70.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#منظومه
#داستان
#قصه_های_مازنی
#بلده_ای
💞#منظومه_حسین_و_سلیمه
🎬قسمت دوم و پایان
🎙راوی : جناب آقای یدالله ملکی
📩حسن عالمیان
https://eitaa.com/baladenoor
https://mohsendadashpour2021.blogfa.com/post/3853
─═༅𖣔❅ ⃟ ⃟ ﷽ ⃟ ⃟ ❅𖣔༅═─
📑#پژوهش_ادملاوند
@edmolavand
📚#آوات_قلمܐܡܝܕ
📡✦࿐჻ᭂ🇮🇷࿐჻𖣔༅═─
📜#منظومه
📝#داستان
💞#آسیه_نوردین
نقل رویداد دختری بنام آسیه و پسری بنام نوردین ......
نقل رویداد از زنده یاد کبرا مزرعه فرزند مرحوم حاج قربان مزرعه ......
نقل رویداداینکه دردوره ای ازتاریخ درمنطقه کتول نقل شدکه خانواده ای دریکی از روستاهای کتول بودن که از نظر مالی وضع اوضاع خوبی داشتن این خانواده داری چن پسر و چند دختر بودن به جز آخرین فرزند خانواده که نامش نوردین بود همگی متاهل بودن و ازدواج کرده بودن همگی سر خونه زندگی خودشون بود ...
خلاصه که فرزند آخری هم به سن تکلیف ازدواج رسید و به واسطه ای از بستگان با دختری در روستای سنگدوین بنام آسیه ازدواج میکنه ..
خلاصه به وسیله واسطه میرن خواستگاری و از نوردین تعریف میکنه و اینا وصلت به لطف خداوند و این واسطه سر گرفت ...
این دختر هم آسیه خانم یه دختری نجیب و مهربان و خوش بر روحی و صبر حوصله داری بود که حد و حساب نداشت دیگه وصلت سر میگیره و یه مراسمی ام برا شون میگیرن و نامزد شدن ..
آقا نوردین بعد از اینکه دوماد این خانواده شد مدته چن روزی خونه پدر خانومش موند ...
خلاصه چن روزی خونه پدرخانومش موند و بدش رفت به سمت خونه خودشون ..
خانواده نوردین تصمیم گرفتن که عروسشونو با خانوادش دعوت کنن به حساب یه مهمانی بگیرن برای عروسشون ..
مهمانی گرفتن و عروس به همراه خانواده رفتن خونه پدرشوهرش .. مهمانی تموم شدو خانواده پدر عروس برگشتن و آسیه چن روزی خونه پدرش شوهر موند...
برادر و خواهرهای نوردین سر خونه زندگیشون بودن به خانواده پدر سر میزدن اما بیشتر خونه خودشون بودن همچین پدر مادر نوردین کمی دست تنها بودن ...
خلاصه که این تازه عروس چن روزی خونه پدر شوهر موندوشد کمک به دست مادر شوهر شروع کرد مادر شوهرش کمک کردن کارهای مادر شوهر رو انجام دادن آسیه از آن دسته دخترهای بود که اهل کارو زندگی بود که شروع کرد به کمک کرد ن به مادر شوهر .... خلاصه که این تاره عروس باتمام عروسهای این خانواده فرق داشت خیلی زن کاری و انسان با درک فهم تری نسبت به عروس های دیگه این خانواده بود ....
مادرشوهر هم خیلی خوشحال بود که چنین عروسی گرفته و فرزندش چه جای خوبی ازدواج کرده ...
https://mohsendadashpour2021.blogfa.com/post/4220
─═༅𖣔❅ ⃟ ⃟ ﷽ ⃟ ⃟ ❅𖣔༅═─
📑#پژوهش_ادملاوند
@edmolavand
📚#آوات_قلمܐܡܝܕ
📡✦࿐჻ᭂ🇮🇷࿐჻𖣔༅═─
ادامه👇👇
📜#منظومه
📝#داستان
💞#آسیه_نوردین
خلاصه که پدرو مادر شوهر آسیه خیلی خاطره عروسشونو میخواستن خیلی دوستش داشتن میگفتن چه دختر خوبی هست چه دختر باپدر مادری هست ...
پدر شوهر گفت که هرچی میخواد براش بگیرید.
خلاصه که آسیه تو دل پدر ومادر شوهرش جا افتاد پدر شوهر ش ميگفت از دختر های خودمون بیشتر کار میکنه خواهرای نوردین هم خاطر آسیه رو میخواستن و به پدر و مادرشان گفتن که آسیه خیلی داره براتون زحمت میکشه باید برای عروسیش سنگ تمام بزارید ..
براش رخت ولباس های خوبی بگیرین دیگه آسیه کم کم تودل تمام فامیلهای شوهرش جا افتاده بود و همه فامیل دوستش داشتن ...
خلاصه که مدتی گذشت و یکی از مراسمات شد حالا عروس دیدن بود یا مراسمی دیگه ای که شد.
خلاصه یکی از مراسمات شد و مراسم گرفتن و موقع عروسی هم مراسم شاد هست هم در وصف همان مراسم و ملودیهای ثلیقه ای سینه به سینه اجرا میکنن یه سِریا هم در همان مراسمی که هستن فلبداع یهو در وصف همان مخاطب اجرای میکنن ملودی هی اشعاری خلاصه که میخونن ....
حالا یسری ها اول صحبتی هست بد تبدیل به آهنگ میشه یسریاام همزمان با آهنگ اشعار مورد نظرو میخونن ...
خلاصه که در این مراسم هم همین جور که مراسم و گرم داشتن موقع رقص پایکوبی و خوندنها او اینا رخت و لباس و طلا های که برای عروسشون گرفته بودن و مادر شوهرش به همین رویدا و نشان دادن وسایل عروسش و خیلی هم عروسش و دوست داشت و و خواست یه تقدیر تشکر هم از خانواده عروسش داشته باشه البته اول مراسم خیلی از خانواده عروسش و فامیلهاش تشکر داشت وخیلی هم از آسیه جلو فامیلهاش تعریف میکرد...
یکسره از خوبیهای عروسش میگفتن دیگه موقع نشان دادن وسیله های عروس که شد و هی دست میزدن و شادی میکردن مادر شوهر به همین واسطه نشان دان وسایل و عروسشو برا ی عروسش بحساب تعریف کنه وسایل که خریداری کرده رو نشان بده و بگه شروع کرد ملودی هی با اشعاری خوندن .....
چادر نو بیاردیم ماشاالله به دخترتان .......
پیرهن نو بیاردیم ماشاالله به دخترتان ........
چارقد نو بیاردیم ماشاالله به دخترتان ......
جامعه نو بیاردیم ماشالله به دخترتان.....
روفاک نو بیاردیم ماشاالله به دخترتان.....
دستبند طلا بیاردیم ماشاالله به دخترتان........
انگوشتر طلا بیاردیم ماشاالله به دخترتان......
خفتی طلا بیاردیم ماشاالله به دخترتان ...
