eitaa logo
امام حسین ع
18.8هزار دنبال‌کننده
399 عکس
2هزار ویدیو
1.9هزار فایل
کانال مداحی و شعر و سبک https://eitaa.com/emame3vom
مشاهده در ایتا
دانلود
. پندیات امام زمانی دل که با دلبر نباشد چشم تر بی فایده است دیدگان خواب را شوق سحر بی فایده است . از فراق آزرده ای پس فکر راه چاره باش بی عمل هِی صحبت از خون جگر بی فایده است . کربلا که می روی تصمیم بر تقوا بگیر دست خالی چون که برگردی سفر بی فایده است . من از این و آن خبر دارم ولی از یار نه جز ظهور اصلاً برایم هر خبر بی فایده است . پای منبرها نشستن هم مرا آدم نکرد صحبت از انسانیت در گوش کر بی فایده است . نفس را اول فدای مقدمش کن بعد سر ترک لذت تا نکردی ترک سر بی فایده است . شهر ما وقتی که جای یوسف زهرا نشد در پی اش گشتن میان هر گذر بی فایده است . منتَظِر باید برای منتَظَر کاری کند هرچه هم باشد درخت بی ثمر بی فایده است . صورت سرخ شهیدان بر همه اثبات کرد ادعای عشق بی میل خطر بی فایده است . از تو ما آموختیم این درس را ای منتقم گریه جز بر کربلا از هر نظر بی فایده است . . ✍سید پوریا هاشمی .
. السلام علی صاحب العصر و الزّمان شکوائیه‌ی دوران تا خِرَد را ز دانا گرفتند مال، از دستِ دارا گرفتند مغز را کُنجِ زندان نهادند از لبِ پوست، معنا گرفتند بر دعای فرج، امر بودیم وَ همین را ز ما ها گرفتند با شُعارِ " عمل کن، دعا نه " منطق و فکر از ما گرفتند با همین حرف شیطانی از ما... هم دعا هم عمل را گرفتند منحرف شد دعاها دمی که... پرچم خویش، بالا گرفتند هر چه دنیا به دین منتسب شد هر چه دین را به دنیا گرفتند غالیانِ زمانه، برای... حجّتِ عصر، همتا گرفتند نَگْذرد حق ز آنها که از ما... در دعا سوزِ نجوا گرفتند ✍ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۱ ...................... .
. انسان همیشه مثل مَلَک سر به زیر نیست لغزیده‌ایم و کیست که لغزش‌پذیر نیست؟ چشم از طمع بپوش! که دنیای اغنیا چندان که می‌رسد به نظر، چشم‌گیر نیست ✍ ‌....................... . . دیری است که هستی‌ام جنون‌آمیز است صبر از همه جای کاسه‌ام لبریز است ای سبزترین بهانۀ زندگی‌ام! بعد از تو تمام فصل‌ها پاییز است (جاوید کشاورز) از صحبت مرگ لحظه‌ها لبریزند زردند، پریشان و ملال‌انگیزند غم، برگ و برِ بهار را ریخته است بعد از تو تمام فصل‌ها پاییزند! (سید اکبر سلیمانی) این درد نبودنت اگر ناچیز است پس کاسۀ عمر من چرا لبریز است؟ رفتی و بهار با تو از اینجا رفت بعد از تو تمام فصل‌ها پاییز است (مجتبی خرسندی) این شهر چه قدر سرد و وهم‌انگیز است ویرانۀ بعدِ حملۀ چنگیز است رفتی و تمام شهر ماتم زده است بعد از تو تمام فصل‌ها پاییز است (فرهاد سلیمانی) .
. خداوندا من از این بازی بازار میترسم از این مکر و فریب و حیله و رفتار میترسم نمیترسم از آن دشمن که باشد روبروی من من از این مردم جاهل ولی بسیار میترسم در این دنیا که از هر گوشه اش ظلم و ستم خیزد من از تن دادن خلقی بر این کردار میترسم رفیقان را وفایی نیست ، خداوندا در این عالم ندارم ترسی از دشمن زمکرِ یار میترسم بسویم در گشودی و مرا مهمان خود کردی نبخشائی اگر جرمم ، خدا از نار می ترسم به من گفتی مشو تابع تو از نفس و هوی هرگز شدم من تابع نفسم ولی زین کار میترسم عطا کردی جفا دیدی زمن بس جرمها دیدی ببخشا یارب از رحمت زخود صد بار میترسم نمک خوردم شکستم ، من ز غفلتها نمکدان را منم یارب( صفا ) زان لحظهٔ دیدار میترسم شاعر قاسم جناتیان قادیکلایی .
