🔴از طنزهای تلخ تاریخ است، در آمریکا رییس جمهوری که خودش مجری انتخابات است می گوید: «این متقلبانه ترین انتخابات تاریخ آمریکاست». در مورد موضوع انتقال قدرت در صورت پیروزی رقیبش هم پاسخ های دو پهلو و هشدار آمیز میدهد!
این #وضع_تماشایی این روزهای جناب مستطاب آمریکاست...
+اسماعیل معنوی+
دخترانه🌸
@dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیدن این ویدئو برای دولتیها روزی سه بار واجبه!
سخنرانی دیدهنشده سردار حاج قاسم سلیمانی درباره انتخابات در آمریکا
عزیزان گلم
لطفاً این پادکست رو بشنوید جهت حمایت از این اثر ارزشمند لایک کنید...
https://www.instagram.com/p/CHHUGaPnUmf/?igshid=1f5467qvwvjg5
دخترانه🌸
@dokhtaraane
❣﷽❣
#سبک_زندگی_قرآنی
⭕️ #ایمان و #عمل_صالح
👈زیاد شنیدیم که ﺑﻌﻀﯽﻫﺎ ﻣﻴﮕﻦ🗣: ﺑﺎﺑﺎ ﺩﻟﺖ ﭘﺎﮎ ﺑﺎشه❤️، کافیه.
🔹 نماز هم نخوندی نخون...❌
🔹 روزه هم نگرفتی نگیر...❌
🔹 به نامحرم هم نگاه کردی اشکال نداره و...❌
🔹 فقط سعی کن دلت پاک باشه!⭕️
📖🕋 #ﺟﻮﺍﺏ_ﺍﺯﻗﺮﺁﻥ :👇️👇️
🔸🕋 اون خدایی که ماها رو ﺧﻠﻖ ﮐﺮﺩﻩ، ﺍﮔﺮ ﻓﻘﻂ ﺩﻝِ ﭘﺎﮎ❤️ براش ﮐﺎﻓﯽ ﺑﻮﺩ، ﻓﻘﻂ ﻣﯿﮕﻔﺖ:
#"ﺁمِنوا"👈(ایمان بیاورید)
🔸🕋 ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﮔﻔﺘﻪ:
"ﺁمِنوا ﻭَ ﻋَﻤِﻠُﻮﺍ ﺍﻟﺼَّﺎﻟِﺤﺎﺕ"👈(ایمان بیاورید و عمل صالح انجام دهید)👌
🔸💐 ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻢ ﺩﻟﺖ ﭘﺎﮎ ﺑﺎشه، ﻫﻢ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺎشه..✨
☝️ ﺍﮔﺮ ﺗﺨﻤﻪ ﮐﺪﻭ ﺭو ﺑﺸﮑﻨﯽ ﻭ ﻣﻐﺰﺵ ﺭو ﺑﮑﺎﺭﯼ ﺳﺒﺰ نمیشه،🌱
ﭘﻮﺳﺘﺶ ﺭو ﻫﻢ ﺑﮑﺎﺭﯼ ﺳﺒﺰ نمیشه،🌱
ﻣﻐﺰ ﻭ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ باشه.⚡️
📢 #ﻫﻢ_ﺩﻝ؛ #ﻫﻢ_ﻋﻤﻞ❗️
☝️ جالبه که عبارت "الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ" بیش از ۵۰ بار در قرآن تکرار شده، و خدا بسیاری از وعدههای خوب رو به کسانی داده که این دو تا ویژگی (ایمان و عمل صالح) رو با هم داشته باشند:
📖 وَ بَشِّرِ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ...
📖 وَ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ أُولَئِکَ أَصْحَابُ الْجَنَّةِ...
📖 وَ الَّذِینَ آمَنُوا و َعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ سَنُدْخِلُهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِی مِن تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ...
و...