گوشوار طلا بیاردیم ماشاالله به دخترتان......
خلاصه که در بین شادی های که داشتن میخوندن اینجا هم مادر شوهر این ملودی رو با این اشعار خوند و مدتی در مراسمات اجرا میشد و بدها کم کم از ذهن برخی از مردم مثل یسری از ملودیهای دیگر پاک شد البته از ذهن برخی از انسانها...
البته یسری از رویدا دها فلبداعه ام برگرفته ای از از یکدیگر اجرا میشد ...
دیگه مادرشوهر اینها رو خوند و مراسم تمام شد مدتی بدهم عروسی گرفتن و رفتن سرزندگی خودشون و در کنار خانه پدر نوردین خونه ساختن و در کنار پدر و مادر زندگیشونو ادامه دادن کم کم صاحب اولادو زندگی شدن ......
گرد آوری اثر #حسین_اصفهانی.....
https://mohsendadashpour2021.blogfa.com/post/4220
─═༅𖣔❅ ⃟ ⃟ ﷽ ⃟ ⃟ ❅𖣔༅═─
📑#پژوهش_ادملاوند
@edmolavand
📚#آوات_قلمܐܡܝܕ
📡✦࿐჻ᭂ🇮🇷࿐჻𖣔༅═─
📜#داستان #بوریم_عروسی
نقل داستان های بوریم عاروس بوریم .....
نقل شده از زنده یاد استاد عبدل صالح آلوستانی که این رویداد ها ازاین اساتید بیشتر سینه به سینه نقل شده......نقل رویداد اینکه در گذشته نه دور ونه نزدیک البته بیشتر گفتن در زمان قاجارصورت گرفت این رویداد بگفته که در زمان یادشده جوانی از روستایی ساورکلاته به واسطه ای از روستایی آلوستان با دختری ازدواج میکنه و مدتی نامزد بودن و بداز چن مدتی که از نامزدیشون گذشت خانوادها شون قرار میذارن که یه وقت معینی عروسی بگیرن .خلاصه که وسایل مورد نیاز مراسم عروسی رو فراهم کردن و مراسم جشن عروسی رو گرفتن دیگه جشن شادی و پایکوبی و مراسمات رو انجام میدن و موقع بردن عروس به خونه بخت شد آن دوران ها هم چون امکانت نبود واگر هم بود کم بود رسم براین بود که عروس رو با اسب و ارابه و یا کجاوه درست میکردن عروس رو میبردن خونه بخت ورسم رسوم های دیگه ای هم دراین منطقه مرسوم هست مثل نوازندگی خوانندگی کشتی گیری شواش کشی جلو گیری یه مراسمات خاصی درموقع عروسی و عروس کشون مرسوم هست ....
خلاصه که اومدن عروس شون وببرن جوان های طرف داماد همراه داما د بودن و جوان های روستای عروس هم جمع شدن که شباش بکشن و یا کشتی و خواند و رقص و پایکوبی انجام بدن و این کارها راانجام دادن ودرحال برگزاری مراسم هستن خانواده عروس چون اولین دختر خانوا ده بود میخواستن دخترشو نو بورن خونه بخت مادرعروس شروع کرد به گریه کردن پدرعروس هم از این که دید خانومش داره گریه میکنه ودخترش داره از شو جدا میشه اونم شروع کرد به گریه کردن دیگه خواهرا عروس عمه خاله ها وفامیلاها شروع به گریه کردن ....دیگه در موقع که دختر رو میخوان بورن خونه بخت خانواده واقوام گریه میکنن هم شادی میکنن ومیخونن ورقص پایکوبی وهم گریه هم میکنن گریه کردن هم از سر ذوق وشوق هست هم اینکه فرزند شون داره ازشون جدا میشه ازروی دلتنگی ایناهم هست،..خلاصه که طرف داماد میخوان عروس شون سوار اسب کنن بورن خونه بخت خانواد عروس گریه میکنن و نمیزارن که عروس رو بورن داخل حیات هم جوانها طرف روستای عروس هم آمدن جلو هی شباش میکنن دست میزنن و یه هدیه ای میخوان پدر داماد هم نمیدانه چکار کنه جوانا طرف عروس یه هدیه به حساب گوشتی میخواستن پدر داماد گفت من یه گوسفند به شما ها میدم جوانها خوشحال شدن و قبول کردن و رقص پایکوبی رو ادامه دان ..دیگه خانواد عروس موقع عروس بردن خونه بخت خیلی طرف داماد رو معطل کرد ن . پدر داماد دید اینجوری نمیشه و دید که پدر عروس هم نیستش پدر عروس دید میخوان دختر ش و بورن وداره از دختر ش جدا میشه گریه ش گرفت نتونست خودشو نگه دار از خونه زد بیرون و رفت بیرون ..دیگه پدر داماد رفت داخل خانه دست عروسش و گرفت عروس شواز داخل خونه بیار و سوار اسب کنه دیگه دید بیرون رقص و پایکوبی میکنن داخل خونه هم هی فامیل عروس گریه میکنن و عروسی پسرش هم هست وداشت عروسش ومیاورد خونه بخت اونجا هم دوست نداشتن که دخترشون ازشون جدا بشه و بیرون جوانا های طرف عروس هم جلو شون برای هدیه گرفته بودن واز اول هم سر وصدا برای گوشتی یا همون هدیه گرفتن داشتن که ما چی میخاهیم اینا ..دیگه وقتی دید که عروس داره راهی میشه تواین موقعیت که دید و اینا پدر شوهر چن بندی برای عروسش خوندبه حساب داریم عروسمون رومیبریم ......های بوردیم و بوردیم عروس مار بوردیم ........های بوردیم و بوردیم شاه بانور بوردیم .......جوانا جلو بیتن گوشتی از ما بیتن فقط دعوا نیتن ......بوردیم و بوردیم عاروس مار بوردیم ....پیرشم کجا در عاروس مار بوردیم ......مار ه عاروس گریه کند عاروس ماره بوردیم .....جا عیلا جلو بیتن کشتی با ما بیتن ......بوردیم و بوردیم عاروس مار بوردیم .....اسب ره ذین ها کردیم عاروس سوار ها کردیم....بوردیم و بوردیم عاروس ماره بوردیم ....چکه بروش ها کردیم عا روس ماره بوردیم ....بوردیم و بوردیم عاروس مار بوردیم ....لمپا ره سو ها کردیم عاروس ماره بوردیم .....داد وبیداد ها کردیم عاروس ماره بوردیم ......های های های......خوندو یه گوسفند هم هدیه داد به طرف جوانهای عروس جوانها ی طرف عروس هم تا سر روستا شون بدرقه شون کردن و عروس بردن خونه بخت ....گوشتی که گفت شد هما هدیه حالا گوسفند ی پولی چیزی هست که در داستانهای مرتبت به عروسی داستانش نقل میشود...