. ای بی خبر زعالم عقبی چه می کنی دل داده برعلائق دنیا چه میکنی پایان عمرهرکه بود مرگ ای دریغ اینجا گذشت عمرتو آنجا چه می کنی دنیا سراچه ای است که باید ازآن گذشت بگذر ازاین سراچه تماشا چه می کنی گیرم که عمر نوح کنی یا که بیشتر کشتی شکست در دل دریاچه چه می کنی گیرم تمام ثروت دنیا از آن تست دست تهی به عالم عقبی چه می کنی گیرم به اوج مرتبه امروز توگذشت با گیر و دار حسرت فردا چه می کنی گیرم که خون خلق بنوشی بجای آب دردادگاه خالق یکتا چه می کنی دادند عزتت به جهان بهرامتحان ای غافل از خدابه فقیران چه میکنی این حشمت جلا ومقامی که دست تست روزی اگر رسید به پایان چه می کنی بازارآخرت که عمل میخرند وبس آنجا توبانداشتن ایمان چه میکنی غیراز علی وآل تورا دادخواه نیست ژولید بی ولایت مولا چه میکنی ✍ژولیده نیشابوری
. حیاتم رو به پایان است، پایانم چه خواهد شد؟ هزارم دزدِ ایمان است، ایمانم چه خواهد شد؟ مرا با دوست از آغاز بوده عهد و پیمانی میان نفس وشیطان عهدو پیمانم چه خواهد شد؟ خور و خواب و هوا و غفلت افتادند بر جانم نمی دانم صراط و حشر و میزانم چه خواهد شد؟ چو مأموران حق در قبر می پرسند: “مَن ربّک” اگر آید زبانم بند، درمانم چه خواهد شد؟ بدم اما بود در دل امید عفو و غفرانم اگر سوزی، امید عفو و غفرانم چه خواهد شد؟ طلب کارند مأموران حقّ، روز جزا از من اگر در دستشان افتد گریبانم چه خواهد شد؟ تو کز اول به رویم باز کردی باب جنت را اگر فردا بری در نار سوزانم چه خواهد شد؟ اگر با خنده ی اهل جهنم رو به رو گردم ثواب اشکهای چشم گریانم چه خواهد شد؟ سپاهم اشک چشم و ناله ام تیغ و سپر توبه اگر با نار خشمت،جنگ نتوانم چه خواهد شد؟ گنه یکسو، رجا و خوف یکسو،”میثم” ازیکسو نمیدانم نمیدانم نمیدانم چه خواهد شد؟ ................. ای ز گل بهتر مبادا کمتر از خارت کنند پایمالت کرده و بیرون ز گلزارت کنند زرد بودن از خزان تا چند، چندی سبز شو تا که از فیض بهاران، نخل پربارت کنند در میان نور و ظلمت از چه حیران مانده ای حیف باشد روز باشی و شب تارت کنند طلعت غیبی که نادیدی، همانا دیدنی است پای تا سر چشم شو تا محو دیدارت کنند انبیا و مرسلین از اولین تا آخرین چشم بگشا، آمدند از خواب بیدارت کنند قلب مردم را مکن آزرده از نیش زبان بیم دارم همنشین با عقرب و مارت کنند میکند رضوان گریبان چاک و میخواند تو را ای بهشتی رو! مبادا داخل نارت کنند فکر عقبا باش، در بازار دنیا سود نیست وای اگر سرگرم این آشفته بازارت کنند گرچه در خاک زمینی از ملک بالاتری همّتی تا همنشین با آل اطهارت کنند “میثم” از دامان مولا دست هرگز بر مدار گر هزاران بار وقف چوبه ی دارت کنند ✍ ........................ . . آنچه غیر از یار دیدم، صورت بیگانه بود و آنچه جز وصفش شنیدم، سربه سر افسانه بود سوختم مانند شمع و آب گشتم در سکوت در سکوت و سوختن استاد من پروانه بود در حرم رفتم که از صاحب حرم جویم نشان دیدم آنجا هر چه دیدم، روی صاحبخانه بود لحظه ای را چشم سر بستم، سراپا جان شدم یافتم کز جان به من نزدیک تر جانانه بود خواستم تا گیرم از دلبر، دل دیوانه ای خود ندانستم که از اوّل، دلم دیوانه بود بشکند پایم که دائم شانه خالی کرده ام من که عمری دست دلدارم، به روی شانه بود دعوی فرزانگی جز ادّعایی بیش نیست هر که از عشق علی دیوانه شد، فرزانه بود یار، خود در خانه دل بود و غافل بود دل این کبوتر روز و شب، در دام صد بیگانه بود گندم خال لب دلدار را دیدیم و باز پای در دام هوس ها، دل اسیر دانه بود باب جنّت از ازل بر روی “میثم” باز شد پس چرا جغد دلش مأنوس با ویرانه بود؟ ............. جوانی ،می کند روشن چراغ زندگانی را چه سود از اینکه در پیری کنی وصف جوانی را حیات ما به تن روح خدایی بود از اول دریغا سر بریدیم این همای آسمانی را توانایی چو داری نیستت دوران دانایی چو دانا می شوی بینی جفای ناتوانی را شکارت می کند دست اجل با تیر مرگ آخر اگر باور نداری کن نگه قدّ کمانی را اگر خواهی نگیرد دزد ایمان، خانة دل را به چشم خویشتن آموز رسم پاسبانی را اگر در اوج قدرت، ناله مظلوم لرزاندت سزد کز شیرحق گیری مدال قهرمانی را ملک در سیر معراج تو از ره باز می ماند به خود آی و رها کن این سرای استخوانی را کشیده نفس سرکش تیغ، بهر کشتنت، جانا! به جسمت تا بود جانی، بکش این دیو جانی را به مهمانیّ شیطان نیست، جز خوان خطا ای دل! خدا را بر شیاطین واگذار این میهمانی را نفس آلوده، دل مرده، بدن کاهیده، جان خسته سزد “میثم” بخوانی احتضار این زندگانی را ✍ .
