#پیام_مخاطبین
✅ حامی باشیم....
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#خانواده_دوستدار_فرزند
#جامعه_دوستدار_کودک
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۴۸
#رویای_مادری
#ناباروری
#قسمت_اول
من متولد ۷۲ هستم. سال نود در سن ۱۸ سالگی علیرغم مخالفت خانواده و اطرافیان با همسرم ازدواج کردم.
همسرم از لحاظ مالی اصلا شرایط خوبی نداشت و همه اطرافیان مطمئن بودن من کارم به طلاق میکشه چون به قول اونا من سختی نکشیده بودم تو زندگیم و توانایی تحمل بی پولی رو نداشتم. ولی خداروشکر که حرفای اونا ثمری نداشت و با توکل به خدا زندگیمونو شروع کردیم.
همه به من میگفتن چقدر زود ازدواج کردی و من میگفتم من عاشق اینم مادر بشم و واقعا دلم بچه های زیاد میخواد.
بعد از ازدواج همزمان که دانشگاهم شروع شد از همسرم خواستم که برای بچه اقدام کنیم، ایشون مخالف بودن چون میگفتن من درآمد بالایی ندارم، خونه و ماشین نداریم.
ولی من میگفتم به این چیزا نیست و خدا کمک میکنه. ۳ ماه بعد عروسی اقدام به بارداری کردیم ولی نشد. هرماه چشم انتظار بودم. هرروز روزشماری میکردم و نمیشد.
خیلی گریه میکردم. دوستانم و فامیل که با من ازدواج کرده بودن همه بچه دار شدن و من فقط اشک میریختم. هر روز خبر بارداری کسی از آشنایان رو میشنیدم و دلم میسوخت به حال خودم.
خیلی دکتر میرفتیم و میگفتن سالمید. هر سال میگذشت و من نتیجه ای نمیدیدم. تهران قم و مشهد و شهر خودمون همه جا هر دکتری، معرفی میکردن میرفتیم ولی بی نتیجه.
زخم زبونا، حرفای خانواده ی شوهر، دوست و غریبه و آشنا همه منو داشت از بین میبرد. ۵ سال گذشت. همسرم کار بهتری پیدا کرد و درآمدش بیشتر شد.
منم درسمو خوندم و لیسانس تموم شد و فوق لیسانس رو شروع کردم که هم سرم گرم باشه هم از وقتم استفاده ای کرده باشم.
بعد از ۵ سال یک دکتر آب پاکی رو، رو دستمون ریخت و گفت بارداری طبیعی براتون امکان پذیر نیست و شما فقط باید ای وی اف کنید و راهی ندارید.
دنیا رو سرم خراب شد. چون هزینش برامون خیلی بالا بود. بازم من امیدوار بودم میگفتم ما هم بچه دار میشیم و به دکتر رفتن با وجود مخالفتهای شوهرم ادامه میدادم و انواع و اقسام داروها و آمپول ها رو استفاده میکردیم.
به پیشنهاد اطرافیان طب سنتی هم رفتیم ولی نتیجه نگرفتیم. انقدر نذر و نیاز کرده بودیم که حد نداشت ولی دیگه کم کم داشتیم ناامید میشدیم.
شوهرم میگفت دیگه بسه دکتر نرو اگه خدا میخواست بده میداد ما قسمت نیست بچه دار بشیم و دیگه نمیذاشت دکتر برم. هربار از سرکار میومد گریه میکردم به دست و پاش میفتادم ولی میگفت نه،من دیگه سرمایه ای ندارم که برای این کار هزینه کنم. خدا نمیخواد و تو به زور از خدا بچه میخوای.
بارها همه میگفتن تو که انقد بچه دوست داری چرا بچه نمیارین الکی درسمو بهونه میکردم و میگفتم حالا وقت هست و کسی نمیدونست من بیچاره چقدر سختی کشیدم.
روزها و ماهها و سالها میگذشتن. ۸ سال گذشت. مراکز ناباروری میگفتن اول چند بار ای یو ای کنید اگر نشد ای وی اف.
شوهرم قبول نمیکرد ولی من میدونستم راهی جز این نیست. بلاخره با اصرار من همسرم قبول کرد چند بار ای یو ای کردیم ولی بی نتیجه.
بدنم واقعا بی جون شده بود. خیلی آمپول مصرف میکردم و افسردگی هم باعث شد بیخیال درمان بشم.
۹ سال از زندگی مشترک گذشت.
منی که به عشق بچه داشتن و مادری ازدواج کرده بودم در حسرت بچه داشتن میسوختم.
هرسال میرفتم مراسم شیرخوارگان و قسم میدادم که یک نگاهی هم به من کنن. من نمیتونم حال اون روزهام رو توصیف کنم خیلی خیلی دلم بی طاقت شده بود.
داشت سی سالم میشد. نگران بالا رفتن سنم بودم. خیلی با شوهرم بحث داشتم که قبول کنه ای وی اف کنیم و قبول نمیکرد. یک بنده خدایی یک دکتر در تهران بهم معرفی کرد به شوهرم گفتم گفت حرفشو نزن خدا نمیخوادو این حرفا.
یک روز تصمیم گرفتم بدون اجازه ی همسرم از این دکتر هم نوبت بگیرم. دقیقا آذر ۹۹ بود. تماس گرفتم و برای خرداد ١۴٠٠ بهم نوبت دادن. نور امیدی تو دلم روشن بود گفتم تا اون موقع همسرمو راضی میکنم.
عید ١۴٠٠ شد. همون عید خونه ی مادر همسرم رفتیم. همه جاری ها و خواهر شوهرام با کوچولوهاشون بودن و من تک و تنها. حتی جاری های بعد از من هم بچه داشتن ولی من نه.
