eitaa logo
نوشته های یک طلبه
378 دنبال‌کننده
767 عکس
184 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار✨️ سالاری🧨 جعفری🎆 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا اگر هنوز در آنچه از ماه شعبان گذشت ما را نبخشیده ای، پس در باقیمانده این ماه ما را بیامرز
خطابم به ۵۹ درصد! پزشکی دارویی تجویز می‌کند. بیمار دارو را نمی‌خورد تا پزشک را محاکمه و مجازات کند! خودتان بگویید ضرر با کیست؟ رای دارویی بود که امنیت و عزت را به ایران میداد! که ۳۵ میلیون نفر این را از ایران دریغ کردند! با ادعا هم می‌گویند جانم فدای ایران! تو حاضر نشدی تکه کاغذی برای ایران بدهی! چه برسد به جان! به بی آبرو کردن ایران ادامه بدهید! ✍محمد مهدی پیری
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_مدرسه #قسمت_نهم اما من بجای تشکر از سجاد! او را سرزنش می کردم و می گفتم: خاک بر سرت! تو حق
از طرف مدرسه راهی مشهد شدیم؛ بچه بودیم درک و فهمی از زیارت و امام نداشتیم. در بازار دکانی را پیدا کردیم که وسایل شعبده را می فروخت؛ از میان آنها بمب بد بو چشمم را پر کرد. رفقا را تشویق کردم تا بخرند؛ ولی خودم نخریدم. می گفتم: این باد ها به درد شما ها میخوره! پول من حیفه صرف بوی گند بشه! همین بوی گند آبروی ما را در چاه ریخت. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_مدرسه #قسمت_دهم از طرف مدرسه راهی مشهد شدیم؛ بچه بودیم درک و فهمی از زیارت و امام نداشتیم.
آنقدر مشتاق تست بمب ها بودیم که یکی را در بازار ترکاندیم، چنان بوی گندی داد که دکان دار ها به دنبال ما افتادند و ما فرار! رفتیم به حسینیه که محل اقامت ما بود. بچه ها مشغول بازی و سر صدا بودند. آقای طاهری آمد و با لحن جدی گفت: چراغ رو که خاموش کردم میخوام همه کله مرگشون رو بذارن! دیدم کسی بیداره بلیط میگیرم میفرستمش اردکان! با این تهدید همه خوابیدند. الا من و محسن محسن در تاریکی گفت:نمی‌خوای حرکتی بزنیم؟ گفتم: بذار خواب‌شان عمیق بشه تا حال بده! ادامه دارد...
محسن خواب بود، با لگد بیدارش کردم و گفتم: وقته عملیاته! فضای حسینیه را توضیح بدهم عمق فاجعه ما معلوم می شود. حسینیه تنگ و جم و جور؛ تعداد دانش آموزان بالا‌، همه کیپ در کیپ خواب؛ تمام در و پنجره ها بسته؛ حسینیه گرم گرم. محسن گفت: نقشه ات چیه! _ با التماس یه بمب بد بو رو از بچه ها گرفتم! قراره امشب کولاک کنیم؛ در تاریکی برق چشم های محسن را دیدم از خوشحالی می درخشید. ادامه دارد...
یارب ار نگذری از جرم و گناهم چه کنم ندهی گر به در خویش پناهم چه کنم
لازم نبود برای اجرای عملیات چند بمب داشته باشیم؛ یکی هم کار ساز بود؛ علت را خواهم گفت از چه کلکی استفاده کردیم. بهترین مکان برای کارگذاشتن بمب، جای خواب من بود؛ جلوی فن بخاری گازی! بمب را گذاشتم زیر پتو. محسن بلند شد ایستاد. گفتم :چه میکنی _هرچی محکم تر ضربه بخوره بیشتر بو میده! جفت پا پرید روی بمب؛ پاکت اول باد کرد و بعد ترکید. چون پتو رویش بود صدایش زیاد بیرون نیامد. ادامه دارد...
من و محسن مانده بودیم چه کنیم! فرار کنیم یا مثل بقیه گند را تحمل کنیم. محسن گفت: ما هم مثل بقیه بخوابیم تا کسی شک نکنه! پیشنهاد خوبی بود؛ بعد از دو دقیقه گند بمب زد بیرون! اولین قربانی من و محسن بودیم هر دو به سرفه افتادیم؛ کم کم نفر کناری هم پیف پیف می کرد! فن بخاری گازی بو را همه جا پخش کرد؛ من و محسن علاوه بر حس پیروزی استرس لو رفتن هم داشتیم. ادامه دارد...
آنچه شنیده می شد صدای سرفه و پیف پیف بود! معاون بد بخت را بیدار کردند؛ بیچاره نمی دانست چه شده! بلند شد و گفت: بچه ها کسی دلش درد میکنه؟ من و محسن از خنده بی صدا زیر پتو می لرزیدیم؛ همه گفتند: نه! چراغ را روشن کرد و گفت: چقدر شعور بعضیا کمه نمیرن دستشویی! یکی از بچه ها گفت: آقا یه نفر نمیتونه این فاجعه رو رقم بزنه! باز لرزش ما بیشتر می شد! یکی از بچه ها گفت: آقا این بو طبیعی نیست یکی بمب بد بو زده! اینجا بود که خنده ما تبدیل به سکوت مرگ باری شد. ادامه دارد...