eitaa logo
نوشته های یک طلبه
370 دنبال‌کننده
705 عکس
178 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار✨️ سالاری🧨 جعفری🎆 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
🤨🤔 مگر خدا مجبور بوده که ما را خلق کند و ما را عذاب کند و ما در زندگی فقیر و بی‌پول باشیم و انواع مصیبت‌ها و بلاها به ما برسد 😡🤬پاسخ🤫🙂 فرض کنید همه مردم دنیا علاوه‌بر دو دست و دوپا دو بال بسیار زیبا نیز داشتند که می‌توانستند با آن پرواز کنند🕊 ولی چند نفر مثل الان بدون بال بودند🙍‍♂ در چنین دنیایی خیالی حتماً می‌گفتند ما چند نفر ناقص‌الخلقه هستیم😢 و خدا ما را ناقص خلق فرموده و ما بیچاره‌ها بال نداریم آن‌وقت ما نیز همیشه از این‌که ناقص‌الخلقه هستیم غصه می‌خوریم 😩 ولی آیا واقعاً خدا به ما بدی داده‌است🤨 یا ماییم که خود را ناقص و بد می‌پنداریم🙃 آیا خداوند نقصی در او آفریده‌است⛔️ یا کمال بیشتری را نیافریده‌است✅ بله خداوند در آن دنیای فرضی به ما بدی و بیچارگی نداده و نقصی نیافریده‌است✳️ بلکه فقط کمتر نعمت عطا کرده‌است و چون به دیگران بیشتر نعمت داده‌است ما توقع داریم که با دیگران مساوی باشیم😲 خود را بدبخت و بیچاره بی‌بال می‌یابیم😶 درحقیقت ذهن🤯ما با یک خطای منطقی دچار می‌شود و نداشتن نعمت اضافه را داشتن مریضی و بیچارگی و نقص می‌نامد🤕 فکر می‌کنیم خداوند بیچارگی و نقص را برای ما آفریده‌است😣 چنان‌که نداشتن چشم را داشتن کوری می‌نامیم 👁و گمان می‌کنیم خداوند به ما کوری داده‌است درحالی‌که نداشتن چشم 👁، نداشتن است و این‌طور نیست که خداوند این نداشتن را آفریده و به ما داده باشد❌ بلکه او به شخص نابینا کمتر نعمت داده‌است✅ همیشه ما با این اشتباه دچار هستیم 😉که نداشته های خود را با داشته‌های دیگران مقایسه می‌کنیم🤓 و نام آن را داشتن نقص بیچارگی می‌گذاریم🤦‍♂ این ماییم که توقع کاذب داریم و توهم مساوی بودن را بیا دیگران😔 بیچارگی های دنیوی ما به خاطر عینکی هست که به چشم زده ایم که خود را با دیگران مقایسه میکنیم😔 و خدا را مقصر می‌دانیم🤦‍♂😭 درضمن تمام کار های خدا با هدف و حکمت هست نه بیخودی پس راضی باش به رضای خدا کتاب بینهایت
سلام✋ اگه یادتون باشه حاج‌آقای قانعی یک سوال پرسیدند 😉 که اگر برمی‌گشتید به عقب بازهم همین راه رو انتخاب مکردید یانه🤔 خودم این سوال برام پیش اومده بود 🧐 حتی از خود حاج‌آقا پرسیدم این سوال رو و از شیخ‌های بسیاری من این سوال مپرسیدم همشون به غیر دو نفر می‌گفتند ما همین مسیر رو انتخاب می‌کردیم🤨 فقط میگفتن که این بعضی کار ها رو ای کاش انجام می‌دادیم و.... 🤭 ولی من هنوز این سوال برام حل‌نشده بود هی با خود میگفتم که طلبگی توش پول و اینا خبری نیس و ... شد شد تا اینکه رفقای کلاس ششم یعنی شش سال پیش که باهاشون همکلاس بودم 😮 زنگ زدند و گفتند بیا بریم پارک کوهستان اون‌جا یخره هم دگه رو ببینیم 🤵 منم رفتم تا خبر دارشون بشم👳‍♂ آقا وقتی که هم رو دیدیم😄 واقعاً یعنی من به خودم افتخار کردم که باریکلا چی انتخابی کردم😘چکار پول دارم گور پدر پول 😂 اونا همشون پول داشتن ماشین داشتن ولی نمدونم یچیزی کم داشتند تو زندگی‌شون😊 واقعا بچا از دست رفته بودند یکی هم کلاسی هام سیگاری شده بود🚬 یکی دگه قلیونی بود🏺 یکی دگه رد ناموس مردم 🤦‍♂ یکی دگه دین رو ول کرده بود 😕 نه نماز مخوند نه هیچی فقط گفت من روزه می‌شم چون‌که برای سلامتی مفید نه برای خدای شما 😔 تازه مطرب هم شده بود😅یادش بخیر کنار دسی من بود 😢 من هی میگفتم یادش بخیر چقه خاطره داشتم باهم ولی حالا که مدیدمشون حرص مخوردم چقدر با ادب و با اخلاق تر از من بودن ولی حالا به روزی افتاده بودن اوراق شده بودن بچه ها باخودم میگفتم اگه میومدن حوزه خیلی به دردشون مخورد البته همشون مخالف آخوند ها بودن 😂 ولی از لحاظ مالی پول داشتن اما معنویت،دین ،و.... براشون جا نیفتاده بود 😕فک مکردن دین اومده دست و پاشون رو بسته 😞😡 فهمیدم که چه انتخاب خوبی کردم توی زندگیم ✌️ قول مهدی رضایی باید پول جایزه تلاشت باشه نه هدف تو 😊 اونجا‌ بود که فهمیدم هیچ جا مثل حوزه نمشه و چه فرصت هایی در اختیار ما هست تا خودمون رو بسازیم 😁 یچیز دیگه هم مهدی رضایی گفت ببین مسیری که انتخاب کردی چقدر شخصیت و رفتار تو رو رشد میده خداروشکر امام زمان این فرصت رو در اختیار ما گذاشته به امید موفقیت همه محمد مهدی پیری