📢 📖اصلاً قرآن میفرماید
🚨 بهترین مخلوقات خدا کسانی هستند که این دو ✌️ویژگی رو با هم داشته باشند:
📖 إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ أُولَئِکَ هُمْ خَیْرُ الْبَرِیَّةِ (بیّنه/۷)
👈به درستی که، کسانی که ایمان آوردند و اعمال صالح انجام دادند، بهترین مخلوقات خدا هستند.🌺
#نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست💯
🌹🍃🌹🍃
دخترانه🌸
@dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عفافگرایی
🎥#درددل
🌼درددل با آنانی که به دین و سرزمینشان علاقهمندند؛ اما در ظاهر #حجاب خود کم میگذارند.
🌼من با توأم... تویی که با امام زمانت درددل میکنی و به شهدای این سرزمین دل سپردهای...
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
👤#دکتر_محمود_سعیدی_رضوانی
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🚩🚩 قسمت دهم
بی آنکه بخواهم نگاهم به صورتش افتاد و دیدم غرق احساس غریبی سر به زیر انداخت و با لبخندی که بر چهره اش نقش بسته بود، پاسخ مادر را داد: شما خیلی لطف دارید!
سپس سرش را بالا آورد و با شیرین زبانی ادامه داد: قبل از اینکه بیام اینجا، خیلی از مهمون نوازی مردم بندرعباس شنیده بودم، ولی حقیقتا
ُ مهمون نوازی شما مثال زدن یه!
پدر هم که کمتر در این گونه روابط احساسی پر تعارف وارد میشد با این حرف او سر ذوق آمد و گفت: خوبی از خودته!
و در برابر سکوت محجوبانه آقای عادلی پرسید: آقا مجید! پدرت چی کاره اس؟ از سؤال بیمقدمه پدر کمی جا خورد و سکوت معنادارش، نگاه ملامت بار مادر را برای پدر خرید. شاید دوست
نداشت از زندگی خصوصی اش صحبت کند، شاید شغل پدرش به گونه ای بود که نمیخواست بازگو کند، شاید از کنجکاوی دیگران در مورد خانواده اش ناراحت میشد که بالاخره پاسخ پدر را با صدایی گرفته و غمگین داد: پدرم فوت کردن. پدر سرش را سنگین به زیر انداخت و به گفتن خدا بیامرزدش! اکتفا کرد که محمد برای تغییر فضا، با شیطنت صدایش کرد: مجید جان! این مامان ما نمیذاره از کنارش تکون بخوریم! مادرت خوب صبری داره که اجازه میده انقدر
ازش دور باشی!
در جواب محمد، جز لبخندی کمرنگ واکنشی نشان نداد که مادر در تأیید حرف محمد خندید و گفت: راست میگه، من اصلا طاقت دوری بچه هام رو ندارم!
و باز میهمان نوازی پر مهرش گل کرد: پسرم! چرا خانوادت رو دعوت نمیکنی بیان اینجا؟
الان هوای بندر خیلی عالیه! اصلا شماره مادرت رو بده، من خودم دعوتشون کنم.چشمانش در دریای غم غلطید و باز نمیخواست به روی خودش بیاورد که نگاهش به زمین فرو رفت و با لبخندی ساختگی پاسخ مهربانی مادر را داد: خیلی ممنونم حاج خانم! ولی مادر دست بردار نبود که با لحنی لبریز محبت اصرار کرد: چرا تعارف میکنی؟ من خودم با مادرت صحبت
میکنم، راضی اش میکنم یه چند روزی بیان پیش ما! که در برابر اینهمه مهربانی مادر، لبخند روی صورتش خشک شد و با صدایی که انگار از پس سالها بغض میگذشت، پاسخ داد :حاج خانم! پدر و مادر من هر دوشون فوت کردن. تو بمبارون سال 65 تهران...
