدای لرزان گفتم: کیه؟‌! گفت: مادرم! شوکه شدم؛ گفتم: مادرت!!! چی گفت؟! نازنین با لبخند گفت: هیچی! اونم از تو خوشش اومده و اجازه داده باهات در ارتباط باشم! توی دلم گفتم: اگر مادر من بفهمه با یه دختر رفیقم روی منقل حیاط کبابم می کنه! ادامه دارد...
بسم الله الرحمن الرحیم تفکرات خشک ندارم؛ از حزب بازی هم فراری ام؛ اما اعتقاد دارم که کسی که از طرف مردم انتخاب می شود! نماینده همه مردم است؛ پس جا ندارد عده ای خود را کنار بکشند و بگویند: "فلانی نماینده ما نیست" این خشک بازی ها باید کنار گذاشته شود! معتقدم به ارتباط و پیوند و مطالبه! نه سر در لاک خود کردن و قطع کردن و فرار! جای تاسف دارد که برخی ارگان ها قطع رابطه کرده اند با منتخب! جای افسوس دارد که برخی نو قلمان دست از تخریب بر نمی دارند. به قول خودتان نماینده ۱۸ درصدی اکنون، نماینده ۸۲ درصد مابقی هم هست! ✍محمد مهدی پیری
بهترین روش مواجه با غم ها بی غمی است.