eitaa logo
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
11.6هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
7هزار ویدیو
1.5هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_پنجم _بهار؟؟ ملحفه را از روی صورتم کنار زدم وبه نسیم خواهر بیس
در حالی که صورتش را اصلاح میکردم، حس میکردم زل زده است به چهره ام. دست از بند کشیدم ونگاهش کردم. لبخند مهربانی به رویم زد وگفت: _ماشاءَالله یه پارچه خانمی. به زور لب هایم را شکل یک سهمی صعودی کردم وگفتم: _شما ودختر خانومتون به من لطف دارین همچینم که میگین نیستا !! _نه عزیزم.بهتره یه سؤال در مورد ما از خانوم تأثیری بپرسی! ما آدمایی نیستیم که الکی حرفی بزنیم. این جمله ی محترمانه ودر لفافه پیچیده شده؛ معادل این جمله بود " ما آدم های گُنده ای هستیم!" خب تا حدودی میدانستم از مشتریان خاص هستند اما از آنجایی که خیلی وقت بود تلاش میکردم از حاشیه ها به دور باشم؛کنجکاوی خاصی در موردشان نکرده بودم. کارش را تمام کردم و در آخر گفتم : _مبارک باشه. آمدم برگردم که دستم را گرفت: _دخترم؟ میشه شماره شمارو داشته باشم؟ گیج نگاهی به او ونگاهی به سالن انداختم.کسی متوجه ما نبود. به زور لبخند دست پاچه ای زدم وگفتم: _عذر میخوام،واسه چی؟! دستم را که هنوز در دستش داشت؛به گرمی فشرد وگفت: _برا یه امر خیر، اصل مطلب رو گفتم تا بیشتر از این رنگ و روت نپره! _ببخشید خانم حسینی،اما من قصدازدواج ندارم.این رو به عنوان یک جمله ی کلیشه ای ویا ازسرباز شدن نمیگم. من واقعا لزومی نمیبینم که فعلا ازدواج کنم. با همان لبخند که جزءِ لاینفک صورتش بود پاسخ داد: _طبیعیه که این جوابو بدی.خب تو دختر محجوبی هستی که ممکنه با شنیدن اینطور درخواست ها استرس داشته باشی، اما من به تو این قولو میدم که نظرت با دیدن پسرمن عوض بشه. _باور کنید نازکردنی درکار نیست! اصلا نه حالش رو دارم نه وقتش رو.اینکه میگم "نه" از ته دل میگم. _باشه.سعادتش رو نداشتیم که خود عروس خانم به ما جواب بده! اما با اجازت از خانم تاثیری شمارتو میگیرم! سرم را پائین انداختم وبه این فکر کردم که نهایتاً میگویم "خوشم نیامده" و همه چیز تمام میشود. با خجالت دستم را از دستانش در آوردم وبا اجازه ای گفتم بازهم صدایم زد وگفت: _اگر خودت شمارت رو میدادی؛نظرم درموردت عوض میشد..اما حالا که این حیا و متانتتو دیدم؛صدبرابر مصمم شدم! به اجبار لبخندزدم و ازش دور شدم فقط دیواری میخواستم که سرمو به اون بکوبم. @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
#اسلام_شناسی #دین (قسمت۳) ❇️يعنی همان طور که معتقديم بشريت در طول روزگار متمادی هميشه رو به رشد ب