. چراغ راه هر بوته ی دل مرده که طوبا شدنی نیست هر شاخه ی بشکسته که رعنا شدنی نیست از تیره گی شب مطلب نور تو هرگز چون دیده ی هر کور که بینا شدنی نیست در فکر منافق نزند جوش چراغی این برکه ی گندیده که دریا شدنی نیست نور از پس دیوار به آنسوی نتابد قلبی که سیاه است مداوا شدنی نیست بیهوده مده تکیه به اعمال نکویت خشتی که نپخته ست متکا شدنی نیست آن دل که تو انداخته ای در دل آتش چون باغ خزان دیده شکوفا شدنی نیست از خصم ولایت نرسد خیر - که گویند این بوته ی مرداب مصفا شدنی نیست با دیده ی آلوده مجو دیدن گل را زیرا که چنین عرض تمنا ، شدنی نیست پیدا شود از پاکی و تقوای تو ای دوست آن گوهر نایاب که پیدا شدنی نیست «یاسر» مطلب از نی مرداب شکر را هر میوه ی فاسد که مربا شدنی نیست *** محمود تاری «یاسر» ‌
2. شهر غریبان.mp3
1.54M
( در احوالات قبرستان .. ) 🎤 بیا شهر غریبان را نظرکن کنار قبر این یاران گذر کن عزیزان راببین درخانه ای تنگ میان کوهی از خشت و گِل وسنگ چه شهری که سخن ازما و من نیست نشان از باغ و گلهایِ چمن نیست ؟ غنی گر پا نهد اینجا فقیر است امیر ، گر روکند اینجا اسیراست .. ز سردار و زسرلشکر خبرنیست ؟ زتاج وتخت شاهان یک اثر نیست .. سخن هرگز میاور از امیران ؟ امیری نیست ، در شهراسیران .. عجب شهری سخن ازسیم وزرنیست به جز از پاکیِ پاکان خبر نیست ...
. آه از آن روزی که دیگر در تنم جانی نباشد قصد جبران کرده باشم، وقت جبرانی نباشد تا بخواهم گوش بسپارم به فرمان تو، دیگر تحت فرمان من آنجا گوش و فرمانی نباشد تشنهٔ رفتار انسانی شوم با مردم اما غیر از ارواح آن زمان دور من انسانی نباشد هی بخواهم دست‌هایم را به‌دامانت رسانم آن میان دیگر ولی دستی و دامانی نباشد جز گناهانی که با خود می‌برم از دار دنیا دور من آن روز دیگر هیچ زندانی نباشد جز همین لبخند، این پیوند، جز این مهربانی دیگر آنجا دور من باغ و گلستانی نباشد می‌کنم پیمان خود را در همین جا با تو محکم پیش از آن روزی که دیگر عهد و پیمانی نباشد ✍ ............................ . اي بشرخود را اسير نفس شيطانی مکن غفلت از روز حساب و مرگ خود آنی مکن ناخدای کشتی دل باش و ازياد غرور خويش را مستقرق دريای طوفانی مکن گرمسلمانی چوسلمان باش وجاهد درعمل ور نئی بيهوده دعوی مسلمانی مکن خدمت خلق خدا کن وَز خدا غافل مشو خويش را بازيچه ی اميال نفسانی مکن طعنه برفانوس کم نور تهی دستان مزن روز.خود را بی جهت چون شام ظلمانی مکن تا جوانی فکر پيری باش و در افتادگی خويشتن را خسته از بار پشيمانی مکن سعي کن تا می توانی بهره از عمرت ببر اين دو روز عمر را صرف هوس رانی مکن دست بر کاری که می دانی ضرر دارد مزن آن چه را قبلاً که می دانی نمی دانی مکن خون مردم را برای لقمه ی نانی مريز زين عمل خود را پليد وظالم و جانی مکن دان غنيمت ساعتی چون عمرِ عالم يک دم است فکر فردا باش و فکرِ عالم فانی مکن من نمی گويم که دست از کار و کسب خود بدار آن چه مي خواهی بکن اما به نادانی مکن از من ژوليده بشنو اين کلام معنوی مردم آزاری به عالم گر که انسانی مکن ✍ ........ (وقت ِ مُـردن) اگر ز مِهـــر نیـایی به وقت مُـــردن من ملول می‌شوی از طرزِ جان سپردن من هلاک عشـق تو مرگ از حیات نشنـاسد تفـــاوتـی نکنـــد مُــردن و نمـــردن من درین چمن که خــزان و بهــار همدستند عجب مدار به فصل گُــل از فسردن من گهی که یـاد رقیـبان کنی ز الفت نیست بهــانـه‌ای‌ست بـرای زِ یـــاد بُـــردن مـن حــریــف دلشـــده ی پــاکبـــاز می‌دانـد که راز ِ بــردن مـن بـود در نبـــردن مـن زمانه جز گُــل داغی که رویَد از خـاکـم چه حاصلی بَرد از خونِ دل فشردن من رهیـن منّـت اشکـم که زنـــده می دارد همیشه خـاطــره ی دردِ دل شمردن من اگـر که با تو گنــاه است عشق ورزیدن گنــاه ِ جمله ی دلدادگان بـه گــردن من استاد محمدعلی مجاهدی (پروانه)✍ . هر که دل بست به حق ، کامروا می گردد چون که با یاد خدا درد دوا می گردد غم روزی مخور ای دوست که رزّاق خداست آن چه از خوان عطا قسمت ما می گردد ای دل از درگه الطاف خدا روی متاب ذکر او دافع هر گونه بلا می گردد دل به دنیا و بر این مردم بی مهر مبند چون که در رهگذر سیل فنا می گردد حرص بیهوده مخور نیست به دست من و تو چرخ افلاک به فرمان قضا می گردد از غم و شادی ایام مشو شاد و غمین عاقبت شادی ایام ، عزا می گردد با خدا باش " مبِشِّر " مدد از غیر مگیر هر که دل بست به حق کامروا می گردد
خوشا دلی که بر آن دل ، خدا نظر دارد خدا ز درد دل بندگان خبر دارد اثر مجو ، زِ دعا تا تو را نسوزد دل اگر که سوخت دلت پس  ، دعا اثر دارد به عیش و ماتم دنیا غمین و شاد مباش که هر پگاه ، شبی ، هر شبی سحر دارد خوشا کسی که در این روزگار وانفسا زِ دوش مردم افتاده، بار ، بَر دارد چه بوده ای و چگونه رسیدی  آخر کار به هوش باش که این راه ، بَس خطر دارد کسی نمانده به دنیا تو هم نمی مانی که این توقف کوته ، زِ پِی ، سفر دارد  در این مسیر "مُبَشِّر" به کف ندارد هیچ که آه سرد و رُخِ زرد و چشم تر دارد 🔸️شاعر:
