eitaa logo
نوشته های یک طلبه
962 دنبال‌کننده
820 عکس
205 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
از دوچرخه پایین آمد! کنار لاستیک عقبش دو پاگیره جوش داده بود، آنها را پایین داد و گفت:« بفرما! پات رو بذار روی پاگیره ها و بریم!» پاهایم را گذاشتم روی پاگیره دو دستم را روی شانه آرمان گذاشتم. بدنش کمی گرم بود. اما دلم را حسابی گرم می کرد! نسیم تابستانی موهای آرمان را می رقصاند. کمی شانه اش را فشار دادم و گفتم: «نمی گی دل ما برات تنگ میشه! اینقدر دیر میای!» شانه اش را کمی به طرف بالا حرکت داد و گفت: نشد دیگه! آن شب که من ساعت یازده داشتم از خستگی در زمین فرو می رفتم! به خاطر آرمان تا یک شب بیرون بودم! ادامه دارد...
مشغول بستن پرچم مشکی ها بودیم! البته من چون هم لاغر و فرز بودم با سرعت از پله های تیر برق ها بالا می رفتم و پرچم ها را در جا پرچمی ها فرو می کردم. مثل یک گربه! سر و صدا های بچه ها و گاری پرچم ها هر خوابی را بیدار و هر بیداری را زهره ترک می کرد! در این گیر و دار بعضی از بچه برایم موی دماغ شده بودند! آرمان بیشتر با من گرم گرفته بود! اما بعضی بچه ها هم می خواستند با او رابطه برقرار کنند! اولین موی دماغ امیر بود! ادامه دارد...
بالای تیر برق مشغول کار بودم! اما گوش و چشمم به آرمان بود. امیر با کف دستش محکم زد به کمر آرمان و گفت: «بچه خوشگل کی بودی تو!» آرمان کمی قرمز شد! اخمی کرد و گفت: «به تو چه! پر رو!» امیر که دلش از عماد پر بود می خواست روی آرمان عقده گشایی کند! لبخندی شیطانی زد و گفت: «ماشالله زبون درازی هم که میکنی!» آرمان یک چشمش پشت مو های لخت مشکی اش پنهان شده بود؛ با صدای آرام جواب امیر را داد: - خودت شروع کردی! امیر ول کن نبود. دستش را به کمر زد و فرمان دوچرخه آرمان را گرفت! - ببین نذار دخلت رو بیارم! از تازه وارد های خوشگل زبون دراز حالم بهم می‌خوره! از بالای تیر برق داد زدم:« امیر بس کن!» - تو خفه لطفا! ادامه دارد...
طرف زنگ زده میگه جالبه داستان ولی به جون هرکی دوست داری ادامه نده😂 گفتم: چرا؟ گفت: بد آموزی داره!😐 جوجه رو آخر پاییز....
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند_۲ #قسمت_بیست_و_هفتم بالای تیر برق مشغول کار بودم! اما گوش و چشمم به آرمان بود.
بهم برخورد. با اینکه امیر یک سال کوچک از تر من بود ولی قد و قواره اش از من حدود دو وجبی بیشتر به نظر می رسید. هنوز پرچم را محکم نکرده بودم! هر لحظه امکان داشت امیر دسته گلی به آب بدهد! از همان بالای تیر برق حمایتم را از دوستم شروع کردم! - میدونی که زورت رو دارم! پس حرف گوش کن! امیر به حرفم توجهی نکرد. گلوی آرمان را گرفت! آرمان همان طور که دوچرخه را نگه داشته بود گفت: گمشو!..... امیر با دست راستش سیلی به صورت آرمان زد و گفت: «زبون درازی با بزرگ تر نکن!» نمی دانم چطور از تیر برق آمدم پایین! مثل عقابی که می بیند جوجه اش نیاز به کمک دارد خودم را رساندم! ادامه دارد...
رنگ صورتم قرمز شده بود! امیر را هل دادم به عقب! _مگه نگفتم بس کن! نگاهم به آرمان افتاد. در حالی که گونه اش را می مالید نگاهش به من بود! دوچرخه اش را با دستش نگه داشته بود. امیر که انتظار چنین حمایت سرسختانه من را نداشت! گفت: «طرف من هستی یا این تازه وارد!» صدایم از حد معمولش بالاتر رفته بود! باز یقه امیر را گرفتم و ادامه دادم:من طرف حق هستم! چیکارت کرده که کتکش زدی! امیر بدبخت رنگ باخته بود؛ آرمان هم فکر کنم توقع نداشت که این جور خونم به جوش بیاید! مشتم را گره کردم آوردم بالا! یقه پیراهن راه راهِ آبی امیر در دستم بود! گفتم: عذر خواهی می کنی یا خودم ترتیبت را بدهم؟ ادامه دارد...
امیر خیره شد به من و آب دهانش را قورت داد! فکر کنم به یاد کتک هایی افتاد که از من نوش جان کرده بود! یادم نمی رود یک بار در بازی فوتبال که در کوچه مان بازی می کردیم؛ از عمد رویم خطا کرد! در حالت تک به تک با دروازه‌بان بودم که از پشت مرا عقب کشید و نقش بر زمینم کرد! مثل الاغ قهقه می زد و می گفت: گل زهرمارت شد! من هم با یک فن کمر انداختمش کف آسفالت! همین که با فن من زمین را در آغوش گرفت؛ رهایش نکردم! پایش را گرفتم و روی زمین چند متری کشاندمش! مثل یک ماشین اسباب بازی که به آن نخ می‌بندی دنبال خودت آن را می کشی! طفلک زخم های عمیقی از آن حادثه برداشت. ادامه دارد..‌.
البته که بعد از آن ماجرا از امیر عذرخواهی کردم! امیر نفسش را با آهی بیرون داد! انگار می خواهد شاخ غولی را بشکند! رفت جلوی آرمان و گفت: «داش شرمنده! دست خودم نبود!» آرمان، دست امیر را که دراز کرده بود را فشار داد و گفت:«دشمنت شرمنده!» بعد از آن ماجرا آشنایی من و آرمان بیشتر شد. به قول معروف داشتیم باهم تازه دوست می شدیم. خوشحال بودم که با کسی که واقعا می خواستمش داشتم دوست می شدم! همان شب که یقه امیر را گرفته بودم. بعد از نصب پرچم ها، دوباره آرمان با دوچرخه اش مرا به خانه برگرداند؛ البته تعارف کردم و گفتم: خودم می‌روم زحمت بهت نمیدم! _زحمت چیه بشین! در بین راه که می آوردم، نگاهی به ساعت دیجیتالم انداختم؛ ساعت از یک هم گذشته بود! اما می خواستم تا صبح با آرمان باشم! ادامه دارد...
برخلاف کله بند یک در این داستان خبری از نصیحت مستقیم نیست🙃 در قالب جریان داستان نکته ها رو جای دادیم امید وارم برداشت بشه😅 تا متهم نشیم👨‍🦽
دو گوهر ناب زندگی پدر و مادر
وقتی با یزید همکلاسی میشی😂