(قسمت۴) 🌱كميل بن زياد گويد: 🌸 از امير مؤمنان عليه السّلام از اركان اسلام سؤال نمودم كه آن چيست؟ در جواب فرمودند: 🌱اركان اسلام هفت چيز میباشد: 🌸نخستين ركن آن «عقل» است كه «صبر» بر آن استوار گرديده 🌱دوم: آبرودارى و راستگوئى، 🌸سوم: تلاوت قرآن آن طور كه شايسته آنست 🌱چهارم: دوستى و دشمنى تنها براى خدا، 🌸پنجم: رعايت حقّ خاندان پيامبر صلّى اللَّه عليه و اله و سلّم و شناختن ولايت ايشان 🌱 ششم: حقّ برادران و حمايت از آنان، 🌸 هفتم: حسن همجوارى با مردم است. {تحف العقول / ترجمه جعفرى، ص: 178} @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_ششم در حالی که صورتش را اصلاح میکردم، حس میکردم زل زده است به چه
خانواده ی پنج نفره مان با آمدن فرید تکمیل شد. همگی سرسفره ی هفت سین نشسته بودیم. چشمانم را بستم وبرای آنکه ضایع نباشد سرم را پائین انداختم ودر دل شروع کردم به دعا: _خدایااا؟ خودت نجاتم بده..خدایا منو ببخش..خدایا با این که تو تموم این سالا موقع تحویل سال از تو کمک خواستم اما اون آرامشی روکه میخواستم به من ندادی. خدایا خودت شاهدی کمترین نقش رو تو اون حادثه ی شوم من داشتم. تا امد اشکم بریزد نسیم در آغوشم کشید وگفت; _سال نوت مبارک آبجی کوچیکه! فرید لبخندی زد وگفت: _سال نو مبارک. _ممنون.برای شما هم همینطور به شانه ام زده شد، برگشتم وپدرم را دیدم که قرآن به یک دست؛برایم آغوش باز کرده. با بغض به آغوشش رفتم وازته دل بوئیدمش. آهسته درگوشم گفت: _دُرست میشه.ماتم برد وبی حرکت ماندم. ازمن جدا شد واسکناس تا نخورده ی ده تومانی را به سمتم گرفت وچشمانش را بست وباز کرد. خجالتزده پول را گرفتم.حس کردم همه چیز را میداند.همیشه با او راحت تر از مادرم بودم.گاهی اوقات یک فانتزی را در ذهنم پرورش میدادم. اینکه اگر قرار باشد روزی برای کسی اعتراف کنم تا سبک بشوم؛آن کس کسی نیست جز پدرم. مادرم و خواهر کوچکترم مستی همزمان من را به آغوش کشیدند ومن رفته رفته داشتم میفهمیدم که چه نعمت هایی داشتم وغافل بودم. چقدر بی انصاف بودم که چشمم را روی خیلی از داشته هایم بستم وتنها با دو دوست کلّه شقّم فکرهای خراب کردم. بلندپروازی های بیجا و شیطنت هایی که دیگر از شیطنت گذشته بود ونام شیطنت مناسبش نبود. در فکر جمله ی پدرم بودم. میدیدم که سرشان به بگوبخند وشوخی گرم است اما دقیق متوجه نبودم. گفته ی پدرم هرچند محال،اما دلگرم کننده بود. عید برای من یک معنا داشت."خواب" آنقدر کار میکردم که دیگرتفریح در روزهای تعطیل برایم جوک مضحکی محسوب میشد! .... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_هفتم خانواده ی پنج نفره مان با آمدن فرید تکمیل شد. همگی سرسفره ی
