💠#حکایت #داستان #قصه
📜داستان مهدی و مادیان سیاه
🎤نقل رویداد از زنده یاد محمد حاجیلری ملقب به ممتاز
✍به گفته که در دوره ای در روستای #کردآباد از توابع #کتول جوانی در این روستا بود به نام #مهدی که برای شخصی کار میکرد به حساب موقع کشت کار همش پیش این آقا بود، ودر موقع که کار این آقا کمتر میشد مهدی به همراه چند دوستی که داشت همرا هم می رفتن سرکار، موقع که کارش پیش اربابش کمتر می شد به همرا دوستاش هم هر کاری که در همان زمان ها بود می رفتن انجام می دادند.
📌مهدی و دوستاش همشون هم مجرد بودند و به سن ازدواج رسیده بودند ، ارباب مهدی هم دختر خانومی داشت بنام #زهرا، دیگه چون مهدی براشون در موقع کشت کار کشاورزی که کار میکرد کامل این خانواده و دخترشون رو میشناخت.
همچین این دختر رو دوست داشت که باهاش ازدواج کنه، .
📌خلاصه که ارباب مهدی یه اسبی داشت که نزدیک به عید اسبش مریض شد مرد، بدون اسب شدن آن زمان ها هم اسب و خر و قاطر گاو برای کشاورزی نیاز هست و باید داشته باشی. اسب برای هیزم بار بری اینا نیاز هست .
حالا گاو اینا داشت برای زیر رو کردن زمینش اما اسب اینا نداشت...
📌خلاصه به واسطه ای از روستای #مزرعه_کتول یه اسب سیاه به حساب مادیان خریداری کردن بالاخره برای کشاورزی شون نیاز به اسب داشتند، باید اسب خریداری میکردند..
این اسب هم یه اسب وحشی بود که اگه کسی رو نمی شناخت از دستش در میرفت یا زمینش می زد، یه جوری حرکت میکرد که اگه سوارش بودی میفتادی.
👈به حساب گویش محلی یکه شناس بود فقط صاحب قبلیشو میشناخت، دیگه کار ها داشت شروع میشود و اسب خریدن اسب رو آوردن روستا خودشون ،موقع آماده کردن بذر #برنج بودن دیگه کم کم داشتن کارهای بذر برنج آماده می کردن و زمین رو آماده میکردن که بذر ها رو داخل زمین بریزن ، دیگه این اسب چون همچین زیاد اهلی نبود مجبور بودن که رامش کنند که موقع کارها ازش کار بکشن.
مهدی به ارباب گفت که من این اسب رو رام میکنم بدینش به من 👈 بوینین چه جوری آرامش میکنم به حساب داشت یه خودی هم نشون می داد حالا جلوی دختر ارباب هم هست یه به حساب کاری کنه که بوینن چقدر زرنگ هست بیشتر به خاطر زهرا خانوم این کارو می خواست انجام بده.
دوستای مهدی هم سه چهار نفرشون بودن.
مهدی گفت من اسب رو سوار می شم رامش میکنم. اسب آوردن بیرون و مهدی اسب رو سوار شد یه مقداری که حرکت کرد کنار یه جای شبیه جوب که به اصلاح بهش میگن #شهوار که داخل شهوار درخت و نی زار و تلو اینجوری چیزها هست.
اسب کنار این شهوار که رسید یهو اسب یه جوری خودشو گرفت که مهدی رو انداخت داخل این شهوار به حساب میگن پهلو خالی کرد یسری از اسب و قاطر و خرها البته در اسب ها کمتر کمی آرام نباشن و بدانند که چجوری هستی یه جوراهی جا خالی میدن و به زمین میزننت که میگن پهلو خالی کردن.
هچی مهدی رو زد به زمین و مهدی افتاد داخل شهوار نتونست که اسب رو آرامش کنه. باز به یه گرفتاری اسب رو گرفتن وقتی مهدی رو انداخت اسب در رفت رفت به توی زمین ها چند نفری با یه مشکلات اسب رو گرفتن .
📌خلاصه چند روزی همین کار و می کردن که رام بشه که موقع کشاورزی ها اذیت نکنه..
📌خلاصه کم کم بذر های برنج داشت بلند تر میشد و گاو ها رو آوردن که زمین رو آماد ه کشت کنند. زمین زیرو کردن و مرزبند.
خبر کردند دوستهای مهدی هم برای کمک آمدن زمین مرز گرفتن. دوستهای مهدی وایستادن که کمک کنن بذرها رو از زمین در بیارن برای کاشتن داخل کل زمین یه مقدار بذر رو کندن و داخل زمین پهن کردن. فردای آن روز هم قرار شد که کارگرها بیان زمین #شالی ارباب مهدی رو #نشا کنند و دوستهای مهدی هم گفتن فردا میایم کمک کنیم بذرها رو بکنیم و داخل زمین پهن کنیم.
دیگه صبح شد ادامه کار و قرار شد که انجام بدن. رفتند داخل زمین مشغول به کار شدند دوستهای مهدی شروع به کندند بذر کردن مهدی هم بذر هارو میبرد برای کارگرها که نشا کنند.
در این منطقه هم برای نشا شالی خانوم ها میان برای نشا کردن...
📌خلاصه که نشاگر ها بذر هارو خیلی پر پر نشا کردن به حساب میگن اَمبِس خیلی پرتر نشا کردن بته ها رو زیاد زیاد میگرفتن میکاشتن، مهدی هم هی بذر میبرد اینا تمام میکرد هی توزمین بیکار میشدن بین نشا گرها مادر مهدی هم بود...
📄ادامه دارد
https://mohsendadashpour2021.blogfa.com/post/3674
🖊گردآورنده:
#حسین_اصفهانی
─═༅𖣔❅ ⃟ ⃟ ﷽ ⃟ ⃟ ❅𖣔༅═─
📑#پژوهش_ادملاوند
@edmolavand
📚#آوات_قلمܐܡܝܕ
📡✦࿐჻ᭂ🇮🇷࿐჻𖣔༅═─
ادامه👇👇