😢 چرا من فلانی نیستم چرا من فلان دانشمند نیستم چرا من جای فلان بازیگر نیستم 😡 چطور می‌شد که من هم آن‌طور و این‌طور بودم 😄 چرا این وضعیت برای من انتخاب‌شده است علتش چیست😢 پاسخ👨‍⚕ این درخواست‌ها در حقیقت یک سؤال خود متناقض است🤓 این سوال مانند آنست که یک مثلث 🔺بگوید چرا من مربع نیستم◼️ یا عدد چهار بگوید چرا من هشت نیستم آیا واقعاً ممکن بود که مثلث🔺 مربع◼️ باشد و یا عدد چهار 4⃣هشت 8⃣باشد مثلث و عدد چهار هرگز نمی‌توانند مربع و هشت باشند 🤨فقط می‌توانند بگویند ای‌کاش من خلق نشده بودم و به‌جای من مربع یا عدد هشت خلق می‌شد و مثلاًبجای من چهار دو عدد هشت خلق می‌شد 🙄 و هرگز نمی‌تواند بگویدعدد چهار ای‌کاش من هشت بودم 🤭اگر دقت کنیم می‌بینیم که هر کسی همان کسی هست که هست🤯 و اگر طور دیگری بود در زمان و مکان دیگر یا از پدر و مادر دیگر و یا با قد و اندازه و قیافه متفاوت یا در کشوری دیگر دیگر او 😳او نبود پس کسی که چنین سؤالی را می‌پرسد✌️ در واقع باید آرزو کند ای‌کاش خداوند مرا اصلاً خلق نمی‌فرمود و به جای من دونفر آدم آن‌چنانی خلق می‌کرد🌹 معلوم است که هیچ‌کس در شرایط عادی چنین آرزویی ندارد🙂 بنابراین هیچ‌گاه نباید بگوییم که چرا من فلان دانشمند بزرگ یا تاجر یا فلان بازیگر زیبا نیستم😞😔 و باید بدانیم و باور کنیم که هر کدام از ما خودمان هستیم و محال است غیر خودمان باشیم بله می‌توانیم با تلاش و کوشش خود را به حد توان دیگری تشبیه نمود و از فضائل او بهره نمود😁 سعی کن خودت باشی کتاب بینهایت(با تغییر)
یه اتفاق و بویِ جالب 😳 دوشنبه بود. در حال قدم زدم توی مدرسه بودم مدتی تا امتحانم نمانده بود‌ . همین طور که قدم هایم را آرام بر می‌داشتم‌. استرس درونم هم به آرامی بالا می رفت. 😟 قصد داشتم به حجره یکی از دوستانم بروم‌. قرارمان این بود که قبل از شروع ساعت امتحانات با هم مباحثه و مروری داشته باشیم. 🤓 در راه رسیدن به حجره با یکی از اساتید رو به رو شدم. سلام حاج‌آقا حالتون خوبه ! _سلام، بله شکر خدا. دستم را فشرد‌. عجب عطر خوش بویی زده بود! حاج آقا چه عطر خوش بویی زده اید؛ کاپیتان بلک هست؟ _بله ؛ خیلی ممنون لطف دارید. از حاج آقا دور شدم و وارد حجره شدم. سلام علیک که کردم رفیقم گفت : چه عطر خوش بویی زده ای 😇👌 _من عطر نزدم که ! فهمیدم که این بوی خوش از کجا آمده. 😅 این بو برای چند دقیقه ای بود که پیش حاج آقا بودم. رفتم توی فکر گفتم 🤔 یه دیدار کوتاه ببین چطوری بوی آدم رو تغییر میده!🙂 ببین چطوری تو رو بو دار می کنه 😊 توی معنویت و اخلاق هم قطعا همین جوریه! وقتی ما ها با یه عده ای دوست بشیم که کمتر بوی خدا امام زمان رو میدن ! باعث میشه که ما هم از خدا و نماینده اش توی زمین دور بشیم😐 و وقتی ما ها بریم به سمت خدا و امام زمان و برای اونا کار انجام بدیم. برای ظهور امام زمان خودمون رو آماده کنیم و حتی با حضور توی جمع هایی که بوی امام زمان و خدایی بیشتری داره 😊 قطعا ما بوی امام زمان و خدا رو می دیم و کسب می کنیم .
زیبایی بود. مثل اردو های قبل. این‌بار هوا سرد و بارانی و سوزناک بود‌. اما دل ها باهم گرم گرفته بودند. بعد از چندین امتحان این اردو برایم دلچسب بود. مکان خرانق بود. شهری خوش آب و هوا همراه با خانه های قدیمی و کاهگلی آنهم نه یک طبقه بلکه چند طبقه خانه را با کاهگل بالا برده بودند. ترکیب بوی نم باران با کاهگل هوش را از سرم برده بود. در کوچه های تنگ کاهگلی قدم میزنم. دستانم را به روی دیوار ها می کشم بچه ها مشغول عکس گرفتن اند. خانه های متروکه و خالی و بی روح دلم را می‌لرزاند‌. با خودم می گویم این آینده همه هست. خانه خود را که با هزار زحمت ساخته و پرداخته کرده اند رها می کنند. به یاد حدیث مولایم علی، جان های عالم به فدایش می افتم که می‌فرماید: در هر روز ملکی به اهل زمین خطاب می‌کند بزایید برای مردن. و جمع کنید برای فنا شدن. و بسازید برای خراب شدن . وارد کاروان سرا می‌شوم. صنایع دستی آن‌جا چشمم را پر می‌کند. دست میکشم روی پلاس ها عاشق پلاس ها شده بودم می‌خواستم یکی را برای خودم بخرم‌. رنگ زرد چهار خانه اش را که با نخ های سفید آمیخته شده بود پسند کرده بودم. اما وقتی که قیمتش را پرسیدم شکست عشقی خوردم. از خریدنش صرف نظر کردم. عکس گرفتن را ترجیح دادم😂 دست هایم را بالا می آورم محکم به سینه ام میکوبم. حاج آقا عبدالهی مداحی می‌کند. و ما به دور او حلقه زده ایم و مشغول گردش به دور او هستیم. در حسینه خرانق‌. فکر کنم سرگیجه گرفته! از بس به دورش چرخیدیم. دست هایم را به زیر آب چشمه میبرم طوری ساخته بودند که از کوزه ای بزرگ آب چشمه بیرون می‌آمد. بعد از گرد گیری هیئت دست هایم نفسی تازه کردند. دست شویی ها آبی نداشتند‌. یا با هزار التماس و زحمت چکه چکه آب می آمد. ندایی بلند است از دستشویی ها اُو قَطه اینجا بود که به نعمتی ناشناخته پی بردم آب و فشار آب😁 دست هایم را به ضریح می مالم قبر بابا خادم! نقل شده که ایشان خادم امام رضا بوده و در سفر امام رضا که از مدینه به مرو بوده است. همراه امام بوده اند و در خرانق که حضرت اتراق می‌کنند ایشان از دنیا می‌رود. و در خرانق دفن میشود‌. دست هایم را به دست گیره اتوبوس می‌چسبانم از پله ها بالا می روم و از خرانق خداحافظی میکنم. محمد مهدی پیری