طاق باز وسط اتاق خوابیده بودم و درعالم خواب وبیداری به همراه بوی بهار به یک حس خلسه فرو رفته بودم. صدای آهسته ی مادر وپدرم این حس خوب را ازمن گرفت و وادارم کرد تیز شوم. نمیدانم،حس ششمم میگفت درمورد من صحبت میکنند. بی حوصله برخاستم وبه دراتاق نزدیک شدم: پدر: راحتش بذار.میدونی که جوابش چیه؟؟ مادر:تا چه وقت راحتش بذاریم؟! _میگی چی کار کنم؟!به زور شوهرش بدم؟ _به زور که نمیشه،فقط راضیش کن اجازه ی ملاقات بده حداقل! _مگه نمیگی خانومه اول با خودش صحبت کرده وبهار جواب منفی داده ؟ _خب؟! _پس من دیگه چه کاره ام؟!بهار با تمام ظاهر بی باک وبی خیالش خیلی فهمیده اس ومن به اون اعتماد دارم اگه میگه نه حتمن دلیل محکمی داره! مادر که طبق معمول از قاطعیت پدر حرصش گرفته بود آهسته اما پر گلایه گفت: _ الحق که به خودت رفته، میدونی چقدر سرشناسند؟؟ بعداز خواستگاریشون بلا فاصله به خانم تأثیری زنگ زدمو از اون تحقیق کردم. باورت میشه زبونش بند اومده میگفت خدا شمارو خواسته که دخترتون رو پسندیدند. پدر که معلوم بود بدش هم نیامده است گفت: _خیله خب.باهاش صحبت میکنم اما اجبارش نمیکنم.فقط حرف. مادر هیجان زده گفت: _الهی دور سرت بگردم میدونم رو حرف تو حرف نمیاره! میدانستم که مادر دست بردار نیست، صدای در اتاق که آمد تقریبا شیرجه زدم توی رختخواب. صدای پدرم از پشت در بلند شد : _دخترم؟ بیداری بابا جان؟ اجازه هست؟ _بفرمائید. خودم را خواب آلود نشان دادم ونشستم، کنار بسترم نشست وخندان گفت: _نسیم و مستی با فرید رفتن بیرون،تو چرا نرفتی؟ _خسته بودم. دستی روی سرم کشید ومن خنده ام گرفت _بزرگ شدیا دختر! _بله دیگه پیرشدم. _توپیر باشی من چیم؟! مُردم؟! با اعتراض گفتم _بابا خدا نکنه، این چه حرفیه! _بهاربرات خواستگار اومده. نتوانستم نخندم! درستش این بود که خجالت بکشم اما ازاین طرز خبردادن پدرمخنده ام گرفت! _هاها... ای بی حیا! خنده ام را خوردم وسرم را پائین انداختم _خب باباجان...نظرت؟ _شما که میدونید،من از زندگی فعلیم راضیم. -شاید با ازدواج حتی راضی ترم شدی...ریسک نمیکنی دخترم! نمیدانم در یک آن حس کردم شاید تنوع برای خودم هم بهتر باشد، شاید اصلا خدا میخواهد نجاتم دهد، شاید باید مثل دو دوست بی وفایم زندگی تازه ای را شروع میکردم...اما چطور؟! پدر سکوتم را پای رضایت گذاشت وبا لبخند نامحسوسی بلند شد.زیاد مهربانی نکرد تا رویم را زیادی باز.نکند! میشناختمش افسوس که دیرکشفش کرده بودم. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
#اسلام_شناسی #دین (قسمت۴) 🌱كميل بن زياد گويد: 🌸 از امير مؤمنان عليه السّلام از اركان اسلام سؤال ن
(قسمت۵) ♻️اسلام در فرهنگ لغات مترادف با کلماتی مانند: ◀️گردن نهادن ، ◀️تسلیم شدن ، ◀️فرمان بردن ، ◀️بدون اعتراض مطیع امر و نهی شدن ، دین اسلام ... آمده است. 🔻علامه طباطبائی رحمة الله علیه در المیزان می فرمایند : 🌸اصولا كلمه (اسلام) كه باب افعال است، و كلمه (تسليم) كه باب تفعيل است، و كلمه (استسلام) كه باب استفعال است، هر سه يك معنا را میدهند، و آن اين است كه كسى و يا چيزى در برابر كس ديگر حالتى داشته باشد كه هرگز او را نافرمانى نكند، و او را از خود دور نسازد، اين حالت اسلام و تسليم و استسلام است‏ 🌸و در اصطلاح عبارت است از گفتن شهادتین با زبان «أشهد أن لا اله الا الله و أشهد أن محمد رسول الله» که اولين مرتبه اسلام است که شیعه و سنی در آن اتفاق دارند. @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_هشتم طاق باز وسط اتاق خوابیده بودم و درعالم خواب وبیداری به همر
