eitaa logo
دختران محجبه
949 دنبال‌کننده
23هزار عکس
7.4هزار ویدیو
464 فایل
به کانال دختران محجبه خوش آمدید! لینک کانال شرایط دختران محجبه⇩ @conditionsdookhtaranehmohajjabe مدیران⇩ @Gomnam09 @e_m_t_r لینک پی‌ام ناشناس⇩ https://harfeto.timefriend.net/16921960135487 حرف‌هاتون⇩ @Unknown12
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" فکرم خیلی مشغول بود... مشغول اون چند ثانیه ای که نگاهم گره خورد به نگاه آقای رضایی... حالم خوب نبود...😕 احساس گناه می کردم...😓 کسی خونه نبود... مرضیه دانشگاه بود... مامان و رضا هم خونه دایی بودن... من چون حوصله نداشتم و سرم درد می کرد، باهاشون نرفتم... بابا هم که سرِکار بود... آماده شدم... یه مانتو آبی تیره بلند، با یه شلوار مشکی پوشیدم... موهای بلند و قهوه ایم رو بستم... یه روسری قواره بلند مشکی هم سرم کردم..‌ روی یه کاغذ نوشتم "من میرم بیرون. زود بر می گردم. راضیه:)" کاغذ رو چسبوندم به در اتاقم... چادرمو سرم کردم... موبایلمو گذاشتم تو جیبم... کیفمو برداشتم و از خونه بیرون اومدم... یه تاکسی گرفتم و رفتم شاه عبد العظیم... وارد حرم شدم و سلام دادم... وارد صحن شدم و زیارت نامه خوندم... کنار ضریح نشستم... کلی درد و دل کردم و اشک ریختم... مثل همیشه، حالا که اومده بودم حرم، گوشیمو خاموش کرده بودم تا کسی مزاحم خلوتم نشه و حس و حالمو بهم نزنه... ۱۰ دقیقه گذشت... گوشیمو روشن کردم... حدس می زدم تا الان هزار بار بهم زنگ زده باشن... یا خدا...😱 حدسم درست بود...😶 ۲۰ تماس بی پاسخ از مامان ۱۵ تماس بی پاسخ از بابا و رضا ۱۰ تا از مرضیه... خوبه نوشتم میرم بیرون...😶 سریع شماره مرضیه رو گرفتم... بعد از ۱ بوق، صداش تو گوشم پیچید... - الو... راضیه... معلومه کجایی...؟!😕 چرا گوشیت خاموشه...؟!🙁 + علیک سلام...😐😑 - ببخشید...😶😅 سلام...🙃 + اومدم شاه عبد العظیم...🙂❤️ - خب چرا نگفتی؟!😕 مردیم از نگرانی...🙁 + یادداشت گذاشتم...😶 - چرا من ندیدم...؟!🤨 + چسبوندم به در اتاقم...🤦🏻‍♀😂 - وا...😐 خنده داره...؟!😑 ندیدم خب...😕 از صحن بیرون اومدم... + 🤣 - هار هار هار...😐 + آخه تو وقتی نگران میشی، خیلی باحال میشی...😂 کلا تمرکزت رو از دست میدی...🤣 لابد واسه همین یادداشتمو ندیدی...😑😄 - خیلی خوب تو هم...😒 - اصلا می دونی ساعت چنده؟!😑 + الان چه ربطی داشت؟!😐😒 - ببین ساعت چنده...😶 بعد ربطشو می فهمی...😊😒 نگاهی به ساعت رو مچم انداختم... وای‌...😱 ساعت ۹ شب بود... هر وقت تا این موقع بیرون می موندم، می گفتم دقیقا کجام... گوشیم رو هم روشن نگه می داشتم تا نگرانم نشن... + ببخشید...😕 زمان از دستم در رفت...🤭😶 - اشکال نداره...😄 زیارتت قبول...🙃 التماس دعا...🙂❤️ + مرسی خواهری...☺️ چشم...😊 محتاجیم به دعا...🙃 - کِی بر می گردی؟!🤔 + الان تاکسی می گیرم میام...😇 - صبر کن به داداش رضا میگم بیاد دنبالت...