eitaa logo
پژوهش اِدمُلّاوَند
468 دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
323 فایل
🖊ن وَالْقَلَمِ وَمَايَسْطُرُونَ🇮🇷 🖨رسانه رسمی محسن داداش پورباکر_شاعر پژوهشگراسنادخطی،تبارشناسی_فرهنگ عامه 🌐وبلاگ:https://mohsendadashpour2021.blogfa.com 📩مدیر: @mohsendadashpourbaker 🗃پشتیبان:#آوات_قلمܐܡܝܕ 📞دعوت به سخنرانی و جلسات: ۰۹۱۱۲۲۰۵۳۹۱
مشاهده در ایتا
دانلود
꧁꧂🌼꧁꧂🌼꧁꧂ 📜از ریش گرفته و به سبیل پیوند زده ✍گویند کامران میرزا فرزند ناصرالدین شاه قاجار تعدادی نایب در اختیار داشت که مأمور اجرای اوامر او بودند. این مأموران برای جلب توجه بیشتر و زهر چشم گرفتن از مردم، خود را به قیافه های مخصوصی در می آوردند، یکی سبیل بلند و دیگری سبیل چخماقی می گذاشت. یکی از این مأموران یک طرف صورتش سبیل نداشت. 👈روزی کامران میرزا در حال سان دیدن از مأموران بود، به محض این که به این مأمور رسید، از قیافه او خنده اش گرفت و گفت: 🔹آن نصفه سبیلت را کجا گذاشته ای؟ از این حرف همه به خنده افتادند. در اولین فرصت مأمور مورد نظر خیلی زود به سلمانی مراجعه کرد و از او خواست که سبیل او را کامل کند، اما سلمانی گفت: من سبیل تراشم نه سبیل گذار. مأمور، به زور از او خواست که به هر طریق ممکن این کار را بکند. سلمانی هم به ناچار مقداری از ریش او را با قیچی چید و در جای خالی سبیل او چسباند. 🔸در مراسم سان باز هم کامران میرزا وقتی به آن مأمور رسید گفت: دفعه پیش سبیل تو نصفه بود، این بار ریش تو نصفه شده. میرزا احمد دلقک کامران میرزا که در محل حضور داشت گفت: قربان «از ریش گرفته و به سبیل پیوند زده.» صدای خنده حضار بلند شد و این واقعه مدت ها نقل محافل بود تا این که رفته رفته به ضرب المثل تبدیل شد. 🔹این ضرب المثل وقتی به کار می رود که فردی برای پوشاندن کاستی و ضعف خود، اقدامی کند که باعث شود ضعف دیگری از او نمایان شود. http://mohsendadashpour2021.blogfa.com/post/3060 🍃⃟🌸᭄•🍃⃟🌸᭄﷽🍃⃟🌸᭄•🍃⃟🌸᭄• 📚ܐܡܝܕ @edmolavand 📡✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🇮🇷࿐჻𖣔༅═─
✍در دبیرستانی در شیراز که آقای دکتر "مهدی حمیدی" دبیر ادبیات آن بود ثبت نام کرده بودم. اولین انشا را با این مضمون دادند: دیوان حافظ بهتر است یا مولوی؟ ▫️برداشتم نوشتم: من یک بچه قشقایی از عشایر هستم. بهتر است از بنده بپرسید: میش چند ماهه می زاید؟ اسب بیشتر بار می برد یا خر؟ ▫️تا برای من کاملا روشن باشد... و تقریبا شرح مفصلی از حیوانات که جز لاینفک زندگی عشایر بود، ارائه دادم و قلمفرسایی کردم و در پایان نوشتم: ▫️من دیوان حافظ و مولوی را بیشتر در ویترین کتاب فروشی ها دیده ام. چگونه می توانم راجع به فرق و برتری این با آن انشا بنویسم؟ ▫️وقتی شروع به خواندن انشا کردم، خنده بچه ها گوش فلک را پر کرد؛ ولی آقای حمیدی فکورانه به آن گوش کرد و به من نمره بیست داد. ▫️در کمال تعجب و ناباوری گفت: اتفاقا این جوان، نویسنده بزرگی خواهد شد... 📚محمد بهمن بیگی پایه گذار آموزش عشایر ایران ایل من بخارای من برنده جوایز یونسکو http://mohsendadashpour2021.blogfa.com/post/3083 ─═༅𖣔❅ ⃟ ⃟ ﷽ ⃟ ⃟ ❅𖣔༅═─ 📑 @edmolavand 📚ܐܡܝܕ 📡✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🇮🇷࿐჻𖣔༅═─
📩بازنشر 📜اسناد تاریخی آداب و رسوم عزاداری محرم از زبان وژن اوبن تاریخ انتشار: ۱۹ آبان ۱۳۹۴ - ۱۴:۳۷ در شماره جدید ماهنامه الکترونیکی بهارستان منتشر شد؛ 📜 تاریخی آداب و رسوم عزاداری محرم در صد سال پیش به همت مطالعات تاریخ معاصر ایران تازه ترین شماره ماهنامه الکترونیکی بهارستان منتشر شد. در این شماره اسنادی تاریخی درباره آداب و رسوم محرم و عزاداری در دوره منتشر شده است. 📌به گزارش خبرگزاری مهر، در تازه ترین ماهنامه الکترونیکی بهارستان شرح حال ثریا و آلبومی از عکسهای وی از دوران نوجوانی تا عکسهای عروسی و عکسهایی از دورانی که وی ملکه ایران بود منتشر شده است. تخت مرمر کاخ گلستان و قصه شاهانی که بر روی این تخت تاجگذاری کرده اند به همراه تصاویر مربوط به این تخت تاریخی بخش دیگر این مجله الکترونیکی است. 📑اسناد تاریخی درباره آداب و رسوم محرم و مراسمها و سنتهای خاص ایام عزاداری حضت اباعبدالله الحسین و همچنین روایت مراسم عزاداری ماه محرم سال ۱۳۲۵ قمری / ۱۲۸۶ شمسی، زمان سلطنت محمدعلی شاه قاجار، از زبان وژن اوبن، وزیرمختار فرانسه در ایران از دیگر بخش های نشریه الکترونیکی موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران است. 🏴 http://mohsendadashpour2021.blogfa.com/post/3147 "اسناد تاریخی آداب و رسوم عزاداری محرم در صد سال پیش - خبرگزاری مهر | اخبار ایران و جهان | Mehr News Agency" https://www.mehrnews.com/amp/2962697/ 🍃⃟🌸᭄•🍃⃟🌸᭄﷽🍃⃟🌸᭄•🍃⃟🌸᭄• 📚ܐܡܝܕ @edmolavand 📡✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🇮🇷࿐჻𖣔༅═─
‍ 🔴 وضعیت زنان در آخرالزمان ✍به نقل از رسول اکرم(ص) : جامه ی کافران بپوشند. خود را به شکل مستبکران درآورند. بر زین ها سوار شوند. به همسران خود تمکین نکنند. درآمد شوهرانشان آنها را کفاف ندهد. فاسد می شوند. 🔹برای طمع دنیا در داد و ستد همسرانشان شرکت می کنند. خود را به صورت مردان در می آورند. جامه ی مردان را می پوشند. بی حیا می گردند. سرشان را چون کوهان شتر درست می کنند. در عین لباس پوشیدن اندامشان آشکار است. 🔸زنان از این که همسران شان با همجنس خود رابطه دارند آگاهند ولی به روی خود نمی آورند. در بهترین خانه ها زن تشویق به فسق و فجور می شود. رابطه ی نامشروع به صورت یک فضیلت بازگو می گردد. 