•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت29
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- دستت درد نکنه،الان شماره کارت رو میفرستم.
شماره کارت سحر رو زود فرستادم حمید کمتر پنج دقیقه واریز زد.
کارت رو دوباره به فروشنده دادیم بعداز تموم شدن کارها از مغازه بیرون اومدیم واز مغازه شال و روسری یه شال همرنگ لباس خریدیم و به طرف خروجی پاساژ رفتیم. زنگ زدم حمید تا بیاد دنبالمون.
به سحر گفتم :
- مبارکت باشه عزیزم ان شاالله توعروسیت بپوشی.
- ممنون زهراجون ببخش، باعث زحمت تو و اقای فلاح شدم.
- نیازی به عذرخواهی نیس،دوست همینجاها به درد می خوره.
- ممنون گلم...حالا بگو ببینم خانم جون چی گفت:
-هیچی،سعید ازش خواسته بود ازمن حلالیت بگیره.چون آقا قراره بره خواستگاری!!
یه لحظه وایساد و به طرفم برگشت. از تعجب چشماش گرد شد و گفت:
- جدی میگی؟؟؟اصلا باورم نمیشه... عجب آدمیه، به همین راحتی اون هم عشق و علاقه رفت؟!!
آهی کشیدم و چشمام پر اشک شد احساس تپش قلب داشتم به سحر گفتم:
- اینا همش فیلم بازی کردنه...کسی که عاشق باشه، اینکارو نمیکنه...خداروشکر تاحدودی تونستم با این قضیه کنار بیام و کم کم دارم فراموش می کنم. فقط تنها چیزی که اذیتم میکنه اینه که مامان میگه باید پنجشنبه مراسم عقدش شرکت کنم.راه فراری هم ندارم
- به نظرم حق با مادرته، چون اگه نری فکر میکنن از روی حسادته.
- اره مثل اینکه چاره ای نیس.
صدای بوق ماشین باعث شد برگردم.
- حمیده...بریم سوار شیم.به طرف ماشین رفتیم.هردو سلام کردیم و سوار شدیم سحر به خاطر واریز پول کلی از حمید تشکر کرد.
سحر رو پیاده کردیم و به طرف خونه حرکت کردیم.بوی قیمه از حیاط میومد از پله ها بالارفتیم و در ورودی رو باز کردم.به مامان که مشغول آشپزی بود، سلام کردم و جوابم رو داد...به سینی روی اپن اشاره کردم و گفتم:
- این غذا براکیه مامان؟
- برا همسایه جدیده به جای راضیه خانومینا اومدن، ریختم. صبح که شما رفتین اثاث آوردن و از صبح مادر و دختر مشغول کارن. یکی دوبار چایی دم کردم بردم.بنده های خدا کلی خوشحال شدن. بابات گفت شام زیاد بپزم برا اوناهم ببریم ،بالاخره همسایه هم حقوقی به گردن ما داره.
چشمی گفتم و بدون اینکه لباسم رو دربیارم به خونه همسایه رفتم. سینی رو بایه دست گرفتم و با دست دیگم زنگشون رو زدم .طولی نکشید صدای یه دختر اومد.
- کیه...اومدم
در رو باز کرد با دیدن من که سینی غذا تو دستم بود جاخورد. سلام دادم و خودم رو معرفی کردم.
زود سینی رو از دستم گرفت و باخوشرویی سلام داد...تعارفم کرد برم داخل...هرچی گفتم مزاحم نمیشم قبول نکرد.یه نگاه به حیاط کردم. بعضی از وسایلها هنوز توحیاط مونده.باهم به خونه رفتیم.در ورودی رو باز کرد.
- بفرمایید...ببخشین اینجا نامرتبه از صبح من و حاج خانم مشغولیم ولی باز کلی کار مونده.
سینی رو به آشپزخانه برد و منم همراهش رفتم.مادرش یه خانم تقریبا ۶۰ساله به نظر میومد سلامی کردم و گفتم
- سلام حاج خانم... من زهرام دختر معصومه خانم همسایه ی دو خونه تا بالاتر از شما.
- سلام مادر...بله...بله شناختم خدا خیرشون بده امروز خیلی زحمت دادیم.
+ خواهش میکنم چه زحمتی. مامان هرهمسایه ای بیاد همینکارو میکنه .میگه باید هوای همسایه رو داشت.
دخترش که هنوز اسمشو نمیدونم ،سه تاچایی برامون ریخت و روی میز ناهار خوری گذاشت و کنارمون نشست و گفت:
- ماشاالله چه بویی داره غذای مامانت زهراجان.
صدای گوشی موبایل که روی اپن بود صحبتمون رو قطع کرد، حاج خانم گفت
- زینب جان بی زحمت گوشی منو بیار.
پس اسمش زینبه.نگاهی به گوشی کرد و با ذوق گفت:
- ماماااان...داداش علیه
حاج خانم باشنیدن اسم پسرش قربون صدقه ش رفت و بعداز گرفتن گوشی دکمه پاسخ رو زد.
- سلام علی جان خوبی مادر؟
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت30
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- سلام علی جان خوبی مادر؟
- سلامت باشی پسرم... همه خوبیم ...باباتم رفته بیرون با نرگس الانه که دیگه پیداشون شه.
-توکی میای؟کارای انتقالیت تموم نشد؟همه دلتنگتیم.
- جدی میگی خداروشکر منتظرتیم
- باشه عزیزم برو به کارت برس خداحافظ
بعداز قطع کردن تماس زینب پرسید:
-مامان علی کی میاد
- گفت کاراش تموم شده اگه هدا بخواد نیمه شعبان اینجاست
- این که عااااالیه، چه خوب که باز دور همیم.
حاج خانم روبه من گفت:
- دخترم قدمت خیر بوده. بالاخره پسرم بعداز چندماه میاد پیشمون.