😊 + باشه...🙃 ممنون...😘 - خواهش می کنم...😄 کاری نداری...؟!🙃 + نه...🙂 یا علی...✋🏻 - علی یارت...✋🏻 نگاهی به اطرافم کردم... یه آقایی که داشت با تلفن صحبت می کرد و حواسش به من نبود، توجهمو به خودش جلب کرد... اولش فکر کردم اشتباه می کنم... اما نه... باورم نمی شد... آقای رضایی بودن...😨 اینجا چیکار می کنن؟!😶 خیلی برام عجیب بود...🤭 با چادرم صورتمو پوشوندم تا منو نبینن... ماشین رضا رو دیدم... سریع رفتم و سوار شدم... هوا خیلی خنک بود... سرمو به صندلی تکیه دادم... شیشه رو دادم پائین... چشمامو بستم... خیلی حس خوبی داشتم... آروم تر شده بودم... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: مرضیه و رضا خواهر و برادر راضیه هستن...✨😊 پ.ن2: مرضیه وقتی استرس می گیره، خیلی باحال میشه...😐🤭😁😂 پ.ن3: داوود رو دید...😱 پ.ن4: آروم تر شد...🙃❤️ لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" چند روز بعد فردا عملیات بود... یکم نگران بودم... رفتم نمازخونه... قرآنی برداشتم... یه گوشه نشستم... قرآن رو بوسیدم و نیت کردم... بازش کردم و شروع به خوندن کردم... دو رکعت نماز خوندم... دلم آروم گرفت... رفتم اتاق جلسه و به بچه ها هم گفتم بیان... چند دقیقه بعد، همه اومدن... + خب... همون طور که می دونین، فردا یه عملیات مهم داریم...☝️🏻 عملیات دستگیری الکساندر، محسن و همدستاشون... ما نمی دونیم دقیقا تو اون خونه و اون مهمونی چه خبره...😶 نمی دونیم چند نفر حضور دارن و کیا هستن...🤭 اما قطعا آدمای مهمین...🤫 احتمال مصلح بودنشون هم بالاست... + داوود... - جانم آقا؟! + وقتی ما وارد عمل شدیم، یه جا قایم شو... خیلی مراقب باش...☝️🏻🙂 وقتی دستگیرشون کردیم، بهمون ملحق میشی...😉 - چشم...😊 + خب... می تونین امشب برین خونه هاتون...🙃 حتما خوبِ خوب استراحت کنین...☝️🏻 سوالی نیست؟!🧐 کسی چیزی نگفت... - یا علی...✋🏻 همه رفتن... کاپشنمو پوشیدم. سوئیچ موتور رو برداشتم و رفتم خونه... کلید انداختم و درو باز کردم... بعد از سلام و احوال پرسی با عزیز، رفتم بالا... + سلاااام...😃 من اومدم...😄 عطیه از آشپزخونه بیرون اومد... - سلام...😃 خسته نباشی...🙃 + ممنون...😘 سلامت باشی...🙂 - چه خبر؟!🙃 + هیچی... سلامتی...🤗 شما چه خبر؟!😇 - منم هیچی...🙃 سلامتی...😊 - غذا که نخوردی؟!🧐 + نه...😕 - لابد مثل همیشه وقت نکردی...😐 + دقیقا...😶 هر دو خندیدیم... - پس لباساتو عوض کن... عزیزم صدا کن تا غذا رو بکشم...😊 دستمو رو چشمم گذاشتم و گفتم: چشم بانو...😇 شامو دور هم خوردیم... عزیز رفت پائین... کنار عطیه نشستم... + زهرا خانم ما چطوره؟!😉😍 - خوبه...😄 + عطیه... - جانم؟! + می خوام یه قولی بهم بدی...🙃 - چه قولی؟!🤔 + می خوام... می خوام بهم قول بدی... اگه... اگه یه روزی... من نبودم... پرید وسط حرفم و با دلخوری گفت: این چه حرفیه می زنی محمد؟!😕 + عطیه... مرگ، حقه...