پدرشوهرم یک سری حرفای بدی بهم زدن که اشکمو در آوردن و دلم خیلی شکست. تا به حالا پیششون گریه نکرده بودم. در اتاق رو بستم و زار زدم. هیچوقت یادم نمیره. بعد از این اتفاق به همسرم گفتم خواهش میکنم این دکتر رو هم بریم قسم میخورم دیگه اسم دکتر رو نیارم و راضی شد.
خرداد شد و من با هزار امید به مطب دکتر رفتم. ایشونم گفتن فقط باید ای وی اف کنید.
همسرم دنبال وام رفت، منم مقداری طلا فروختم.
آزمایشها و عکسها و تمام مراحل رو از اول طی کردیم. روزای سختی بود ولی نور امیدی در دلم می تابید. احساس میکردم تا مادرشدن فاصله ای نیست. همش از خدا میخواستم ناامیدم نکنه و میگفتم قدرت تو بالاتر از تمام قدرت هاست.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۴۸
#رویای_مادری
#ناباروری
#فرزندآوری
#قسمت_دوم
مراحل درمانم رو طی کردیم و خداروشکر نتایج عمل خوب بود. دکترم از شرایطم خیلی راضی بود و بهم گفت با لطف خدا مطمئنم باردار میشی.
حرفاش برای من پر از انرژی مثبت بود. اسباب کشی داشتیم منی که چند سال خونه ی یک خواب داشتم به شوهرم میگفتم خونه ی دو خوابه اجاره کنیم مطمئنم نی نی میاد... دلم میخواد براش اتاق بچینم.
یلدای ۱۴۰۰ روز خیلی مهمی برای من بود. یعنی سی آذر من انتقال جنین انجام دادم. نمیدونستم آخرش چی میشه... مثبت یا منفی. خیلی دعا میکردم از خدا میخواستم خونه ی ما رو هم روشن کنه
.
۸ روز پس از انتقال جنین قشنگم دچار خونریزی شدم دنیا رو سرم خراب شد. یعنی همه چی تموم شد؟ میگفتم خدایا یعنی نی نی من نموند و رفت؟ به دکترم گفتم گفت حتما برو آزمایش. در حالی که قرار بود بعد از چهارده روز آزمایش بدم.
قبل رفتن به آزمایشگاه بی بی چک زدم. یک خط پررنگ ظاهر شد مثل همیشه، اما دیدم خط دوم خیلی کمرنگ داره ظاهر میشه ولی دیده میشه. کم کم پررنگ تر شد.
تمام وجودم می لرزید، باورم نمیشد بعد از ده سال بی بی چک من دو خطه شده. انقدر میلرزیدم که حتی نمیتونستم گوشی رو دستم بگیرم و به آژانس زنگ بزنم تا برم آزمایشگاه. بغض و گریه و خنده و استرس همه باهم قاطی شده بود.
رفتم آزمایش دادم گفتن ساعت دوازده جواب حاضره، لحظه ها دیر میگذشتن، همش میگفتم یعنی منم مادر شدم؟؟؟؟ باز میگفتم خب بی بی چک که مثبته. بعد میگفتم پس خونریزی های چیه؟ ساعت از دوازده رد شد، یک، دو هنوز جواب نیومده بود.
ساعت شد چهار و ده دقیقه یک دفعه برام پیامک آزمایشگاه اومدـ بازش کردم. مثبت بود.
خدایااااااااااا باورم نمیشد😭 دلم میخواست به تموم جهان و عالم بگم آی مردم منم مادر شدم. اون حس و حالم رو نمیتونم توصیف کنم. خیلی قشنگ بود خیلی.
حالا باید برای یک سفر نه ماهه خودمو آماده میکردم. اوایل همش خواب میدیدم که یک صدایی بهم میگفت اینا همه خوابه تو مادر نشدی و من با گریه از خواب بیدار میشدم. تو رویایی ترین روزهای عمرم بودم.
بارداری قشنگ من با تمام سختی هاش گذشت. روز زایمانم رسید روزی که باید فرشته کوچولومو بعد از ده سال چشم انتظاری میدیدم. همسرم و مادرم و خواهرهام پشت در اتاق عمل برام دعا میکردن.
یک دفعه صدای گریه اش تو اتاق عمل پیچید. زیباترین صدای جهان. وقتی دیدمش قلبم روشن شد، صورت نرم و گرمش رو لمس کردم انگار خون های بدنم در حال جوشیدن بودن، انقدر گریه میکردم که پرستارا و دکتر میگفتن بسه دیگه سر درد میشی ولی من نمیتونستم.
انگار جان بی قرار من تازه داشت به وصال قرارش میرسید.
حالا از اون روز پنج ماه و بیست و سه روز گذشته. عید نوروز داره میرسه و دختر قشنگ من در آغوشمه. الان دخترم دقیقا پنج ماه و بیست و سه روزشه و انقد شیرینی داشتنش برام زیاده که همش از خدا میخوام بازم بهم بچه عنایت کنه. لطفا برام دعا کنین که انتظار برای بچه ی دومم به طولانی این انتظار نباشه....
از تمام دوستانی که وقت گذاشتن و تجربه ی منم خوندن تشکر میکنم و ازشون میخوام برای همه کسایی که در انتظار چنین حس قشنگی هستند و برای اینکه منم دوباره این حس شیرین رو تجربه کنم، دعا کنن.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#ارسالی_مخاطبین
✅ شیر بچه های خمینی...
👌«ما کوثریم و کم نمی شویم»
#برکت_خانه
#فرزندان_انقلاب
#سلیمانیها_در_راهند
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075