حس عجیبی داشتم.بین خواستن ونخواستن مانده بودم. همه چیز سریع پیش میرفت. ششم عید بود که آمدند. مادرم حسابی خوشحال بود.زیادی که هیجانزده میشد؛ میرفت روی کانال زبان مادری اش! وحالا ازاین ترکی حرف زدنش میدانستم حالش بیش از حد خوب است: مادر:نسیم اینا چیه؟! _وا مامان؟ میوه اس دیگه! _پس چرا اینطوری چیدی؟! نماندم تا ببینم نتیجه چه میشود. حوصله این رفتارها را نداشتم وقتی هنوز گیج و سردرگم بودم. تا حدودی خجالتزده بودم وسعی میکردم اطراف پدر آفتابی نشوم. حس خاصی داشتم. دلشوره پررنگ ترینش بود. نمیدانم...گاهی اوقات آدم بی خود وبی جهت حس خوبی ندارد. من انگار که ته ماجرا را خوب نمیدیدم. به راستی با چه جرأتی تا اینجایش پیش رفتم؟! چطور میتوانم به پنهان کاریم ادامه بدهم؟ آیا واقعا همه چیز تمام شده بود ومن بیهوده حرص میخوردم؟! باصدای زنگ کمی پریدم ولرزان ایستادم. مادرم با استرس و نگرانی گفت: _ای وای! تو چرا اینجایی؟! برو! برو تو اتاقت ببینم! به اتاقم رفتم.صداهای غریبه بدجور غریب بودند.دست هایم را درهم میپیچاندم وگوش هایم را تیزتر میکردم.صدای خانم حسینی آشنا بود.حس کردم جو سنگین شده است.سکوتشان طولانی بود. صدای غریب مردی آمد: _غرض از مزاحمت که معلومه؟ پدرم به متانت و آرامش ادامه داد: _اختیار دارید.مراحمید.فقط آقای داماد کدومن؟ خنده ی آرام جمع آمد _ایشون آقا امیراحسان ما هستن،اون دوتای دیگه خیلی وقته داماد شدن. _اهان، سلامت باشن.خب خیلی خوش اومدید از خودتون پذیرایی کنید. مادرم رو به نسیم گفت: _نسیم جان مادر تعارفشون کن. حوصله ام داشت سر میرفت.در باز شد و مستی تقریبا خودش را پرت کرد در اتاق! _آبجـــی! انقدرخوبه!! _هیس، یواش تر چته دختر...! دوباره اما آهسته وبا هیجان گفت: _انقدر جذّابه! تقریبا مشتاق شدم.اما فوراً چیزی در درونم به من دهان کجی میکرد! چیزی نگفتم که مستی باز هم شروع به تعریف و تمجید کرد: _ قد بلند،خوشگل،فکر نکنی سوسوله ها! از این تیپّای مردونس! کلا بزرگونس،اصلا قیافش شبیه باباهاس. دست هایش را به هم کوبید وهیجانزده گفت: _خیلی خوبه بهار، خیلی خیلی مَرده! از ذوقش خنده ام گرفت: _خب حالا توهم!؟؟ بگو پیرمرده دیگه! _نخیرم،نمیفهمی چی میگم.پخته بودنشو میگم. _خیلی خب...ممنون از اطلاعاتت. صدای بلند مادرم نگذاشت حرفم با مستی را ادامه دهم: _دخترم؟ بهار خانم؟ بیا عزیزم. با استرس به مستی نگاه کردم و او ریز خندید. _نخند مستی، میترسم! _ازاون آقای جذاب میترسی؟؟ به شوخی به بازویش زدم وچادرم را مرتب کردم، در را با احتیاط باز کردم وسربه زیروارد پذیرایی شدم. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_نهم حس عجیبی داشتم.بین خواستن ونخواستن مانده بودم. همه چیز سری