🙂 همه ما یه روزی می میریم...🙃 حالا میشه حرفمو ادامه بدم...؟!😄🙂 نگرانی تو چشماش موج می زد... انگار مثل همیشه فهمیده بود فردا عملیات داریم... سرشو پائین انداخت و چیزی نگفت... + می خوام بهم قول بدی اگه یه روزی من نبودم، خیلی مواظب خودت و زهرا و عزیز باشی...🙂💔 + باشه؟!🙃 قطره اشکی از گوشه ی چشمش سُر خورد و رو گونش ریخت... + اِ...😶 گریه نکن دیگه...😕 تو که می دونی طاقت دیدن اشکاتو ندارم...🙁 + قول میدی؟!🙃 سرشو بالا آورد... لبخند محوی زد و گفت: قول میدم...🙂💔 - تو هم قول بده دیگه از این حرفا نزنی...😶🙃 + قول نمیدم...😁 پوکر فیس نگام کرد... - محمد...😐😕 + شوخی کردم...😄 قول میدم...😊 لبخندی زد... - خیلی بدجنسی...😊😐 + خیلی...😁 هر دو خندیدیم... آماده خواب شدیم... نگران بودم...😕 واقعا بعد از من، عطیه و عزیز و زهرا چی میشن؟!🙃 با یادآوری اینکه خدا همیشه هست، نگرانیم بر طرف شد...🙂 آره...😄 خدا همیشه هست و هوای بنده هاشو داره و مواظبشونه...💞 کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: وقت نکرده غذا بخوره...😐💔😂🙃 پ.ن2: فقط حرفای محمد و عطیه...🙂🙃💔 دلم کباب شد...😭 پ.ن3: خیلی بدجنسه...😄💔😂 پ.ن4: خدا همیشه هست و هوای بنده هاشو داره و مواظبشونه...🙃🙂☝️🏻❤️ لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" ساعت ۶ عصر بود... کم کم آماده شدم برم سایت... از اتاق بیرون اومدم... سارا رو مبل نشسته بود و به تلویزیون خاموش خیره شده بود... کنارش نشستم... چند بار صداش زدم... اما متوجه نشد... دستمو جلو صورتش تکون دادم... برگشت سمتم... - چی شده؟!🧐 + چند بار صدات زدم... جواب ندادی...😄 - ببخشید...😶 حواسم نبود...😕 + چیزی شده؟!🤔 - نه...🙃 + مطمئنی؟!🧐 سکوت کرد... چند ثانیه بعد گفت: راستش... یه خواب بد دیدم...😰 خیلی نگرانم...😓 دلم شور می زنه...😥 انگار... انگار منتظر یه اتفاق بدم...😕 + بهش فکر نکن...😶 اذیت میشی...😕 خیره ان شاءالله...🙂 لبخندی زد... راستش... خودمم یکم نگران بودم... دفعه اولم نبود می رفتم عملیات... اما همیشه این استرس رو داشتم... سوئیچ موتور رو برداشتم... سارا تا دم در بدرقم کرد... - خیلی مراقب خودت باش...🙃❤️ + چشم...😊 تو هم مراقب خودت باش...🙂❤️ خداحافظی کردم... سوار موتور شدم و رفتم سمت سایت... ساعت ۶:۳۰ عصر بود... همه بچه های عملیات بودن... رفتیم اتاق تدارکات و وسایل لازم رو برداشتیم و رفتیم سمت آدرسی که داوود فرستاده بود... نیم ساعت بعد، رسیدیم... دور تا دور خونه رو محاصره کردیم... رسول از دیوار رفت بالا و درو برامون باز کرد و وارد شدیم... همین که رفتیم تو، صدای شلیک گلوله اومد... بچه ها وارد عمل شدن... صدای یه نفر اومد که گفت: مامورا اومدن... الکساندر و محسن و خواهرش انگار غیب شدن... هر جا رو نگاه کردم ندیدمشون... چند نفر اسلحه به دست رفتن بیرون... منم طبق گفته آقا‌محمد قایم شدم... خانم‌امینی هم برای دستگیری اومده بودن... یه نفر تفنگشو گرفت سمتشون... خانم‌امینی حواسشون نبود و به اون آدم هم دید نداشتن... خدایا... چیکار کنم...؟! مجبورم هولش بدم... اما... نامحرمن... اما نجات جونشون مهم تره...