🔹اختلاطشان با مردان زیاد می شود. با همسرانشان با خشونت رفتار می کنند. حکومت می کنند. به نقل از امیرالمؤمنین(ع): زینت های خود را آشکار می کنند. از دین خارج می شوند. 🔸به سوی لذت ها و شهوت ها می شتابند. محرمات الهی را حلال می شمارند. پدر و مادر در نزد وی خوار شمرده می شوند. زنها از مردان درخواست ازدواج می کنند. ✍قضاوت با خودتون؛ببینید کجای زمان هستید http://mohsendadashpour2021.blogfa.com/post/3199 🍃⃟🌸᭄•🍃⃟🌸᭄﷽🍃⃟🌸᭄•🍃⃟🌸᭄• 📚ܐܡܝܕ @edmolavand 📡✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🇮🇷࿐჻𖣔༅═─
8⃣ 🔎جهت دسترسی به مطالب دلخواه تان در این فهرست جستجو کنید: 👇👇 📚دانش پژوهی: ■ ─═༅𖣔❅ ⃟ ⃟ ﷽ ⃟ ⃟ ❅𖣔༅═─ 📑 @edmolavand 📚ܐܡܝܕ 📡✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🇮🇷࿐჻𖣔༅═─
8⃣ 🔎جهت دسترسی به مطالب دلخواه تان در این فهرست جستجو کنید: 👇👇 📚دانش پژوهی: ■
💠 📜داستان مهدی و مادیان سیاه 🎤نقل رویداد از زنده یاد محمد حاجیلری ملقب به ممتاز ✍به گفته که در دوره ای در روستای از توابع جوانی در این روستا بود به نام که برای شخصی کار می‌کرد به حساب موقع کشت کار همش پیش این آقا بود، ودر موقع که کار این آقا کمتر میشد مهدی به همراه چند دوستی که داشت همرا هم می رفتن سرکار، موقع که کارش پیش اربابش کمتر می شد به همرا دوستاش هم هر کاری که در همان زمان ها بود می رفتن انجام می دادند. 📌مهدی و دوستاش همشون هم مجرد بودند و به سن ازدواج رسیده بودند ، ارباب مهدی هم دختر خانومی داشت بنام ، دیگه چون مهدی براشون در موقع کشت کار کشاورزی که کار می‌کرد کامل این خانواده و دخترشون رو می‌شناخت. همچین این دختر رو دوست داشت ‌‌که باهاش ازدواج کنه، . 📌خلاصه که ارباب مهدی یه اسبی داشت که نزدیک به عید اسبش مریض شد مرد، بدون اسب شدن آن زمان ها هم اسب و خر و قاطر گاو برای کشاورزی نیاز هست و باید داشته باشی. اسب برای هیزم بار بری اینا نیاز هست . حالا گاو اینا داشت برای زیر رو کردن زمینش اما اسب اینا نداشت... 📌خلاصه به واسطه ای از روستای یه اسب سیاه به حساب مادیان خریداری کردن بالاخره برای کشاورزی شون نیاز به اسب داشتند، باید اسب خریداری میکردند.. این اسب هم یه اسب وحشی بود که اگه کسی رو نمی شناخت از دستش در میرفت یا زمینش می زد، یه جوری حرکت می‌کرد که اگه سوارش بودی میفتادی. 👈به حساب گویش محلی یکه شناس بود فقط صاحب قبلیشو می‌شناخت، دیگه کار ها داشت شروع می‌شود و اسب خریدن اسب رو آوردن روستا خودشون ،موقع آماده کردن بذر بودن دیگه کم کم داشتن کارهای بذر برنج آماده می کردن و زمین رو آماده می‌کردن که بذر ها رو داخل زمین بریزن ، دیگه این اسب چون همچین زیاد اهلی نبود مجبور بودن که رامش کنند که موقع کارها ازش کار بکشن. مهدی به ارباب گفت که من این اسب رو رام میکنم بدینش به من 👈 بوینین چه