دل که بی یاد تو و نور تو باشد دل نیست به جز از درد و غم و رنج و محن حاصل نیست آنکه راهش زتو دور است ندارد خیری بندگی جز در این خانه دگر قابل نیست دیده بگشای دلا، بین که همه رهگذریم هرکه با حق شده مانوس دگر غافل نیست به خداوند،  اجل همره ماست هر نفسی آنکه باور نکند بی ثمر است،  عاقل نیست این جهان فانی و عقباست سرای باقی وای بر آنکس که دیدار حقش نائل نیست هر دری بسته شود جز در پر فیض خدا آنکه دستش بسوی غیر رود سائل نیست 🔸️شاعر: ........... ای بشر بشنو ز من،این نکته ی سنجیده را تا به عالم حل کنی ، هر مشکل پیچیده را زندگی گر میکنی در این جهان ، مردانه کن باز کن ای بی خبر از خواب غفلت، دیده را لذت از شادی خود بردن ، ندارد ارزشی سعی کن تا شاد سازی ، خاطر غمدیده را دیده ی حق بین دمی، ای کور باطن باز کن تا به چشم خویش بینی ، خالق نادیده را در بر ظالم ، دفاع از حق مظلومان بکن چونکه ایزد دوست دارد این مرام و ایده را رو قوی شو تا توانی ، ورنه سیل حادثات طعمه ی خود زودتر سازد ، تن رنجیده را پاسبان گله را ، چشم بصیرت لازم است تا به هر جلدی شناسد گرگ باران دیده را ریسمان محکمی باید و گرنه چرخ چاه با فشاری پاره سازد ، رشته ی پوسیده را صبر باید کرد ، تا گردد درختی بارور باد می خواهد ، به بیزد خرمن کوبیده را پیشه ی خود، خدمت خلق خدا کن ای بشر ضبط خاطر کن تو ، پند شاعر ژولیده را .
. ای کاش من هم اهل تسبیح و دعا بودم جای ریاکاری، فقط اهل بُکا بودم ای کاش عقبا را به دنیایم نمی‌دادم این عمر را در محضر آل عبا بودم ای کاش جای اینکه معصیت وَبالَم شد با دوستان با خدایت آشنا بودم اشک ندامت می‌چکد از چشم من، زیرا یک عمر در دشت گناهانم رها بودم نَفسَم تمام عمر بر من پادشاهی کرد جای تو، بر نفسِ جسور خود گدا بودم اما گناهم را نسنجیده تو بخشیدی ور نه شب و روزم گرفتار بلا بودم آقا خودت که از دل زارم خبر داری خیلی دلم می‌خواست امشب کربلا بودم پای پیاده از نجف تا کربلا، ای کاش دورِ ضریحت بودم و پایینِ پا بودم خیلی دلم می‌خواست وقتی مادرت آمد شبهای جمعه تا سحر پیش شما بودم بر روی سنگ قبر من اینگونه بنویسید گریه کُنِ داغ امامِ مجتبی بودم زهر ستم کنج لبش را نیلگون کرده می‌گفت اما من شهید کوچه‌ها بودم آن روز كه زهرا زمین افتاد، در پیشم از کوچه تا خانه به چشم تر عصا بودم موی سفیدم باعث و بانیش، آن کوچه است من شاهد یک ضربِ دستِ بی هوا بودم .
. یا حبیبَ من لا حبیبَ له... یا الإمامُ الصّادقُ(علیه‌السّلام):" مامِن‌مؤمنٍ‌یحضُرُهُ‌المَوتُ إلّارأی‌محمّداََوعلیّاََ(صلوات‌الله‌علیهما)حیثُ‌تَقَرُّعَینُهُ، ولامُشرِکِِ‌یموتُ‌إلّارآهُماحیثُ‌یسوؤهُ " (بحار الأنوار، ج ۸۲، ص ۱۷۴، ح ۸) خدا کند که مرا یک " مُحِب " حساب کنی خدا کند که " مُحبّي! " مرا خطاب کنی یخ ِ وجود ِ مرا پای خویش ، آب کنی تمام ِ ظرف ِ مرا پُر ز حُبّ ِ ناب کنی به سر نیامده تا این دو روزه‌ی کوتاه " به عزّت و شرف ِ لا اله الّا الله " قرار ِ ما دم ِ رفتن ز مُلک ِ دنیایی چه لحظه‌‌‌ای شود آن لحظه‌ی تماشایی من و نگاه به تو ، دفعتاََ ، چه رویایی! " فَمَن یَمُت یَرَنی " گفته‌ایّ و می‌آیی ز راه می‌رسد آن لحظه‌های بس ، ناگاه " به عزّت و شرف ِ لا اله الّا الله " قرار ِ ما سرِ قبر و در آن سرازیری به زیر سنگ و در آن لحظه‌های دلگیری خودت به حالِ مُحبّ‌اَت نمايْ ، تدبیری به " اِسمَعْ ، اِفهم " ِ من ، تو گذار تاثیری ببین که راهیِ خاک است این غلام ِ سیاه " به عزّت و شرف ِ لا اله الّا الله " قرارِ ما شب ِ اوّل ، شبِ سوال و جواب نکیر و منکر ِ من را مگر کنی تو مُجاب تو را به حقّ حسینت به یاری‌اَم بِشِتاب شب ِ فشار ، شب غربت ِ مرا دریاب نمانَد ، آه ، مرا فرصت ِ کشیدنِ آه " به عزّت و شرف ِ لا اله الّا الله " قرارِ ما دم ِ از قبر ، سر بر آوردن ذلیل ، مست ، پُر از حیرت و برهنه‌بدن درون هر که شود بر شهودِ خلق ، عَلَن به داد گر نرسی مفتضح شوم حتماََ تو رستگاریِ من را ز کردگار ، بخواه " به عزّت و شرف ِ لا اله الّا الله " قرار ِ ما سرِ میزان ، سرِ صراط ؛ بلی... اگر چه روسیهم از گناه‌ ِ خویش ، ولی... ز جانبِ تو مرا هست بیمه‌ی ازلی بُوَد به روی جبینم: " هُوَ مُحِبُّ علی " مرا به جز تو نباشد نجات‌بخش و پناه " به عزّت و شرف ِ لا اله الّا الله " هنوز زنده‌اَم و فرصت ِ " محبّت " هست هنوز ، پَهن مرا سفره‌ی " مودّت " هست چه خوب ، عرض ِ ارادت به آل عصمت هست هنوز مُهلت ِ درخواست ِ " شفاعت " هست خدا کند بدهی سوی خویش ، من را راه " به عزّت و شرف ِ لا اله الّا الله " ✍ .