☝️🏻 همه این فکرا در صدم ثانیه از ذهنم گذشت... سریع رفتم و هلشون دادم... افتادن زمین... صدای شلیک گلوله اومد... سوزشی تو دستم حس کردم... تیر نخورده بودم... اما دستم زخمی شده بود و خون ریزی داشت... خانم‌امینی با نگرانی گفتن: خوبین؟! + ب... بله... همون مردی که می خواست خانم‌امینی رو بزنه، اسلحشو سمتم گرفت... یهو صدای شلیک گلوله اومد و افتاد... برگشتم و عقبو نگاه کردم... فرشید زده بودش... کمکم کرد و رفتم همون جای قبلیم... تعدادشون از ما بیشتر بود... درخواست نیروی کمکی کردیم... تقریبا همه رو دستگیر کرده بودیم... اما اصل کاری ها نبودن... الکساندر، محسن و خواهرش... انگار آب شده بودن و رفته بودن تو زمین... بچه ها موندن تا بقیه رو دستگیر کنن... سعید و فرشید هم زخمی شده بودن... گفتیم آمبولانس اعزام بشه به موقعیتمون... یه نفر رو دیدم که در یکی از اتاقا رو باز کرد و رفت داخل و سریع درو بست... با رسول رفتیم سمت اون در... قفلشو با اسلحم شکوندم... تقریبا ۱۰ تا پله می خورد و می رفت پائین... آروم و با احتیاط از پله ها پائین رفتیم... یه در دیگه بود... آروم بازش کردم... رفتم تو و رسول هم پشت سرم اومد... یه خونه ۵۰ متری بود... الکساندر چند بار اومده بود اینجا... برای همین این خونه رو هم زیر نظر داشتیم، اما همچین جایی وجود نداشت... به رسول گفتم اتاق رو بگرده و خودم رفتم سمت آشپزخونه و سرویس بهداشتی... ارتباطم با بچه ها قطع شده بود... یهو... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: رسول و سارا...🙃🙂 پ.ن2: داوود دوباره دهقان فداکار شد...😊😂 پ.ن3: سعید و فرشید زخمی شدن...😱 پ.ن4: یهو چی؟!😱 حدساتونو درباره پ.ن4 در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون.😉😊💫 لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" یهو صدای ناله ی رسول اومد... - آخخخخ... + یا حسین...😨 + چی شد رسول...😓 سریع رفتم پیشش... افتاده بود رو زمین... + چی شد؟!😧 با چشماش به پشت سرم اشاره کرد... احساس کردم یه چیزی رو سرمه... یه چیزی مثلِ... اسلحه... * تکون بخوری... هم خودتو می کشم هم رفیقتو...👿 * حالا هم اسلحتو بنداز...😠 زود...😤 خواستم برگردم عقب که یه چیزی محکم خورد تو سرم... اول آقا‌محمد وارد شد... یه خونه کوچیک بود... رفتم سمت اتاقی که انتهای خونه بود... آخه چطور ممکنه...؟!🤯 ما این خونه رو زیر نظر داشتیم... اصلا همچین جایی وجود نداشت...