📝گردآوری #حسین_اصفهانی
https://mohsendadashpour2021.blogfa.com/post/4263
─═༅𖣔❅ ⃟ ⃟ ﷽ ⃟ ⃟ ❅𖣔༅═─
📑#پژوهش_ادملاوند
@edmolavand
📚#آوات_قلمܐܡܝܕ
📡✦࿐჻ᭂ🇮🇷࿐჻𖣔༅═─
💞#منظومه #داستان
#صفتر_شهربانو
داستان جوانی بنام صفتر و دختری بنام شهربانو
(.نقل رویداد از زنده یاد خانوم سکینه لطفی فرزند مرحوم بیوک).بگفته که در یکی از روستاهای کتول پسری بود بنام صفتر و دختری هم در روستای حاجی آباد از توابع کتول بود بنام شهربانو/ صفتر هم از روستاهای نزدیک به حاجی آباد بود خانواد صفتر از خانوادهای کارگر کشاورززاده بودن شغلشون کشاورزی بود ،بیشتر در روستا خودشون و روستا های همجوار خودشو ن زمین دهقانی میگرفتن و خود صفتر هم که به سن جوانی رسیده بود به تنهای زمینی برای خودش دهقانی میگرفت هر سالی یه روستازمین دهقانی میگرفت ،یا مثلا در یه روستا دوسه سالی هم مشغول به کار کشت کشاورزی میشد صفتر بیشتر به کشت شالی علاقه مند بود و هرجا هم که میرفت برای کارچون خیلی کاری و زحمت کش بود صاحب زمین دوست نداشت که صفتر از پیشش بر، بهش میگفتن که پیشمون بمون، خلاصه که همینجور که از روستاهای اطراف زمین میگرفت برای کشت شالی یسال هم از روستای حاجی آباد زمین دهقانی گرفت و در همان روستا با دختری بنام شهربانو آشنا میشه و ودر فصل زمستان با این دختر ازدواج میکنه واین سال دیگه که پیش رو بود همان روستا حاجی آباد دوباره باز زمین دهقانی گرفت وقرار هم گذاشتن بداز جمع آوری مجدد محصولشون مراسم عروسی بگیرن،خلاصه که زمستون تمام شد بهار رسید دیگه کم کم به فکر آماده کردن زمین شالی شدن ، صفتر دیگه تنها نبود وهم زمین دهقانی از این روستا گرفته هم ازاین روستا نامزد گرفته ،دیگه اواسط بهار شد کم کم زمین شخم زدن وبذر های شالی رو در جای مختص خودش درست کرد و به حساب یه جای گذاشت که به اصطلاح خزانه هم میگن یا ته لا هم میگن که خود باز سرگذشت دیگه دارد، خلاصه که داشت جای بذر های شالی در زمین آماده میکرد که بیاد بذر ها داخل زمین مختص جای بذر بریزه چون بذر بداز هفت روز باید داخل زمین ریخته شود، خلاصه در حین کار تلاش بود نامزدش شهربانو برا شوهرش ناهار آماد کردو ناهارو گذاشت داخل سینی وسینی رو گذاشت داخل یه سفره پارچه ای که به اصطلاح بهش میگن چهار گوشه با این سفره سینی رو بست و برد سرزمین برا شوهرش دیگه دونفری نا هار و میل کردن باز دوباره صفتر رفت داخل زمین شد ومشغول بکار کردن شدکه زمین رو آماد کنه درحین کار کردن هم بیشتر ی ها یا ثلیقه ای یا فلبداح یا در وصف کارو شخص مورد نظریه موقهای میخونن این آقا هم در حین کار وتلاش و دهقانی وبد جمع آوری محصول قرار هست مراسم بگیرن و خونه بسازن و اینا چن بیت اشعاری باملودی هی برای نامزد ش شهربانو به حساب خوند بیشتر در حین کار که میخونن میگن کار آوا چون در کار کردن هست حالا ثلیقه ای عاشقانه هرچی هست ميگفتن کار آوا حالا هرکدوم داستان خودش رو دارا میباشد که امروزه هم رسم براین هست که در حین کارها یه جورهای میخونن حالا هرکدام سرگذشت های دارد خلاصه که صفتر شروع به خوند کرد.سینی ناهار بیارده شهربانو جان شهربانو/ناهار ترچین هاکرده شهربانو جان شهربانو /شکر خدار کمبه شهربانو جان شهربانو /تخم زار طول کمبه شهربانو جان شهربانو /مرزوتیره بیرم شهربانو جان شهربانو/بازم قوچامه کمبه شهربانو جان شهربانو/شالی ره او بیتم شهربانو جان شهربانو/پلیم جمع هاکردم شهربانو جان شهربانو /بذر ته لا وایشتم شهربانو جان شهربانو/بذرهار تیت ها کنیم شهربانو جان شهربانو /دله تخم زار بریزیم شهربانو جان شهربانو /گوجفت اعزال دوندیم شهربانو جان شهربانو /زمین طول ها کنیم شهربانو جان شهربانو /شالی رنشا هاکنیم شهربانو جان شهربانو/پاییز ماه هاو عه شهربانو جان شهربانو /شالی ر دروع هاکنیم شهربانو جان شهربانو/خانه درست ها کنیم شهربانو جان شهربانو/پاییز عروسی کنیم شهربانو جان شهربانو/امسال نامزه بیتم شهربانو جان شهربانو /شاخه شمشاد بیتم شهربانو جان شهربانو /نامش شهربانو هسته شهربانو جان شهربانو /خلاصه که آقا صفتر زحمت کش از ذوق وشوق شو اینا برا نامزدش خوند آدم زرنگ وجمع کنی بود سال های که کار میکرد کمک به خانوادش میکرد برای خودش هم کم وبیش چیزهای جمع کرد بود وبیشتر خرج مخارج مراسم شو خودش داشت چیزی کم کسر نداشت وسایل مورد نیاز زندگیشی وخودش تهیه کردو دیگه کشت کار تموم شدو محصولشونو جمع کردن و خونشو ساخت و آخر پاییز هم عروسی گرفت و رفت سر خونه زندگی خودش، وسال های سال به خوبی وشادی درکنار یکدیگر زندگی شونو ادامه دادن /
گردآوری اثر #حسین_اصفهانی
https://mohsendadashpour2021.blogfa.com/post/4264
─═༅𖣔❅ ⃟ ⃟ ﷽ ⃟ ⃟ ❅𖣔༅═─
📑#پژوهش_ادملاوند
@edmolavand
📚#آوات_قلمܐܡܝܕ
📡✦࿐჻ᭂ🇮🇷࿐჻𖣔༅═─
و فامیلهاشو روستا شونو گفت زنش هم برادرش گفت که برین به این نشانی برادر زن هم با یکی دوتا از بستگان اسب ها شون و سوا ر شدن به تاخت رفتن که آدرس و پیداکنن اینا ام رفتن بدازپرسیدن واینا آدرس و پیداکردن ورسیدن و برادرش و دیدن گفتن برادرشما به این رنگ ونشانی اسم فلان جا هست ومریض احوال هست حالش خوب نیست خودتونو برسونین پیشش اینها هم بلافاصله با فامیلها اسبهارو سوار شدن و حرکت کردن که برن پیشه برادر ستم کشیده ..... رسیدن دیدبرادرش مریض وبیمارافتاده گوشه خونه برادر شروع کرد به گریه وزاری کردن برادر این چن سال کجا بودی چرا به ما خبر ندادی چرا تنهای رفتی چی شد چرا مریض شدی خلاصه که برادر مریض به برادر بزرگتر نگفت که همش مقصر خانومش بود که با این بچه چکارهای کرد خلاصه برادر حال روز برادر کوچیک خودشو دید خیلی ناراحت شد خیلی گریان بود غم دلش زیاد زیاد شد