شنبه شب است. هوا خیلی وقت است که‌ از لطیفی بهار و گرمی تابستان فرار کرده و این روز ها می خواهد از خنکی پاییز هم خداحافظی کند. صدای تلاوت قرآن می آید. از حجره بیرون می آیم. با دست به پیشانی خود می کوبم.🤦‍♂ پاک فراموش کرده ام که شنبه شب ها جلسه قرائت قرآن است. درب نماز خانه را باز می کنم. این‌بار ترکیب و چنیش رحل ها، با هفته های قبل متفاوت است. قبل از نماز سعید را دیده بودم که رحل ها را به طور نامنظم کنار هم قرار می داد. هر کس که وارد می شد. تعجبی می کرد و می‌گفت: این دیگه چه شکلیه! هر کس حدسی می زد. اما حالا چینش رحل ها شکل دیگری را نشان می دهد. این شکل دلم را وادار به درد دل کردن می کند.😇 ای کاش هیچ وقت این شکل در زندگی کسی شکسته نشود.🙃 امید وارم این شکل در هیچ انسانی تبدیل به سنگ نشود‌.🙁 دوست دارم بچه های حوزه از صمیم این شکل، همدیگر را دوست داشته باشند.☺️ آری قلب!❤️ این قلبها و دلها هستند که انسان ها را به هم پیوند داده اند. ته قلب یعنی جایی که دو قوس قلب به هم می رسیدند. برای نشستن انتخاب کردم. رو بروی من حاج آقا فتوت با چشمان مشکی لبخندی همیشگی عمامه ای سفید و عبای زمستانه قهوی درست در محل شروع دو قوس قلب که مثل عدد ۷ می باشد. نشسته بود. باز هم این رحل های قلبی شکل، عقلم را قلقلک می دهند. از خود تعجب می‌کنم این حرف ها از عقلم بعید است. شاید حرف قلبم باشد که دوستی را پیدا کرده و مشغول درد و دل با اوست.❤️ از قلبم این سخن را شنیدم: اگر این قلبها مثل رحل ها، خانه و جایگاه قرآن می‌شدند چقدر عالی می شد و دیگر همه کسی را در آن جای نمیدادی. ✍محمد مهدی پیری
بسم الله الرحمن الرحیم ❤️ یکی از شبهات مهم و پر تکرار مردم و بخصوص جوانان🙍‍♂ این است که در زمان شاه گرانی نبوده و کالا ها ارزان بوده است. و قیمت آنها طی سال ها تغییری نداشته💰💷 و با این نوع دلیل آوردن می‌گویند که نظام جمهوری اسلامی نا کارآمد است و وضعیت اقتصادی مردم در آن زمان بهتر بوده است.💸 با برسی این موضوع که آیا این چنین بوده است یا خیر؟🤔🧐 پاسخ به این سؤال می دهیم. (بنده حقیر قصد مقایسه ندارم فقط قصد روشنگری در این مورد را دارم ) پاسخ اولا بدون تغییر بودن قیمت ها دلیل بر نبود گرانی و تورم و مشکلات و بیکاری و ... نیست.🤨 مثلاً بیان می‌کنند که قیمت کبریت 🔥و خودکار🖊 چندین سال در حکومت شاهنشاهی ثابت بوده است و این کالا ها و بعضی دیگر افزایش قیمتی نداشته اند. آیا میتوان با این دلیل(ثابت بودن قیمت ها) گفت وضعیت اقتصادی عالی و درجه یک است؟!🤔🤔 پس به مثالی که آورده ایم توجه کن! اگر این نوع دلیل آوردن درست باشد✅ باید گفت در حال حاضر کشور تورمی ندارد یا گرانی خیلی کم است. زیرا قیمت بنزین سالها در کشور ثابت بوده و حال تغییر کمی کرده است. پس طبق گفته آنان باید گفت درحال حاضر تورم ، گرانی و مشکلات کمی در کشور ما موجود میباشد. درصورتی‌که غیر از این است.🤷‍♂ عزیز دل این طور نتیجه گیری اشتباه است. در کشور ما آمار، نرخ تورم و گرانی را چیز دیگری نشان می دهد.🇮🇷 پس نمیتوان گفت که چون قیمت برخی اجناس و کالا ها تغییر نکرده است . تورم و و بیکاری و مشکلات در کشور نیست. این که نشد دلیل‌! 😏 و حالا وقت این است که نگاهی به اعترافات خود اشخاص آن زمان بزنیم تا بررسی کنیم که آیا در حکومت پهلوی و شاه گرانی، تورم و مشکلات بوده است یا نه؟🤨 شاه در مصاحبه هشت آبان ۱۳۵۵ با روزنامه کیهان گفت: در همه زمینه‌ها تقاضا ، فوق‌العاده زیاد است و عرضه کم است کمبود عرضه و زیادی تقاضا ، محدود به مواد مصرفی و خوراکی و مصالح ساختمانی و واحدهای مسکونی نیست. شنیده‌ام که سیمان در حال حاضر گاهی تا ده برابر قیمت رسمی به فروش میرسد. بفرما سیمان ۱۰ برابر قیمت ! کمبود کالا و ....🤦‍♂ در جای دیگر اسدالله علم وزیر دربار در خاطراتش می‌نویسد: صبح شاهنشاه را خیلی کسل دیدم از وضع مالی دولت بسیار ناراحت بودند فرمودند دیشب در شورای اقتصاد مقدار زیادی مخارج برنامه چهارم را زدیم ولی بازهم کسری داریم عرض کردم من که مکرر عرض کرده بودم وضع مالی دولت خوب نیست قبول نمی‌فرمودید بعد از چند دقیقه فرمودند: مخارج پتروشیمی و لوله گاز سرسام‌آور شده بعلاوه بعضی دستگاه‌ها مثل ذوب آهن و سازمان برنامه و .... حقوق های عجیب و غریب می‌دهند در ایران بین پایین‌ ترین و بالا ترین حقوق صد مرتبه اختلاف است.🗣 درصورتی‌که در کشورهای پیشرفته خیلی کم است. و حتی در اسرائیل فقط سه برابر است. یعنی اگر پایین‌ ترین حقوق صد تومان باشد بالا ترین حقوق سیصد تومان میباشد.😦 بازم مخارج بالا و تفاوت حقوق!!🤭 حتی میتوان برای رسیدن به پاسخ این سوال از قدیمی ها از پدربزرگ ها و مادربزرگ های خود که در آن زمان زندگی می‌کردند سوال کنید که در زمان شاه آیا گرانی بوده است؟🙄 آیا زمان شاهنشاه تورم بوده است یا خیر؟ که پاسخ معلوم است که فقر شدید حکمران بوده است. خود محمد رضاشاه در اجلاس مجلسین در سال ۱۳۵۲ اعتراف می کند💀 که تورم در داخل کشور زیاد و سرسام‌آور شده است. فیلم این گفتوگو و سخنرانی موجود است🎥🎥 و می‌توانید با یه جستجو ‌و ساده آن را تماشا کنید. و از وضعیت آن زمان بیشتر با خبر شوید. شاه می ‌گوید در این سخنرانی که: از دو سال پیش که قیمت های صادراتی نفت🛢🛢 در تهران تعیین شد. ما به‌ طور مداوم شاهد افزایش قیمت‌های کالاهای وارداتی بوده‌ایم. برای مثال بهای کالاهای اساسی نسبت ‌به دو سال قبل از این قرار است: گندم ۳۲۰ درصد!🌾🌾 شکر ۳۰۸ درصد!🎋🎋 سیمان ۳۰۰ درصد!📦 آهن‌آلات ۲۰۰ درصد‌!🏗 روغن نباتی ۲۰۰ درصد!🥃 و مواد لاستیکی تا ۴۰۰ درصد 🚎🚎 افزایش داشته اند و..... همه این‌ها نشان دهنده تورم و گرانی بسیار زیاد ‌ در حکومت پهلوی است. نتیجه : ۱_ تغییر نکردن قیمت ها دلیل بر نبود تورم نیست ۲_طبق گفته ها و اعترافات سران آن زمان گرانی، تورم ، تغییر قیمت ها ، مشکلات و تفاوت حقوق در کشور بوده است و اینکه گفته میشود در زمان حکومت شاه وضع اقتصادی عالی و ارزانی بوده است. نا درست است. چون این گفته ها نشان دهنده وضعیت اقتصادی بد و غیرقابل کنترل هستند . ......................................................... منابع: ۱. گفتگوی من با شاه صفحه ۲۴۸ ۲. سقوط شاه صفحه ۷۹ ۳. کتاب سوالات پر تکرار مردم ✍محمد مهدی پیری ، 📚📝📚
