📜
#زندگى_نامه
#درختواره
✍نمودار درختى زندگانى معصومان به منظور دستيابى آسان به گزارشها و اطلاعات مربوط به معصومان(ع) از كتب مربوطه استخراج شده است و هدف آن دسته بندى اطلاعات منابع مهمى است كه در اين زمينه وجود دارد.
🌿درختواره معصومان، شامل چهارده شاخه به تعداد ۱۴ معصوم مى باشد كه اطلاعات مربوط به هر يك از معصومان در هفت محور اصلى و چندين محور فرعى دسته بندى شده است.
📌محورهاى اصلى عبارتند از:
احوال شخصى، امامت، سيره، مناقب، اصحاب و راويان، سالشمار و كتابشناسى.
هر معصوم به تناسب زندگى خود محورى اختصاصى نيز دارا است براى نمونه در #درختواره #امام_على (ع) محور خلافت، در #درختواره امام حسن(ع) محور خلافت، در #درختواره امام حسين(ع) عنوان قيام، و در #درختواره حضرت #مهدى (ع)عنوان غيبت وجود دارد.
📌مجموعا ۲۳۴ عنوان كتاب به #درختواره وصل شده، و بيش از ۵۰۰۰۰ واژه غير تكرارى از آن استخراج شده است.
📌در #درختواره علاوه بر مشخص شدن جايگاه هر يك از ريز موضوعات مربوط به معصومان در ساختار درختى، اقوال و اطلاعات متفاوت و مختلف در يك موضوع گرد هم ميآيد كه با توجه به رده بندى كتابها بر اساس زمان تاليف، امكان ريشه يابى اقوال و شناسايى مسير طى شده براى رشد و توسعه گزارشهاى مربوط به سيره معصومان، قابل تجزيه و تحليل مى باشد.
🌐http://mohsendadashpour2021.blogfa.com/post/2286
─═༅𖣔❅ ⃟ ⃟ 📚 ⃟ ⃟ ❅𖣔༅═─
💥#پژوهش_ادملاوند
@edmolavand ﷽
#آوات_قلمܐܡܝܕ
📡✦࿐჻ᭂ🇮🇷࿐჻𖣔༅═─
23.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( مهتی داریم تا مهتی )
(به یاد شهیدان #مهدی و #حمید_باکری )
اَحد: آقا مهتی چرا حمید رو فرستادی رو جاده؟!
مهتی: از حمید بهتر سراغ داری؟
احد: بر منکرش لعنت،ولی آخه حمید…
مهتی: چیه اَحد؟! لابد میخوای بگی چون حمید برادرمه نباید میفرستادمش!
احد : مهتی خودتم میدونی اون جاده برگشت نداره!..یه طرفس
🎙صداپیشگان:
علی حاجی پور- محمد رضا جعفری - مسعود عباسی - محمد حکمت - میثم شاهرخ - کامران شریفی
💌شعر و دکلمه: فاطمه شجاعی
📝نویسنده: مهدیه عبدی
📍کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
#قرارگاه_فرهنگی_باکر_در_ایران
─═༅𖣔❅ ⃟ ⃟ 📚 ⃟ ⃟ ❅𖣔༅═─
💥#پژوهش_ادملاوند
@edmolavand ﷽
#آوات_قلمܐܡܝܕ
📡✦࿐჻ᭂ🇮🇷࿐჻𖣔༅═─
@radiomighat
📜خوانش متن بر روی منبر:
#وقف جناب امام حسین علیه السلام سفارش #میرزامشهدی_علی_اکبر ولد مرحوم جناب... #مهدی عمل استاد #علی_اکبر سنه...
🌐http://mohsendadashpour2021.blogfa.com/post/2425
─═༅𖣔❅ ⃟ ⃟ 📚 ⃟ ⃟ ❅𖣔༅═─
💥#پژوهش_ادملاوند
@edmolavand ﷽
#آوات_قلمܐܡܝܕ
📡✦࿐჻ᭂ🇮🇷࿐჻𖣔༅═─
💠#حکایت #داستان #قصه
📜داستان مهدی و مادیان سیاه
🎤نقل رویداد از زنده یاد محمد حاجیلری ملقب به ممتاز
✍به گفته که در دوره ای در روستای #کردآباد از توابع #کتول جوانی در این روستا بود به نام #مهدی که برای شخصی کار میکرد به حساب موقع کشت کار همش پیش این آقا بود، ودر موقع که کار این آقا کمتر میشد مهدی به همراه چند دوستی که داشت همرا هم می رفتن سرکار، موقع که کارش پیش اربابش کمتر می شد به همرا دوستاش هم هر کاری که در همان زمان ها بود می رفتن انجام می دادند.
📌مهدی و دوستاش همشون هم مجرد بودند و به سن ازدواج رسیده بودند ، ارباب مهدی هم دختر خانومی داشت بنام #زهرا، دیگه چون مهدی براشون در موقع کشت کار کشاورزی که کار میکرد کامل این خانواده و دخترشون رو میشناخت.