دیگه وسایل برادرش و جمع کرد گفت بلند شو تابریم بریم دیار خودمان بیا سر ملک تو زندگیت دیگه حرکت کردن آمدن روستای خودشان برادر یه بچه کوچیکی هم داشت خانم برادر بزرگتر پیش خودش ميگفت که این از اینجا بره همه چیز میرسه به خودش وبچهای خودش اما خبر نداشت که دست طبیعت جوری دیگری رغم میخورد همین که رسیدن روستا شون برادربزرگتر هرچی که داشتن رو نصف کرد نصفه اموال رو داد به برادر کوچیکتر ش حتی بیشتر از مال خودش هم دادبه برادر ستم کشیدش دیگه اموال که نصف کرد خانومش شنید که شوهرش چکار کرده مریض شد افتاد گوشه خانه شوهرش به برادرش گفت شما چن سال نبودی اضافه این مال اموال هم برای این چن سال که نبودی خلاصه که بااین کار خانومش مریض شد و افتاد دیگه برادر بزرگ خیلی خوشحال بود که برادرش و پیدا کرده ومیگفت براد ر خدار شکر که پیدات کردم دیگه مدتی بودن برادر کوچیک مریض احوال بود و ذوقی هم از مال اموالش نکرد و مرحوم شد از دنیا رفت برادرش هی میزنه توسرش که چرا تنها ماندم چرا بچه برادرم مثل برادر صغیر شد هی گریه ناله میکنه دیگه موقع دفن برادر ش شد سر قبر برادرش شروع کرد باز به گریه کردن موری کردن درحالت گریه کردن شروع کرد به خوندن برابرادرش قبل هم موقع دوری برادرش در فراغ دوریه برادرش به همین فرم خونده بود حالا هم سرقبر برادر موقع دفن برادر شروع کرد به گریه موری کردن به گویش محلی میگن گریه دان البته امروزه بنامه یکی از مقامات آوازی کتولی هست معروف به یکی از ریز مقامات که دراصل توسط خانومها در موری اجرا میشه در سر قبرستان ها که بدها در روایتهای توسط مردان هم با اشعاری ثلیقه ای اجرا شد واجرا میشود....دیگه برادر پسر برادرش و بغل کرد و خوند گفت برار بدور چشمات بگردم هی بمیرم هی ....هی برار از وچی پیر مارته ندی بی هی بمیرم هی ....هی برا ر خوردبی واین خانه اون خانه کلان هاوی هی بمیرم هی ....برار دستت از دنیا کوتاه بماند ه هی بمیرم هی ......برار ذوق نکردی و بمردی هی بمیرم هی .....برا ر با این همه مال اموال دربدری بکشی هی بمیرم هی .....آخ یدانه برارم بوعرده به خاک هی بمیرم هی....ای نورچشمام تمام هاویه بمیرم هی .....برار چرا نیستاردی و عاروسیته بوینم هی بمیرم هی ....برار یه دانه پسرت مثل خودت هاویه بی پیرایه بمیرم هی .....براریه روز خوش نداشتی بمیرم هی .....همش دربدری بکشی هی بمیرم هی .....هی نازنین برار زام هاویه تنها هی بمیرم هی ...خلاصه که سرقبر برادر این اشعار باغم واندوه خوند برادر خیلی دلش غم داشت وخیلی ناراحت بودکه چرا یه دونه برادرش دربدری کشیده چرا همش آواره و تنها بودبا این همه مال اموال بی خانه مان بود ...دیگه مراسم خاک سپاری تمام شدو دیگه بیشتر مال اموال رودست برادر زاده اش دادو دیگه خانومش به آرزو دیرینه اش نرسید مدتها هم مریض احوال توخونه افتاد دیگه براد ر برادرزاده شو پیش خودش داشت و بزرگش کرد ومثل پسر خودش خاطرشو میخواست دوستش داشت ولی غم دل برادر فقط برا برادرش بود که اونم از دنیا رفته بود ......دیگه سالهای سال در کنار هم با برادر زاده ش به خوبی بودن خانومش هم کم کم مریضش بیشتر شد و از دنیا رفت وبه آرزوش نرسید .....
✍️گرد آوری #حسین_اصفهانی
https://mohsendadashpour2021.blogfa.com/post/4260
#فرهنگ_عامه | #مَسله
#داستان های بومی |#قصه | #رخدادها
💥روستا | طبیعت| زندگی | خانواده
─═༅𖣔❅ ⃟ ⃟ ﷽ ⃟ ⃟ ❅𖣔༅═─
📑#پژوهش_ادملاوند
@edmolavand
📚#آوات_قلمܐܡܝܕ
📡✦࿐჻ᭂ🇮🇷࿐჻𖣔༅═─
#داستان
#نجف_و_بی_بی
📜نقل داستان پسری بنام نجف و دختری بنام بی بی.....بیاردن یارم ....نقل رویداد از زنده یاد صنمبر صفرخانی ..فرزند مرحوم غلامحسین صفرخانی ....همسر مرحوم حاج فرج تجری.........نقل رویداد اینکه بگفته در دوره ای دریکی از روستاهای این منطقه خانوادای بودن که این خانوادشش فرزند داشتن سه فرزند دختر و سه فرزند پسر دختر خانوم ها هرسه ازداوج کرد ن و سر خونه زندگی خودشون بودن از پسر ها هم فقط پسر بزرگتر متاهل بود ود وپسر دیگه مجرد بودن...شغل این خانواد هم مثل بیشتر مردم درآن زمان هم دامداری و کشاورزی بود وبیشتر کار وزحمت این خانواده بدست پسر وسطی بود اسم پسر وسطی هم نجف هست پسر کوچیک خانه و پسر بزرگ خونه که متاهل هم بودکار انجام میدادن اما بیشترکار وتلاش ها زندگیشون به دست پسر وسطی بود کار دام و کشت کار و خونه زندگی واینا بدست آقا نجف بودخلاثه که پدر مادرشون هم سن سالی ازشون گذشته بود و پیر و سالخورده بودن مادرشون هم کمی مریض بوداحوال همچین حال خوبی از دست مریضیش نداشت کارهای خونه رو عروسش یعنی عروس بزرگش انجام میداد اما پسر بزرگش با این که متاهل بود زیاد به فکر خونه زندگیشون نبود اما خانومش زن کاری و خوبی بود... دیگه نجف آقا هم بسیار تلاش میکنه برای خانواده همچین کمی بزرگتر که شد پدرش گفت پسر جان مادرتان مریض هست بیا ازدواج کن مادر ت دامادیتو بوینه نجف بسیار انسان خوب و حرف گوش کنی بود و قبول کردکه ازدواج کنه حالا جای براش یه دختری نشان کنن عروس بزرگ خونه گفت من یه فامیلی دارم و دختری دارن وبه پدر شوهر ش پیشنها د داد که برای نجف برن خواستگاری کنن البته باجناق پدر شوهر هم با همان دختری که میخواستن برن خواستگاریش نسبت داشتن دیگه پدر شوهر با جناق شو واسطه گرفت و موضوع رو گفتن و رفتن برای نجف خواستگاری کنن دختری داشتن بنام بی بی و خواستگاری کردن وصلت سر گرفت یه مراسمی گرفتن و کم کم مادر نجف هم دیگه بیماریش بیشتر شد و یه جانشین شد مراسم بچه شه موقع بیماریش دید ولی اوضاع مادر نجف اصلا خوب نبود ومدتی بودن و عروسی گرفتن آمدن سر زندگی خودشون خانوم نجف مثل عروس بزرگه نبود کمک میکرد اما یه غری هم میزد نجف هم به احترام پدرش که این دختر براش پیدا کرده واینا چیزی بهش نمیگفت ونجف پدرشو هم خیلی نسبت به بچههای دیگه دوست داشت وچیزی نمیگفت ...