دلم تنگ می شود. برای این طور دور همی هایی😔 چقدر زود خاطره ها شکل می‌گیرند. چقدر زود بهار جای خودش را به پاییز و زمستانِ سرد می دهد. انگار همین دیروز بود. خبر می دادند قرار است در فاطمیه شهید گمنام بیاورند. انگار همین دیروز بود که سر تاسر شهر پر از اطلاعیه بود. ای دو شهید گمنام نگذارید این شهر به خواب زمستانی برود. نگذارید سرمازده بشود. نگذارید سرما بخورد. ای دو شهید گمنام شما دعا کنید برای ما بگذارند مثل شما شویم. بگذارند گمنام شویم بگذارند عیادت کننده ما فاطمه باشد‌. بگذارند نفس های آخر، مولای خود را به آغوش بکشیم. ای دو شهید گمنام بگذارید حسرت بخوریم. بگذارید غبطه بخوریم برایتان بگذارید گریه کنیم اشک بریزم در این عمر کوتاه این همه بهار برای خود داشته اید. یکی ۱۵ ساله و دیگری ۱۷ ساله چه کرده اید در این مدت کوتاه که شهر را زیر و رو کرده اید. چه کرده اید که این طور مشتاق شما هستند چه کرده اید که این‌طور پرواز کرده اید. دست ما راهم بگیرید. به ما هم یاد بدهید مُردیم از این غفلت ها محمد مهدی پیری (میم_پ)
آمدنتان چقدر حال مان را به جا آورد. بعد از آن بی حرمتی و اغتشاش، تنها آمدن شما بود که مرهمی بر این زخم شد. چقدر دلها نزدیک بهم شده بودند. راست است اردکان زمستانش بهاری شد آن هم چه بهاری! بهاری که دل ها را سبز کرد. چشمه ی خشکیده ی چشم ها را دوباره جاری ساخت. قلب های زنگ زده را دوباره صیقل داد. قلب های اسیر را دوباره آزاد کرد. اولین باری که این دو بهار را دیدم. با خود گفتم مادرانشان چقدر منتظر جوانانشان بوده اند. بمیرم برای پدرانی که یوسفشان هنوز پیدا نشده است. چقدر مناجات دوشنبه شب برایم دل‌انگیز بود. چقدر دست کشیدن به روی تابوت شما برایم لذت بخش بود. وقتی که داخل مصلی شدم ناخودآگاه خاطرات زیارت کربلا برایم زنده شد. شین، ها، یا، دال این حروف که روی هم جمع شوند مردم را دور هم جمع می کنند. مخصوصا اگر این حروف به اضافه گمنام شوند. مادرشان زهرا از تشییع کنندگان استقبال می‌کند‌. فهمیدم که یک شهید چقدر می تواند حال مردم را بهاری کند. برایم عجیب بود! فکر می‌کردم شهید و شهادت برای ما بچه حزب الهی هاست. اما با دیدن مراسم تشییع پیکر آنها این تصورم به کل باطل شد. محمد مهدی پیری (میم_پ)
1_1571975694.pdf
420.5K
رمان بر سر دوراهی 📣 نسخه و شده 📣 رمان به قلم ✅ رمان ۱۵ بر سر دوراهی با نگاهی طنز ماجرای آشنایی جوانی را با حوزه بیان می‌کند. همراهی و حمایت شما مایه دل گرمی ما است ❤️ قسمتی از رمان : اواخر تیر ماه بود .حسابی دو دل بودم میگفتم اگر موفق نشوم اگر به جایی نرسم در حوزه مضحکه عام و خاص می شوم. واقعا خیلی برایم سخت بود از طرفی حوزه را دوست داشتم درس هایش به دلم نشسته بود فضا برای رشد هم فراهم بود و از طرف دیگر حرف و حدیث مردم مرا می رنجاند. پیش شیخ محمد مسئله را گفتم سرپرست آموزش بود گفت دلت را به دریا بزن و توکل کن. جمله کوتاه بود اما دریای معنا. هرچه چرتکه می انداختم حوزه گران‌تر و سنگین تر نسبت به مدرسه بود. از همه لحاظ حوزه سنگینی میکرد.....
یکشنبه ساعت ۲۲:۳۰ دم در حجره ایستاده ام مشغول صحبت با هم حجره ای هایم هستم. بیشتر صحبت ها مربوط به جلسه۴ ساعت پیش است. نگاهی به بیرون میکنم این مدیر است که نزدیک حجره می‌شود دستم را روی دماغم مگذارم و با صدایی آرام به کسانی که داخل حجره اند می گویم: هیچی نگید مدير داره میاد. بچه ها خودشان را جمع جور می‌کنند. مدیر با قبا و عبای قهوه ای روشنش جوان تر به نظر می‌رسد. _سلام علیکم حاج آقا _علیکم السلام خیلی داغ کرده بودیا امشب لبخند ی از روی خجالت روی لبانم نقش می‌بندد چشمانم را به زمین موزاییکی گره میزنم. _نه حاج آقا اعتراض کوچیکی داشتم حاج آقا لبخند زنان می‌گوید البته کمی هم همراه با عصبانیت. مدیر راست میگفت سر جلسه آمپر چسبانده بودم‌ آخر شش غیبت برای کلاسی که همه اش را حاضر بوده ام روی دلم سنگینی می‌کرد. باید به معاون آموزش حاج‌آقا ابراهیم توی جلسه می گفتم وگرنه دق میکردم. همان روز ساعت ۱۸:۳۰( جلسه طلاب با معاونت آموزش) وارد نماز خانه میشوم اصلا توقع این جمعیت را نداشتم توی دلم گفتم مگر حوزه این‌قدر طلبه دارد! حاج ابراهیم پشت میز است با تیپ آبی آسمانی.در جلسه ی صمیمی طلاب با معاونت آموزش بود. گوشه ای را برای تکیه دادن انتخاب میکنم. تخته وایت برد کنار حاج آقا قرار دارد بالای تخته با ماژیک سبز نوشته شده رب اَدخلنی مُدخلَ صِدق و اَخرجنی مُخرجَ صِدق وجعَلنی من لَدُنکَ سُلطاناً نصیرا به یاد حاج قاسم می افتم ادامه دارد ...