سلام آرامی گفتم ونگاه گذرایی به سرتاسر پذیرایی کردم.صدای سلامشان آمد وهمزمان به پایم بلند شدند. خجالتزده گفتم: _ "بفرمائید" وخودم کنار نسیم نشستم.در یک نگاه چند زن و مرد را دیدم ،نتوانستم اصل کاری را ببینم! نگاهم به پدرم اُفتاد.ازچشمان ستاره بارانش مشخص بود بسیار موافق است.«راستی داماد تحصیلاتش چه بود؟! چه کاره بود؟! آنقدر جدی به ماجرا فکر نکرده بودم؛هیچ یاد موضوع اصلی نیفتاده بودم.» ازطرز صحبت های طرفین مشخص بود تمام سوالات من را جواب داده اند ومن ازاینکه مستی فقط ظاهر اورا توصیف کرده بود لجم گرفت. مسخره بود که مانند دختران عادی،به این مسائل فکر میکردم واینقدر بیتاب بودم! دوباره دمغ شدم. با صدای پدرم از افکارم بیرون کشیده شدم: _اجازه ی ماهم دست شماست.مشکلی نداره. بهار بابا،سیّد رو راهنمایی کن. همه از بکاربردن لفظ سید خندیدند و من یک چیز دیگر از این شخصیت مجهول فهمیدم"پسری باظاهرمردانه ویک دسته موی سفید وسید" سربه زیر بلند شدم وسعی میکردم از گوشه ی چشم دیدش بزنم اما نمیشد! در اتاقم را باز کردم وکنارایستادم: _بفرمائید. صدای بمش را که موجی آرام ونرم داشت شنیدم: _اول شما. تعارف نکردم وداخل شدم صدای بسته شدن در نشان داد که داخل شده است.گیج وبلاتکلیف ایستاده بودم که خودش به حرف آمد: _بشینیم؟؟ سرتکان دادم وخودم روی صندلی میزتوالت نشستم وبه او اشاره کردم روی صندلی میزتحریر نسیم جلوس کند! درحالی که خم میشد وسرش پائین بود،از فرصت استفاده کردم ودیدش زدم! حجم موهای پُروسیاهش را دیدم به اضافه ی همان یک دسته سفید تعریفی! نگاهم طولانی نشد که فوری سر بلند کرد وغافلگیرم کرد.خودم را نباختم ولبخند کمرنگی برای ادای احترام زدم.چشمانش نجیب بود.پلک هایش پائین افتاد و نگاه مستقیممان را کات کرد.من هم به تبع،زمین را نگاه کردم. تصویرکوتاهی از چهره اش در ذهنم ماند.ابروهایش بلند و پررنگ بود _خب.! سربلند کردم وجایی بین یقه و چانه اش را میدان دیدم قرار دادم: _بله؟ _من شروع کنم یا شما؟ _شما. _من سیدامیراحسان حسینی هستم. خنده ی آرام وکوتاهی کرد وادامه داد: _خودمو مثل بچه ها معرفی کردم. رفتار با آرامشش،قوت قلب خوبی به من داد.من هم خندیدم وگفتم: _پس چی بگید.خوب بود دیگه! هزاران آفرین به مستی با این توصیفات دقیقش! کاملا یک مرد پخته بود.انگار ازدواج دومش باشد! _ارشد شیمی،اما شغلی متفاوت از رشته ی تحصیلی... ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
#اسلام_شناسی #دین (قسمت۵) ♻️اسلام در فرهنگ لغات مترادف با کلماتی مانند: ◀️گردن نهادن ، ◀️تسلیم ش