همه جا تیره و تار است شب اول قبر شب تنگی مزار است شب اول قبر هرکه خوش بوده نَظاراست دم غسل و کفن هر که مِی خورده خمار است شب اول قبر رمقی نیست که فریاد کِشَم از دَردَم سینه ام تحت فشار است شب اول قبر تک و تنها بگذارن مرا و بروند کَندن از ایل و تبار است شب اول قبر چون بپرسن ز رب و ز نبی بر دهنم گوئیا قفل به کار است شب اول قبر با همین حال ولی شوق به مُردن دارم شوقم از دیدار یار است شب اول قبر حکم دوزخ چه بِبُرن برایم دو ملک حیدرم ناجی نار است شب اول قبر آری آنکس که در این دار بلا گفت حسین با حسینش سرو کار است شب اول قبر ............ دم بدم به گوش میاد دنیا نداره اعتبار یه روز میای یه روز میری نداری هیچ ره فرار خوش خط وخال این جهان خطر داره به مثل مار دل و مبند بر او ترا نیش میزنه آخر کار مگر که نشنیدی میگن دنیا محل گذره بخوای نخوای آدمیزاد باید از اینجا در بره باشی اگر خضر نبی آب بقا را بنوشی یه روز میاد توهم باید دیده زدنیا بپوشی قارون و گنج بی مثال سکندر و اون شرح حال بوقت رفتن دستشون خالی بوده از زر و مال ظلم وستم مکن به کس مبر تو آبروی کس باید یه روز جواب بدی تو دادگاه دادرس چو روز رسوائی بیاد هرکی به دادخواهی میاد علیه تو جوارحت دادنِ گواهی میاد فردای محشر هرکسی گرفتارِ به کار خود اصل و نصب ، قدرت و مال واللهِ که نداره سود دیدهٔ یعقوب نبی کور شده از داغ پسر گرفتاره به کارِ خویش نداره یوسفش نظر میاد ندا هرکسی که حقّی به دیگری داره گریبانش رو بگیره به محظر ما بیاره کاری نکن که شرمسار از عمل خودت بشی پرونده ات را وا کنند زخود خجالت بکشی طعمهٔ مار و مور قبر میشه تمام بدنت خرد میشه استخوان تو حتی میپوسه کفنت تا سیر بشه چشمون تو خاک میریزن بصورتت داشتی طمع درهمه عمر به مال و گنح و قدرتت جملهٔ آخرِ (صفا) اینه اجل در کمینه هرکه باشی هرچه باشی جای تو زیر زمینه استاد ... .
. مومن است آنکه توکل دارد مثل کوه است و تحمل دارد او زلال است و لطیف و محکم شعر نابی که تَغَزُّل دارد حرف بیهوده نگوید هرگز قبلِ هر حرفی  تأمُّل دارد  مومن است آن که به خود مشغول است حرکتی  رو به تکامل دارد یاد مرگ است و قیامت آری در سرش فکر تَحوُّل دارد خارِ کینه نَکِشد بر شانه عوض کینه  به دل  گُل دارد فارغ از حرص و طمع می باشد به همه  لطف و تفضُّل دارد کِی کند عیب کسی را افشا ؟ آنچه را دیده  تغافل دارد زمزمه از غم یارش دارد سوزِ هجرانیِّ بلبل دارد مومن است آنکه ولایت دارد به علی عشق و توسل دارد چه غم از روز قیامت ، حیدر  به من خسته  تَکَفُّل دارد یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۲ ✍ .