یادم نیست کدامشان بودند. ولی مستندی را در تلویزیون می‌دیدم که همسر یا دختر شهید مغنیه می گفتند حاج قاسم این آیه را در قنوت نمازش زیاد می‌خواندند ترجمه زیبایی دارد (( ای پرودگار من، مرا در هر (برنامه و شغلی) به نیکی وارد کن و به نیکی بیرون آور و برایم از نزد خود نیرویی یاری کننده قرار ده)) جلسه شروع می‌شود. حاج آقا ابراهیم توضیحاتی را ارائه می‌ دهد. بیشتر از توضیحات تخته توجهم را جلب کرده آنقدر ریز نوشته شده بود که اگر عقاب هم بود باید عینک می‌ زدتا بتواند بخواند. جایم را عوض میکنم می روم جلوی نماز خانه برای لحظه ای چشم ها تماشاچی من می‌شوند. حالا نوشته های تخته برایم بزرگ شده اند. وسط تخته حاج آقا بیضی آبی رنگی کشده اند و کلمه معاونت آموزش توی بیضی نوشته شده و با فلش هایی که از بیضی نشات می‌گیرند مطالبی را اضافه کرده است. یک ساعتی می‌گذرد حالا نوبت پرسش و پاسخ است. وقت آن رسیده اولین پاسخگو سوالات طلاب را حلاجی کند. دستم را بالا می‌آورم حاج آقا با حرکت سر به طرف پایین اجازه می‌دهد. _حاج آقا برنامه امتحانات هفتگی یه چیز تکراری شده من این ایده رو سال قبل هم گفتم. چرا آزمون و امتحان مشترک نداشته باشیم مثلا با مدارس میبد و احمد آباد. اسم مدرسه احمد آباد را که می آورم عده ای خنده می‌کنند. چون طلاب برای ازدواج به آنجا مراجعه می کنند😂 سعی میکنم جدی باشم ولی در دلم ریسه رفته ام یکی گفت درس های آن‌جا را دیده ای؟ سرم را به طرفش‌می چرخانم لبخند میزنم و می‌گویم نخیر. _خوب دیگه اصلا درس های اونا با ما یکی نیست‌. _خوب نباشه 😂 از اطلاعاتی که داد معلوم بود زنش همان جا درس میخواند‌. حاج آقا صدایش را صاف می‌کند _خیلی کار جالب و خوبیه اما مسئله اینه که با توجه به سختی هایی که داره کسی زیر بارش نمیره من خودم این پیشنهاد رو در جلسه یزد مطرح کردم. اما اجرای آن سخته. ادامه دارد...
هدایت شده از نوشته های یک طلبه
بحث داغ حضور غیاب ها به میان کشیده می‌شود. آخ که چقدر دست این قانونی که بعضی از اساتید دارند کفری ام. بالاخره این خاصیت قوانین است که نمی‌تواند همه را راضی نگه دارد. دوستان اعتراضات و پیشنهادات خود را ارائه می‌کنند. ناگهان به یاد مسئله ای می افتم🤔 شش غیبت درس عقاید😬 دلم مثل کتری پر آبی که روی گاز قل قل می‌کند به جوش می‌آید. این خون است که جلوی چشمانم را می‌گیرد.😅 فریاد میزنم : حاج آآآقاااا ما شش غیبت داریم و سر تمام کلاس ها حاضر بودیم‌.😂 عده ای خنده و عده ای نگاه می‌کنند نگاهم به مدیر می افتد که با دست اشاره می‌کند آرام تر بابا😂 حاج آقا ابراهیم که عصبانیتم را می‌بیند با چهره آرام و لبخندش پاسخ می‌دهد _بعضی از اساتید این روش را دارند که هرکس بعد از آنها به کلاس بیاید غیبت می‌خورند. مشکلی که ندارد. این‌ کار برای اين هست که کلاس نظم داشته باشد طلبه باید موضوع را با آموزش در میان بگذارد. من رسیدگی می کنم به این جور غیبت ها آرام می شوم با خودم می‌گویم که این‌قدر بازار داغی و آه و تاب نمی‌خواست اعتراضم 😂 ذهنم به حدیث مولایم علی روانه می‌شود: چه بسا سخنی که از حمله مسلحانه هم کارگر تر است. البته سخنی با تدبر و تعقل باشد! نه ... ✍محمد مهدی پیری اردکانی
تو به اندازه ایی که نظارت و سنجش و حساب رسی داشته باشی، آدمی آدم بودن خیلی سخت تر از طبیعی بودن است چون آدم باید هر لحظه و هر عمل و هر حالت و هر برخوردی را بسنجد و برسی کند. از عکس العمل های طبیعی به انتخاب های سنجیده روی بیاورد. و این سخت است ولی با تمرین آسان می‌شود. آدمی گاهی یک کلمه حرف زده یک جمله گفته اما یک عمر باید جبران کند. انسان باید اول بسنجد و بعد سرمایه را به جریان بیندازند.
تکنیک های ویکتورهوگو رمان بینوایان یکی از زبان زد ترین و مشهور ترین رمان های معاصر دنیا در قرن ۱۹ می باشد.🚀 این نوشته اثر ویکتورهوگو نویسنده فرانسوی می باشد. سعی داریم در این چند قسمت برخی از تکنیک ها و روش های جذابی که این نویسنده برای نوشتن این رمان کار برده است را شرح دهیم. تا علاقه مندان استفاده کنند. قسمت اول داستان سرگذشت ژان والژان را شرح می دهد. به خوبی خواننده را جذب داستان می‌کند. تکنیک جالب نویسنده، بینوایان را جذاب تر هم کرده است. این روش از این قرار است:() ابتدا نویسنده به صورت مبهم ویژگی های شخص ناشناسی را بیان می کند و در آخرین جمله متن می گوید آن شخص ژان والژان بود. مثال : در پانزده سالگی طلبه شد. ساده زیست و آرام بود. انسان اجتماعی، اهل دل و پر شور و نشاط بود. این طلبه جوان یکی یکی پایه های حوزه را با موفقیت پشت سر می‌گذاشت. ناگهان هنگامی که در پایه ششم حوزه مشغول تحصیل بود. به صورت غیر منتظره او را به علت بیماری سرطان از دست دادیم! آن طلبه عزیز خادم الرضا علیرضا سرفراز بود.(روحش شاد) ابتدا ابهام گویی در آخرین جمله روشن کردن شخصیت داستان ادامه دارد. ....
تکنیک های ویکتورهوگو (۲) دومین روشی که ویکتورهوگو در بینوایان استفاده کرده است: استفاده از های گوناگون است. توصیف یعنی: بیان ویژگی های یک چیز به طوری که آن چیز محسوس تر و مجسم تر در ذهن خواننده بشود. توصیف پایه و اساس داستان و رمان است. این تکنیک انواع گوناگونی دارد. توصیف مثل نمک در غذا می باشد.که باید به اندازه به کار رود. وگرنه خواننده را خسته می کند.✅ رمان بینوایان دارای توصیفات جزئی و کلی زیادی است. که مخاطب را خسته می‌کند.(ولی از هنر و جذابیت داستان چیزی را کم نمی کند) مثال تکنیک دوم ❌شخصی از کنارم گذشت در حالی که مشکوکانه نگاهم می کرد.❌(بدون توصیف/توصیف ضعیف) ✅مردی که سر کچل ابرو های پیوسته قد کوتاه شکمی بزرگ و شلوار راه راه مشکی با خط های سفید به پا داشت از کنارم گذشت در حالی که مشکوکانه نگاهم می‌کرد. ✅(توصیف جزئی بیرونی) توصیف به اندازه و به مقدار لازم می تواند به مخاطب کمک کند که داستان شما را مجسم کند. مثل یک سکانس فیلم🎥 ♦️در هر متنی از توصیف استفاده کنید♦️ ♦️توصیف از تخیل نویسنده ریشه می گیرد♦️ ادامه دارد...