پاسخش به قدری غیر منتظره بود که حتی این بار کسی نتوانست یک خدا بیامرز بگوید. برای لحظاتی احساس کردم حتی صدای نفس کسی هم شنیده نمیشود و دل او در میدان سکوت پدید آمده، یکه تازی میکرد و انگار میخواست بغض اینهمه سال تنهایی را بازگو کند که با صدایی شکسته ادامه داد: اون موقع من یه ساله بودم و چیزی ازشون یادم نیس. فقط عکسشون رو
دیدم. خواهر و برادری هم ندارم. بعد از اون قضیه هم دیگه پیش مادربزرگم بودم.
با آوردن نام مادربزرگش، لبخندی روی صورتش نشست و با حس خوبی توصیفش کرد: خدا رحمتش کنه! عزیز خیلی مهربون بود!... از چند سال پیش هم که فوت کرد، یه جایی رو تو تهران اجاره کرده بودم و تنها زندگی میکردم. ابراهیم که معمولا کمتر از همه درگیر احساسات میشد، اولین نفری بود که جرأت سخن گفتن پیدا کرد: خدا لعنت کنه صدام رو! هر بلائی سرش اومد، کمش بود!
جمله ابراهیم نفس حبس شده بقیه را آزاد کرد و نوبت محمد شد تا چیزی بگوید: ببخشید مجید جان! نمیخواستیم ناراحتت کنیم! و این کلام محمد، آقای عادلی را از اعماق خاطرات تلخش بیرون کشید و متوجه حالت غمزده ما کرد که صورتش به خنده ای ملیح گشوده شد و با حسی صمیمی همه ما را مخاطب قرار داد: نه!
شما منو ببخشید که با حرفام ناراحتتون کردم... و دیگر نتوانست ادامه دهد و با بغضی که هنوز گلوگیرش بود، سر به زیر انداخت. حالا همه میخواستند به نوعی میهمانی را از فضای پیش آمده خارج کنند؛ از عبدالله که کتاب آورده و احادیثی در مورد عید قربان میخواند تا ابراهیم و لعیا که تلاش میکردند به بهانه شیطنتها
و شیرین زبانیهای ساجده بقیه را بخندانند و حتی خود آقای عادلی که از فعالیتهای جالب پالایشگاه بندرعباس میگفت و از پیشرفتهای چشمگیر صنعت نفت ایران صحبت میکرد، اما خاطره جراحت دردنا کی که روی قلب او
دیده بودیم، به این سادگیها فراموشمان نمیشد، حداقل برای من که تا نیمه های شب به یادش بودم و با حس تلخش به خواب رفتم.
* * *
سر انگشت قطرات باران به شیشه میخورد و خبر از سپری شدن آخرین ماه پاییزی سال 91 میداد. از لای پنجره هوای پر طراوتی به داخل آشپزخانه میدوید و صورتم را نوازش میداد. آخرین تکه ظرف شسته شده را در آبچکان قرار دادم و از آشپزخانه خارج شدم که دیدم مادر روی کاناپه دراز کشیده و چشمانش را بسته است. ساعتی بیشتر نمیشد که از خواب برخاسته بود، پس به نظر نمی رسید باز هم خوابیده باشد. کنار کاناپه روی زمین نشستم که چشمانش را گشود.
اشاره ای به پنجره های قدی اتاق نشیمن کردم و گفتم: داره بارون میاد! حیف که پشت پرده ها پوشیده اس! خیلی قشنگه!
ادامه دارد....
دخترانه🌸
@dokhtaraane
📆 #ٺقویم| #حدیثاݩھ
❀امروز↶
•پݩجشݩبـــــــــــــــــہ
•15آبــــــــــاݩ1399
•19ربیـعالاول1442
•05نــــــوامبر2020
❀وقایعرسمےومذهبے↶
✗
✦امامعلے؏ :
بزرگترینبلاهاقطعامیداسٺ.