. آید امشب گر تورا وقت سفر آماده ایی طی کنی اینک مسیر پر خطر آماده ایی گر بیاید قابض الارواح و گوید زود باش عمرت ای انسان دگر آمد به سر، آماده ایی این سفر را توشه ی بسیار خواهد لاجرم بر عبور از راه سخت این گذر آماده ایی روزگاری فرصت ماهم به پایان میرسد روی شانه می برندت چون ز در آماده ایی کاروان بر خیزد و آید صدای الرحیل چون بگوش آید زمانی این خبر آماده ایی آشیانی بر درخت پیر وخشکی ساختی تا که بگشایی از این جا بال و پر آماده ایی تار گیسوی سپیدی کرد اینگونه خطاب بهر دل کندن زمال و سیم و زر آماده ایی هر زبانی میچشد القصه طعم مرگ را تا بنوشی جام مرگ ای محتضر، آماده ی؟ ............... رسم دنیا درهمین است آنکه آمد رفتنی ست بعدِ رفتن نام نیکت بر زبانها ماندنی ست تا توانی خلق را ازخود مرنجان با سخن آنکه بالاتر نشیند ، آخرش افتادنی ست عمر و جانت گرچه عمر نوح هم باشد ولی شیشه ی عمر گرانم عاقبت بشکستنی ست تکیه بر ایمان خود کن هم رهِ شیطان مشو ریسمانِ دست شیطان ظاهراً پوسیدنی ست ثروتت بند است برشب شهرتت با یک تبی عاقبت ثروت به دست وارثان بسپردنی ست دل مبند برمال دنیا ، مالِ دنیا بی وفاست خرقه ی زرهم بپوشی سیم و زرنابردنی ست بشنو یک پند از دلِ دلخسته ی این روزگار رسم دنیا درهمین است پند من بشنفتنی ست .
. آخر غم عشق شعله ور خواهد شد تاریکی جهل هم سحر خواهد شد بِشنو زِ منِ حقیر این طُرفه سخن قلبت به یقین زیر و زبر خواهد شد این تجربه ی مشترک عشاق است کان بَهرِ تو پَندِ پر ثمر خواهد شد بر هر چه به جز خدا اگر دل بستی یک روز برات دردِسر خواهد شد فوراً دل خود بِکَن زِ جُز او و ببین خاکستر جان بَدَل به زر خواهد شد معشوق فقط خدای حیّ متعال معشوق فقط حضرت پیغمبر و آل ✍ .
. |مرگ| از تنفّس از هوای زندگی سرشار، مرگ می بَرد با خود مرا تا لحظه ی دیدار، مرگ مثل عطری می دود در خلوت هر عاشقی مثل نبضی می زند روی طنابِ دار، مرگ پا به هر جا می گذارد مهربانی می کند می دهد حتی به دنیا دوستان اخطار، مرگ آری اینجا عده ای در فکر انکار آن طرف ایستاده همچنان در موضع اصرار، مرگ نیست از این زندگی تا رفتن از آن فاصله این سوی دیوار ماییم آن سوی دیوار، مرگ مرگ شیرین است آری بخشی از این زندگیست می شود هر روز پیش چشممان تکرار مرگ مرگ بر آن لحظه ای که خالی از زیبایی است مرگ بر آن زندگی که از تو دارد عار مرگ آه ای راهِ به غایت دلنشین این روزها دوستت دارم به جانِ زندگی بسیار مرگ : استاد ✍ ................. . پریشان خاطرم، زیرا به زیر خاک، تنهایم گرفتار گناهان و اسیر معصیت هایم در آن تاریکی قبرم دگر یار و رفیقی نیست به جز اعمال نیک و زشت، در پنهان و پیدایم خداوندا تویی شاهد اگر خبطی زِ من سر زد زِ جهل و غفلتم بوده، ببخش ای رَبّ یکتایم اگر چه غرق شرم و خجلتم از چهارده معصوم ولی دارم وصیت از دل مجنون و شیدایم مرا با نوحه ی یا فاطمه در قبر بگذارید که با این ذکر، زائر بر تمامِ آل طاهایم گنهکارم ولی عبدِ غلامان حسینم من همیشه غصه دارِ روضه ی فرزند زهرایم به یادِ پیکرِ بی سر به خاک خونیِ گودال رسد تا عرش گردون شعله های سوزِ آوایم صدا زد زینبم جانِ حسین برگرد بر خیمه مکن خواهر در این حالات غم دیگر تماشایم برو تا که نبینی می نشید بر روی سینه برو عشقِ برادر، ای بهشت آرزوهایم قرار بعدی ما بزمِ مِی، در بین طشت زر همانجا که خورد چوبی به دندان های زیبایم 🔴✍️ نوشته شده در ۲۹ دی ماه ۱۴۰۲ حاج امیر عباسی ........... . وای از آن روز که آب از سر انسان گذرد درد افزون شود و فرصت درمان‌ گذرد آخرش پرده به یک سو رود و فاش شود گرچه یک عمر ز چشم همه پنهان گذرد دیر شد ای دلِ‌من! کی به خودت می‌آیی؟! نکند فرصت عمر تو به عصیان گذرد چیست این‌تن که اسیرش شده‌ای از غفلت یوسفِ جان چقدر گوشهٔ زندان گذرد؟! زودتر بگذر از این دام پر از مکر جهان عاقل از راه پر از دزد، شتابان گذرد کی قرار است در آغوش کشی وصلش را حیف از این عمر که دائم پی هجران گذرد وای بر من اگر از غفلتِ بیش از حدّم من ز خود نگذرم و فرصت شعبان گذرد سخت باید که قسم داد خدا را به حسین تا خدا از گنه بنده‌اش آسان گذرد .