لبخندی زدم وگفتم :
- خداروشکر.به سلامتی
چشماش پراشک شد وبا گوشه روسری اشکشو پاک کرد معلومه خیلی دوستش داره .زینب گفت:
-زهراجان چاییت هم که سرد شد بده عوضش کنم .اینقدر از تماس علی خوشحالم که یادم رفت قند بیارم.
- ممنون عزیزم، نیازی نیس همینم خوبه خیلی داغ نمیخورم.
نصف چایی رو خورده بودم، که صدای باز شدن در حیاط اومد. هراسون بلند شدم... چادرم رو مرتب کردم. صدای یاالله مردی مسن اومد...کنار آشپزخونه که رسید تو دستش دوتا نون سنگک داشت. یه دختر هفت،هشت ساله بعد از حاج آقا اومد که چادر دانشجویی سر کرده بود. سربه زیر سلامی کردم و جوابم رو دادن.
- سلام باباجان، بشین راحت باش
زینب وحاج خانم هم به احترامش بلند شدن.
زینب نون سنگک هارو از حاج آقا گرفت و داخل کیسه نون میذاشت که حاج اقا گفت:
- زینب جان بابا یکی از نونها رو بده دوستت ببره
از تعارفش تشکری کردم وگفتم:
- نه ممنون توخونه داریم نوش جونتون.
با اجازه تون رفع زحمت کنم. مادر منتظره.
با یه خداحافظی کوتاه به طرف حیاط رفتم زینب تا دم در بدرقه م کرد و به خونه برگشتم.
موقع خوردن شام مامان گفت:
- زهراجان برا مراسم پس فردا لباس لازم داری؟
-نه مامان.یه عقد ساده س.لباسای قبلیم خوبه همونارو میپوشم .
بعداز تموم شدن شام و شستن ظرفا شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم.
بالاخره روز عقد رسید .اصلا حوصله مراسم رو ندارم. مامان از صبح برای کمک به خاله رفته، چندباری هم تماس گرفت که منم برم اما هربار یه بهونه ای آوردم و نرفتم .
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
4_5780849547454451114.mp3
9.61M
▪️" صباحاً و مساءً "
بشنویم مصیبتی را که او هر صبح و شام میبیند و خون میگرید!
🎵 روایت هجدهم:
منزلگاههای عسقلان و جبلجوشن
#صباحا_و_مساء
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
14.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚#تلنگری
گَهگاهی باید یکی رو داشته باشی بزنه رو شونههات و بگه؛
چیه انقد رفتی تو مشکلِت؟
مگه #صاحب نداری؟!...
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
┄┅══🦋🦋﷽🦋🦋
🦋اولین ســـــلام تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان حضـــرت صاحـــب الـــزمان(عج)
🌹🍃السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان
#سلامبرشهیدمظلومکربلا
🌸🍃 الْسَلاٰمُ عَلَيْكَ يَا أبا عَبْدِ اللهِ وعلَى الأرواحِ الّتي حَلّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ الليْلُ وَالنَّهارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ ،السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ.
🌼🍃اللهمَّ العن اولَ ظالم ظلمَ حقَّ محمد و ال محمد و اخِرَ تابِع له علی ذالکَ.
اللهمَّ العنِ العصابةَ التی جاهدتِ الُحسین وَشایعتْ و بایِعتْ و تابِعتْ علی قِتله اللهمَّ العنهم جمیعاً
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
AUD-20220912-WA0007.mp3
7.11M
____________________________________
🌼🍃
🍃
#صوتفوقالعادهزیبا
✨دعای زیبای ال یاسین🌼🍃
بنا بر روایات هر دوشنبه و پنجشنبه اعمال ما به محضر ولی زمان،صاحب الزمان🌤 علیه السلام عرضه می شود.
#حضرتامامزمان(عجلاللهتعالیفرجهالشریف)
در یکی از نامه هایی که به یاران با وفا خود فرستادهاند میفرمایند:
« هر گاه خواستید به وسیله ما، به سوی خداوند توجه کنید، و به ما روی آورید، پس همان گونه که خداوند فرموده است بگویید: سلام علی آل یاسین …»
🎙 #هادیگرسویی
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
#زیارتحضرتنرجسخاتونسلاماللهعلیها
🌹لطفا به نیابت از امام زمان علیه السلام بخونید🌹
🌼🍃بسم الله الرحمن الرحیم
اَلسَّلامُ عَلى رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ
وَآلِهِ الصَّادِقِ الْأَمینِ، اَلسَّلامُ عَلى مَوْلانا اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ.
اَلسَّلامُ عَلَى الْأَئِمَّةِ الطَّاهِرینَ، الْحُجَجِ الْمَیامینِ، اَلسَّلامُ عَلى والِدَةِ الْأِمامِ، وَالْمُودَعَةِ اَسْرارَ الْمَلِکِ الْعَلاَّمِ، وَالْحامِلَةِ لِأَشْرَفِ الْأَنامِ
اَلسَّلامُعَلَیْکِ اَیَّتُهَا الصِّدّیقَةُ الْمَرضِیَّةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا شَبیهَةَ اُمِّ مُوسىوَابْنَةَ حَوارِىِّ عیسى، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا التَّقِیَّةُ النَّقِیَّةُ
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الرَّضِیَّةُ الْمَرْضِیَّةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا اْلمَنْعُوتَةُ فِى الْأِنْجیلِ، الْمَخْطُوبَةُ مِنْ رُوحِ اللَّهِ الْأَمینِ، وَمَنْ رَغِبَ فى وُصْلَتِها مُحَمَّدٌ سَیِّدُ الْمُرْسَلینَ، وَالْمُسْتَوْدَعَةُ اَسْرارَ رَبِّ الْعالَمینَ.