تکنیک های ویکتورهوگو (۳) سومین روشی که می تواند قلم را جذاب کند: استفاده از کاراکتر مخالف در داستان است. یعنی ایجاد دشمن برای شخصیت اصلی داستان که بتواند مخاطب را برای خواندن داستان میخ کوب کند. در بینوایان این ویژگی به خوبی حس می‌شود. ویکتورهوگو با استفاده از شخصیتی به نام ژاوِر که دشمن شخصیت اصلی داستان یعنی ژان والژان است داستان را برای خواننده شگفت انگیز کرده است‌. همراه با ایجاد صحنه های اکشن در داستان، خواندن رمان بینوایان را لذت بخش تر کرده است. وجود دشمن در برابر نقش اصلی داستان جذابیت دوچندانی به داستان می‌دهد. این دشمن نباید حتما انسانی باشد که در برابر شخصیت اصلی داستان قرار می‌گیرد. بلکه می‌تواند اتفاقات، سختی ها، مشکلات و مصائب نقش مخالف داستان شما را بازی کنند. وجود نقش مخالف می‌تواند دست شما را برای پایان داستان باز تر بگذارد.✅ ادامه دارد‌... 📚📝📚
تکنیک های ویکتورهوگو(۴) چهارمین که نویسنده در بینوایان از آن استفاده کرده است‌‌. ایجاد نقطه عطف و موقعیت های زیاد است. یعنی: یعنی داستان در حال گذراندن مسیر طبیعی خودش است اما نویسنده اتفاق و ماجرایی ناگهانی را در دل داستان جای می دهد. و این باعث شگفت زدگی خواننده می شود.😮 حداقل داستان روش مند باید دارای یک نقطه عطف(موقیعت) باشد‌. پس داستان از سه مرحله (حداقل)تشکیل شده است. ۱) نقطه شروع که اصطلاحاً به آن وضعیت می گویند ۲)نقطه عطف که به آن موقعیت می گویند که حساس ترین نقطه داستان است.(هنگام شروع جای حساس داستان) ۳)نقطه پایان که به آن وضعیت می گویند. که باید با دو بخش قبل هماهنگ و مرتبط باشد. مثال: 1️⃣(مرحله یک/نقطه شروع): علی در حوزه راه می رفت و با صدای بلند مشغول آواز خواندن بود. همین طور که به سمت آبدار خانه می رفت 2️⃣( مرحله دوم موقعیت): ناگهان شکه شد ایستاد! صدایی از او دیگر بیرون نمی آمد فقط می گفت ببخشید ببخشید دیگر تکرار نمی شود. غلط کردم! با چهره غمگین بدون اینکه به آب‌دار خانه برود برگشت‌. 3️⃣(مرحله سوم): علت را که پرسیدم علی با بغض گفت حاج آقا ربانی در نماز خانه مشغول گرفتن امتحان از طلاب بوده است. حاج آقا علی را حسابی متنبه کرده بود.😂 📚📝📚
تکنیک های ویکتورهوگو (۵) پنجمین تکنیکی که جذابیت قابل توجهی دارد مربوط به قسمت الفاظ می شود. نویسنده نباید الفاظ و کلمات را همین طور ساده و دم دستی به خواننده عرضه کند. باید کلمات را همراه با آرایه ها و روش هایی همراه کند. تا دلنشین تر شوند. یکی از آرایه ها پارادُکس(تناقض) گویی در داستان است. در بینوایان می خوانیم که: دکتر بعد از دیدن ژان والژان به زن دربان گفت: همه چیزش هست و هیچ چیزش نیست.(پرادکس) بجای اینکه بگوید دکت بگوید: نمی‌دانم چه مشکلی دارد. ویکتورهوگو از آرایه پارادکس استفاده کرده است‌. یکی دیگر از آرایه های مشهور تشبیه است‌. البته باید تشبیه کاملا مرتبط باشد. مثال: فردی را دیدم که مو هایش برفی و ریش هایش رنگی شده بود‌.(بجای اینکه بگوییم فرد پیر را دیدیم از تشبیه و توصیف استفاده کردیم) استفاده از تمثیل هم متن را زیبا می‌کند تمثیل یعنی: بیان همراه با مثال آوردن👌 ویکتورهوگو اینگونه از این آرایه استفاده می‌کند: همان طور که جنگل پرنده ای به نام گنجشک دارد‌. پاریس نیز کودکی به نام ولگرد دارد.(تمثیل) ادامه دارد 📚📝📚
تکنیک های ویکتورهوگو (۶) ششمین روشی که داستان را جذاب می‌کند. استفاده از دیالوگ در داستان است. استفاده از شخصیت هایی در کنار شخصیت اصلی داستان به داستان جان دیگری می‌دهد. در داستان نباید تنها نویسنده داستان را شرح دهد. برای شیرینی یک داستان نیاز است تا در آن گفتوگوهایی رد بدل شود. در بینوایان ویکتورهوگو از انواع و اقسام شخصیت ها برای سرانجام رساندن داستانش استفاده کرده است. (فانیتن،کوزت،ماریوس، تناردیه، کورفراک، مادلن و....) نکته قابل توجه اینکه در دیالوگ مجاز هستیم که به زبان محاوره ای بنویسم ولی در غیر دیالوگ همچنین اجازه ای را نداریم. محاوره ای نوشتن یعنی: با لهجه شهر خود و دیگر مناطق نوشتن مثل ترکی، لری و...تنها در دیالوگ دو شخصیت داستان مجاز است. مثال😉 (بیان در هنگام غیر گفت‌وگو به صورت ادبیاتی است. )👇 از دور حاج آقا مدیر را می بینم حاج آقا ربانی هم در کنارش مشغول راه رفتن است. سلام می کنم حاج آقا مدیر بعد از جواب سلام می گوید :دیرو چرا نیومدی مدرسه؟ _نمدونم چِخاطر حاجاقّا. فک کنم سَرُم درد مِکِردِه! همان طور که خواندید استفاده از زبان محلی و محاوره ای فقط در دیالوگ مجاز است. خلاصه شش تکنیک ۱♡ابهام گویی و سپس روشن سازی در آخرین سخن ۲♡استفاده از توصیف ۳♡استفاده از نقش مخالف ۴♡رعایت سه مرحله داستان (نقطه شروع ، موقعیت، نقطه پایان مرتبط) ۵♡استفاده از آرایه های پارادکس، تشبیه، تمثیل ۶♡استفاده از شخصیت های مختلف و دیالوگ گویی بین آنها ✍️طراح و نویسنده محمد مهدی پیری (میم_پ) 📚📝📚
قرار بود به عنوان مربی در اعتکاف مسجد خاتم شرکت کنم. بعد از جلسات توجیهی که صبح ها بعد از نماز صبح توسط آقا کمال برگزار می شد. کم کم آماده می‌شدیم با تعدادی از طلبه ها به مسجد برویم. خوشحال بودم. چون یک بار دیگر در همین مسجد معتکف شده بودم. با خودم می گفتم بَه بَه با رفقای پارسال دوباره گرم می گیرم و تفریحات سالم انجام می دهیم.☺️ ساعت ده و نیم شب بود. پتو و کیفم را جمع کردم. وارد مسجد که شدم تمام برگ های وجودم شروع به ریزش کرد.😂 یا خدا خیال می کردی قیامت شده.😱 این همه جوان کجا بودند! حالا من بیچاره بین این همه آدم دنبال رفقای پارسال می گشتم. انگار داشتم دنبال سوزن در انبار کاه می گشتم. عجیب تر آنکه اصلا سوزنی در آن جمعیت یافت نمی شد.🤦‍♂ اثری از آنها نبود. بوی طوئطه می آمد. یک اتفاقی افتاده بود. مشکوک شده بودم.🧐 مگر می شود هیچ یک از بچه ها نباشند. از دور ابولفضل را دیدم. خوشحال شدم که حداقل یک نفر را پیدا کرده ام. ولی دیدار با او حسابی اوقات تلخم کرد. به خاطر اینکه ... ادامه دارد....