. رفته بودم  سوی قبرستان شهر هر که را دیدم سوا خوابیده بود در کنار یکدگر  ریز و درشت هر کسی در زیر پا خوابیده بود خاک بر سر بود در گل هر کسی بی غذا و بی هوا خوابیده بود دلبر از عاشق جدا خوابیده و عاشق از دلبر جدا خوابیده بود پهلوانی با همه کوپال و یال بی توان و ادعا خوابیده بود آنکه دورش بود ده ها پاچه خوار زیر گل در انزوا خوابیده بود قلدری که حق ما را خورده بود مرده با نفرین ما خوابیده بود آنکه جر می داد خود را با صداش زیر سنگی بی صدا خوابیده بود یا فقیری مرده بود از گشنگی در کنار اغنیا خوابیده بود آنکه می چربید نازش در جهان بی لحاف و متکا خوابیده بود سوختم وقتی که دیدم تاجری در کنار یک گدا خوابیده بود با همه مال و منالش طفلکی مثل آن یک لا قبا خوابیده بود ظالم و مظلوم هم در یک ردیف رعیتی با کدخدا خوابیده بود زور می زد آنکه عمری در معاش ساکت و بی اشتها خوابیده بود دوست با دشمن همه در زیر خاک با غریبی آشنا خوابیده بود حاکمی که امر دایم می نمود زیر گل بی اعتنا خوابیده بود دختری که از همه دل می ربود در کنار مورها خوابیده بود آنکه عمری حق و ناحق می گرفت رشوه و مال ربا خوابیده بود سارقی که مال مردم می ربود دست خالی در عزا خوابیده بود پس دو دستی بر سر خود کوفتم چونکه دیدم هر که را خوابیده بود گوشه ای دیدم فهندژ هم غریب توی قبری بی نوا خوابیده بود اسداله فهندژ سعدی (بلبل شیرازی ) .
. دیدار حق زغیر خدا دل بریدن است پای هوس زبوالهوسی‌ها کشیدن است از هر چه هست غیر خدا چشم خود ببند این معنی جمال خداوند دیدن است دانی چقدر فاصلهٔ حق و باطل است فرقی که بین دیدن و بین شنیدن است از اهل ظلم، معنی مهر و وفا مپرس شاهین به فکر قلب کبوتر دریدن است بی چشم تر وصال رخ یار خواستن از نخل خشک آرزوی میوه چیدن است چون آسیا گرسنه به سر می‌برد مدام هر کس به فکر رزق خلایق جویدن است معنای یار را به اجانب فروختن عفریت را به حور بهشتی گزیدن است «میثم» جواب صابر شیرین سخن که گفت یار رقیب دیده سزایش ندیدن است ............‌....... . زندگی گاه روز وگاه شب است گاه غم گاه شادی وطرب است گاه تلخ است وگه بود شیرین گاه چون حنظل است وگه رطب است ای خوش آن بنده‌ای که درهمه حال روز وشب شکر خالقش بلب است دل به دنیا مبند کاین دنیا همه رنج و مصیبت وتعب است آبروی کسی مده بر باد که خدا زین گناه درغضب است اگر از یک گناه دست کشی بهتر از سالها نماز شب است روز حشر از کسی نمی‌پرسند تو که هستی و از که‌ات نسب است بشر است ونتیجه عملش چه تفاوت که فارس یا عرب است خالق وان همه عنایت ولطف بنده واین همه خطا عجب است پیش روی تو حرص و آز وطمع درکمین تو مرگ از عقب است گنه ومحضر خدا ایوای آدمیزاده بین چه بی ادب است حبه آتش ار ز دوست بود بهر میثم نیکوتر از عنب است .
. زندگی بافتن یک قالی ست نه همان نقش و نگاری که خودت میخواهی نقشه از قبل محیا شده است تو در این بین فقط میبافی نقشه رو خوب ببین خوب بباف نکند اخر کار قالی بافته ات رو نخرند .
. ✍ صد گره افتاده در کارم؛ چه کردم با خودم!؟ بد گرفتارم! گرفتارم! چه کردم با خودم!؟ در گلویم بغض درگیر است با آهِ مدام شاهدِ لحظاتِ دشوارم؛ چه کردم با خودم!؟ سال‌ها بازیچهٔ نفْس ِ طلبکارم شدم من به خود خیلی بدهکارم؛ چه کردم با خودم!؟ حالِ ایمانم مساعد نیست! تقوایم چه شد؟! سنگ شد قلبِ وفادارم؛ چه کردم با خودم!؟ اشکِ چشمانم چه شد؟! شوقِ مناجاتم کجاست؟! رفت لذت‌های سرشارم؛ چه کردم با خودم!؟ در سرم می‌پرورانم "حبّ دنیا" را مدام در فنا افتاده افکارم؛ چه کردم با خودم!؟ ای خدا عفو و گذشت و رأفت و صبرم چه شد؟! داشت رنگی از تو رفتارم؛ چه کردم با خودم!؟ داشت دستم ذکرِ تسبیحِ تو را؛ یادش بخیر... باب میلت نیست کردارم؛ چه کردم با خودم!؟ غفلتی سنگین به روی سینه‌ام افتاده است مانده زیرِ تلّ آوارم؛ چه کردم با خودم!؟ همدم ِ شیطان شدم! من که برایم سخت بود- لحظه‌ای چشم از تو بردارم! چه کردم با خودم!؟ کوله بارم کاش خالی میشد از کوهِ گناه خسته از عصیانِ بسیارم؛ چه کردم با خودم!؟ باز هم با توبه و شرمنده برگشتم خدا خوب می‌دانم گنهکارم! چه کردم با خودم .