اَلسَّلامُعَلَیْکِ وَعَلى آبآئِکِ الْحَوارِیّینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ وَعَلى بَعْلِکِ وَوَلَدِکِ،
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ وَعَلى رُوحِکِ وَبَدَنِکِ الطَّاهِرِ، اَشْهَدُ اَنَّکِ اَحْسَنْتِالْکَِفالَةَ، وَاَدَّیْتِ الْأَمانَةَ، وَاجْتَهَدْتِ فى مَرْضاتِ اللَّهِ، وَصَبَرْتِ فىذاتِ اللَّهِ، وَحَفِظْتِ سِرَّ اللَّهِ، وَحَمَلْتِ وَلِىَّ اللَّهِ، وَبالَغْتِ فى حِفْظِ حُجَّةِ اللَّهِ، وَرَغِبْتِ فى وُصْلَةِ اَبْنآءِ رَسُولِ اللَّهِ، عارِفَةً بِحَقِّهِمْ، مُؤْمِنَةً بِصِدْقِهِمْ، مُعْتَرِفَةً بِمَنْزِلَتِهِمْ، مُسْتَبْصِرَةً بِاَمْرِهِمْ مُشْفِقَةً عَلَیْهِمْ، مُؤْثِرَةً هَواهُمْ، وَاَشْهَدُ اَنَّکِ مَضَیْتِ عَلى بَصیرَةٍ مِنْ اَمْرِکِ، مُقْتَدِیَةًبِالصَّالِحینَ، راضِیَةً مَرْضِیَّةً، تَقِیَّةً نَقِیَّةً زَکِیَّةً، فَرَضِىَ اللَّهُ عَنْکِوَاَرْضاکِ، وَجَعَلَ اْلجَنَّةَ مَنْزِلَکِ وَمَاْویکِ، فَلَقَدْ اَوْلاکِ مِنَ الْخَیْراتِ ما اَوْلاکِ، وَاَعْطاکِ مِنَ الشَّرَفِ ما بِهِ اَغْناکِ، فَهَنَّاکِ اللَّهُ بِما مَنَحَکِ مِنَ الْکَرامَةِ وَاَمْرَاَکِ.
پس بالا مىکنى سر خود را و مىگوئى
اَللّهُمَّ اِیَّاکَ اعْتَمَدْتُ، وَلِرِضاکَ طَلَبْتُ، وَبِاَوْلِیآئِکَ اِلَیْکَ تَوَسَّلْتُ، وَعَلى غُفْرانِکَ وَحِلْمِکَ اتَّکَلْتُ، وَبِکَ اعْتَصَمْتُ، وَبِقَبْرِ اُمِّ وَلِیِّکَ لُذْتُ، فَصَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَانْفَعْنى بِزِیارَتِها، وَثَبِّتْنى عَلى مَحَبَّتِها، وَلا تَحْرِمْنى شَفاعَتَها وَشَفاعَةَ وَلَدِها، وَارْزُقْنى مُرافَقَتَها وَاحْشُرْنى مَعَها وَمَعَ وَلَدِها، کَما وَفَّقْتَنى لِزِیارَةِ وَلَدِها وَزِیارَتِها، اَللّهُمَّ اِنّى اَتَوَجَّهُ اِلَیْکَ بِالْأَئِمَّةِ الطَّاهِرینَ، وَاَتَوَسَّلُ اِلَیْکَ بِالْحُجَجِ الْمَیامینِ مِنْ آلِ طه وَیس، اَنْ تُصَلِّىَ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ الطَّیِّبینَ، وَاَنْ تَجْعَلَنى مِنَ الْمُطْمَئِنّینَ الْفآئِزینَ الْفَرِحینَ الْمُسْتَبْشِرینَ، الَّذینَ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلا هُمْ یَحْزَنُونَ، وَاجْعَلْنى مِمَّنْ قَبِلْتَ سَعْیَهُ، وَیَسَّرْتَ اَمْرَهُ، وَکَشَفْتَ ضُرَّهُ، وَآمَنْتَ خَوْفَهُ، اَللّهُمَّ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَلا تَجْعَلْهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنْ زِیارَتى اِیَّاها، وَاْرزُقْنى الْعَوْدَ اِلَیْها اَبَداً ما اَبْقَیْتَنى، وَاِذا تَوَفَّیْتَنى فَاحْشُرْنى فى زُمْرَتِها، وَاَدْخِلْنى فى شَفاعَةِ وَلَدِها وَشَفَاعَتِها، وَاغْفِرْ لى وَلِوالِدَىَ وَلِلْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ، وَآتِنا فِى الدُّنْیا حَسَنَةً وَفِى الْأخِرَةِ حَسَنَةً، وَقِنا بِرَحْمَتِکَ عَذابَ النَّارِ، وَالسَّلامُ عَلَیْکُمْ یا ساداتى وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
zyarat_narjes khaton_dar_samera.mp3
3.33M
________________________________
🌸🍃
🍃
#صوتفوقالعادهزیبا
✨زیارت حضرت نرجس خاتون🌼🍃
اگر حاجتی دارید بـه حضرت نرجس خاتون، مادر امام زمان(ع) متوسّل شوید. ایشان چون مادر ولیّ وقـت ما هستند، به فـرزندشان مـی فرمایند که: پسرم! این شخص به من متوسّل شده. خواسته اش را بده.
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت31
بعد از آخرین تماس مامان، تنها وبی حوصله روی مبل نشستم،تا حمید و بابا بیان بریم عقد.
هنوز دو ساعتی مونده تاشروع مراسم.
تو خونه احساس خفگی دارم بی حوصله سمت آشپزخونه رفتم ،یه لیوان آب خوردم و برای عوض شدن حال و هوام به سمت حیاط رفتم. امروز برعکس دل من هوا خیلی خوبه.آروم از پله ها پایین رفتم و کنار حوض نشستم .
دستمو داخل آب حوض بردم. چه قدر زلالی.کاش دل منم مثل تو زلال بود... بغض بدی به گلوم چنگ میزد.رو به آسمون نگاه کردم.
خدایا خودت آرومم کن. غیر از تو کسی رو ندارم.