😶 با لگد در اتاقو باز کردم و رفتم تو... کسی نبود... خواستم برگردم که یه چیزی محکم خورد تو سرم... خیلی درد داشت... آخِ بلندی گفتم... افتادم زمین... پشت سرمو نگاه کردم... نه... این... اینکه... افتادم زمین... خواستم برگردم و ببینم کار کی بوده، که چند نفر ریختن سرم... یه نفرم داشت رسول رو می زد... نامردا با مشت و لگد می زدن و حتی یک ثانیه هم مکث نمی کردن... حاضر بودم اون یه نفر هم بیاد و منو بزنه، اما به رسول کاری نداشته باشن و آسیبی نبینه... تعدادشون زیاد بود و زورم بهشون نمی رسید... با آخی که رسول گفت، دنیا رو سرم خراب شد... یکیشون با لگد محکم زد تو پهلوم... خیلی درد داشت... آخ ریزی گفت... انقدر زدنمون، که خودشونم خسته شدن... نفسم بالا نمیومد... نگاهم به رسول افتاد... پای چشمش کبود بود و گوشه لبشم خونی بود... دلم براش کباب شد... همه بدنم درد می کرد... چشمام تار می دید... محسنو دیدم که نگام می کرد... باورم نمی شد... یعنی این همون محسن چند سال پیش بود...؟! کم کم چشمام بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم... محسن بود... اسلحشو گرفته بود سمتم. رفت پشت در... آقا‌محمد اومد تو اتاق و با نگرانی گفت: چی شد؟!😧 محسن از پشت در بیرون اومد... دقیقا پشت سر آقا‌محمد بود... با چشمام به محسن اشاره کردم... محسن اسلحشو گذاشت رو سر آقا‌محمد و گفت: تکون بخوری... هم خودتو می کشم... هم رفیقتو...👿 حالا هم اسلحتو بنداز...😠 زود...😤 آقا‌محمد خواست برگرده که محسن با اسلحش محکم زد تو سرش... افتاد کنارم... محسن و چند نفر دیگه ریختن سرش... یکیشونم اومد سراغ من... تا می تونستن، می زدن... بدون حتی لحظه ای مکث... نگران آقا‌محمد بودم... آخه چند نفر به یه نفر نامردا... سوزشی تو بازوم حس کردم... آخِ بلندی گفتم... با چاقو زده بود... بدجوری می سوخت... هنوز داشت می زد... همه حواسم به آقا‌محمد بود... یکی از اون نامردا که فکر کنم محسن بود، با لگد محکم زد تو پهلوش... من جای آقا‌محمد دردم گرفت... آخی که گفت، همه تنمو لرزوند... لعنت به همتون... لعنت... چند ثانیه بعد، دست از کتک زدن برداشتن... با نفرت به محسن خیره شدم... کم کم چشمام بسته شد و سیاهی تنها چیزی بود که نصیبم شد... همه رو دستگیر کردیم... اما الکساندر، محسن و خواهرش انگار ناپدید شده بودن... آمبولانس اومد و سعید و فرشید رو بردن بیمارستان... داوود هم رفت تا دستشو پانسمان کنه... خانم‌امینی هم با بچه ها رفتن تا اگه کاری تو بیمارستان بود، انجام بدن... به یکی از بچه ها گفتم بره بیمارستان... سعید پاش تیر خورده بود و فرشید هم نزدیک قلبش... حالم خیلی خراب بود... همه چیز پیچیده بود تو هم... آقا‌محمد و رسول هم نبودن... نگرانشون بودم... یه در توجهمو به خودش جلب کرد... اسلحمو مسلح کردم... بازش کردم... پله می خورد... با بچه ها از پله ها پائین رفتیم... یه در دیگه بود.‌.. آروم بازش کردم و رفتم تو... یه خونه کوچیک بود... همه جا رو گشتیم... اما هیچ ردی از آقا‌محمد و رسول، یا الکساندر، محسن و خواهرش نبود... