#وابسته
#کله_بند۲
#قسمت_چهاردهم
بعد از پنج دقیقه جارو زدن؛
آرمان به حرف آمد.
- ببخشید! امم... اسم شما چیه؟
حس و حالم مثل مرده ای بود که یهو زنده شده بود! ذوق کردم!
به جارو تکیه دادم و گفتم: نوکر شما محمدم!
همین جواب عالی من باعث شد سوال بعدیش راهم بپرسد!
- کلاس چندمی؟
- میرم نهم!
- موفق باشی
- نوکریم!
صدای زنگ موبایل آرمان مثل قیچی بود که رشته کلاممان را پاره کرد!
گوشی را وصل کرد حتما مادرش بود!
با دست راست گوشی را در گوشش نگه داشت و دست چپش را جلوی دهنش گرفت! تا صدایی به بیرون درز نکند!
تلفنش که تمام شد گفت: من باید برم خونه!
این جمله آب جوشی بود که انگار روی اندامم پاشیده شد!
ادامه دارد...
#وابسته
#کله_بند۲
#قسمت_پانزدهم
ناراحتی ام را به روی خودم نیاوردم؛
گفتم: ای کاش می موندی!
همان طور که بازحمت گوشی را در جیب شلوار لی اش جا می داد گفت: نمیشه گفتند بیام خونه
- فردا شب بیا
- اگه تونستم!
آرمان رفت! بعد از رفتن او اصلا حال کار کردن نداشتم! نگاهی به ساعت مچی ام کردم، دوازده بود!
دستانم را شستم. راهی خانه شدم!
دم در هیئت عماد با صدای بلند گفت: کجا؟
در دلم گفتم: بر خر مگس معرکه لعنت
_خونه!
_ کار که تموم نشده!
_ به جاش حال من تموم شده!
دویدم و رفتم بیرون!
ادامه دارد...
فکر کنم وقتی داستان رو میخونی
برای خودت صحنه ها رو تصور هم می کنی درسته؟😁😅
این یعنی خوب داریم پیش میریم🙂🙃
#وابسته
#کله_بند۲
#قسمت_شانزدهم
روی تخت خوابم دراز کشیدم.
انگار قلبم نصف شده!
نصفی از آن پیش آرمان جا مانده!
برای خودم فردا شب را تصور می کردم.
از اینکه آرمان می آید و با او دست می دهم و باهم بیشتر صحبت می کنیم.
از اینکه دوباره مو های لخت مشکی اش را خواهم دید.
دلم برای چال های گونه اش چقدر تنگ شده!
از یک طرف هم باید حواسم را جمع کنم؛
نمک نشناس ها برایم حرف در نیاورند.
ادامه دارد...
#وابسته
#کله_بند۲
#قسمت_هفدهم
یکی از بدبختی هایی که در شهرهای کوچک وجود دارد؛
این است که سریع یک حرف در آن پخش می شود!
از آن بدتر اینکه یک کلاغ و چهل کلاغ هم می شود!
یادم نمی رود یک روز همین عماد روی اعصاب تصادف کرده بود.
در محل پخش شد که طفلک تصادف کرده و رفته در کما!
آنچنان شایعه پخش شده بود که شیخ مسجد هم بعد از آنکه السلام علیکم نماز را گفت؛
برایش امن یجیب خواند!
فردایش دیدم عماد سُر و مُر و گُنده سوار موتور مشغول تک چرخ زدن است.
انگار با مورچه ای تصادف کرده باشد هیچ اثر زخمی رویش نبود.
ادامه دارد....
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند۲ #قسمت_هفدهم یکی از بدبختی هایی که در شهرهای کوچک وجود دارد؛ این است که سریع یک
#وابسته
#کله_بند۲
#قسمت_هجدهم
هوا نه گرم گرم است نه سرد سرد!
بالاخره توقعی هم بیش از این نیست! شهرمان در شب های تابستان هوایش اینجور است.
با عجله نماز خوانده و نخوانده خودم را به هیئت می رسانم.
لامپ های هئیت روشن است.
در غرفه ها چراغ های کوچک به رنگ سبز و بیرون هیئت پروژکتر های پرنور خود نمایی می کنند.
دلم برای آرمان تنگ شده!
فکرش را نمی کردم با یک بار دیدن او اینقدر دلم برایش تنگ شود!
بچه ها یکی یکی سر و کله شان پیدا می شود.
امشب باید پارچه های مشکی و پرچم ها را نصب کنیم!
هر یک دقیقه یکبار نگاهم را به در هیئت خیره میکنم؛تا شاید بیاید!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند۲ #قسمت_هجدهم هوا نه گرم گرم است نه سرد سرد! بالاخره توقعی هم بیش از این نیست! شه
#وابسته
#کله_بند۲
#قسمت_نوزدهم
رفتم سراغ علی! با خاک انداز شیرجه رفته بود روی خاک های غرفه ها؛
مشغول جمع کردنشان بود.
می خواستم از او آمار آرمان را بگیرم. هیچی هم که نداند؛ به اندازه یک همکلاسی که از او اطلاعات دارد!
شلوار کردی اش خیلی جالب بود؛
خودش و چهارتا مثل خودش
در آن جا می شدند.
شلوار که نه! تخت خواب بود؛
از بس که بزرگ و جا دار و فراخ به نظر می رسید؛
با لبخند گفتم: «علی تو شلوارت گم نشی!»
خندید و گفت:« بفرما تو! برای همه جا هست!»
لبخند کوتاهی زدم.
ادامه دارد...
#وابسته
#کله_بند۲
#قسمت_بیستم
کمی مِن مِن کردم و گفتم: «عهههه علی جون! خبری از تازه وارد دیشبی نداری؟»
وانمود کرد که بی خبر است. کمی لب هایش را پایین داد و به ابرو هایش کش و قوسی داد!
- جونت در بیاد سوال کنکور که نپرسیدم!
- آرمان رو می گی؟
- آره!
- نه!
- چه جور بچه ایه؟
مشکوک شد. همین را کم داشتم.
زبانی بر دور لب بالایش کشید و گفت:«چیزی شده؟»
کمی استرس گرفتم.
ادامه دارد...
#وابسته
#کله_بند۲
#قسمت_بیست_ویکم
اما خون سردی خودم را حفظ کردم.
گفتم: «نه فقط خواستم بدونم کیه و چیکارس!»
علی شروع کرد به دادن اطلاعات!
- جونم برات بگه که اولاً هم کلاسی بودیم! چند ماهی است اومده توی محل! من زیاد باهاش نپلکیدم،
ولی میگن پسر خوبیه!
درسش هم متوسطه!
ولی اینجور که فهمیدم دوسالی هست پدر و مادرش از هم جدا شدن و با مادرش زندگی میکنه!
وقتی که علی از آرمان می گفت؛ با بالا و پایین کردن سرم با دقت به حرف هایش گوش می دادم.
با شنیدن اطلاعات علی، دلم برای آرمان سوخت! ازاینکه دو سال بدون پدر و بدون تکیه گاه بوده!
صدای روی اعصاب عماد، من و علی را به خود آورد.
ادامه دارد...