نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_بیست_و_یکم با هر قدمی که شعبان برمیداشت یک فحش به خودش و فحش د
#طنز_های_حسن
#داستان_نوجوان
#قسمت_بیست_و_دوم
مش غلام یک سکه را به حسن و شعبان داد!
حسن که دید شعبان ناراحت است سکه را به طرف شعبان گرفت و گفت: ببخشید!
شعبان دست حسن را پس زد و گفت: انسان ها در سختی، خود واقعی را نشان می دهند! تو نامردی کردی!
اشکی از چشمش بیرون آمد. اشک مثل بچه ای که از سرسره پایین می آید از صورت شعبان سر خورد.
پشت به روی حسن کرد و دوان دوان به سوی خانه شان رفت.
مش غلام که شاهد صحنه غم انگیز این دوبچه بود! با خنده گفت: آخ مامان! حالا قهر نکنید! برید با سکه حال کنید!
مش غلام هم رفت توی خانه اش. لابد امشب بجای پتو سکه ها را روی خود می کشد. شاید هم بجای بالش سکه ها را زیر سر می گذارد.
ادامه دارد...
روش نصیحت در تربیت کودک با تاکید بر آیات و روایات.pdf
322.1K
مقاله علمی ترویجی
❤️#روش_نصیحت در تربیت فرزند❤️
آیا هر صحبتی با کودک نصیحته؟🙃
اصلا نصیحت درست چه جوریه؟🤔
اصلا با بچمون حرف می زنیم؟🤭
چه کسی قراره بچمون رو تربيت کنه پدر و مادر یا غریبه ها؟😶
برای تاثیر بیشتر نصیحت به بچه هامون چیکار کنیم؟🧐
اگه این سوالات براتون پیش اومده
متن پی دی اف رو مطالعه بفرمایید.
پدر مادر ها جانمونی😊
با نظراتتون در تکمیل و تصحیح متن کمکم کنید❤️
به قلم✍ محمد مهدی پیری
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_بیست_و_دوم مش غلام یک سکه را به حسن و شعبان داد! حسن که دید شعبا
#طنز_های_حسن
#داستان_نوجوان
#قسمت_بیست_و_سوم
یک هفته ای می گذرد. حسن دیگر تاب این همه تنهایی را ندارد.
از شعبان خبری نیست! مدرسه هم که می آید به حسن محل نمی گذارد! اصلا نگاهی به او نمی کند.
حسن دست به کار می شود و نامه را برای دوستش می نویسد.
حسن کلاس پنجمی با خطی خرچنگ قورباغه شروع میکند به نوشتن :
سلام شعبان! دوست و رفیق سمیمی من!
خیلی دلم برایت تنگ شده!
اسلا قذا از گلویم پایین نمی رود! اسلا خاب به چشمانم نمی آید!
مرا ببخش! اشتباه کردم! خاهش می کنم زود آشتی کن. تاقت ندارم.
امشب بیا مسجد! ازیزم
دوستت دارم از ترف حسن
نامه را تا کرد و زیر در خانه شعبان فرو کرد. زنگ بلبلی را زد و فرار کرد.
شعبان با شلوار کردی آبی و رکابی تور توری بیرون می آید و کاغذ را باز می کند.
اول بابت غلط های املایی حسن از ته دل می خندد.
بعد او هم نامه ای می نویسد برای حسن.
_سلام حسن جان در چهار خطی که نوشتی نُه غلط املایی داشتی!
خواستم تا فردا منتظر نباشی زود تر به تو خبر بدهم که فردا می آیم!
دوستت دارم دوست همیشگی تو شعبان.
نامه را تا می کند و زیر در خانه حسن می گذارد.
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_بیست_و_سوم یک هفته ای می گذرد. حسن دیگر تاب این همه تنهایی را ند
#طنز_های_حسن
#داستان_نوجوان
#قسمت_بیست_و_چهارم
این نامه نگاری ها درخت خشکیده رفاقتشان را آب یاری کرد.
دوباره حسن و شعبان دست در دست هم در کوچه های خاکی روستا قدم می زدند.
حسن سکه ای را که مش غلام به آنها داده بود را بیرون آورد.
_فکر کنم یک میلیون تومان ازمان بخرند!
_یعنی پول دار می شویم؟
حسن سکه را در بین انگشت شصت و اشاره اش مالاند و گفت: حداقل یک میلیون قیمت دارد!
شعبان چشمانش را بست و گفت: با یک میلیون چند تا تیله و یخمک می توانیم بخریم؟
_نمی دانم!
رفتند سراغ عتيقه یاب روستا! مردی یک چشم، هفته ای یکبار می آمد به روستا؛
سکه را دید و گفت برای هر دویتان است؟
_بله
_از کجا آورده اید؟
_مش غلام!
_چقدر دارد؟
_یک صندوق تا خرخره!
_اگر بگویید کجا پنهانش کرده دوبرابر ازتان می خرم!
_حتما کنار دستش یا زیر لحافش!
مرد یک چشم که اسمش هوشنگ بود به هر کدام ده تا صد هزار تومانی داد!
حسن و شعبان در عمرشان این مقدار پول را ندیده بودند.
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_بیست_و_چهارم این نامه نگاری ها درخت خشکیده رفاقتشان را آب یاری
#طنز_های_حسن
#داستان_نوجوان
#قسمت_بیست_و_پنجم
هر دو حس و حال الاغی را داشتند که تیتاپ خورده باشد.
گاهی حسن چرخ و فلک می زد و گاهی شعبان جفتکی به دیوار های سنگی بین راه می زد.
اندکی که راه رفتند هر دو کنار جوی آب نشستند.
پاچه شلوار های کردیشان را تا زانو بالا زدند و پاهایشان را در آب فرو کردند.
شعبان پول ها را در مشت گرفته بود و با پاهایش گِل های ته آب را بالا می آورد.
ناگهان مثل پلیس ها گفت: چرا هوشنگ آدرس صاحب سکه ها را پرسید؟
حسن که پاهایش در آب و بالا تنه اش را به عقب کشیده بود گفت: شاید می خواهد برود از مش غلام سکه های بیشتری بخرد!
_فکر نکنم! پس چرا جای سکه ها را پرسید؟
حسن سکوت کرد. بعد از یک نفس عمیق گفت: به همان چیزی که من فکر می کنم فکر می کنی؟
_مگر به غیر این هم می شود فکر کرد؟
_یعنی میخواهد....
هر دو کلمه دزدی را باهم به زبان آوردند!
حسن زد به پیشانی و گفت: اگر هوشنگ مش غلام را بکشد حتما به زندان می رویم!
شعبان پول ها را در جیب گذاشت و گفت: چقدر زود از پول داری به بدبختی می رسیم!
همه پول دار ها اینقدر زود حرص و جوش می خورند؟
ادامه دارد...
هدایت شده از ☫جَــهـ³¹³ـآدْ♥︎☞︎
شخصی در کاباره میمیرد
و شخصی دیگر در مسجد!
شاید اولی برای نصیحت داخل رفته بود
و دومی برای دزدیدن کفشها!
پس انسانها را به میل خود قضاوت نکنیم!
هدایت شده از حسینیه فاطمه الزهرا دیلم_مسجد الرسول دیلم
#گزارش_تصویری
به مناسبت هفته دفاع مقدس
بازدید از گنجینه ایثار و شهادت اردکان
#آموزش_تفریح_تربیت
#مهروهمدلی
#مسجد_الرسول_دیلم
#حسینیه_فاطمه_الزهرا_دیلم
#قرارگاه_عملیاتی_حضرت_زینب
#نوجوان