کسی توخونه نبود راحت میتونستم گریه کنم تا کمی آروم بشم.
نیم ساعتی می شد کنار حوض
نشسته بودم و به آب نگاه می کردم .صدای چرخیدن کلید تو قفل در از فکر و خیال بیرونم آورد. بابا به همراه حمید که یه جعبه ی شیرینی دستش بود داخل اومدن.
بلند شدم و سلامی کردم...جوابم رو دادن . شیرینی رو از حمید گرفتم ...باهم به طرف خونه رفتیم.
بابا و حمید نیم ساعتی کشید تا دوش گرفتن و آماده رفتن شدیم.
کمی جلوی آیینه به خودم نگاه کردم...چقدر رنگم پریده.زیر چشمم گود افتاده.کمی هم لاغر شدم.
چیکار کردی باخودت زهرا...واقعا ارزشش رو داره؟ اون الان به فکر عشق جدیدشه. مگه قرار نبود خودتو بسپری دست خدا.کاش خانم جون اینجا بود.
حمید از پله ها پایین اومد.
- آماده ای بریم؟
- اره بریم
هر سه سوار ماشین شدیم احساس می کردم به مجلس عزا میرم .چندباری نفس عمیق کشیدم... سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم وچشمام رو بستم.
ماشین جلوی در خونه عروس نگه داشت.بی میل از ماشین پیاده شدم. پشت سر،حمید وبابا داخل رفتیم .
چه قدر شلوغه. اینا که اینهمه برا یه عقد ساده مهمون دعوت کردن براعروسی چیکار میکنن. حیاط رو چراغونی کردن و بچه ها مشغول بازی و شلوغ کردن بودن.
با ورود ما یه خانم سی ساله با صورت آرایش کرده به طرفمون اومد و تعارف کرد به اتاق مورد نظر.
آقایون طبقه پایین بودن وخانم ها طبقه بالا. ای بابایینا جداشدم و از،پله ها بالا رفتم. باچشم دنبال مامان وخاله گشتم .
بالاخره از بین خانمها مامان رو دیدم و به طرفش رفتم .
- سلام مامان خوبی، خسته نباشین.
- سلام عزیزم .درمونده نباشی.خاله ت خیلی ناراحت بود میگفت چرا زودتر نیومد. برو از دلش دربیار تواتاق بغلیه.
باشه ای گفتم و به اتاق مورد نظر رفتم.
خاله با دیدنم به طرفم اومد وبغلم کرد...چشماش پراشک شد منم حالم گرفته بود. به زور لبخندی زدم و صورتشو بوسیدم.خاله دستم رو گرفت و به طرف عروسش برد.
- زهرا جان این مهساست، عروسم.
مهسا تقریبا قدش متوسط و چشم وابروش مشکی بود.
بادیدنم لبخند زورکی زد و از روی مبل بلند شد.باهم دست دادیم و روبوسی کردیم .
- سلام عزیزم تبریک میگم،ان شاالله خوشبخت بشین.
با ناز وعشوه جواب داد:
- ممنونم عزیزم. زهراجون هستین درسته؟ذکر خیرتون همیشه بوده .سعیدجاان خیلی ازتون تعریف کرده .ان شاالله قسمت خودت.
جان رو چنان با تاکید گفت یه لحظه حالت تهوع بهم دست داد.لبخند زورکی زدم و با گفتن ممنونم ازش جدا شدم
وبه طرف جمع رفتم.
بیرون اتاق زهره و خاله و مامان وبقیه فامیل دور هم جمع بودن.با چشم دنبال خانم جون گشتم... کنار یه خانمی پنجاه ساله نشسته بودمشغول صحبت بودن
به طرفشون رفتم.
- سلام خانم جون، خوبین
- سلام دختر نازم، چه قدر دیر کردی مادر.
- ببخشین توخونه کار داشتم.
دستاشو گرفتم وبوسیدم...
از زیر عینکش یه نگاه به چشمام کرد مطمئنم تا تهش رو خوند دستش رو روی دستم گڋاشت و در گوشم گفت :
-صبر کن دخترم ،صبر.میدونم سخته. مطمئنم یه خیری هست.
خانمی که کنار خانم جون بود با اجازه ای گفت و از ما دور شد.
- یه چیز بگم ناراحت نمیشین،اصلا از این دختره خوشم نمیاد. حس خوبی بهش ندارم
- اینجوری نگو دخترم. بعداین قراره جزئی از خونواده ما باشه.سعی کن آرامشتو حفظ کنی.
بغض داشتم. دلم می خواست داد بزنم.
اما نباید خودم رو پیش اون دختره ضعیف نشون بدم. یه ربعی می شد نشسته بودیم،که یه خانم احتمالا مامان مهسا بود با خوشحالی گفت عاقد اومد، خانما لطفا حجاب داشته باشین که اقایون می خوان بیان بالا.
چشمم به در بود اول عاقد اومد...بعدش حاج احمد و بابا به همراه بابای مهسا و سعید وارد شدن.
سعید کت و شلوار مشکی با یه بلوز سفید پوشیده بود.
موقع ورود، یه لحظه چشمش به من افتاد. دستپاچه شد وسریع به طرف اتاق عقد رفت.پست سرش چند نفر ازآقایون که احتمالا از فامیلای مهسا بودن وارد شدن .
خانم جون دستم رو گرفت و اشاره کرد به اتاق عقد بریم .
مهسا و سعید کنار هم نشسته بودن و آروم صحبت می کردن و می خندیدن. با دیدنم سعید یه لحظه لبخند روی لبش خشک شد.نگاه ازش گرفتم و دورتر از همه گوشه اتاق جایی که نگاهم به عروس وداماد نیفته وایسادم .
مامان و خاله کنارسعید وایساده بودن .👇👇👇
زهره به همراه یکی از دخترای فامیل تور رو بالای سر عروس وداماد نگه داشته بودن و عاقد شروع کرون به خوندن خطبه.