و مدتی که سر زندگیشون بودن زن نجف حامله شدمادر نجف خیلی خوشحال بود که پسرش دار ه پدر میشه ولی دست روزگار مهلت نداد و قبل از اینکه نوه شو ببینه بچه نجف رو مرحوم شد وچن وقت بد هم بچه دنیا آمد یه بچه نازو تپل بدنیا آمد که پسر بود نجف صاحب اولاد پسری شد ولی با اینکه اولین بچه شون دنیا آمد اما این زن اخلاقش عوض نشد یه دوسالی هم رد شدو پدر نجف هم مرحوم شد ومال واموال رو بداز مدتی تقسیم کرد ن هرکس سر زندگی و مال اموال خودش بود و ولی زن نجف همچنان سر نا ساز گاری شو با نجف داشت تا موقع پدر مادر نجف زنده بودن نجف به احترام شون حرفی نمیزد وخیال ش هم راحت بود اما بداز مرگشون ناراحتیش بیشتر شد نجف در روستا خودشون چن دوست صمیمی داشت که خیلی باهم خوب بودن همش باهم رفت آمد داشتن درکار ها گرفتاری ها درکنار هم بود ن نجف روی روستاش بیشتر حساب میکرد تابرادر خواهرش دیگه زن نجف بی بی سر ناساز گاریش بیشتر شد تا بحثی میکردن قهر میکرد و میرفت خونه پدرش و دوستا ش ون میرفتن واسطه میشدن و میاوردنش سر خونه زندگیش تا موقع پدر مادر نجف زنده بودن اهل قهر نبود یعنی پدر نجف نمیذاشت که اتفاقی براشون پیش بیاد ولی بعد از مرگشون مشکلات پسرش نجف با این زن زیاد شد دیگه این زن هی قهر میکنه هی دوستاشون میرن دنبالش میاوردنش .
https://mohsendadashpour2021.blogfa.com/post/4262
─═༅𖣔❅ ⃟ ⃟ ﷽ ⃟ ⃟ ❅𖣔༅═─
📑#پژوهش_ادملاوند
@edmolavand
📚#آوات_قلمܐܡܝܕ
📡✦࿐჻ᭂ🇮🇷࿐჻𖣔༅═─
ادامه👇👇
یه روز یکی از دوستا ی نجف بهش گفت که خودت یه روز براش خرید کن رخت ولباس و چیزی براش خریداری کن بهش هدیه بده دوستای نجف دلشون نمیخواست که زندگی نجف از هم جدا شه یا اتفاقی براشون پیش بیاد نجف هم حرف دوستشو گوش داد و رفت برای خانومش لباس و چیزهای خرید بحساب به خانوم ش هدیه بده که این کینه کدورت تمام شه خریداش و کرد و برگشت و به خانومش به حساب هدیه بده و هدیه داد ولی این زن بی چشم رو بود بااینکه شوهرش براش خریداری کردو هدیه آورد براش بازم یه بحثی را ه انداخت وسرو صدا داشت دیگه نجف هم اینار خیلی ناراحت شد گفت این که نشد زندگی که همش سرو صدا را ه میندازی مرد با ذوق و شوق لباس و طلا و اینا هدیه بهش داد وبا چه ذوق وشوقی براش میاره برخورد بد زنش ودید بحث کردن اینبار هم این زن قهر کرد ورفت به خونه پدرش نجف ناراحت غمگین و زندگیش و بچه کوچکش و نمیدانست که چکار کنه به دوستاش گفت دیدین با اینکه هدیه هم براش خرید م آورد م دله من و خون کرد نجف اینباردیگه خیلی ناراحت بو د اعصابش از دست زنش خیلی خورد بود ميگفت دلم نمیخواد دیگه با این زن زندگی کنم دوستاش هی دلداریش میدادن گفتن
ناراحت نباش ما به همراه خانوم هامون میریم دنبالش میاریمش فامیلات و هم درجریان بذار تابریم صحبت کنیم ویه روز قرار گذاشتن که برن خونه پدر زن نجف امانجف همچنان دلش از دست خانومش خون بود . خلاصه که دوستا و چن تا بزرگ تر رفتن صحبت کنن و یه نصیحتش کنن دوستای نجف گفتن الان چندین بار هست که این اتفاقدپیش میاد و میایم صحبت میکنیم ماهم دلمان نمیخواد که زندگی تون بهم بخوره بچه کوچیک دارین زندگی خوبی دارین نجف هم مثل خودت آدم خوبی هست بحساب دارن پا در میونی میکنن که زن نجف بر گرده سر زندگیش دیگه اینبار خیلی صحبت کردن و جدی گرفتن موضو ع رووبا گفت شنوفت وپادر میانی بزرگتر ها و فامیلها و دوست ها خانم نجف بی بی خانم برگشت سر زندگیش باهم آشتیشون دادن اما نجف هنوز هم دلش درد دارداز دست زنش هنوز هم ناراحت بود دیگه برگشتن سر خونه زندگیشون باهم تغریبا خوب شدن و یروز نجف گوسفندا شو برد به صحرا دوستاش هم گله گوسفند داشتن نزدیک هم بودندهنوز نجف ناراحت بود امانمیدانست که چکار کنه دوستاش گفتن که این باربه خاطر ما کوتاه بیا ما صحبت کردیم قول گرفتیم که باهم خوب باشین شما هم دیگه دنبال حرف و نگیر نجف گفت هرچی فکر میکنم دلم آرام قرار نمیگیرهمینجور که دنبال گوسفند ا هستن یه غذای خوردن و همینجوری که نجف ناراحت هست و با ذوق شوق برای خانومش چیزهای خریداری کردبود هی فکر میکرد و دنبال گله هم بود باغمی که داشت یه چن بندی درهمین وصف اشعاری رو خوند .....های بیاردین یارم از خانه بیزارم ......های بیاردین یارم از خانه بیزارم ......رخت لباس بیتم از خانه بیزارم ......جامعه نو بیتم از خانه بیزارم ......گلو بند طلا بیتم از خانه بیزارم .....دستبند طلا بیتم از خانه بیزارم .......سارق نو بیتم از خانه بیزارم ....های بیاردن یارم از خانه بیزارم ......زندگیم خراب هست از خانه بیزارم ....وچم بیمار هست از خانه بیزارم ......من تک و تنها هستم از خانه بیزارم.......های بیاردن یارم از خانه بیزارم . دیگه با غمی که داشت پیش دوستا ش و کنار گله اش در صحرا موقع چریدن گوسفند که میخوند واین اشعاروهم در وصف خانومش خوندبه حساب خواست کمی از غمی که بردل داشت و باخوندنش کمتر کنه دیگه غروب شد و گله ها رو بردن سمته خونه وبداز آن موضوع دوستانش زود به زود میرفتن خونه نجف ميگفتن یه موقعی دوباره بینشون درگیری پیش نیاد دیگه مدتی بودن و بچه دومیشون دنیا آمد زن نجف دید واقعا شوهرش آدم خوبی هست و بچه دومی هم دنیا آمد هم زندگی خوبی دارن واینا وطرف پدرش هم خیلی نصیحتش کردن بزرگترها و دوستان شون اینام هم در این امر دخیل بودن کم کم بی بی لج بازی شو کنار گذاشت به زندگی خوبشون ادامه دادن و بداز چن سال از زندگیشون گذشت صاحب چن فرزند شدن و در کنار هم به زندگی شون ادامه دادن ......