٭مٺعلقبھ⇓
٭حسݩابݩعلےالعسگرے؏
✰ݩزدیڪٺریݩها⇓
✰15روزتامیلادحضرٺعبدالعظیم؏
✰19روزتامیلادحضرتامامعسکری؏
❀ذڪرروزهاےهفٺه⇓
~|لاالہالااللهالملکالحقالمبیݩ|~
~|صـــــــــدمرٺــــــــــــــــــــبه|~
دخترانه🌸
@dokhtaraane
💎 #سخݩبزرگاݩ|
حاجقاســـ[سلیماݩے]ــــم
🔹 آمريكا با يک اتحاد و حجم سرمايه سنگين در همه جا يا شكست خورد يا در شرف شكست خورداست
دخترانه🌸
@dokhtaraane
سردار بی مرز
👌خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی🌷
✍اطاعت از فرمان مادر حتی بعد از مرگ
ابراهیم شهریاری به بیان خاطره ای از سردار دلها نسبت به مادر پرداخت و
گفت:
یک روز حاج آقا از منطقه به حسینیه ثارالله آمد.
برای رعایت مسائل امنیتی و حفاظتی، موقع رفتن بدون آنکه متوجه شود، ما او را تا منزل مادرخانمش همراهی کردیم.
آنجا که رسید، متوجه شد و من را صدا زد و گفت: چرا دنبال من میآیید و من را تعقیب و ناراحت میکنید؟😕
شهریاری گفت: من پیشانی حاج قاسم را بوسیدم و گفتم:
حاجی! ارواح خاک مادرت ما را اذیت نکن و بگذار ما کار حفاظت از جان تو را به خوبی انجام بدهیم.
حاجی موقعی که این قسم را از زبان من شنید، سکوت کرد.
او با بیان اینکه در این موقع از او اجازه خواستم تا خوابی را که از مادرش دیده بودم، برایش تعریف کنم،
افزود:
" سردار سلیمانی گفت: چه خوابی دیده ای؟
گفتم: در عالم خواب، مادرتان را در جمعی از بچههای رزمنده دیدم.
مادرتان با همان حیای اسلامی که رعایت میکرد ....
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🚩🚩 قسمت یازدهم
مادر لبخندی زد و با صدایی بی رمق گفت:
صدای تق تِقش میاد که میخوره کف حیاط.
از لرزش صدایش، دلواپس حالش شدم که نگاهش کردم و پرسیدم: مامان! حالت خوبه؟ دوباره چشمانش را بست و پاسخ داد: آره، خوبم... فقط یکم دلم درد میکنه. نمیدونم شاید بخاطر شام دیشب باشه. در پاسخ من جملاتی میگفت که جای نگرانی چندانی نداشت، اما لحن صدایش خبر از ناخوشی جدی تری میداد که پیشنهاد دادم:
میخوای بریم دکتر؟ سری جنباند و با همان چشمان بسته پاسخ داد: نه مادر جون، چیزیم نیس...« سپس مثل اینکه فکری بخاطرش رسیده باشد، نگاهم کرد و پرسید: الهه جان! ببین از این قرصهای معده نداریم؟ همچنانکه از جا بلند میشدم، گفتم: فکر نکنم داشته باشیم. الان میبینم.« اما با کمی جستجو در جعبه قرصها، با اطمینان پاسخ دادم: نه مامان! نداریم.
نگاه ناامیدش به صورتم ماند که بلافاصله پیشنهاد دادم: الان میرم از داروخانه میگیرم. پیشانی بلندش پر از چروک شد و با نگرانی گفت: نه مادرجون! داره بارون میاد. یه زنگ بزن عبدالله 4سر راهش بخره عصر با خودش بیاره.« چادرم را از روی چوب لباسی دیواری پایین کشیدم و گفتم: »حلال کو تا عصر؟!!! الان میرم سریع میخرم میام.
از نگاه مهربانش میخواندم که راضی به سختی من نیست، اما دل دردش به قدری شدید بود که دیگر مانعم نشد. چتر مشکی رنگم را برداشته و با عجله از خانه خارج شدم. کوچه های خیس را به سرعت طی میکردم تا سریعتر قرص را گرفته و به مادر برسانم. تا سر چهار راه، ده دقیقه بیشتر طول نمیکشید.
