#وابسته
#کله_بند_۲
#قسمت_دوازدهم
جارو به دست گرفتم و مشغول کار شدم.
هیئت بزرگ بود و بدون سقف؛ باد خنک تابستانی هم ذره های خاک را این طرف و آن طرف می کشاند.
عماد شاخه ای از درخت خرما را داد به دست تازه وارد و گفت: اسمت چیه؟
تازه وارد در حالی که جارو را می گرفت گفت: آرمان!
با اینکه سرم به کار خودم بود؛
ولی گوش و دلم پیش آنها بود.
همین که اسمش را گفت! نفسم را پوف کردم بیرون و گفتم: بالاخره اسمت رو فهمیدم!
ادامه دارد...
#وابسته
#کله_بند_۲
#قسمت_سیزدهم
عماد دستی روی شانه آرمان گذاشت و گفت: «حالا کمی هم کمک بده آقا آرمان»
از خوش شانسی من، آرمان پیش من آمد و شروع به جارو زدن کرد!
شلوار لیی آبی آسمانی تنگ، با تیشرت سفید که رویش دو ضربدر قرمز داشت زیبایی اش را ده برابر کرده بود!
باید از موقعیت استفاده می کردم!
- به! آقا آرمان! خوبی؟
- آره!
شروع کردم به سوال پرسیدن!
- کلاس چندمی؟
- شیشم!
عاشق صدایش شده بودم.
- مدرسه توی محل میری؟
- آره!
- موفق باشی!
- ممنون
ترسیدم که اگر بیشتر از این، طفلک را سوال پیچ کنم؛ در دلش بگوید این دیوانه هم از ثبت احوال آمده تا آمار جد و آباء ما را در بیاورد!
همین قدر هم از سرم زیاد بود!
ادامه دارد...
#وابسته
#کله_بند۲
#قسمت_چهاردهم
بعد از پنج دقیقه جارو زدن؛
آرمان به حرف آمد.
- ببخشید! امم... اسم شما چیه؟
حس و حالم مثل مرده ای بود که یهو زنده شده بود! ذوق کردم!
به جارو تکیه دادم و گفتم: نوکر شما محمدم!
همین جواب عالی من باعث شد سوال بعدیش راهم بپرسد!
- کلاس چندمی؟
- میرم نهم!
- موفق باشی
- نوکریم!
صدای زنگ موبایل آرمان مثل قیچی بود که رشته کلاممان را پاره کرد!
گوشی را وصل کرد حتما مادرش بود!
با دست راست گوشی را در گوشش نگه داشت و دست چپش را جلوی دهنش گرفت! تا صدایی به بیرون درز نکند!
تلفنش که تمام شد گفت: من باید برم خونه!
این جمله آب جوشی بود که انگار روی اندامم پاشیده شد!
ادامه دارد...
#وابسته
#کله_بند۲
#قسمت_پانزدهم
ناراحتی ام را به روی خودم نیاوردم؛
گفتم: ای کاش می موندی!
همان طور که بازحمت گوشی را در جیب شلوار لی اش جا می داد گفت: نمیشه گفتند بیام خونه
- فردا شب بیا
- اگه تونستم!
آرمان رفت! بعد از رفتن او اصلا حال کار کردن نداشتم! نگاهی به ساعت مچی ام کردم، دوازده بود!
دستانم را شستم. راهی خانه شدم!
دم در هیئت عماد با صدای بلند گفت: کجا؟
در دلم گفتم: بر خر مگس معرکه لعنت
_خونه!
_ کار که تموم نشده!
_ به جاش حال من تموم شده!
دویدم و رفتم بیرون!
ادامه دارد...
فکر کنم وقتی داستان رو میخونی
برای خودت صحنه ها رو تصور هم می کنی درسته؟😁😅
این یعنی خوب داریم پیش میریم🙂🙃
#وابسته
#کله_بند۲
#قسمت_شانزدهم
روی تخت خوابم دراز کشیدم.
انگار قلبم نصف شده!
نصفی از آن پیش آرمان جا مانده!
برای خودم فردا شب را تصور می کردم.
از اینکه آرمان می آید و با او دست می دهم و باهم بیشتر صحبت می کنیم.
از اینکه دوباره مو های لخت مشکی اش را خواهم دید.
دلم برای چال های گونه اش چقدر تنگ شده!
از یک طرف هم باید حواسم را جمع کنم؛
نمک نشناس ها برایم حرف در نیاورند.
ادامه دارد...
#وابسته
#کله_بند۲
#قسمت_هفدهم
یکی از بدبختی هایی که در شهرهای کوچک وجود دارد؛
این است که سریع یک حرف در آن پخش می شود!
از آن بدتر اینکه یک کلاغ و چهل کلاغ هم می شود!
یادم نمی رود یک روز همین عماد روی اعصاب تصادف کرده بود.
در محل پخش شد که طفلک تصادف کرده و رفته در کما!
آنچنان شایعه پخش شده بود که شیخ مسجد هم بعد از آنکه السلام علیکم نماز را گفت؛
برایش امن یجیب خواند!
فردایش دیدم عماد سُر و مُر و گُنده سوار موتور مشغول تک چرخ زدن است.
انگار با مورچه ای تصادف کرده باشد هیچ اثر زخمی رویش نبود.
ادامه دارد....
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند۲ #قسمت_هفدهم یکی از بدبختی هایی که در شهرهای کوچک وجود دارد؛ این است که سریع یک
#وابسته
#کله_بند۲
#قسمت_هجدهم
هوا نه گرم گرم است نه سرد سرد!
بالاخره توقعی هم بیش از این نیست! شهرمان در شب های تابستان هوایش اینجور است.
با عجله نماز خوانده و نخوانده خودم را به هیئت می رسانم.
لامپ های هئیت روشن است.
در غرفه ها چراغ های کوچک به رنگ سبز و بیرون هیئت پروژکتر های پرنور خود نمایی می کنند.
دلم برای آرمان تنگ شده!
فکرش را نمی کردم با یک بار دیدن او اینقدر دلم برایش تنگ شود!
بچه ها یکی یکی سر و کله شان پیدا می شود.
امشب باید پارچه های مشکی و پرچم ها را نصب کنیم!
هر یک دقیقه یکبار نگاهم را به در هیئت خیره میکنم؛تا شاید بیاید!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند۲ #قسمت_هجدهم هوا نه گرم گرم است نه سرد سرد! بالاخره توقعی هم بیش از این نیست! شه
#وابسته
#کله_بند۲
#قسمت_نوزدهم
رفتم سراغ علی! با خاک انداز شیرجه رفته بود روی خاک های غرفه ها؛
مشغول جمع کردنشان بود.
می خواستم از او آمار آرمان را بگیرم. هیچی هم که نداند؛ به اندازه یک همکلاسی که از او اطلاعات دارد!
شلوار کردی اش خیلی جالب بود؛
خودش و چهارتا مثل خودش
در آن جا می شدند.
شلوار که نه! تخت خواب بود؛
از بس که بزرگ و جا دار و فراخ به نظر می رسید؛
با لبخند گفتم: «علی تو شلوارت گم نشی!»
خندید و گفت:« بفرما تو! برای همه جا هست!»
لبخند کوتاهی زدم.
ادامه دارد...