#داستان
#نجف_و_بی_بی
🖊گردآوری #حسین_اصفهانی
https://mohsendadashpour2021.blogfa.com/post/4262
⚠️تمامی آثار [فیلم و نمایه و اسناد و نوشتار] منتشر شده در این صفحه تحت حمایت #نگارخانه_ادملا و یا #پژوهش_اِدمُلّاوَند | زیر مجموعه ی آوات قلمܐܡܝܕ صرفا فقط دارای #ارزش_پژوهشی هستند و ارزش قانونی دیگری ندارند.
─═༅𖣔❅ ⃟ ⃟ ﷽ ⃟ ⃟ ❅𖣔༅═─
📑#پژوهش_ادملاوند
@edmolavand
📚#آوات_قلمܐܡܝܕ
📡✦࿐჻ᭂ🇮🇷࿐჻𖣔༅═─
📜#حکایت #داستان #منظومه
💞#رضاقلی_و_دخترملا
📝نقل رویداد رضا قلی و دختر ملا ..
نقل شده از زنده یاد هاجر تجری فرزند زنده یاد حاج غلامعلی و همسر زنده یا ملاعبدالله مقسمی..
👈نقل قول این که در یه دوره ای در گذشته یه پسر جوانی بود به نام رضاقلی که یه آدم زنده دل و شاد و اهل تفریح و گشت گزار رفت آمد بود و از نظر مالی هم وضع اوضاع خوبی داشتن ،رضا قلی به واسطه ای با دختری از خانواد یه ملا با دختر ملا ازداوج میکنه دختر ملا برخلاف رضاقلی بود، اصلا اهل رفت آمد و این چیزها نبود ،
خلاصه که ازدواج صورت گرفت و دیگه سر خونه زندگی خودشون بودن شرایط بعد از ازدواج برای رضاقلی کمی با اخلاق و رفتار همسرش تغییر میکنه این مردی که همش اهل تفریح رفت آمد بگو بخند اینا بود یهو دیگه بعد از ازدواج گرفتار شد ،
خلاصه مدتی بعد از شروع زندگی شون گذشت یه روز رضا قلی به خانومش گفت که دختر ملا یه سر بریم خونه یکی از بستگان یه سربزنیم دختر ملا هم کم رفت آمد البته یه دختر محجبه و بی سر و صدا و کم رفت آمد و ساکتی بود اهل رفت آمد نبود برخلاف شوهر که با همه رفت آمد داشت واهل تفریح خوش رفت آمد بود ..
رضا قلی همش با دوستاش می رفت تفریح و گردش و اینا دیگه خانومش دختر ملا این جور آدم نبود دختر ملا با همون خانواد شوهر که نزدیک هم هم زندگی می کردن اهل رفت آمد با هاشون نبود ...
خلاصه که رضا قلی دیگه گرفتار شد نمیدانست که چکار کنه سر دوراهی گیر کرد. مجدد باز یه روز دیگه به خانومش گفت که دختر ملا بیا تا بریم خونه دوست رفقام خانه فامیل ها بریم دور بزنیم خوش باشیم. خانومش ميگفت نه من اهل رفت آمد نیستم دوست ندارم زیاد بریم تفریح و یا دور بزنیم و تو چشم مردم باشم همین خانه هستم البته دختر ملا کمی سیاستمدار هم بود ...
رضا قلی دلش طاقت نیاورد خودش میرفت دور می زد خونه بستگان می رفت با دوستاش بود اینا ...
یه چندین بار که تنهای رفت جای یا خونه بستگان که می رفت صدای دوستا و بستگان البته بیشتر بستگانش صداشو درآمد به رضا قلی گفتن که چرا تنهای میای چرا خانومت همرات نیست مگر خانومت دوست نداره که خونه ما ها بیاد مگه با ما ها قهر هست یا خودت دوست نداری که خانومت و جای بیاری ...
رضاقلی هم نمیدانست که چی بگه بستگان و آشنا ها بهش گفتن که با خانومت هم خونه ما بیا خانومت بیار بیرو ن یه سر بازار برین خوبیت نداره تنها میای بیرون همش تنهایی میای این که درست نیست که این که نشد زندگی که یاخودت دوست نداری خانومت بیرون بیاد یا خانومت دوست نداره خانه فامیلات بیاد.
خلاصه ای از این حرفها به رضا قلی زدن رضاقلی هم گفت چی بگم خودش زیاد اهل رفت آمد نیست رضاقلی از این حرفها کمی ناراحت شد و رفت سمته خونه خودش به خانومش گفت که چی شده.
خلاصه یه روز تصمیم گرفت که هر جوری که هست با خانومش برن بیرون به حساب یه تفریحی خریدی خونه بستگانی جای برن ...
