#تجربه_من ۸۹۰
#فرزندآوری
#اشتغال
#عدم_همراهی_همسر
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#رزاقیت_خداوند
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_سوم
پرستار می گفت طبیعی محاله بتونی زایمان کنی اما چند دقیقه گذشت و دید من واقعا حالم عوض شده، سریع پیج درخواست دکتر و تخت ویژه کودک نارس با اکسیژن اعلام شد و ۱۰ دقیقه بعد پسر کوچولو یک کیلو چهارصد گرمیم به دنیا اومد، با معجزه خدا و لطف صاحب زمان.
محمدصالح رو سریع به ان ای سیو بردن و من زنگ زدم همسرم و مامانم اومدن، اما چه اومدنی... نه بچه ملاقات داشت نه من، یه سری وسایل و خوراکی دم در تحویل من دادن و برگشتن به شهرمون و باز من تو غربت تنها...
از شدت درد و ضعف جسم و اعصاب، ۱۰ ساعت کامل خوابیدم. صبح تا بیدار شدم، موقع نماز صبح بود، رفتم به زور وارد بخش نوزادان شدم، پسرمو از پشت شیشه دیدم و چندتا عکس ازش گرفتم.
من زایمان طبیعی بودم و مرخص شدم و همسرم اومد دنبالم اما بچمو نگه داشتن انگار تکه ای از وجودمو کنده بودن و نگه داشتن. وقتی بعد از ۲ ساعت راه رسیدیم منزل تو خونه مون انگار بمب ترکیده بود. همه جا کثیف و بهم ریخته، من زن یک روز زاییده ایستادم به ظرف شستن و تمیز کردن و جارو....با اون حال کتابهای مدرسه آوردم و چندتا کلیپ برای بچها ضبط کردم. همسرم برای اولین بار دلش سوخت، گفت بیا کمی استراحت کن و خودشم رفت خوابید.
حال برادرم هر روز بدتر میشد. تلفنی به من تولد پسرمو تبریک گفت، تو صداش جون نبود و هیچکاری جز گریه از من برنمیومد.۲ روز بعد از بیمارستان زنگ زدن که بچه نیاز به شیر داره، مادرش بیاد و من با یک ساک کتاب با شرایط جسمانی بد به بیمارستان رفتم. اول کمی تربت و آب زمزم به طفلکم دادم و دعا کردم خدا کمکش کنه انواع آزمایشها رو می گرفتن، انقدر کوچیک بود که نمیشد بغلش کنم.
گذشت و پسرم ۱۲ روز بعد مرخص شد، بماند که از دستشویی بیمارستان که تنها جای ساکتِ بیمارستان بود، کلیپهای مدرسه رو ضبط می کردم، طوری که چندبار پرستارا جمع شدن نگاهم کردن و با تعجب گفتن مگه شمرن! نمی فهمن که زایمان کردی؟!!
روز دوازدهم که راهی خونه بودم با پسر کوچولوم خوشحال بودم که حداقل دارم به خونه ام برمی گردم اما غافل از اینکه چه در انتظارمه. ساعت ۳/۵ عصر رسیدیم. از فرط خستگی و ضعف جسمی و روحی و بی خوابی بی هوش شدم. ۵ عصر با خواب وحشتناکی که توش گریه می کردم و برادرمو صدا می زدم به حالت تب و لرز شدید بیدار شدم. همسرم نبود حالم خیلی بد بود حس می کردم جونم داره در میره به مامانم زنگ زدم جواب نداد. به همسرم زنگ زدم گفتم بیا من تب و لرز دارم، بیا به دادِ این بچه کوچیک برس.
دیدم همسرم زنگ زد که الان خانم حیدری که پرستار برادرت بود میاد بهت سرم می زنه تعجب کردم آخه چرا؟؟؟ یک ربع بعد خانم حیدری زنگ زد و من به زور از جام بلند شدم، در رو باز کردم سُرم و آمپول به من زد و تلفنی هم با دکتر مشورت کرد.
موقع رفتن حال برادرمو پرسیدم. سکوت کرد و گفت: مثل همیشه، موقعی که می رفت همسرم رسید و در راه پله ها کمی با هم صحبت کردن، وقتی همسرم داخل شد پرسیدم چی می گفتید؟ گفت هیچی از حال امیرتون می گفت، از اینکه فشارت پایین و تب داری. دارو اثر کرد و من بی حس شدم همسرم برای پسرمون عقیقه کرده بود و نشست و مشغول بسته بندی گوشتها شد.