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: آخ خدا...🙁 دلم کباب شد...😔 محمد و رسول...😭💔 پ.ن2: امیر محمد و رسول رو پیدا نکرد...😱😭 لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" به داوود کمک کردم و بردمش همون جای قبلی... تعدادشون خیلی زیاد بود... درخواست نیروی کمکی کرده بودیم... اما هنوز نرسیده بودن... صدای شلیک گلوله اومد... خیلی نزدیک بود... رفتم پشت یه ستون... آروم اومدم بیرون و نگاه کردم... دوباره شلیک کرد... سریع برگشتم پشت ستون... از شانسم اسلحم فقط یه تیر داشت... همین که اومدم بیرون تا بزنمش، سوزشی نزدیک قلبم حس کردم... افتادم رو زانو هام... خیلی درد داشتم... قیافه ریحانه... جلو چشمام بود...🙂💔 صورت مظلومش...🙃 خدایا... خیلی به من وابسته ست... بعد من چه اتفاقی براش میفته؟!😞 کم کم چشمام بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم... فرشیدو دیدم که غرق خون افتاده بود رو زمین... دنیا رو سرم خراب شد... رفتم سمتش... سوزشی تو پام حس کردم... تیر خورده بودم... یه نفر کنار یکی از ستون ها وایساده بود و اسلحشو گرفته بود سمتم... سریع بهش شلیک کردم... افتاد... کشون کشون خودمو رسوندم به فرشید... سرشو تو بغلم گرفتم... چشماش بسته بود... با بغض گفتم: فرشید...🙃 داداش...😕 تو رو خدا چشماتو باز کن...😭 نبضشو گرفتم... خیلی ضعیف بود... خیلی ضعیف... اشکام رو گونه هام می ریختن... رفتیم بیمارستان... دکتر دستمو پانسمان کرد... حالم خیلی بد بود... بهترین رفیقام... داشتن جلو چشمام پر پر می شدن...😞 از آقا‌محمد و رسول هم که هیچ خبری نبود... داشتم دیوونه می شدم... سرممو کشیدم... از درد، لبمو گاز گرفتم... از تخت پایین اومدم... سرم گیج می رفت... دستمو به دیوار گرفتم و از اتاق بیرون اومدم... خانم‌امینی رو صندلی رو به روی اتاق نشسته بودن... با دیدنم بلند شدن... سرشون پائین بود... مثلِ من... - ببخشید...😕 چرا بلند شدین؟!😶 دکتر گفتن باید استراحت کنین...🙁 + من...😶 من خوبم...🙃 + ببخشید... شما از بچه ها خبر دارین؟!🧐 - آقا‌فرشید و آقا‌سعید رو که بردن اتاق عمل...😕 آقا‌امیر و چند نفر دیگه واسه برسی بیشتر موندن تو همون خونه... - فعلا خبری از آقا‌محمد و آقا‌رسول نیست...🙁 همراه آقا‌امیر هم نبودن...😔 + میشه یه زحمتی بکشین برین سایت...؟!😶 شاید... شاید آقا‌محمد و رسول رفته باشن اونجا...😕 - تماس گرفتم...😶 سایتم نرفتن...😕 - راستی... من یه تشکر به شما بدهکارم...🤭 اگه... اگه شما نبودین، خدا می دونست چه بلایی سرم میومد...😶 واقعا ازتون ممنونم...🙃 + خواهش می کنم...😅 هر کس دیگه ای هم جای من بود، همین کارو می کرد...🙂 به بچه های خودمون گفتم خانم‌امینی رو برسونن خونشون... حالا دیگه مطمئن شده بودم بهشون علاقه دارم...