. برادر جان! اجل در هر نفس با ماست، باور کن نشان مرگ در هر عضو ما پیداست، باور کن رفیقان را وفایی نیست در دنیا ولی بشنو از آنان بی وفاتر با تو این دنیاست، باور کن اگر خلق جهان گردند یار آدمی، بالله چو انسان از خدا گردد جدا، تنها ست، باور کن گنه بسیار کردی و نمی دانی پس از مردن هزارت شیون و فریاد و واویلاست، باور کن تو در دریای هستی، روز اوّل قطره ای بودی کنون درحرص سیم و زر دلت دریاست،باورکن بزرگ عالمت دیدم ولی از بس شدی کوچک تو گشتی بنده و دنیا تو را مولاست، باور کن بنای خانة آمال کردی بر پل دنیا سرای جاودانت عالم عقباست، باور کن به روی کوه سیم و زر گرسنه می بری بر سر کجا؟ کی سیر خواهی شد،خدا داناست،باور کن ز قصر و باغ و مال و ثروت و املاک و آبادی به وقت کوچ کردن یک کفن با ماست، باورکن ✍ .
. راضی‌ به‌ قضای‌ ایزدی‌ باید‌ بود خالی‌ زغم‌ وحرص‌ وبدی‌ باید بود فانی ست‌ جهان‌ و‌ زندگانی‌ در آن‌ در فکر حیاتی‌ ابدی‌ باید بود ✍ .................... آن دم که شود خاک زمین بستر من پیچیده شود کفن به پا تا سر من با ذکر محمد و علی و زهرا در کنج لحد نهید این پیکر من آن دم که رسم به لحظه های سکرات آن دم که رسد برای من روز وفات آن دم که کنم وداع با دار حیات آن لحظه فرستم به محمد صلوات .
. وفایی نیست دنیا را بیاو ترک دنیا کن رها کن این تعلق را بیاو فکر فرداکن به زودی بانگ الرحمن ما یک یک بگوش اید بیا وقبل رفتن خانه ی خود را محیا کن همه گویند جان دادن بسی سنگین ودشوار است برای راحتی از ان بیاو پیشه تقواکن همه رفتندو ماهم می رویم و دیگران هم همه دنبال ما آیند پس کم فکر دنیا کن زمانی ساکنان این قبوران نزد ما بودند به قبرستان بیاوخاطرات کهنه پیدا کن ببین پیغام کل من علیهافان قرآن را دمی اندیشه ای فکری برای روز عقبا کن اگر خواهی که مرگ اسان شود در پیش چشمانت هماره یاد دیدار رخ زیبای مولا کن بگو اقا قسم برسینه مجروح زهرایت شب تاریک قبر ما توروشن جان زهرا کن. حسین کریمی نیا ┄━═✿♡﷽♡✿═━┄ . بشنو نصیحتی که به دردت دوا بود گر درک آن کنی به خدا کیمیا بود .. قانون چکیده ایست ز قرآن کلام حق غافل مشو که مجری قانون خدا بود .. هرگز نداده کیفر قبل از خطا کسی با گفتۀ کسی که کلامش خطا بود .. ناحق مکن تو حق کسی را و بی جهت تندی مکن که آخر هستی فنا بود .. خواهی اگر سعادت دنیا و آخرت مشکن دلی که مخزن عشق و صفا بود .. هرگز مکن قضاوت ناحق برای کس چون کیفر خطا نکرده خطا در خطا بود .. گیرم به پای دار کسی بی گنه کشی بالای دار کی رود او گر بنا بود .. ز آغوش زندگی مکن هرگز کسی تو دور چون این عمل از آن تو دور از وفا بود .. با سرنوشت کس منما دست و پنجه نرم غفلت مکن که چوب خدا بی صدا بود .. «ژولیده» را ز رفتن زندان هراس نیست باشد رضا به آنچه خدایش رضا بود. ✍ .............. . ┄━═✿♡﷽♡✿═━┄ پندیات ای بشر خود را غلام و بندۀ درهم مکن از غم بی درهمی پیش کسی سر خم مکن بیشتر از رزق ما نان در تنور عمر نیست تشنه باش و قطره یی از آبرویت کم مکن مور باش و در جهان کوس سلیمانی بزن از قناعت خویش را با منتی همدم مکن تا که به حبل الهی عهد و پیمان بسته ای رشتۀ مهر و محبت با کسی محکم مکن سعی کن در زندگانی خویش را آدم کنی پیروی در خوردن گندم تو از آدم مکن در جوانی خط و مشی بندگی را پیشه کن وقت پیری توبه پیش خالق اعظم مکن بی ولایت طاعتت هرگز نمی گردد قبول حب مولا را عوض با ثروت عالم مکن از من «ژولیده» بشنو گر سعادت طالبی از غم بی درهمی پیش کسی سر خم مکن. ✍ .............. ┄━═✿♡﷽♡✿═━┄ پندیات مرحوم دکتر قاسم رسا اى دل مکن بدى که ندانم چه آورى در پیشگاه محکمه ، هنگام داورى بنشان نهال دوستى و صلح و معدلت برکن درخت ظلم و نفاق و ستمگرى آنان که جز طریق درستى نمى روند بر سر نهند تاج بزرگى وسرورى علم و کمال پایۀ جاه است و ارتقا زهد و عفاف ، مایۀ فضل است و برترى سر بارِ کس مباش، بکش بار خویش را از مور دانه کش مگر اى مرد کمترى ؟! درسى که مى دهد به تو استاد روزگار سرمشق عبرت است مپندار سرسرى گردن هزار خار زپایت در آورد خارى اگر زپاى ضعیفى در آورى رفتار رفتگان زبراى تو عبرت است کردارشان به دیده عبرت چو بنگرى سنجیده گو سخن که نسنجیده هر که گفت هرگز نمى رسد به مقام سخنورى شعرى «رسا» بساز که سودش رسد به خلق چون نیست غیر ازین غرض شعر و شاعرى. .