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت32
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
مهسا با طمانیه و مکث کوتاهی جواب داد
_ با اجازه بزرگترها بله
برق شادی تو چشمهای سعید دیدنی بود بدون لحظه ای درنگ به تنها کلمه ی بله اکتفا کرد.
صدای دست زدن و کل کشیدن خانومهای مجلس بلندشد
قلبم گرومپ گرومپ به دیوار سینه م میکوبید
سعید با اجازه ای گفت و انگشتر حلقه رو برداشت به دست مهسا نزدیک کرد دست مهسا رو گرفت فشاری داد و انگشترو فرو کرد به انگشت وسط دست چپش
خاله مریم یه نیم ست کادو داد وبعداز روبوسی با عروس و داماد کنار رفت... خانم جون بعداز خاله جلو رفت یه النگو برا مهسا خریده بودکه هدیه عقدش بده اونو به دست مهسا داد و صورتشو بوسید و تبریک گفت.
مامانم پشت سر خانم جون، بعداز تبریک گفتن یه پلاک طلا به دست مهسا داد باهردو روبوسی کرد .
بقیه فامیل یکی یکی تبریک گفتن و کادوهاشون رو دادن.
زهره بعداز تبریک به طرفم اومد و بغلم کرد.چشماش اشکی بود طوری که کسی نشنوه توگوشم گفت:
- دلم میخواست توعروس خانوادمون باشی. کاش به جای مهسا تو پیش سعید نشسته بودی.
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
- قسمت هم نبودیم ان شاالله خوشبخت بشن خیلی به هم میان.
آهی کشید و به طرف خاله رفت .
مامان پیشم اومد،معلوم بود لبخندش ظاهریه واز ته دل نیست.برا اینکه آروم شه دستش رو گرفتم وگفتم:
- مامان ناراحت نباش. حتما یه خیری بوده.خانم جون همیشه میگه اگه خدا یه نعمتی رو ازت بگیره مطمئنن یکی بهترش رو میده.باش شنیدن حرفم، به گفتن ان شاالله اکتفا کرد.
حواسم یه لحظه پیش سعید رفت. با چشم اطرافش رو نگاه میکرد،انگار دنبال کسیه. تا به من رسید نگاهش یه لحظه روم قفل شد. سرم رو پایین انداختم فکر نکنه هنوزم میخوامش.
احساس سنگینی نگاهش هنوز رومه.دنبال راه فرار بودم. خداروشکر مامان مهسا گفت:
-خانوما، لطفا بفرماییدبیرون تا عکاس چندتا عکس از عروس و داماد بگیره.
منم از خدا خواسته به دنبال بقیه خانما از اتاق خارج شدم.
عاقد و بقیه آقایون به طبقه پایین رفته بودن.دوباره کنار خانم جون روی مبل نشستم.یه ربعی می شد که عکاس داخل بود، بالاخره دراتاق باز شد و سعید ومهسا بیرون اومدن.
مهسا سعیدرو تا دم در بدرقه کردتا به طبقه پایین بره. بعد از رفتن سعید با خوشحالی به جمع فامیلای خودش رفت و دخترا دوره ش کردن.
نیم ساعتی نگذشته بود حمید و سعید به همراه چندتا پسرای فامیل غذاهارو بالا آوردن و تحویل خانما دادن.
همه سر سفره نشستن و مشغول خوردن شدن.
اصلا میل به خوردن ندارم... با غذام بازی میکردم خانم جون که حواسش به من بود. اشاره کرد و گفت:
- غذاتوبخور مادر،خیلی ضعیف شدی!
چشمی گفتم و بی میل چند قاشق خوردم.
سفره رو به کمک خانما جمع کردیم.
سمت سرویس رفتم تا آبی به دست و صورتم بزنم و کمی سرحال شم.نزدیک یکی از اتاقها که شدم صدای مهسا روشنیدم، با یه نفر بحث می کرد.
دلم نمی خواست گوش کنم چون تجسس اصلا کار خوبی نیس و خدا هم دوست نداره.بی خیال به صحبتای مهسا طرف سرویس رفتم کمی به خودم تو ایینه نگاه کردم. چند مشت آب به صورتم زدم کمی حالم بهتر شد.
از سرویس بیرون اومدم وموقع رفتن به حال دوباره صدای مهسا حواسمو پرت کرد انگار با کسی دعواش شده خواستم بیخیال رد شم اما باحرفی که زد همونجا خشکم زد.
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🔴 ای کاش این زحمات را در راه امام زمان انجام میدادم
🔹 تأسّف مرحوم حاج شيخ حسنعلی نخودکی در رابطه با انجام عبادات و اوراد و ختومات
🔺 آقای سید مرتضی مجتهدی سیستانی می نویسد:
🌕 مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی (معروف به نخودکی) از دوران کودکی به عبادات و ریاضت ها اشتغال داشته و زحمات فراوان و طاقت فرسایی را برای رسیدن به اهداف بلند روحی متحمل شده بودند که فوق العاده مهم و پر زحمت بوده است.
🔹 (تا جایی رسید که با یک نفسی و ذکری و... مریض شفا می دادند و ... )
🔹 آن بزرگوار هر چه ذکر و ورد و ختم و نماز و آیات قرآنی که در مدت عمر خود از کودکی انجام داده بودند را یادداشت کرده و در کتابی جمع آوری نمودند؛
🔹 و چون در این کتاب رازها و نکات مهمی وجود داشت، صلاح نمیدانستند که آن را در اختیار همگان قرار دهند، به همین جهت آن را مخفی نگه داشتند و در دسترس افراد قرار نمی دادند.
🔺 مرحوم پدرم در ارتباط با آن کتاب می فرمودند:
🔹 مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی در اواخر حیات خود آن کتاب را به مرحوم آیت الله حاج سید علی رضوی دادند.
مقصود از نقل این جریان، نکته مهمی است که مرحوم حاج شیخ در آخر آن کتاب مرقوم فرموده اند.