🙃 آروم چشمامو باز کردم... همه جا تار بود... چند بار پلک زدم تا تونستم واضح ببینم... به صندلی بسته شده بودم... خیلی درد داشتم... نگاهی به اطراف انداختم... شبیه انباری بود... آقا‌محمدم کنارم بود... اونم به صندلی بسته بودن... هنوز بی هوش بود... پیشونیش زخمی بود... الهی بمیرم براش... لبام خشک شده بودن... تشنم بود... یهو در باز شد... یه نفر اومد تو... کمی که اومد جلوتر، شناختمش... الکساندر بود... دلم می خواست خفش کنم...😤 با اخم نگاش کردم... پوزخندی زد... نگاهی به آقا‌محمد انداخت... کینه و نفرت رو می شد از تو چشماش خوند... رفت بیرون و چند ثانیه بعد برگشت... یه سطل دستش بود... نمی تونستم ببینم توش چیه... ازش بخار بلند می شد... رفت سمت آقا‌محمد... خدا خدا می کردم اون چیزی که تو ذهن منه، تو فکر این نامرد نباشه... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کمی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: بیچاره فرشید و سعید...😭💔 پ.ن2: دیگه مطمئن شد بهش علاقه داره...😃😄 پ.ن3: یعنی چی تو ذهنه رسوله؟!🤔 چی تو فکر الکساندره؟!😨 حدساتونو درباره پ.ن3 در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون...😉😊💫 لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
🖤⃟🌱محفل گردان ³¹³ -›اینجاهمھ‌دخترخانم‌هاۍ‌چادرۍ و پسران چریڪۍو... عضون •😍•📿•🔗•‹- .•『🌱 https://eitaa.com/joinchat/2801336364C413f478082 』 -دختران‌‌وپسران‌چریڪي‌آبروداري‌ڪنید😉🤪 🐼🌿⇨‌ میشھ دخترھِ ‌و پسرِ چریڪي‌ باشي و اینجا نباشي🙀🤞🏿 ((ڪپۍممنوع🚫))
-عڪسهاشونوخودشون‌ادیت‌میزنن📸🌱🤓!¡ ‌‌𝗝𝗢𝗜𝗡 𝗨𝗦💊🐰↳https://eitaa.com/joinchat/2801336364C413f478082 |↫باانتشارعڪسهاۍمناسبۍ🎒🤤👌🏿 {√ڪپی‌ممنوع⚠️}➣
پروفایل
جانم...
دلم به یاد تو امشب لبالب از شور است :)) تو کیستی؟ که حریمت چو کعبه مشهور است❤️😍
سلام سرم به فدات♥️😍
🌟یادت باشه تا از حلال نگذری از حرام هم نمیتونی بگذری😌 گاهی توی حلال هم به نفست نه بگو تا ارادت تقویت بشه و توی حرام راحت تر بگی نه💪🏻 ➕دقت کردی توی ماه رمضون مدام حلال خدا بهمون حروم میشه؟ مثلا ناهار خوردن حرومه؟نه ولی ماه رمضون حروم میشه....اب خوردن حرومه؟ نه ولی یه مدت زمانی حروم میشه 🍦بستنی خوردن حرومه؟نه ولی یه مدت زمانی حروم میشه😋 📌توی ماه رمضون مدام به خواسته ها نه میگیم و تک تکه این نه گفتنها به نفس باعث میشه نفسمون ضعیف و روحمون قوی بشه...واین بچه ی لوس یاد میگیره که هرچی گفت نباید انجام بشه مگر اینکه عقل جونمون اکی رو بهش بده😌😅 نفس ادم خیلی احمقه....بایدبزنی‌تربیتش‌کنی حاجی👍 در ضمن: وقتی تو حلال نه بگی توی حرام خیلی راحتتر بهش نه میگی🙂 ✨روزه یعنی: تمرین گناه نکردن روزه یعنی: تمرین تقویت اراده👊 کسایی که ارادشون کمه از همین نه گفتنهای کوچیک به نفس شروع کنن تا کم کم روحشون جون بگیره و بتونن گناهای بزرگ رو هم ترک بکنن☺️ 💡 😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️.