گفت منتظر بقیه نباش تعجب کردم و گفتم: مگه قرار نبود بچه ها بیان اینجا - قرار بود بیان ولی حالا قرار نیست بیان😜 _کوفت! جدی بگو چی شده؟ _بی جنبه خان نمی بینی مسجد رو! چقدر شلوغه! مجبور شدیم بچه های مسجد خودمون رو ببریم جای دیگه. _خوب چه بهتر منم میام حالا راستی کجا باید بریم؟ _نخیر تو باید باشی گل _عه چرا مسخره بازی در نیار ول کن بابا؟ 🤦‍♂ ابوالفضل لبخندی زد که برای من از هزار تا فحش بد تر بود. گفت: دکتر جان تو مثلا مربی هستی و باید بمونی. ما اونجا به اندازه کافی مربی داریم همین جا رو بچسب امید وارم جون سالم به در ببری😝 البته بعید می دونم😂 آتش سوزی شده بود در سرم 🤯 دود داشت مغزم را خفه می کرد. و همین طور از گوش هایم بیرون می رفت. آن‌جا بود که گفتم این هم از شانس ما اما تقدیر جور دیگری رقم خورد. ✍محمد مهدی پیری ادامه دارد....
چشم هایم رو پایین انداخته بودم. بهش گفتم می خوام آدم بشم می خوام فرق کنم‌. خیره خیره نگاهم کرد و هیچی نگفت. دوباره گفتم نمی دونم هر وقت این تصمیم رو می گیرم بیشتر از دو روز دوام نمی یارم. دوباره همون چندش قبلی هستم. آهی کشیدم! کتاب های استاد صفایی را می‌خواندم طلبه ای دید و گفت چه کتابی است؟ گفتم درباره مسائل اخلاقی و تربیتی است. گفت اینها را می خوانی؟ گفتم بله با طعنه گفت چرا فرقی نکردی! آنجا بود که آتش گرفتم. دستی به ريشش کشید و گفت: توی جاده دنیا داری میری و نمدونی که چطوری داری میری! وقتی علامت P رو دیدی بزن کنار و ببین چطور پیش اومدی! یه حساب کتابی بکن! ببین با این همه استعدادی که داری خودتو چند فروختی؟ برای کی فروختی؟ اصلا ببین چند قیمتی؟ چقدر ارزش داری؟ حالا که توی جاده کنار زدی و داری چرتکه می اندازی! جا نزن! ریکاوری بشو دوباره حرکت کن. اصلاح کن و بزن به جاده بیچارگی اینجاست که ما ها به فکر همه هستیم الا خودمون! یکم قبل کار هایی که میخوای بکنی فکر کن! چندتا سوالم بپرس برای کی انجام می دم !؟ چرا انجام بدم؟؟ آخر کلامش گفت: لیس منا من لم یحاسب نفسه (امام کاظم علیه السلام ) محمد مهدی پیری
اسم ها خوانده می شد و هرکسی داخل گروهی می رفت. هر گروه ده نفر +یک مربی شماره گروه من سیزده بود. شروع کار گروه با ریزش اعضا رقم خورد.🤦‍♂ چهار نفر می خواستند گروه خودشون رو عوض کنند. آخه چرا ؟؟ می گفتند سه روز میدونی یعنی چی! مخوایم با رفقا باشیم. گفتم خوب منم می خوام پیش رفقام باشم یعنی شما سه روز نمی تونید پیش رفقاتون نباشید‌‌.🤦‍♂ _نه دو نفر هم روز بعد به طور ناگهانی نا پدید شدند.🤦‍♂ من مونده بودم و سه نفر دیگر. کم جمعیت ترین گروه بودیم. بقیه گروه ها فکر می کردند من یه آدم خور هستم. چون هنوز نیومده بودم شش نفر فرار کرده بودن از گروهم.🤦‍♂ ولی خدا یکی از بهترین گروه ها رو به من داده بود. واقعا دمش گرم🌹 یادم رفت بگم قبل از گروه بندی توسل کردم به عموم که خدا یک گروهی رو قسمتم کنه که هم راحت باشم و هم بتونم بهترین نتیجه رو بگیرم!😁 به به!! چقدر بحث اعتقادی و سیاسی کردیم. خیلی دوست دارم اون بحث ها رو براتون بنویسم شاید برای شما هم جالب باشه! چون که مربی بودم خودم رو محدود به گروه خودم نمی کردم. به اکثر حلقه ها می رفتم و گفتگو می کردم. از قضیه گفتن و شوخی کردن گرفته تا بحث های جدی جدی و جنجالی😉 ادامه دارد...
کم کم با بچه های گروه ورشکسته ام داشتم صمیمی می شدم. وقت آن بود تا بحثی را راه اندازی بکنم بین اعضا. همان طور که کنار ستون مسجد حلقه زده بودیم. علی گفت: راسی چطور مرجع تقلید انتخاب کنیم؟ _اصلا می دونی چرا نیاز به مرجع داریم؟ سکوت مرگ باری حاکم شد همه به هم نگاه می کردند. گفتم وقتی که پیامبر و امامان یکی یکی برای هدایت مردم اومدن و نوبت حضرت مهدی شد. چون مردم جنبه داشتن امام رو نداشتند و یکی یکی اون بزرگواران رو که مسؤل هدایت ما ها بودن شهید می کردند. 😞 خدا هم گفت دِکی! دیگه از امام ظاهرخبری نیست! البته به مدت ۷۰ سال حضرت مهدی چهار تا نائب داشت. تا مردم به اونا مراجعه کنند. بعد از اون چهار نفر دیگه مردم باید آماده غیبت کبری می شدن اونم بدون نائب خاصی که توسط خود حضرت مهدی انتخاب می شد‌. حضرت به آخرین نائب خود نامه دادن و فرمودن بعد مرگ تو دیگه کسی نائب من نیست و مردم باید در مسائل دینی که براشون پیش میاد. به عالمانی که گفته های ما رو بازگو می کنند مراجعه کنند. یعنی همین مراجع تقلید ما! ادامه دارد ...