همچین این دختر رو دوست داشت که باهاش ازدواج کنه، .
📌خلاصه که ارباب مهدی یه اسبی داشت که نزدیک به عید اسبش مریض شد مرد، بدون اسب شدن آن زمان ها هم اسب و خر و قاطر گاو برای کشاورزی نیاز هست و باید داشته باشی. اسب برای هیزم بار بری اینا نیاز هست .
حالا گاو اینا داشت برای زیر رو کردن زمینش اما اسب اینا نداشت...
📌خلاصه به واسطه ای از روستای #مزرعه_کتول یه اسب سیاه به حساب مادیان خریداری کردن بالاخره برای کشاورزی شون نیاز به اسب داشتند، باید اسب خریداری میکردند..
این اسب هم یه اسب وحشی بود که اگه کسی رو نمی شناخت از دستش در میرفت یا زمینش می زد، یه جوری حرکت میکرد که اگه سوارش بودی میفتادی.
👈به حساب گویش محلی یکه شناس بود فقط صاحب قبلیشو میشناخت، دیگه کار ها داشت شروع میشود و اسب خریدن اسب رو آوردن روستا خودشون ،موقع آماده کردن بذر #برنج بودن دیگه کم کم داشتن کارهای بذر برنج آماده می کردن و زمین رو آماده میکردن که بذر ها رو داخل زمین بریزن ، دیگه این اسب چون همچین زیاد اهلی نبود مجبور بودن که رامش کنند که موقع کارها ازش کار بکشن.
مهدی به ارباب گفت که من این اسب رو رام میکنم بدینش به من 👈 بوینین چه جوری آرامش میکنم به حساب داشت یه خودی هم نشون می داد حالا جلوی دختر ارباب هم هست یه به حساب کاری کنه که بوینن چقدر زرنگ هست بیشتر به خاطر زهرا خانوم این کارو می خواست انجام بده.
دوستای مهدی هم سه چهار نفرشون بودن.
مهدی گفت من اسب رو سوار می شم رامش میکنم. اسب آوردن بیرون و مهدی اسب رو سوار شد یه مقداری که حرکت کرد کنار یه جای شبیه جوب که به اصلاح بهش میگن #شهوار که داخل شهوار درخت و نی زار و تلو اینجوری چیزها هست.
اسب کنار این شهوار که رسید یهو اسب یه جوری خودشو گرفت که مهدی رو انداخت داخل این شهوار به حساب میگن پهلو خالی کرد یسری از اسب و قاطر و خرها البته در اسب ها کمتر کمی آرام نباشن و بدانند که چجوری هستی یه جوراهی جا خالی میدن و به زمین میزننت که میگن پهلو خالی کردن.
هچی مهدی رو زد به زمین و مهدی افتاد داخل شهوار نتونست که اسب رو آرامش کنه. باز به یه گرفتاری اسب رو گرفتن وقتی مهدی رو انداخت اسب در رفت رفت به توی زمین ها چند نفری با یه مشکلات اسب رو گرفتن .
📌خلاصه چند روزی همین کار و می کردن که رام بشه که موقع کشاورزی ها اذیت نکنه..
📌خلاصه کم کم بذر های برنج داشت بلند تر میشد و گاو ها رو آوردن که زمین رو آماد ه کشت کنند. زمین زیرو کردن و مرزبند.
خبر کردند دوستهای مهدی هم برای کمک آمدن زمین مرز گرفتن. دوستهای مهدی وایستادن که کمک کنن بذرها رو از زمین در بیارن برای کاشتن داخل کل زمین یه مقدار بذر رو کندن و داخل زمین پهن کردن. فردای آن روز هم قرار شد که کارگرها بیان زمین #شالی ارباب مهدی رو #نشا کنند و دوستهای مهدی هم گفتن فردا میایم کمک کنیم بذرها رو بکنیم و داخل زمین پهن کنیم.
دیگه صبح شد ادامه کار و قرار شد که انجام بدن. رفتند داخل زمین مشغول به کار شدند دوستهای مهدی شروع به کندند بذر کردن مهدی هم بذر هارو میبرد برای کارگرها که نشا کنند.
در این منطقه هم برای نشا شالی خانوم ها میان برای نشا کردن...
📌خلاصه که نشاگر ها بذر هارو خیلی پر پر نشا کردن به حساب میگن اَمبِس خیلی پرتر نشا کردن بته ها رو زیاد زیاد میگرفتن میکاشتن، مهدی هم هی بذر میبرد اینا تمام میکرد هی توزمین بیکار میشدن بین نشا گرها مادر مهدی هم بود...