دیگه رضا قلی به خانومش گفت که دختر ملا بلند شو تا برین بیرون یه سر بزنیم یه بازاری تفریحی جای بریم بریم یه خریدی کنیم آن موقع ها هم وسایل نقلیه نبود بیشتر با اسب و گاری و اینا میرفتن جای ..
https://mohsendadashpour2021.blogfa.com/post/4296
─═༅𖣔❅ ⃟ ⃟ ﷽ ⃟ ⃟ ❅𖣔༅═─
📑#پژوهش_ادملاوند
@edmolavand
📚#آوات_قلمܐܡܝܕ
📡✦࿐჻ᭂ🇮🇷࿐჻𖣔༅═─
ادامه👇👇
✍خلاصه که رضا قلی اسب و آماد ه کرد که یسر تا بیرون برن. به دختر ملا گفت آماد باش تایسر تا بازار بریم ..
بازهم خانومش تمایل به بیرون رفتن نداره. رضا قلی هی اسرار و منت میکشه که خانومش همراش بیاد برن تا بیرون دور بزنن جای بازاری اینا برن هی به خانومش میگه خانومش تمایل نداره که از خونه بربیرون رضا قلی گفت هر جور که هست باید با هم بریم بیرون دید واقعا نمیاد پیش خودش گفت که هرجوری که هست باید دختر مارو امروز همراه خودم بیرون بورمش..
خلاصه خانواد رضا قلی هم داخل حیات پدر دارن تما شا میکنن دیگه یکی از خواهر های رضا قلی هم آمد گفت دختر بلند شو یسر تا بیرون برو تو هیجا نمیری خونه ماهم که بزور میای بلند شو برو دیگه رضا قلی هم از اونجا که اهل رفت آمد و گشت گزارو تفریح و زنده دلی که بود و هی داره اسرار هم میکنه خانومش هم نمیاد شروع کرد به خوند برادختر ملا فقط میخواست که خانومش همراش بیاد بیرون ...خوند
های بیا بریم بازار هی دختر ملا...
خرید کنم براته هی دختر ملا ...
های بیا بریم بازار های دختر ملت...
های بیا بریم بازار های دختر ملا ...
رخت بیرم براته هی دختر ملا...
های بیا بریم بازار هی دختر ملا ...
گردش کنیم من وته های دختر ملا ...
های بیا بریم بازار های ای دختر ملا .
طلا بیرم براته ای دختر ملا ...
های بیا بریم بازار های دختر ملا...
بریم سفر ها کنیم ای دختر ملا....
های بیا بریم بازار ای دختر ملا ...
خانه فامیلها بریم ای دختر ملا ...
های بیا بریم بازار ای دختر ملا ...
اسب سوار هابویم ای دختر ملا ...
های بیا بریم بازار ای دختر ملا...
همش گردش هاکنیم ای دختر ملا...
های بیابریم بازار ای دختر ملا.....
📌خلاصه که این چن بندو درحین آماد شدو خوند باز به همرا خواهرش با دختر ملا صحبت کردکه رضایت بده که باهم بیرون دیگه بهش گفتن و دختر ملا مردم دارن برا ما حرف در میارن بلند شو آماد شو تابریم بیرون .. رضا قلی گفت که من دیگه تنهایی جای نمیرم همه میگن که چرا خانومت و جای نمیری یا خانومت جای نمیاد چرا خانومت همرات نیست ...
بلند شو یسر تا بازار بریم یه تفریح کنیم دوربزنیم
خلاصه که باهزار منت و اسرارو ناز کشیدن و خوندن اینا راضی شد که برن بازار تفریح کنن گشت گزاری خونه فامیلی سربزنن دیگه آماده شدن و باهم برای اولین بار رفتن به حساب بیرون یه خریدی چیزی کنن و خونه دوستی فامیلی سربزنن دیگه دختر ملا از آن به بد کم کم اهل رفت آمد شد البته نه مثل رضا قلی فقط شوهرش از خونه نشین بودنش درش آورد ....
📜#حکایت #داستان #منظومه
💞#رضاقلی_و_دخترملا
✍گردآوری #حسین_اصفهانی
https://mohsendadashpour2021.blogfa.com/post/4296
─═༅𖣔❅ ⃟ ⃟ ﷽ ⃟ ⃟ ❅𖣔༅═─
📑#پژوهش_ادملاوند
@edmolavand
📚#آوات_قلمܐܡܝܕ
📡✦࿐჻ᭂ🇮🇷࿐჻𖣔༅═─
#داستان
#شالی #ببنج #برنج
#شعر
موسیقی کار در وصف برداشت برنج (یاردلاق)
نقل رویداد از زنده یاد حاج عیس اصفهانی نوده ملقب به عیسی تلان
📌نقل رویداد دروصف کشت و برداشت شالی ،اشاره ای کمی به کاشت و برداشت درخصوص برنج کاری، در گذشته در این مرزوبوم شالی رو اغلب در اواخر بهار و اوایل تابستان کشت میکردن که البته امروزه هم در این مرزوبوم بیشتر برنج کارها هم در همین ایام کشت میکنن البته در گذشته دلایلی های داشت که در این امر هم اشاره های میشود در این خصوص در این رویداد نیز ریز اشاره ای خواهد شد که کشاورزان در آن زمان در این ایام کشت میکردن ميگفت در فصل برداشت برنج مون باد میزان به شالیشون بخوره که برنج شون عطر طعم خوبی بگیره.
در اواخر مراد ماه یاردلاق سرمیزنه به حساب میگن ستاره قطبی یعنی کم کم شب ها هوا سردتر میشه و شب ها شبنم میزنه و شهریور ماه نسیم تغریبا سردی میزنه به همین دلیل عطر طعم شالی خوبتر میشه طعمش عوض میشه، دیگه در اواخر مراد و اوایل شهریور یاردلاق سرمیزنه شالی ها باد میزان میخورن و شبنم هم میزنه بادهم میوزه شالی های خوبی به دست میاد،خلاصه که اواخر تابستان و اوایل پاییز دانه های شالی به خوبی سفت میشه میرسد وموقع جمع آوری محصول شالی میشه ، و کشاورزان به فکر جمع آوری محصولشون میشن که شالی هارو جمع آوری کنن ،به حساب شالی ها رو درو ع کنن ،دیگه در آن زمان ها بدلیل نبود یا کم بود امکانات شالی ها رو بادست دروع میکردن و بسته بسته میکردن که بسته رو به اصلاح میگن (پینجاله) و بعد از اتمام درو شالی ها رو از روی زمین جمع میکنن یه جا داخل زمین کود میکردن که به اصلاح میگن کوپا که میگفتن شالی کوپا، و تا اتمام کار شبها نگهبانی میدان که میگفتن شوپا، و روزها میامدن با اسب و گاو که به حساب خرمن کوبی کنن که به حساب دانه ها رو از کاه جدا کنن ،
خلاصه که در این امر هم چندین نفر دخیل بودن ،در این امر کاشت داشت این محصول مباحثی در بحث کشت شالی عنوان خواهد شد، نقل این رویداد که به گفته راوی که خودش از کشاورزان و دامداران وسرشناس منطقه بود که شاهد بسیار از این رویداد ها در طول عمرش بود،
خلاصه که نقل شد در دوره ای در امر کشت شالی که همین جور در اواخر بهار و اوایل تابستان صورت گرفت و موقع برداشت شالی ها شد ،بگفته که در دوره ای در این مرزوبوم در یکی از روستا های پایین دست کتول که شالی رو کاشتن به برداشت رسیدن در آن زمان درو گرمیگرفتن برای جمع آوری شالی ها در گذشته البته در زمان های هر کس که کشاورزی داشت در موقع کار ها به هم کمک میکردن که میگفتن یوری کردن یعنی یاری رساندن یا براهم کار میکرد ن یا قرضی میرفتن برا هم.