(قسمت۶) ❇️در فرهنگ لغات، مترادف با کلماتی چون : ◀️حکم و قضا، ◀️رسم و عادت، ◀️شریعت و مذهب، ◀️همبستگی و غیر آن آمده است و در کاربردهای قرآنی نیز به معانی‏ زیادی از جمله : ◀️جزا ، ◀️حساب ، ◀️قانون ، ◀️شریعت ، طاعت و بندگی ، تسلیم و انقیاد ، اسلام ، روش و رویه ، توحید و خداپرستی آمده است. { لغت نامه دهخدا ، قاموس قرآن ، مجمع البحرین ، مفردات راغب }   🌿،و در اصطلاح ، دين يك سلسله عقايد و دستورهاى عملى و اخلاقى است كه پيمبران از طرف خداوند براى راهنمايى و هدايت بشر آورده‏اند. اعتقاد به اين عقايد و انجام اين دستورها، سبب سعادت و خوشبختى انسان در دو جهان است‏.🌿 {تعالیم اسلام علامه طباطبائی ص 31 } @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_دهم سلام آرامی گفتم ونگاه گذرایی به سرتاسر پذیرایی کردم.صدای سل
سر تکان دادم وکنجکاو منتظر ادامه اش شدم _.... _خب شما شروع کنید. _من؟ خب،خب..شغلتون رو نگفتید؟! _هان..شما نمیدونید؟ من فکر کردم حاج خانم باهاتون درمیون گذاشتن. کمی مکث کرد و ادامه داد: _من تو اداره آگاهی کار میکنم.سرگرد هستم، خب میدونید شغلم سخته،هر دختری نمیتونه باهاش کنار بیاد و من همیشه.... حسّ مرگ داشتم،حسّ تهی شدن، گوش ندادم، نمیشنیدم، قسم میخورم که ایستادن چندثانیه ایه قلبم را حس کردم. خدایا؟! خطا کار بودم، قبول!بد بودم، قبول! اما آخر چرا اینگونه مجازاتم میکنی؟! چشمانم با وحشت درچشمانش قفل شد.دست راستم بالا آمد وروی قلبم ایستاد.چنگی به سینه ام زدم وبا بغض گفتم: _چی گفتی.. گفتید!؟ رنگ نگاهش از بهت به نگرانی رفت وفوری،با قدم های بلند خارج شد.با نسیم ومادرم وارد شدند. نسیم شربت به دست کنارم خم شد وبه زور محتویاتش را در حلقم ریخت. با اکراه سرم را عقب میبردم ومانع میشدم چرا که بدتر خفه ام میکرد. مادرم با نگرانی پرسید: _چی شد؟! _نمیدونم خانوم،داشتم حرف میزدم یه دفعه قلبشونو گرفتن! دیگر صدایش را درعین بم بودن آرام نمیدانستم. صدایش فقط یک رنگ داشت..."رنگ سیاه" مُچ نسیم را گرفتم وآهسته گفتم: _من خوبم..مرسی. خانم حسینی به در اتاق ضربه ای زد وگفت: _اجازه هست؟ _خواهش میکنم.بفرمائید. _از صبح یه خُرده استرس داشت،حالا فشارش اُفتاده.وگرنه سابقه نداشت. تمام مدت سرم پائین بود.نگاهم چرخید روی زمین. پاهایش در آن جوراب های سفید رنگ زیادی بزرگ بودند.در پوتین های سیاه تصورشان کردم.ترسناک شدند. حالا تصمیمم را بطور قطعی گرفتم که جوابم فقط "نـــــه" _حاج خانم اگه موافق باشید امشب اذیتشون نکنیم ورفع زحمت کنیم؟ _آره عزیزم...خب،خانم غفاری با اجازه ما رفع زحمت کنیم. مادر با ناراحتی : _ای بابا اینطوری که خیلی بد میشه؟الان حالش جا میاد. _نه دیگه ما یه وقت دیگه خدمت میرسیم. آن شب هرطور که بود؛گذشت ومن حتی برای بدرقه نرفتم.سردرد را بهانه کردم و خوابیدم. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_یازدهم سر تکان دادم وکنجکاو منتظر ادامه اش شدم _.... _خب شم