🔹 نکته ای که باید درس مهمی برای همه کسانی که در راه معنویات و سیر و سلوک شرعی سعی می کنند.
🔺نکته مهم مطلب اینجاست:
آنچه ایشان در آخر کتاب خود نوشته اند این است:️
🔹 ای کاش این اذکار و ختومات و این وردها و زحمات را در راه نزدیک شدن و تقرب به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف انجام میدادم.
( و ای کاش ما هم تمام تلاشمان را در راه تعجیل در فرج حضرت قرار دهیم)
منابع:
📚 سند مطلب کتاب صحیفه مهدیه
📚 کتاب نشان از بی نشانها زندگی نامه شیخ حسنعلی اصفهانی ( نخودکی )
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
4_5787647037575009138.mp3
10.34M
▪️" صباحاً و مساءً "
بشنویم مصیبتی را که او هر صبح و شام میبیند و خون میگرید!
🎵 روایت نوزدهم:
دِیر راهب، مرزین، حرّان و ...
#صباحا_و_مساء
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
┄┅══🦋🦋﷽🦋🦋
🦋اولین ســـــلام تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان حضـــرت صاحـــب الـــزمان(عج)
🌹🍃السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان
#سلامبرشهیدمظلومکربلا
🌸🍃 الْسَلاٰمُ عَلَيْكَ يَا أبا عَبْدِ اللهِ وعلَى الأرواحِ الّتي حَلّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ الليْلُ وَالنَّهارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ ،السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ.
🌼🍃اللهمَّ العن اولَ ظالم ظلمَ حقَّ محمد و ال محمد و اخِرَ تابِع له علی ذالکَ.
اللهمَّ العنِ العصابةَ التی جاهدتِ الُحسین وَشایعتْ و بایِعتْ و تابِعتْ علی قِتله اللهمَّ العنهم جمیعاً
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
AUD-20220912-WA0007.mp3
7.11M
____________________________________
🌼🍃
🍃
#صوتفوقالعادهزیبا
✨دعای زیبای ال یاسین🌼🍃
بنا بر روایات هر دوشنبه و پنجشنبه اعمال ما به محضر ولی زمان،صاحب الزمان🌤 علیه السلام عرضه می شود.
#حضرتامامزمان(عجلاللهتعالیفرجهالشریف)
در یکی از نامه هایی که به یاران با وفا خود فرستادهاند میفرمایند:
« هر گاه خواستید به وسیله ما، به سوی خداوند توجه کنید، و به ما روی آورید، پس همان گونه که خداوند فرموده است بگویید: سلام علی آل یاسین …»
🎙 #هادیگرسویی
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
#زیارتحضرتنرجسخاتونسلاماللهعلیها
🌹لطفا به نیابت از امام زمان علیه السلام بخونید🌹
🌼🍃بسم الله الرحمن الرحیم
اَلسَّلامُ عَلى رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ
وَآلِهِ الصَّادِقِ الْأَمینِ، اَلسَّلامُ عَلى مَوْلانا اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ.
اَلسَّلامُ عَلَى الْأَئِمَّةِ الطَّاهِرینَ، الْحُجَجِ الْمَیامینِ، اَلسَّلامُ عَلى والِدَةِ الْأِمامِ، وَالْمُودَعَةِ اَسْرارَ الْمَلِکِ الْعَلاَّمِ، وَالْحامِلَةِ لِأَشْرَفِ الْأَنامِ
اَلسَّلامُعَلَیْکِ اَیَّتُهَا الصِّدّیقَةُ الْمَرضِیَّةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا شَبیهَةَ اُمِّ مُوسىوَابْنَةَ حَوارِىِّ عیسى، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا التَّقِیَّةُ النَّقِیَّةُ
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الرَّضِیَّةُ الْمَرْضِیَّةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا اْلمَنْعُوتَةُ فِى الْأِنْجیلِ، الْمَخْطُوبَةُ مِنْ رُوحِ اللَّهِ الْأَمینِ، وَمَنْ رَغِبَ فى وُصْلَتِها مُحَمَّدٌ سَیِّدُ الْمُرْسَلینَ، وَالْمُسْتَوْدَعَةُ اَسْرارَ رَبِّ الْعالَمینَ.
اَلسَّلامُعَلَیْکِ وَعَلى آبآئِکِ الْحَوارِیّینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ وَعَلى بَعْلِکِ وَوَلَدِکِ،
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ وَعَلى رُوحِکِ وَبَدَنِکِ الطَّاهِرِ، اَشْهَدُ اَنَّکِ اَحْسَنْتِالْکَِفالَةَ، وَاَدَّیْتِ الْأَمانَةَ، وَاجْتَهَدْتِ فى مَرْضاتِ اللَّهِ، وَصَبَرْتِ فىذاتِ اللَّهِ، وَحَفِظْتِ سِرَّ اللَّهِ، وَحَمَلْتِ وَلِىَّ اللَّهِ، وَبالَغْتِ فى حِفْظِ حُجَّةِ اللَّهِ، وَرَغِبْتِ فى وُصْلَةِ اَبْنآءِ رَسُولِ اللَّهِ، عارِفَةً بِحَقِّهِمْ، مُؤْمِنَةً بِصِدْقِهِمْ، مُعْتَرِفَةً بِمَنْزِلَتِهِمْ، مُسْتَبْصِرَةً بِاَمْرِهِمْ مُشْفِقَةً عَلَیْهِمْ، مُؤْثِرَةً هَواهُمْ، وَاَشْهَدُ اَنَّکِ مَضَیْتِ عَلى بَصیرَةٍ مِنْ اَمْرِکِ، مُقْتَدِیَةًبِالصَّالِحینَ، راضِیَةً مَرْضِیَّةً، تَقِیَّةً نَقِیَّةً زَکِیَّةً، فَرَضِىَ اللَّهُ عَنْکِوَاَرْضاکِ، وَجَعَلَ اْلجَنَّةَ مَنْزِلَکِ وَمَاْویکِ، فَلَقَدْ اَوْلاکِ مِنَ الْخَیْراتِ ما اَوْلاکِ، وَاَعْطاکِ مِنَ الشَّرَفِ ما بِهِ اَغْناکِ، فَهَنَّاکِ اللَّهُ بِما مَنَحَکِ مِنَ الْکَرامَةِ وَاَمْرَاَکِ.