جوری آرامش میکنم به حساب داشت یه خودی هم نشون می داد حالا جلوی دختر ارباب هم هست یه به حساب کاری کنه که بوینن چقدر زرنگ هست بیشتر به خاطر زهرا خانوم این کارو می خواست انجام بده. دوستای مهدی هم سه چهار نفرشون بودن. مهدی گفت من اسب رو سوار می شم رامش میکنم. اسب آوردن بیرون و مهدی اسب رو سوار شد یه مقداری که حرکت کرد کنار یه جای شبیه جوب که به اصلاح بهش میگن که داخل شهوار درخت و نی زار و تلو اینجوری چیزها هست. اسب کنار این شهوار که رسید یهو اسب یه جوری خودشو گرفت که مهدی رو انداخت داخل این شهوار به حساب میگن پهلو خالی کرد یسری از اسب و قاطر و خرها البته در اسب ها کمتر کمی آرام نباشن و بدانند که چجوری هستی یه جوراهی جا خالی میدن و به زمین می‌زننت که میگن پهلو خالی کردن. هچی مهدی رو زد به زمین و مهدی افتاد داخل شهوار نتونست که اسب رو آرامش کنه. باز به یه گرفتاری اسب رو گرفتن وقتی مهدی رو انداخت اسب در رفت رفت به توی زمین ها چند نفری با یه مشکلات اسب رو گرفتن . 📌خلاصه چند روزی همین کار و می کردن که رام بشه که موقع کشاورزی ها اذیت نکنه.. 📌خلاصه کم کم بذر های برنج داشت بلند تر میشد و گاو ها رو آوردن که زمین رو آماد ه کشت کنند. زمین زیرو کردن و مرزبند. خبر کردند دوستهای مهدی هم برای کمک آمدن زمین مرز گرفتن. دوستهای مهدی وایستادن که کمک کنن بذرها رو از زمین در بیارن برای کاشتن داخل کل زمین یه مقدار بذر رو کندن و داخل زمین پهن کردن. فردای آن روز هم قرار شد که کارگرها بیان زمین ارباب مهدی رو کنند و دوستهای مهدی هم گفتن فردا میایم کمک کنیم بذرها رو بکنیم و داخل زمین پهن کنیم. دیگه صبح شد ادامه کار و قرار شد که انجام بدن. رفتند داخل زمین مشغول به کار شدند دوستهای مهدی شروع به کندند بذر کردن مهدی هم بذر هارو می‌برد برای کارگرها که نشا کنند. در این منطقه هم برای نشا شالی خانوم ها میان برای نشا کردن... 📌خلاصه که نشاگر ها بذر هارو خیلی پر پر نشا کردن به حساب میگن اَمبِس خیلی پرتر نشا کردن بته ها رو زیاد زیاد می‌گرفتن میکاشتن، مهدی هم هی بذر می‌برد اینا تمام می‌کرد هی توزمین بیکار میشدن بین نشا گرها مادر مهدی هم بود... 📄ادامه دارد https://mohsendadashpour2021.blogfa.com/post/3674 🖊گردآورنده: ─═༅𖣔❅ ⃟ ⃟ ﷽ ⃟ ⃟ ❅𖣔༅═─ 📑 @edmolavand 📚ܐܡܝܕ 📡✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🇮🇷࿐჻𖣔༅═─ ادامه👇👇
