اینم از آخرین شب!
طوری مردم حمایت کردن که کاغذ کارت خوان تموم شد!
کمک های امشب رکورد رو شکوند ۱۳۰ میلیون ریال
ریز مبلغ امشب ۱۳۲/۱۸۴/۰۰۰ ریال
جمع سه شب بیست دو میلیون و هفت صد هزار تومان❤️
ممنون از هم دلی مردم اردکان
#دکتر_و_بچه_ها
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند_۲ #قسمت_دهم تا در این فکر ها بودم؛ نامرد ها تمام هندوانه را بلعیده بودند! شیرینی
#وابسته
#کله_بند_۲
#قسمت_یازدهم
چیزی خورد به سرم؛ چشمانم از سوزش درهم فرو رفتند!
عماد نامرد کف گرگی زده بود!
گفت: نخورده خودتی و هفت جد پدریت وروچک!
_بی جنبه شوخی کردم!
_حقت بود! زبون درازی کردی دوباره می خوری!
کمی سرخ شدم و خجالت کشیدم!
تازه وارد لبخندی زد.
دلم مثل آهنی شده بود که می خواست خودش را به آهن ربای تازه وارد بچسباند.
بساط سفره جمع شد؛ اما سفره دلم نه!
بار اولم بود که اینچنین احساسی می کردم!
حسی از جنس کشش به یک نفر!
ادامه دارد...
#وابسته
#کله_بند_۲
#قسمت_دوازدهم
جارو به دست گرفتم و مشغول کار شدم.
هیئت بزرگ بود و بدون سقف؛ باد خنک تابستانی هم ذره های خاک را این طرف و آن طرف می کشاند.
عماد شاخه ای از درخت خرما را داد به دست تازه وارد و گفت: اسمت چیه؟
تازه وارد در حالی که جارو را می گرفت گفت: آرمان!
با اینکه سرم به کار خودم بود؛
ولی گوش و دلم پیش آنها بود.
همین که اسمش را گفت! نفسم را پوف کردم بیرون و گفتم: بالاخره اسمت رو فهمیدم!
ادامه دارد...
#وابسته
#کله_بند_۲
#قسمت_سیزدهم
عماد دستی روی شانه آرمان گذاشت و گفت: «حالا کمی هم کمک بده آقا آرمان»
از خوش شانسی من، آرمان پیش من آمد و شروع به جارو زدن کرد!
شلوار لیی آبی آسمانی تنگ، با تیشرت سفید که رویش دو ضربدر قرمز داشت زیبایی اش را ده برابر کرده بود!
باید از موقعیت استفاده می کردم!
- به! آقا آرمان! خوبی؟
- آره!
شروع کردم به سوال پرسیدن!
- کلاس چندمی؟
- شیشم!
عاشق صدایش شده بودم.
- مدرسه توی محل میری؟
- آره!
- موفق باشی!
- ممنون
ترسیدم که اگر بیشتر از این، طفلک را سوال پیچ کنم؛ در دلش بگوید این دیوانه هم از ثبت احوال آمده تا آمار جد و آباء ما را در بیاورد!
همین قدر هم از سرم زیاد بود!
ادامه دارد...
#وابسته
#کله_بند۲
#قسمت_چهاردهم
بعد از پنج دقیقه جارو زدن؛
آرمان به حرف آمد.
- ببخشید! امم... اسم شما چیه؟
حس و حالم مثل مرده ای بود که یهو زنده شده بود! ذوق کردم!
به جارو تکیه دادم و گفتم: نوکر شما محمدم!
همین جواب عالی من باعث شد سوال بعدیش راهم بپرسد!
- کلاس چندمی؟
- میرم نهم!
- موفق باشی
- نوکریم!
صدای زنگ موبایل آرمان مثل قیچی بود که رشته کلاممان را پاره کرد!
گوشی را وصل کرد حتما مادرش بود!
با دست راست گوشی را در گوشش نگه داشت و دست چپش را جلوی دهنش گرفت! تا صدایی به بیرون درز نکند!
تلفنش که تمام شد گفت: من باید برم خونه!
این جمله آب جوشی بود که انگار روی اندامم پاشیده شد!
ادامه دارد...
#وابسته
#کله_بند۲
#قسمت_پانزدهم
ناراحتی ام را به روی خودم نیاوردم؛
گفتم: ای کاش می موندی!
همان طور که بازحمت گوشی را در جیب شلوار لی اش جا می داد گفت: نمیشه گفتند بیام خونه
- فردا شب بیا
- اگه تونستم!
آرمان رفت! بعد از رفتن او اصلا حال کار کردن نداشتم! نگاهی به ساعت مچی ام کردم، دوازده بود!
دستانم را شستم. راهی خانه شدم!
دم در هیئت عماد با صدای بلند گفت: کجا؟
در دلم گفتم: بر خر مگس معرکه لعنت
_خونه!
_ کار که تموم نشده!
_ به جاش حال من تموم شده!
دویدم و رفتم بیرون!
ادامه دارد...
فکر کنم وقتی داستان رو میخونی
برای خودت صحنه ها رو تصور هم می کنی درسته؟😁😅
این یعنی خوب داریم پیش میریم🙂🙃
#وابسته
#کله_بند۲
#قسمت_شانزدهم
روی تخت خوابم دراز کشیدم.
انگار قلبم نصف شده!
نصفی از آن پیش آرمان جا مانده!
برای خودم فردا شب را تصور می کردم.
از اینکه آرمان می آید و با او دست می دهم و باهم بیشتر صحبت می کنیم.
از اینکه دوباره مو های لخت مشکی اش را خواهم دید.
دلم برای چال های گونه اش چقدر تنگ شده!
از یک طرف هم باید حواسم را جمع کنم؛
نمک نشناس ها برایم حرف در نیاورند.
ادامه دارد...
#وابسته
#کله_بند۲
#قسمت_هفدهم
یکی از بدبختی هایی که در شهرهای کوچک وجود دارد؛
این است که سریع یک حرف در آن پخش می شود!
از آن بدتر اینکه یک کلاغ و چهل کلاغ هم می شود!
یادم نمی رود یک روز همین عماد روی اعصاب تصادف کرده بود.
در محل پخش شد که طفلک تصادف کرده و رفته در کما!
آنچنان شایعه پخش شده بود که شیخ مسجد هم بعد از آنکه السلام علیکم نماز را گفت؛
برایش امن یجیب خواند!
فردایش دیدم عماد سُر و مُر و گُنده سوار موتور مشغول تک چرخ زدن است.
انگار با مورچه ای تصادف کرده باشد هیچ اثر زخمی رویش نبود.
ادامه دارد....