گفته بودن که پدر و مادر فرزند از این گوشت نخورن، به من گفت شام سیب زمینی آبپز می خوری و من گفتم بله.
تلفن همسرم مدام زنگ می خورد و من متوجه شدم تشکر می کنه و میگه والا راحت شد، خیلی درد می کشید. شک کردم ولی نمی خواستم باور کنم. به گوشی مامانم زنگ زدم، دیدم دوستش جواب داد، گفت داره نماز می خونه. گفتم شما چرا خونه مامانی. گفت اومدم سر بزنم. تعجب کردم. رفت و آمد این مدلی نداشتن.
باز تلفن همسرم زنگ زد، داییش برای تسلیت زنگ زده بود. اینبار جملات واضح شنیدم و شروع کردم به فریاد زدن. انقدر فریاد زدم که همسرم زنگ زد دوستای مامانم اومدن خونه مون و من حاضر کردن رفتم خونه پدرم... قابل وصف نیست باور کردنی نبود برادرم دیگه زنده نبود و من حتی نتونسته بودم ببینمش. شب به زور و بخاطر پسر کوچیکم برگشتم منزل تک و تنها و گریه و گریه.
ادامه 👇
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۸۹۰
#فرزندآوری
#اشتغال
#عدم_همراهی_همسر
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#رزاقیت_خداوند
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_چهارم
فردای اون روز میخواستن من تو تشییع نرم و مدام همسرم میگفت تشیع امروز نیست، منتظرن اقوام بیان. تلفنش چندبار زنگ خورد و من متوجه شدم مراسم تشیع شروع شده و من با هزاران غم راهی مراسم شدم.
نفس تنگ امانم را بریده بود. همه میگفتن عصبیه اما سنگین بود نفس کشیدنم و از بعد زایمانم این وضع بود. بخاطر شرایط خاص پسرم مراسم که تمام شد عین غریبه ها من راهی خونه خودمون کردن تا در کنار طفل معصومم که باید از جمع دور میموند باشم.
در این حین، یادم افتاد پسرم ۱۳ روزه شده و حتما باید تست زردی میداد. به همسرم گفتم ما رو ببره بیمارستان وقتی تست پسرمو گرفتن نفس تنگی امانمو برید. رفتم اورژانس و با ته مانده پول کارتم، ویزیت شدم. دکتر سیتی اسکن نوشت. مسئول سیتی اسکن بعد انجام عکس دنبالم دوید و گفت اجازه خروج از بیمارستان رو ندارید.
با تعجب گفتم پسرم نارس هست. باید سریع ببرمش بیرون، اینجا آلوده است. گفت دکتر باید سریع شما رو ببینه و تماس گرفتم همسرم که در ماشین بیرون بیمارستان بود اومد و دکتر با دیدن سیتی اسکن گفت ۹۰درصد ریه درگیر شده، همین الان باید بستری بشی
من با امضای رضایت به مرگ، خودمو از بیمارستان بخاطر پسرم مرخص کردم و از خانم حیدری پرستار خواستم تزریق آمپول و سُرم منو منزل انجام بده.
داروها گرون بود و همسرم مدام غر می زد منِ عزادارِ زایمان کرده مبتلا به کرونا حاد تک و تنها در منزل با یک بچه نارس تصورش هم نمی تونید بکنید.
روزها سخت میگذشت. توانم کم بود و افسردگی در من واضح بود. به دعای خیر تلفنی خواهرشهیدی که برای تسلیت زنگ زده بود، خداوند نیرو دوباره به من داد، از جا برخاستم و زندگی رو ادامه دادم. پسر کوچکم به وزن طبیعی رسید. با داغ جگرسوز برادرم کنار آمدم و خرداد ماه هم از مدرسه انصراف دادم
پسرم بسیار آرام و دوست داشتنی بود و کلاسهای خصوص مو که شروع کردم راحت پیش مادرم میماند و شده بود مسکنی برای داغ مادرم
خدا برکت عجیبی به درآمدم داده بود، همسرمم اخلاقش بهتر شده بود. روزهای سخت همیشه میگذره، خداوند آرامش به زندگی ما داد و مزد صبرمونو داد
همسرم شغل جدیدی پیدا کرد درآمدش ۵برابر شد و رفتاراش بهتر، منم که قدرتمو از خدا گرفتم. پسرم که ۳ ساله شد، احساس تنهایی میکردم، اینکه چقدر بدِ خواهر ندارم. حداقل دختری برای خودم بیارم
وقتی برای آزمایشات و سونو قبل بارداری رفتم. دکتر گفت تخمدانت پر از کیستهای کوچیک و بعید بچه داری بشی، اول باید درمان کنی اما جالب اینکه یک هفته بعد جواب تست بارداریم مثبت شد.