📜 به زبان ✍قدیم حضرت موسی علیه السلام دوره اتّا مردی ونه همسایگی دییه خله بدبخت و کم روزی بییه. حضرت موسی ع خدا جا درد دل خله کرده و داستان خله دانّه، خدائه خوه بَته جان خدا اتا کمه این مردیه روزی ره ویشتر هاکنی چتی بونه وه اسیر صوایی تا نماشون تجنه ای همینتی هسه، خدا بَته یا موسی ونه روزی و مقدر همینه، موسی اصرار هاکرده خدا قبول هاکرده و فرمایش هاکرده که این مردی همه صوایی خانه بوره شه زمین سر اتّا پل جا یور شونه، فردا اتّا کیسه دله سکه طلاو نقره کندی ونه کر ره وندنی ایلنی پل سر ،شه اون گوشه نیشتی هم اینکه هیچ کس نیره هم اینکه گوا بویی... 👈مردی صوایی راس بییه، را دکته بوره زمین سر، پل نزدیکی برسیه خیالی رسنه ورا گنه: من چن ساله این پل جا شومبه امروز خامبه چش کوریک هایتی بورم هارشم تومبه آقا شه شده چششه وندنا پل جا یور شونه خدا بته یا موسی «بدی ونه روزی همینه https://mohsendadashpour2021.blogfa.com/post/3685 🌿🍂 ❖ ﷽ ❖ 🌺 📩بارگذاری مطالب و موضوعات ویژه مناسبتهای بومی، محلی و ملی در پژوهش ادملاوند: 👇👇 💠 📜 🗓 🟢 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🍃🌺🍂 @edmolavand 💐🌾🍀🌼🌷🍃🌼
🪴┅❅☫❅┅┅┄❁🌸❁┄┅┅❅☫❅┅🪴  » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی حکایت شمارهٔ 1⃣ حسن مَیْمَندی را گفتند: سلطان محمود چندین بندهٔ صاحب‌جمال دارد که هر یکی بدیعِ جهانی‌اند. چگونه افتاده است که با هیچ یک از ایشان میل و محبتی ندارد، چنان که با اَیاز که حسنی زیادتی ندارد؟ گفت: هر چه به دل فرو آید، در دیده نکو نماید. هر که سلطان مریدِ او باشد گر همه بد کند، نکو باشد و آن که را پادشه بیندازد کسش از خیل خانه ننوازد کسی به دیدهٔ انکار اگر نگاه کند نشانِ صورتِ یوسف دهد به ناخوبی و گر به چشمِ ارادت نگه کنی در دیو فرشته‌ایت نماید به چشم کَرّوبی https://mohsendadashpour2021.blogfa.com/post/3778 🍃⃟🌸᭄•🍃⃟🌸᭄﷽🍃⃟🌸᭄•🍃⃟🌸᭄• 📚ܐܡܝܕ @edmolavand 📡✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🇮🇷࿐჻𖣔༅═─
🪴┅❅☫❅┄❁🌸❁┅❅☫❅┅🪴 💠 📘 ✍ ... هر روز یک حکایت  📚 «گلستان» باب پنجم 💌در عشق و جوانی حکایت شمارهٔ 8⃣ یاد دارم در ایّامِ پیشین که من و دوستی، چون دو بادام‌مغز در پوستی صحبت داشتیم. ناگاه اتّفاقِ مَغِیْب افتاد. پس از مدتی که باز آمد، عتاب آغاز کرد که: در این مدّت قاصدی نفرستادی. گفتم: دریغ آمدم که دیدهٔ قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم. یارِ دیرینه، مرا، گو، به زبان توبه مده که مرا توبه به شمشیر نخواهد بودن رشکم آید که کسی سیر نگه در تو کند باز گویم: نه که کس سیر نخواهد بودن https://mohsendadashpour2021.blogfa.com/post/3832 ─═༅𖣔❅ ⃟ ⃟ ﷽ ⃟ ⃟ ❅𖣔༅═─ 📑 @edmolavand 📚ܐܡܝܕ 📡✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🇮🇷࿐჻𖣔༅═─