قرص را خریدم وً میدویدم. باران تندتر شده و به شدت روی چتر و راه بازگشت تا خانه را تقریبا
میکوبید. پشت در خانه رسیدم، با یک دست چترم را گرفته و دست دیگرم موبایل و کیف پول و قرص بود. میخواستم زنگ بزنم اما از تصور حال مادر که روی کاناپه دراز کشیده و بلند شدن و باز کردن در برایش مشکل خواهد بود، پشیمان شدم که کلید را به سختی از کیفم درآوردم و تا خواستم در را باز کنم، کسی در را از داخل گشود. از باز شدن نا گهانی در، دستم لرزید و موبایل از دستم افتاد. آقای عادلی بود که در را از داخل باز کرده و نگاهش به قطعات از هم پاشیده موبایلم روی زمین خیس، خیره مانده بود. بی اختیار سلام کردم. با سالم من نگاهی گذرا به صورتم انداخت و پاسخ داد: سلام، ببخشید ترسوندمتون. هر دو با هم خم شدیم تا موبایل را برداریم. گوشی و باتری را خودم برداشتم ولی سیم کارت دقیقا مابین کفشش افتاده بود. با سرانگشتش سیم کارت را برداشت.
نمیدانم چرا به جای گرفتن سیم کارت از دستش، مشغول بستن چترم شدم، شاید میترسیدم این چتر دست و پا گیر خرابکاری دیگری به بار آورد. لحظاتی معطل شد تا چترم را ببندم و در طول همین چند لحظه سرش را پایین انداخته بود تا راحت باشم. چتر را که بستم، دستش را پیش آورد و دیدم با دو انگشتش انتهایی ترین لبه سیم کارت را گرفته تا دستش با دستم تماسی نداشته باشد. با تشکر کوتاهی سیم کارت را گرفته و دستپاچه داخل خانه شدم. حیاط به نسبت بزرگ خانه را با گامهایی سریع طی کردم تا بیش از این خیس نشوم. وارد خانه که شدم، دیدم مادر روی کاناپه چشم به در نشسته است. با دیدن من، با لحنی که پیوند لطیف محبت و غصه و گلایه
بود، اعتراض کرد: این چه کاری بود کردی مادر جون؟ چند ساعت دیگه عبدالله میرسید. تو این بارون انقدر خودتو اذیت کردی!
موبایل خیس و از هم پاشیده ام را روی جا کفشی گذاشتم و برای ریختن آب با عجله به سمت آشپزخانه رفت و همزمان پاسخ اعتراض پر مهر مادر را هم دادم: اذیت نشدم مامان! هوا خیلی هم عالی بود با لیوان آب و قرص به سمتش برگشتم و پرسیدم: حالت بهتر نشده؟
قرص را از دستم گرفت و گفت: چرا مادر جون، بهترم! سپس نیم نگاهی به گوشی موبایل انداخت و پرسید: موبایلت چرا شکسته؟ خندیدم و گفتم: نشکسته، افتاد زمین باتری و سیم کارتش در اومد! و با حالتی طلبکارانه ادامه دادم: تقصیر این آقای عادلیه. من نمیدونم این وقت روز خونه چی کار میکنه؟ همچین در رو یه دفعه باز کرد، هول کردم! از لحن کودکانه ام، مادر خنده اش گرفت و گفت:
خُب مادرجون جن که ندیدی! خودم هم خندیدم و گفتم: جن ندیدم، ولی فکر نمیکردم یهو در رو باز کنه! مادر لیوان آب را روی میز شیشه ای مقابل کاناپه گذاشت و گفت: مثل اینکه شیفتش تغییر میکنه. بعضی روزها به جای صبح زود، نزدیک ظهر میره و فردا صبح میاد. و باز روی کاناپه دراز کشید و گفت: الهه جان!
من امروز حالم خوب نیس! ماهی تو یخچاله امروز غذا رو تو درست کن....
ادامه دارد....
دخترانه🌸
@dokhtaraane