همیشه‌جوری‌زندگی‌ڪن‌که‌رفتی‌جلوآینه‌روت‌بشه تو‌چشمات‌‌نگاه‌کنی
مهم‌نیس‌چقدکاره‌خوب‌تو‌کارنامه‌ی‌زندگیت‌داری اگه‌نماز‌نخونی‌همه ی‌کارای‌خوبت‌نخونده‌رد‌میشه💔 ⚠️نماز رو جدی بگیریم🚶‍♂ 😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌.
اقایون‌زرنگ‌این‌ثوابه‌ویژه‌رو‌از‌دست‌ندین👍 خدایی باورت میشه با یه کاره ساده بتونی این همه ثواب ببری؟!😁 تازه هرچیم برات سخت تر باشه ثوابشم بیشتره😊 چون برای انجامش باید بیشتر با نفست بجنگی💪 😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️ .
از آسیبهای برخی شبکه های احتماعی از جمله اینستاگرام هر چی بگیم کم گفتیم😕 فضای مجازی و مخصوصا اینستاگرام خیلی خیلی توی این قضیه کنترل چشم اهمیت و تاثیر داره ... بچه ها هرجایی که ممکنه چیزی ببینید که لکه ای روی دلتون بزاره رو ترک کنید بخاطر خودتون ❤️ اگه وابستگی دارین یواش یواش کم و کمترش کنید و بعدا کلا پاکش کنید👌 متاسفانه اینستاگرام کنترل نگاه رو از خیلیا گرفته☹️ ❗️بدون تعارف بخوام بگم: چشم پاک خیلیارو هرزه کرده و قبح خیلی چیزارو برا خیلیا ریخته😒 واقعا اگه کسی توی این برنامه اهل مراقبت و خودسازی نباشه حتما چشماش هرزه میشه و پرونده ی اعمالش سنگین و روحش داغون میشه😞 و اینم بگم این اتفاق جوری میوفته که خوده طرف متوجه نشه ها😐💔 ☄تصور کن بری اون دنیا و ببینی هزاران سال حسابرسی برات ذخیره شده اونم برا چی؟فقط بخاطره الودگی هایی که توی این برنامه به روحت تزریق کردی...وای خدا فاجعس...😣 ببین اگه اینستاگرام نداری که هیچی پیشنهادم میکنم نداشته باشی👍 ولی اگه داشتنش واقعا برات ضروریه ولی داره باعث گناه یا الوده شدن روحت میشه همین الان بدون معطلی پاکش کن📵جدی میگم....چون از نظره شرعی داشتنش حرامه👍 (اگه باعثه گناهت بشه یا احتمال داره بشه) اگه میخوای داشته باشیش باید کامل پاکسازیش کنی ✖️وگرنه داشتنش درست نیس... خواهشا برای روح خودت ارزش قائل شو نزار روحت کثیف بشه نزار الوده بشه🖤 هرچرت و پرتی رو فالو و لایک نکن🙂 .بجاش تا میتونی چیزای خوب و مفید فالو و لایک کن تا سطحت بره بالا☺️ همین گوشی رو که باعث سقوط خیلیا شده تو برای خودت تبدیلش کن به یک فرصت برای قوی کردن روحت😉 اگه میبینی غیره اینه یه لحظه هم نزار تو گوشیت بمونه باشه؟☺️ 😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️
گفتـ : ڪہ چے !؟😕 هےجانباز جانباز ... شہید شہید ... میخواستن نرن😑 ڪسے مجبورشون کرده بود !؟😂 گفتم : چرا اتفاقا ! مجبورشون میڪرد🎈 گفت : ڪی!؟😐 گفتم: همونـے که تو نداریش ! گفت : من ندارم!؟ چی رو😳 گفتم : غیرت 🙂✨👌