خلاصه کمک میکردن که کارشون تمام شه، یا یه سالهای هم از نقاط دیگر به این دیار جهت برداشت شالی برای کار هجرت میکردن که بهشون میگفتن دروع گرها زمین هرکسی رو میخواست برداشت کنن تا اتمام زمین خرج مخارج شام و ناهار و صبحانه و جای خواب بر عهد صاحب زمین بودو خود دروع گرها جای رو مکانی رو اجاره میکردن که وسایل که همراهشون هست یا دست مزد که شالی میگرن رو همان جا میذاشتن البته بیشتر شون در این دیار آشنا های هم داشتن، میامدن شالی درو میکردن و کار ها شوهم انجام میدان یا هم که خود صاحب زمین یا دهقانی که داشت بداز اتمام درو کارهای دیگه شو انجام میداد، کارهای بدار اتمام درو که پنجاله یا همان بسته ها رو جمع میکردن و کود یا همان کوپا میکردن و بعد از اتمام این کار ها یا با گاو نر یا دو اسب رو بهم میبستن به هم یه نفر شالی ها رو کم کم میریخت روی زمین یه نفر هم اسب ها رو دور میداد که دانه از کاه جداشه یه نفر هم شالی ها رو با چهار شاخ یا یه چوبی دوشاخ هست که به اصطلاح میگن لیپا کاها رو هوا میداد که دانه جداشه اگر موقع خرمن کوبی باد بیاد براشون بهتر بود شالی ها تمیز تر میشدن.
حالا اشعاری هم در همین وصف میخوندن با اسم خداوند کارو شروع میکردن و در حین خرمن کوبی هم شعری میگفتن:
سر کوه بلند الماس به الماس/
مرادم ره هادی حضرت عباس /
مرادم رهادی من بی مرادم /
شالی خرمن دارم محتاج بادم /
https://mohsendadashpour2021.blogfa.com/post/4309
─═༅𖣔❅ ⃟ ⃟ ﷽ ⃟ ⃟ ❅𖣔༅═─
📑#پژوهش_ادملاوند
@edmolavand
📚#آوات_قلمܐܡܝܕ
📡✦࿐჻ᭂ🇮🇷࿐჻𖣔༅═─
👇👇ادامه
#داستان
#شالی #ببنج #برنج
#شعر
به حساب باد که میآمد براشون بهتر بود و بعد از اتمام این کار ها شالیها رو بارگاری میکنن به حساب در کیسه مخصوص که میگن جوعال میریختن میبرد خونه و در جای شبیه سیلو بود بهش میگفتن کندو میریختن و به مقدار مصرف شالی رو آفتاب میدان میبردن سردنگ که برنج کنن و بدش میآمد کاه شالی رو که بهش میگن کمِل میبستن میاوردن برای دام ها شون بخصوص برای گاو کمل شالی یجا کود شه هر مدت زمانی که بمونه خاصیت زیادی از نظر غذایی برای دام دارد.
📌خلاصه که بگفته در سالی های که باب شده بود که درو گرها میامدن در یکی از این روستا ها یسال حالا به دلایلی درو گر آن سال در این روستا نیامد و کشاورز ها دیگه عادت براین داشتن که دروع گرها موقع درو میان دروگر ها هم یسالی نیامدن و هی صبرکردن اون سال کسی نیامد و شالی ها بکلی رسیدن و کسی نبود یا دروع گر هانبودن که شالی های این روستا رو درو ع کنن چکار شالی های این روستارو درو کنن و حالا موندن که چکار کنن چار نکنن خود راوی که کشاورز بود و شالی خودش هم در زمینش مانده بود.
👈 به اهالی پیشنهاد داد که بیایم خودمان دسته جمعی مثل گذشته ها یا مثل گندم درو ها شالی ها مونو جمع کنیم و اهالی دیدن که کسی امسال در روستا نیامده و داره شالی ها هم کم کم روی زمین میریزه قبول کردن که خودشونو یا کسی که دهقان داره هو دهقان شو یا اگه فرزند بزرگی هم داره دسته جمعی برن شالی ها رو درو ع کنن و خلاصه که رفتن بسوی جمع آوری شالی ها شون و همه کار های که در جمع آوری شالی هست رو خودشون دسته جمعی شدن رو راوی فرموند که این اشعارو آن سال در حین کار شروع به خوندن کردن البته باملودی هی خوندن:
چون در حین کار ثلیقه ای می خوند و این واقع همان سال رو هم در حین کار خوند ثلیقه ای خوندن، /یاردلاق سربزوعه هواره سرد ها کرده باد میزان بزوعه شالی عطر طمع بیته /،، آخر توعستان بیامبو فصل پاییز بیامبو موقع درو بیا مبو /دسته دسته هاویم دسته ره یاری ها کنیم یاری ره یاور ها کنیم دروع ره بیتر ها کنیم ،/،دسته دسته ها ویم دسته ره یاری ها کنیم دروع ربیتر ها کنیم /،،پینجاله جمع ها کنیم شالی ره دسته دونیم ،/دسته ره کوپا ها کنیم شوها شوپا هادیهیم/اسب و گاور بیاریم شالی ها ره بتوهیم و کمله کناره هادیهیم و شالی ره پاک ها کنیم /خرمن جمع ها کنیم شالی ره جوعال بزنیم /،اسب وقاطر بار ها کنیم شالی ره خانه بوریم/،جوعال خالی ها کنیم شالی ره آفتو هادیهیم ،/،بازم کیسه بزنیم شالی ره دنگ بوریم دنگ پادنگ ها کنیم شالیره دانه ها کنیم برنج ره خانه بوریم /سر زمین سر بزنیم کمله دسته ها کنیم اسب ها ر بار ها کنیم کمله کوپا ها کنیم /
📌خلاصه که آن سال دورع گرها در روستا نیامدن و خود اهالی شالی ها شونو جمع آوری کردن و راوی هم خود این اشعارو فلبداه خوندن و برای ما هم نقل و بیان کردن
🖊گردآوری #حسین_اصفهانی
https://mohsendadashpour2021.blogfa.com/post/4309
─═༅𖣔❅ ⃟ ⃟ ﷽ ⃟ ⃟ ❅𖣔༅═─
📑#پژوهش_ادملاوند
@edmolavand
📚#آوات_قلمܐܡܝܕ
📡✦࿐჻ᭂ🇮🇷࿐჻𖣔༅═─