پس بالا مىکنى سر خود را و مىگوئى
اَللّهُمَّ اِیَّاکَ اعْتَمَدْتُ، وَلِرِضاکَ طَلَبْتُ، وَبِاَوْلِیآئِکَ اِلَیْکَ تَوَسَّلْتُ، وَعَلى غُفْرانِکَ وَحِلْمِکَ اتَّکَلْتُ، وَبِکَ اعْتَصَمْتُ، وَبِقَبْرِ اُمِّ وَلِیِّکَ لُذْتُ، فَصَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَانْفَعْنى بِزِیارَتِها، وَثَبِّتْنى عَلى مَحَبَّتِها، وَلا تَحْرِمْنى شَفاعَتَها وَشَفاعَةَ وَلَدِها، وَارْزُقْنى مُرافَقَتَها وَاحْشُرْنى مَعَها وَمَعَ وَلَدِها، کَما وَفَّقْتَنى لِزِیارَةِ وَلَدِها وَزِیارَتِها، اَللّهُمَّ اِنّى اَتَوَجَّهُ اِلَیْکَ بِالْأَئِمَّةِ الطَّاهِرینَ، وَاَتَوَسَّلُ اِلَیْکَ بِالْحُجَجِ الْمَیامینِ مِنْ آلِ طه وَیس، اَنْ تُصَلِّىَ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ الطَّیِّبینَ، وَاَنْ تَجْعَلَنى مِنَ الْمُطْمَئِنّینَ الْفآئِزینَ الْفَرِحینَ الْمُسْتَبْشِرینَ، الَّذینَ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلا هُمْ یَحْزَنُونَ، وَاجْعَلْنى مِمَّنْ قَبِلْتَ سَعْیَهُ، وَیَسَّرْتَ اَمْرَهُ، وَکَشَفْتَ ضُرَّهُ، وَآمَنْتَ خَوْفَهُ، اَللّهُمَّ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَلا تَجْعَلْهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنْ زِیارَتى اِیَّاها، وَاْرزُقْنى الْعَوْدَ اِلَیْها اَبَداً ما اَبْقَیْتَنى، وَاِذا تَوَفَّیْتَنى فَاحْشُرْنى فى زُمْرَتِها، وَاَدْخِلْنى فى شَفاعَةِ وَلَدِها وَشَفَاعَتِها، وَاغْفِرْ لى وَلِوالِدَىَ وَلِلْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ، وَآتِنا فِى الدُّنْیا حَسَنَةً وَفِى الْأخِرَةِ حَسَنَةً، وَقِنا بِرَحْمَتِکَ عَذابَ النَّارِ، وَالسَّلامُ عَلَیْکُمْ یا ساداتى وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
zyarat_narjes khaton_dar_samera.mp3
3.33M
________________________________
🌸🍃
🍃
#صوتفوقالعادهزیبا
✨زیارت حضرت نرجس خاتون🌼🍃
اگر حاجتی دارید بـه حضرت نرجس خاتون، مادر امام زمان(ع) متوسّل شوید. ایشان چون مادر ولیّ وقـت ما هستند، به فـرزندشان مـی فرمایند که: پسرم! این شخص به من متوسّل شده. خواسته اش را بده.
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت33
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- ببین پوریا من الان نمیتونم زیاد حرف بزنم،کلی مهمون تو خونس. به خاطر تو مجبور شدم بااین پسره ازدواج کنم.
بذار چند روز بگذره،خودم باهات هماهنگ میشم همدیگرو می بینیم فعلا باهام تماس نگیر،سعید اکثرا پیشمه.
الانم چون کسب حواسش نیس اومدم اتاق بهت زنگ زدم.
- بس کن پوریا، وقت ندارم فعلا خداحافظ.
باور نمیشه مهسا همچین دختری باشه و این انتخاب سعید باشه...حالا باید چیکار کنم به کی بگم ...به سعید بگم یا کس دیگه ...
یریع قبل ازاینکه مهسا من رو ببینه رفتم کنار خانم جون نشستم.
فکرم درگیر حرفای مهساست. نمیتونم یه جا بشینم. به مامان اطلاع دادم که میرم حیاط، حال وهوام عوض شه.
از پله ها پایین رفتم خدارو شکر کسی تو راه پله نبود.
باید یه راه حلی پیدا کنم درسته که از سعید دلخورم اما نباید بذارم زندگیش خراب شه.
بالاخره خون فامیلی تو رگهامونه بذارم.
همینجور شروع به قدم زدن تو حیاط کردم.
_زهراااا
باشنیدن صدای سعید یه لحظه خشکم زد... دست و پام یخ کرد...نگاهم رو ازش گرفتم...حالا باید چیکار کنم نکنه اگه بگم فکر ناجوری درباره من بکنه...توهمین فکرا بودم که سعید نزدیکم شد و گفت
-ممنون که اومدی،اصلا فکرشو نمی کردم بیای مراسم عقد خیلی خوشحالم کردی
باخودم گفتم من که به خاطر تو نیومدم فقط به خاطر خانواده ها اومدم خیلی خشک و رسمی جوابشو دادم
- اگه اصرار مامان نبود مطمئن باش نمیومدم فقط ....راستش میخوام یه چیزی بگم اما... نمیدونم گفتنش درسته یانه
سعید کنجکاو نگاهم کرد و گفت
-اره، بگو راحت باش
-تومهسارو چقدر میشناسی؟
-خب دوساله دانشگاه همکلاسیم دختر خوبیه، چندماهی هست زیر نظر گرفتمش چطور؟
-اووو....ممم راستش میخوام یه مطلبی رو بهت بگم...چند دقیقه پیش که رفته بودم سرویس، از اتاق صدای مهسارو شنیدم که داشت تلفتی بایه پسری به اسم پوریا صحبت....