در این بارداری، استرس بنایی خونه قدیمی که خریده بودیم و هر روز در حال بازسازی، مشکلاتی پیش می آمد جای خودش، سقوط همسرم از ارتفاع ۴متری سر ساختمون و شکستن هر دوتا پاش در ماه پنجم بارداری من جای خودش این وسط هم جواب هر دو آزمایش مرحله یک و دو غربالگری من بد اومده بود و دکتر دستور آمینوسنتز داد.
این آزمایش، هزینه خیلیییی بالایی داشت و در شهر ما هم نبود، از طرفی چون رضایت همسرم نیاز بود با دوپای شکسته باید میومد. سرتونو درد نیارم به همسرم گفتم من انگشترمو می فروشم، هزینه آزمایش رو میدم، شما فقط بیا امضا کن.
هر طوری بود همسرم با دوپای شکسته به سختی همراه ما تا کاشان اومد و من با استرس زیاد آزمایش رو انجام دادم. دقیقا وسط اسباب کشی که همسرم نمی تونست کمک کنه، یعنی هم باید اسباب و وسایل رو جمع می کردم تنهایی، هم می چیدم دست تنها، مادرم هم که لطف کرده بود و از دو پسرم نگهداری می کرد.
بعد از آزمایش آمینوسنتز، دکتر ۳روز استراحت مطلق و بعد هم دوهفته استراحت بدون کار سنگین داد و من مجبور بودم بخاطر تاریخ اسباب کشی از جام بلند بشم. روز چهارم یک کارگر خانم گرفتم و با هم رفتیم برای تمیز کردن ساختمان.
استرس جواب آزمایش داشت دیونم می کرد که از آزمایشگاه زنگ زدن و گفتن بچه سالمه، انقدر پشت تلفن خوشحال شدم که نگو، مدام آیت الکرسی می خوندم و سوره حجرات و وسط این کار اسباب کشی سنگین، بچمو به خدا میسپردم.
وسط این همه سختی خبر اینکه بچه ام دختر هست، انرژی زیادی به من داد. الان ۲۸ هفته هستم. دعا کنید که دخترم زود به دنیا نیاد و خداوند باز لطفشو شامل حال ما کنه.
این چند مدتم خداوند روزیِ دخترمو برای ما فرستاد با اینکه همسرم دوتا پاش در گچ بود و مدتی نتونست سرکار بره.
اینها رو گفتم که بی پولی و سختیها و ... رو بهانه نیاوردن فرزند نکنید. باید کمک کنیم تا نسل شیعه زیاد بشه، بیخودی حکم جهاد نداره، فرزندآوری سخته ولی شک نکنید اجرتونو پیش خداوند محفوظه.
این هم تجربه ۹سال زندگی مشترک و سختیهاش تا خانما فکر نکنن ما که بچه آوردیم، کسی حلوا حلوامون کرد. جهاد سخته...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#پیام_مخاطبین
✅ تجربه ی ۸۹۰...
#فرزندآوری
#عدم_همراهی_همسر
#سختیهای_زندگی
#بازخورد_اعضا
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#مقام_معظم_رهبری
✅ نعمت الهی ...
✨رهبر انقلاب در یکی از دیدارهایشان که با خانوادهی شهدای ارمنی داشتند، از خواهر شهید ارمنی ژرژ هاروطون که میگوید "خوشبختانه" ازدواج نکرده میپرسند: «خوشبختانه چرا؟»
✨ و بعد، پدرانه نصیحت میکنند: نه خیر، اشتباه نکنید، حتما ازدواج کنید. ازدواج نعمت الهی ست. این را بدانید یکی از نعمتهایی است که خدای متعال به انسانها میدهد.
✨ بعد هم فرزند، فرزندآوری، که امروز کشور ما هم به افزايش جمعیت احتیاج دارد. و هر چه که بیشتر فرزند بیاورید، ان شاء الله خدا راضیتر خواهد بود. خواهر شهید با صدای آرام می گوید: چشم، بله حتما.
🔹دیدار با خانواده شهید ژرژ هاروطون، ١٨ دی ماه ۹۳
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075