تا صبح خوابم نبرد.از این دنده به آن دنده میشدم و کلافه بودم. آخر نشستم وسرم را محکم گرفتم،هفت سال بود ازشنیدن آژیر ماشین پلیس دست وپایم را گم میکردم.حالا بیایم وکنار یکی اشان زندگی کنم، همسر یک پلیس! از اوج ناتوانی به خنده اُفتادم.آنقدر خندیدم که صدایم نسیم را بیدار کرد. خواب آلود غر زد. اما من دیوانه شده بودم. آخرش به گریه افتادم وزیر پتوخزیدم. بالش را گاز گاز میکردم تا هق هقم بلند نشود. مشکلم خواستگاری آن پسرک نبود. ته تهش یک "نه" میگفتم وخلاص. مشکل من غلط گذشته ام بود که حالا آینده ام را به بازی گرفته بود. صبح،ژست خواب آلودی گرفتم ودرحالی که حتی یک لحظه هم پلک روی هم نگذاشته بودم؛از اتاق خارج شدم. پدرم با خوشحالی گفت: _صبح بخیر! _صبح بخیر بابا جون _تاصبح خداروشکر کردم که همچین خانواده ای دختر منو انتخاب کردن! حسگر هایم خبر های خوبی نمیداد.اینکه پدر اینبار پشتم نخواهد بود، تکه ای نان جدا کردم وبی تفاوت گفتم: _اما من جوابم منفیه.ازش خوشم نیومد! پدر اخمهایش را در هم کشید و گفت: _یه دلیل موجه بیار بهار! _خب..خب..شغلش..خطرناکه..میدونی ک.. _ببین بهار عمر وسلامتی دست خداست. این دلیل خوبی برای مخالفتت نیست.من هیچوقت اجبار به انجام کاری نکردمت، گفتی نمیخوای درس بخونی؛برخلاف میل قلبیم چیزی بهت نگفتم. گفتی میخوای آرایشگری کنی؛به تو اعتماد کردم.حالام درست نیست زورت کنم اما من به عنوان پدرت،میخوام که به این خواستگار ویژه فکر کنی. اگه این بار تصمیم اشتباهی بگیری مجبورم جلوت بایستم. بغض کردم.داشت گریه ام میگرفت.پدرم خیلی جدی بود.چشمانم سفره را لرزان میدید گریه ام گرفت ومثل کودکان دودستم را حائل صورتم کردم. حس میکردم پدرم بی رحم شده: _من چیزی گفتم که شما گریه میکنی؟؟ با این حرف، گریه ام شدت گرفت.چیزی نگفتم که بلند شد کنارم نشست،سرم را در آغوش گرفت و ادامه داد: _فکر نمیکردم انقدر بچه باشی بهار، ؛من چیزی جز صلاحت نمیخوام.با این حساب اگه میبینی برات سخته؛قبول نکن. از آغوش مهربونش بیرون آمدم و به اتاقم پناه بردم. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
#اسلام_شناسی #دین (قسمت۶) ❇️در فرهنگ لغات، مترادف با کلماتی چون : ◀️حکم و قضا، ◀️رسم و عادت، ◀
(قسمت۷) اسلام دینی آفرینش‌گرا، یکتاپرستانه و ابراهیمی است. به پیروان اسلام «مسلمان» می‌گویند. ❇️ هم‌اکنون اسلام از نظر پیروان عقیدتی از دید شمار رسمی با ۱٫۸ میلیارد نفر پیروان، پس از جمعیت مسیحیان و پیش از خداناباوران، در جایگاه دوم جهان، جای دارد. 💠برخی از آمار اعلام کردند که دین اسلام در سال‌های آتی، بیشترین جمعیت پیروان را خواهد داشت. 