📜 💞 📝نقل رویداد رضا قلی و دختر ملا .. نقل شده از زنده یاد هاجر تجری فرزند زنده یاد حاج غلامعلی و همسر زنده یا ملاعبدالله مقسمی..‌ 👈نقل قول این که در یه دوره ای در گذشته یه پسر جوانی بود به نام رضاقلی که یه آدم زنده دل و شاد و اهل تفریح و گشت گزار رفت آمد بود و از نظر مالی هم وضع اوضاع خوبی داشتن ،رضا قلی به واسطه ای با دختری از خانواد یه ملا با دختر ملا ازداوج میکنه دختر ملا برخلاف رضاقلی بود، اصلا اهل رفت آمد و این چیزها نبود ، خلاصه که ازدواج صورت گرفت و دیگه سر خونه زندگی خودشون بودن شرایط بعد از ازدواج برای رضاقلی کمی با اخلاق و رفتار همسرش تغییر میکنه این مردی که همش اهل تفریح رفت آمد بگو بخند اینا بود یهو دیگه بعد از ازدواج گرفتار شد ، خلاصه مدتی بعد از شروع زندگی شون گذشت یه روز رضا قلی به خانومش گفت که دختر ملا یه سر بریم خونه یکی از بستگان یه سربزنیم دختر ملا هم کم رفت آمد البته یه دختر محجبه و بی سر و صدا و کم رفت آمد و ساکتی بود اهل رفت آمد نبود برخلاف شوهر که با همه رفت آمد داشت واهل تفریح خوش رفت آمد بود .. رضا قلی همش با دوستاش می رفت تفریح و گردش و اینا دیگه خانومش دختر ملا این جور آدم نبود دختر ملا با همون خانواد شوهر که نزدیک هم هم زندگی می کردن اهل رفت آمد با هاشون نبود ... خلاصه که رضا قلی دیگه گرفتار شد نمی‌دانست که چکار کنه سر دوراهی گیر کرد. مجدد باز یه روز دیگه به خانومش گفت که دختر ملا بیا تا بریم خونه دوست رفقام خانه فامیل ها بریم دور بزنیم خوش باشیم. خانومش ميگفت نه من اهل رفت آمد نیستم دوست ندارم زیاد بریم تفریح و یا دور بزنیم و تو چشم مردم باشم همین خانه هستم البته دختر ملا کمی سیاستمدار هم بود ... رضا قلی دلش طاقت نیاورد خودش میرفت دور می زد خونه بستگان می رفت با دوستاش بود اینا ... یه چندین بار که تنهای رفت جای یا خونه بستگان که می رفت صدای دوستا و بستگان البته بیشتر بستگانش صداشو درآمد به رضا قلی گفتن که چرا تنهای میای چرا خانومت همرات نیست مگر خانومت دوست نداره که خونه ما ها بیاد مگه با ما ها قهر هست یا خودت دوست نداری که خانومت و جای بیاری ... رضاقلی هم نمی‌دانست که چی بگه بستگان و آشنا ها بهش گفتن که با خانومت هم خونه ما بیا خانومت بیار بیرو ن یه سر بازار برین خوبیت نداره تنها میای بیرون همش تنهایی میای این که درست نیست که این که نشد زندگی که یاخودت دوست نداری خانومت بیرون بیاد یا خانومت دوست نداره خانه فامیلات بیاد. خلاصه ای از این حرفها به رضا قلی زدن رضاقلی هم گفت چی بگم خودش زیاد اهل رفت آمد نیست رضاقلی از این حرفها کمی ناراحت شد و رفت سمته خونه خودش به خانومش گفت که چی شده. خلاصه یه روز تصمیم گرفت که هر جوری که هست با خانومش برن بیرون به حساب یه تفریحی خریدی خونه بستگانی جای برن ... دیگه رضا قلی به خانومش گفت که دختر ملا بلند شو تا برین بیرون یه سر بزنیم یه بازاری تفریحی جای بریم بریم یه خریدی کنیم آن موقع ها هم وسایل نقلیه نبود بیشتر با اسب و گاری و اینا میرفتن جای .. https://mohsendadashpour2021.blogfa.com/post/4296 ─═༅𖣔❅ ⃟ ⃟ ﷽ ⃟ ⃟ ❅𖣔༅═─ 📑 @edmolavand 📚ܐܡܝܕ 📡✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🇮🇷࿐჻𖣔༅═─ ادامه👇👇