شب شده بود. در مسجد خاتم یاد شبهای عملیات جبهه که صدای گلوله و توپ شنیده می شد. به خاطرم آمد.🔫 البته این‌بار بجای صدای گلوله صدای چفیه به گوش می رسید و از آن طرف صدای ناله کسی چفیه به او اصابت کرده است‌.🗣 صدا به صدا نمی رسید. گفتم حتما دو ساعتی می شود و بعد آتش بس می شود. اما به سلامتی تا اذان صبح همین آش و همین کاسه بود. مربی ها هم از چفیه در امان نبودند.😐 چشمانم دیگر به زور خودشان را باز نگه می داشتند. سرم را روی بالش گذاشتم. پنج دقیقه شد حس کردم نخی دارد وارد دماغم می شود.😂 سرم را چرخاندم. داشت چشمانم گرم خواب می شد که این‌بار حس کردم نخی وارد گوشم شده است.😂 همچنان که چشمانم بسته بود. پتو را روی سرم کشیدم. تعجب کردم نیم ساعتی بود. که نیامده بودند نخی در گوش و دماغم بکنند. اما همین که این فکر را کردم. لگدی به طرفم آمد. و گفت بلند شو بلند شو سحری می دهند. بلند که شدم دیدم ساعت دو نصف شب هست. و همه بیدار😂 دوباره که خوابیدم باز لگد تکرار شد و این‌بار گفت حاج آقا بلند شو برف داره می آید🤦‍♂😭 خلاصه تا صبح خواب نگذاشتند بروم😂 ادامه دارد...
شخصی برایم تعریف می کرد. گفت طلبه ای به من گفته است‌ بیا حوزه شهریه که به تو می دهند. سربازی هم که تق و لق است آن‌جا حجره هم داری از ریاضیات هم خبری نیست. بیمه هم که هستی. صبحانه و ناهار و شام هم رایگان است. دیگر چه می خواهی! از شب تا حالا ذهنم را درگیر کرده است. چه کنم؟ گفتم : خر نشوی برای راحتی بیایی حوزه! تعجب کرد. گفتم مَثَل تو مَثَل کسی است که فقط نیمه پر را می بیند. تازه آنهم به خیالت پر است. تا به شناخت نرسی نفهمی این حوزه به چه دردی می خورد! نفهمی برای چه می‌خواهی بیایی نفهمی طلبه باید چه بکند. معطلی! گفتم اگر هدفت به رشد رسیدن و به رشد رساندن دیگران است بسم الله وگرنه همین مدرسه امتیازاتش بیشتر از حوزه است. زیر لب گفتم احمق است آن کسی که با این روش ها بچه جذب حوزه می کند. حوزه که نون خور نمی خواهد. حوزه که فراری از درس نمی خواهد. حوزه طلبه می خواهد. حالا تو بیا و رگ گردن باد کن و بگو بچه جذب کرده ام! تو تا خودت معرفت و شناخت نداشته باشی چطور می خواهی دیگران را هدایت کنی!
تو دزدی! _چی میگی! نا سلامتی مربی هستما! _ به منچه چفیه منو دزدیدی! می خواستم روانه گلاب به رویتان دستشویی بشوم که جوانی مو زرد جلویم را گرفت و مدام می گفت چفیه من را برداشته ای! حالا از بدی ماجرا خانواده ها هم برای دیدن فرزندانشان دم در مسجد بودند و دقیقا من جلوی آنها گیر افتاده بودم.😆 آبرویم داشت می رفت🤦‍♂ هر چه می گفتم بابا من چیکار چفیه دارم! هی می گفت چفیه ام را بده.🤦‍♂ بعد از مدتی دید خون جلوی چشمانم هست و فهمید که می خواهم ارواح هفت جدش را جلویش ظاهر کنم.😂 دستش را در کلاهی که پشت کافشنم بود کرد و گفت ایناهاش دیدی چفیه را برداشته بودی! چشمانم گرد شد.😳 خنده کنان گفت خودم در کاپشن تو گذاشته بودم می خواستم ببینم چه می کنی😂 حاج آقا 😁 بچه ها حلقه زده بودند برای خواندن کتاب. وارد تمام حلقه ها می شدم و انواع روش های مختلف کتاب خوانی را به بچه ها می گفتم. وارد حلقه ای شدم که خود به خود بحث بالا گرفت.😉 گفت: چرا باید این کتابی که موضوعات انقلاب را می گوید بخوانیم؟ مگر چه کرده است برای ما! جز بد بختی ژاپن را دیده ایی؟ چقدر پیشرفت کرده! ادامه دارد...
به نام خالق رویای سه روزه چشم هایش مثل سیب قرمز، سرخ شده بود. با نرمی بحث را پی ریزی کردم. _از ژاپن گفتی! میدونی ژاپن یه کشور جزیره ای هست که از نظر منابع طبیعی فقیره. ژاپن وقتی دید هیچی نداره فکر کرد و گفت باید از هیچی همه چیز بسازم. گفت من نیرویی دارم که می تونند همه کاری بکنند. این بمب نیرو کسی جز آدم های اونجا نبودند. برنامه گذاشتن برای مردم ژاپن و شروع کردن به تولید تا از تنها سرمایه شون استفاده کنند. اما ایران کشوری خوشگل و از لحاظ منابع طبیعی خیلی مایه داره. ولی شاهان پهلوی و قاجار یک تریلی آوار، بر سر بی کلاه ایران ریخته اند. از فضل و بخشش خاک کشورمان گرفته تا انفاق دختران ایرانی به انگلیسی ها و شوروی ها! میدونی توی این دو تا حکومت چقدر خاک ایران قیچی شد؟ _نه _ سه میلیون و شش صد و سیزده هزار و یازده کیلومتر مربع (۳/۶۱۳/۰۱۱) درسته نبض اقتصاد کشور بالا پایین میره اونم تا سرحد سکته و بعضی مسؤلین ماشالله بجای کمک به وضع آشفته اقتصادی دارن خون مردم رو توی شیشه می کنند. اما نامردی هست که اون وضعیت دوران اعلی حضرت ها رو نبینی بگی انقلاب بدبختمون کرده تازه ریشه حکومت ما بر پایه اسلام هست. مشکل از جای دیگه ای ریشه میگره. اونم از خائنان و نفوذی های داخلی! حالا یه سوال؟ آیا مشکلات کشورمون حل شدنیه؟ _آره ولی ... _عزیزم الان خیلی دارن زور میزنن تا نیروگاه امید جووون های کشور رو از کار بندازن. می خوان توی ذهن ما اینجور فرو کنن که دیگه نمیشه برای حل مشکلات کاری کرد. باید پا پس کشید. در حالی که ما ها باید درسمون رو بخونیم و فرغون فرغون مشکلات را از کشور بیرون بریزیم. آینده ساز های کشور ما ها هستیم! اعتراض داشتن مشکلی نداره اما منصفانه نه اینکه مشکلات کشور رو لیست کنیم و نیمه پر لیوان رو نبینیم. محمد مهدی پیری اردکانی میم پ اعتکاف رجب۱۳(۱۵،۱۶۱۷ بهمن) ۱۴۰۱شمسی
موتور سیکلت👇😉 ✅من کسی هستم که اکثر جوان ها خوابم را می بینند. ✅ با اینکه دو پا دارم ولی خیلی ها دوست دارند روی یک پای خودم حرکت کنم. محمد مهدی پیری اردکانی