🟣مسلمانان بر این باورند که خداوند، کتاب قرآن را به محمد «پیامبر اسلام» از طریق فرشته‌ای به نام جبرئیل داده‌است. به باور مسلمانان اسلام کامل‌ترین دین جهان و خدا بر بسیاری از پیامبران، وحی فرستاده و محمد آخرین آنان است. مسلمانان محمد را اعاده‌کننده «بازگرداننده» ایمان توحیدی خالص ابراهیم، موسی، عیسی و دیگر پیامبران می‌دانند و معتقدند که اسلام کامل‌ترین و آخرین آیین الهی است. 🔶به نوشته پل فریدمن، اسلام به معنی «تسلیم در برابر خداست». طبق قرآن: 🦋 «اسلام دین قانون و عمل است، نه ریاضت و رهبانیت. تشویق به کمک به فقیران می‌کند ولی تشویق به ترک دنیا نمی‌کند.» @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_دوازدهم تا صبح خوابم نبرد.از این دنده به آن دنده میشدم و کلافه
از ترس تکرار ماجرای آن صبح کسالت آور، چیزی از نظرم نگفتم. بازهم سکوتم را به رضایت تعبیر کردند ومن این میان درفکر چاره ای برای فرار از آن پسربودم. دوروز گذشت که زنگ زدند وقرار بعدی را گذاشتند.منتها این بار آنها مارا دعوت کردند. تمام خانواده درتکاپو بودند الّا خودم. حتی فرید هم لباس زیبا وشیکی پوشیده بود وآماده نشسته بود.تصویر درستی ازآن پسریادم نمیامد که بخواهم بافرید مقایسه اش کنم. شایداگر همان بهار شوخ وشنگ اوایل بودم حالا مینشستم وکلی به تفاوت ها واینکه کدام سر هستند فکر میکردم! اما الان وحشت تنها چیزی بود که روی دلم سایه انداخته بود. به قدری حال وهوایم بد بود که نسیم از بستن دکمه های مانتویش منصرف شد وآهسته کنارم نشست.دستش را روی پیشانی ام گذاشت ونگران گفت: _تب که نداری! آخه چرا انقدر نگرانی؟ من بهت قول میدم چیزی نمیشه خواهری! ** آرایشگاهی که درآن کار میکردم درمنطقه ی خوبی از تهران واقع شده بود وبسیار تا خانه ی ما فاصله داشت.حالا راهی که میرفتیم؛ همان مسیر آرایشگاه بود چرا که خانه اشان دوخیابان با آنجا فاصله داشت. ازاسترس دست هایم یخ زده بود.مستی هندزفری درگوشش گذاشته بود وبه دوراز تمام دغدغه ها به موزیک مورد علاقه اش گوش میکرد. پدر تاحدودی مذهبی بود ودرماشینش آهنگ نمیگذاشت. دیشب مادرم میگفت خانواده ی حسینی بیشترازهمه از مذهبی بودن واین وجه تشابه ما خوششان آمده است. وقتی رسیدیم؛وحشت دوباره به جانم افتاد. دستم جان آن را نداشت که دستگیره ی ماشین را بگیرد وباز کند. همگی به سمت در بزرگ کِرِم رنگی حرکت کردیم وپدر با دیدن پلاکش گفت: _همینجاس. بعد از فشردن زنگ و باز کردن در ، وارد حیاط شدیم ، نه میشد گفت ویلایی و درندشت نه کوچک. متوسط وتمیز بود.بافت خانه وحیاط قدیمی بود اما بسیار نو جلوه میکرد. دوماشین درحیاط پارک بود.یک پرشیای سفید ویک سمند! چیزی در درونم میگفت: _"الان خیلی مهمه این چیزا؟! مثل اینکه یادت رفته کی هستی و چیکار کردی" ترس به جانم ریشه کرده بود دوباره، حالم با هر قدم بدتر میشد برای آنکه پس نیفتم بازوی مستی را گرفتم... ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