✍خلاصه که رضا قلی اسب و آماد ه کرد که یسر تا بیرون برن. به دختر ملا گفت آماد باش تایسر تا بازار بریم .. بازهم خانومش تمایل به بیرون رفتن نداره. رضا قلی هی اسرار و منت میکشه که خانومش همراش بیاد برن تا بیرون دور بزنن جای بازاری اینا برن هی به خانومش میگه خانومش تمایل نداره که از خونه بربیرون رضا قلی گفت هر جور که هست باید با هم بریم بیرون دید واقعا نمیاد پیش خودش گفت که هرجوری که هست باید دختر مارو امروز همراه خودم بیرون بورمش.. خلاصه خانواد رضا قلی هم داخل حیات پدر دارن تما شا میکنن دیگه یکی از خواهر های رضا قلی هم آمد گفت دختر بلند شو یسر تا بیرون برو تو هیجا نمیری خونه ماهم که بزور میای بلند شو برو دیگه رضا قلی هم از اونجا که اهل رفت آمد و گشت گزارو تفریح و زنده دلی که بود و هی داره اسرار هم میکنه خانومش هم نمیاد شروع کرد به خوند برادختر ملا فقط میخواست که خانومش همراش بیاد بیرون ...خوند های بیا بریم بازار هی دختر ملا... خرید کنم براته هی دختر ملا ... های بیا بریم بازار های دختر ملت... های بیا بریم بازار های دختر ملا ... رخت بیرم براته هی دختر ملا... های بیا بریم بازار هی دختر ملا ... گردش کنیم من وته های دختر ملا ... های بیا بریم بازار های ای دختر ملا . طلا بیرم براته ای دختر ملا ‌... های بیا بریم بازار های دختر ملا... بریم سفر ها کنیم ای دختر ملا.... های بیا بریم بازار ای دختر ملا ... خانه فامیلها بریم ای دختر ملا ... های بیا بریم بازار ای دختر ملا ... اسب سوار هابویم ای دختر ملا ... های بیا بریم بازار ای دختر ملا... همش گردش هاکنیم ای دختر ملا... های بیابریم بازار ای دختر ملا..... 📌خلاصه که این چن بندو درحین آماد شدو خوند باز به همرا خواهرش با دختر ملا صحبت کردکه رضایت بده که باهم بیرون دیگه بهش گفتن و دختر ملا مردم دارن برا ما حرف در میارن بلند شو آماد شو تابریم بیرون ‌.. رضا قلی گفت که من دیگه تنهایی جای نمیرم همه میگن که چرا خانومت و جای نمیری یا خانومت جای نمیاد چرا خانومت همرات نیست ... بلند شو یسر تا بازار بریم یه تفریح کنیم دوربزنیم خلاصه که باهزار منت و اسرارو ناز کشیدن و خوندن اینا راضی شد که برن بازار تفریح کنن گشت گزاری خونه فامیلی سربزنن دیگه آماده شدن و باهم برای اولین بار رفتن به حساب بیرون یه خریدی چیزی کنن و خونه دوستی فامیلی سربزنن دیگه دختر ملا از آن به بد کم کم اهل رفت آمد شد البته نه مثل رضا قلی فقط شوهرش از خونه نشین بودنش درش آورد .... 📜 💞 ✍گردآوری https://mohsendadashpour2021.blogfa.com/post/4296 ─═༅𖣔❅ ⃟ ⃟ ﷽ ⃟ ⃟ ❅𖣔༅═─ 📑 @edmolavand 📚ܐܡܝܕ 📡✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🇮🇷࿐჻𖣔༅═─