سعید حرفمو قطع کرد و با کنایه و تمسخر گفت:
- خواهش میکنم بس کن زهرا من مهسارو خوب میشناسم اهل این کارا نیس، فکر نمیکردم همچین دختری باشی که به خاطر خودت بخوای مراسممو خراب کنی
-ولی تو داری اشتباه میکنی...من...
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت34
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
باعصبانیتی که توصداش موج میزد حرفمو قطع کرد، انگشتشو به علامت تهدید به طرفم گرفت و گفت:
- چیه میخوای به خاطر حرفای اون شب تلافی کنی، ببین درسته دخترخالمی، اما اجازه نمیدم پشت سر زنم اینجوری حرف بزنی،چرا فکر میکنی فقط خودت خوبی... بهتره این حرفارو همینجا خاکش کنی و یه سنگ روش بذاری، اگه از کس دیگه بشنوم اونوقت حرمت فامیلی رو میذارم کنار و چشممو میبندم و دهنمو باز میکنم،اینو بفهم.
هه...منو باش فکر کردم اومدی برای تبریک گفتن نگو اومدی برا به هم زدن مراسم، حواست باشه نمی خوام مهسا من و تو رو اینجا باهم ببینه پس بهتر دیگه دورو برم نباشی.
باشنیدن این حرفش زانوهام لرزید...کاش اصلا بهش نمی گفتم...بغض کردم...چشمام پراشک شد...چطور باخودم فکر کردم که سعید حرفامو باور میکنه... احساس کردم خون به مغزم نمیرسه دستم رو مشت کردم و با تموم حرصی که داشتم گفتم :
-متاسفم برات، یعنی من رو اینجوری شناختی؟فکر کردی کی هستی که به خودت اجازه میدی با من اینجوری حرف بزنی ، منو باش دلم به حالت سوخت، خواستم بدبخت نشی. برو هر غلطی دلت می خواد بکن.اشتباه من این بود، همون موقع که اومدی خواستگاری وگفتی همه چیزو به گردن بگیرم،نباید قبول می کردم. خواستم در حقت خواهری کنم.اما اینو بدون دنیا همیشه رو یه پاشنه نمی چرخه آقااا سعید.
میتونستم بهت نگم اما انسانیت این اجازه رو بهم نداد.
یه قدم جلوتر اومد، زیر نور چراغ می تونستم عصبانیت رو تو صورتش ببینم. کمی ترسیدم، تا حالا اینجوری ندیده بودمش.
- برای آخرین بار بهت می گم زهرا...
باصدای مهسا حرفش رو قطع کرد.
مهسا با دیدن ما دونفر پیش هم اخم ریزی کرد اما به روی خودش نیاورد.
-سعیدجان، عزیزم... اینجا چیکار میکنی. فیلمبردار میگه چندتا عکس و فیلم دیگه هم بگیریم.
عصبانیتش با دیدن مهسا فروکش کرد نمی خواست شک کنه بهمون.
روشو از من برگردوند و با خوشرویی به مهسا گفت:
-چشم عزیزم الان میام
با رفتن مهسا دوباره به طرفم برگشت و با حرص گفت:
-بار اخره که میگم زهرا این چرندیات رو
دیگه نشنوم، حالا میفهمم تو اون زهرایی که من میشناختم نیستی. یه آدم حسود و کینه ای که....
منتظر بقیه حرفاش نموندم...دلم بدجور شکسته بود،سریع چادرمو جمع کردم و رفتم پیش بقیه وتااخر مراسم سرم پایین بود و با هیچ کس حرف نزدم.
یاد حدیثی افتادم
الإمامُ عليٌّ عليه السلام :عَينُ المُحِبّ عَمِيَةٌ عن مَعايِبِ المَحبوبِ ، و اُذُنُه صَمّاءُ عَن قُبْحِ مَساوِيهِ "۱"
امام على عليه السلام :چشم عاشق از ديدن عيبهاى معشوق كور است و گوش او از شنيدن زشتيهايش كر.
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
_______________________________________
۱.[غرر الحكم : 6314 .]
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸🍃_______________________________________
روزى زنى خدمت امام صادق عليه السلام رسيد و گفت:
پسرم به مسافرت رفته و غيبت او طولانى شده و اشتياقم به ديدنش شدت يافته. برايم دعا كنید.
حضرت فرمود: بردبار باش.
این ماجرا سه بار تکرار شد. دفعه آخر، آن زن عرض کرد: تا کی صبر كنم؟ به خدا سوگند، صبرم تمام شده.
حضرت فرمود: به منزل خود بازگرد. خواهى ديد فرزندت از سفر برگشته است.
زن رفت و با كمال تعجّب، دید كه فرزندش از سفر برگشته است.
نزد حضرت بازگشت و گفت: آیا بعد از پيامبر خدا، وحى [بر شما] نازل شده است؟
حضرت فرمود:
نه، ولى [پيامبر صلى الله عليه و آله] فرموده است:
« عِندَ فَناءِ الصَّبرِ يَأتِي الفَرَجُ. هنگام تمام شدن صبر، فرج مىآيد». وقتى گفتى: صبرم تمام شده، دانستم كه خداوند با آمدن فرزندت، فرج تو را رسانده است.
📚وسائل الشيعة، ج 15، ص 264.
🔘 همه حرف همین است:
آن روزی که بشر با همه وجودش، بر تئوری «سوختن و ساختن با وضع موجود» خطّ بطلان بکشد و این صبر مذموم به پایان برسد و از خدا تنها منجی را طلب کند؛ فرج خواهد رسید!
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