📄ادامه دارد
https://mohsendadashpour2021.blogfa.com/post/3674
🖊گردآورنده:
#حسین_اصفهانی
─═༅𖣔❅ ⃟ ⃟ ﷽ ⃟ ⃟ ❅𖣔༅═─
📑#پژوهش_ادملاوند
@edmolavand
📚#آوات_قلمܐܡܝܕ
📡✦࿐჻ᭂ🇮🇷࿐჻𖣔༅═─
ادامه👇👇
📌خلاصه که نشاگرها به مهدی گفتن که با اسب بگیر بذر بیار اسب و بار کن تا هم ما بیکار نمانیم و هم خودت خسته نشی و زودتر کار این زمین تمام شه...
مهدی هم از خداخواسته گفت الان که همه هست و زهرا هم بین نشا گرها هست. پیش خودش گفت که به خودی اینجا امروز نشون بدم دیگه اسب رو آورد و بذرها رو یه جوری بار کرد البته پالون اسب از روی اسب گرفت.
اسب رو بار کرد و بذرها رو با اسب برد داخل زمین خالی کرد کنار زمین اربابش یه زمین خالی هم بود. مهدی بذرها رو از روی اسب پایین گذاشت و خالی شون کرد و به حساب جلو این کارگرها همه که داخل زمین بودند گفت: یه خودی نشون بده اسب بدون پالون سوار شد از داخل زمین خالی حرکت کرد سمت بذر ها نزدیک به جای بذر ها که شد. یهو این اسب باز یه حرکتی کرد و #مهدی رو برد و یه جا با ضرب از روی اسب افتاد و دست و صورتش و پاشو اینا زخمی شد.
👈دیگه مادر شو دوستاش سریع خودشونه رسوندن پیش مهدی مهدی رو آوردن سرزمین. یکی از دوستاش گفت این چه سر وضعی داری! دیدی با خودت چکار کردی؟! می خواستی جلوی اینا یه خودی نشون بدی؟! دیدی چه بلای به سر خودت آوردی؟! وقتی از روی اسب افتاده بود دوستاش براش خنده می کردن و مسخرش میکردن. بهش گفتن که شما تازه این اسب رو آوردین و شما ها رو کامل نمی شناسه و می بینی که پالون هم نداره یا ذینی چیزی نداره تو اسب یکه شناس و بدون پالون هم هست اسب لخت رو سوار میشی و تاخت هم میکنی!! دیدی چه آبرو ریزی کردی؟! اعصاب مهدی خورد شد. مهدی رو قهر گرفت دیگه دست جمعی وایستادن که کار زمین ر و تمام کنند کار زمین و تمام کردن و کارگرها و نشا گرها رفتند همه رفتند... فقط دوستای مهدی سرزمین موندند تا بعد از کار یه چیزی بخورند. البته یه وقتی غذا خورده بودن همه که رفتند دوستاش. موندو و کار زمین تمام کردن. گفتن بشینن یه چیزی بخورن ، خود مهدی داخل زمین بود دوستاش نشسته بودن به حساب یه کار های مهدی داشت انجام میداد یکی از دوستاش بنام #ابراهیم هی داشتن از اتفاقی که برای ابراهیم افتاده بود میگفتن و خنده میکردن همون کارهای آن روز رو هی می گفت و که شد یه #شعر و به حساب خوندن #اشعار رو که میخوند هی اسم زهرا رو هم میآورد خوب مهدی دوست داشت با زهرا ازداوج کنه و این اشعارو در لابه لای خنده کردن و حرفهاش گفت ...
💞
مهدی سوارها هاوی مادیان سیاه پشت زیر هاوی میانه نی ها
های زهرا های زهرا
زمین کیل ها کرده
مرزبند خور ها کرده
تخم ها پهن هاکرده
نشاگر دعوت ها کرده
اسب سیاه هم رم ها کرده
مهدی ره دربدر هاکرده
کار گرهاهی خنده کندن
مهدی مسخره کندن
مهدی بیامبوع سرزمین ها
یه ور روش هاویه سیاه
دسته جمعی کار ها کردیم
نشار تمام هاکردیم
های زهرا های زهرا
✍خلاصه که خوندو کارشون تمام شد و اون سال هم محصولات جمع شد و مهدی هم به اتفاق خانواده رفتن برای این دختر خواستگاری کردند.
ارباب هم که میشناخت مهدی رو مي گفت چند سال هست که داره برای من کار میکنه بچه خوبیه...
قبول کردند که مهدی با #زهرا ازدواج کنه...
💞خلاصه که مهدی بازهرا ازدواج میکنه و مهدی هم به آرزوش میرسه
🖊گردآورنده:
#حسین_اصفهانی
۱۴۰۳/۰۸/۱۷
https://mohsendadashpour2021.blogfa.com/post/3674
─═༅𖣔❅ ⃟ ⃟ ﷽ ⃟ ⃟ ❅𖣔༅═─
📑#پژوهش_ادملاوند
@edmolavand
📚#آوات_قلمܐܡܝܕ
📡✦࿐჻ᭂ🇮🇷࿐჻𖣔༅═─