•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت38
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
نفسم رو با آه بیرون دادم و به سحر که مثل خواهر دلسوز منتظر حرفام بود نگاه کردم. دستم رو گرفت از سکوتم کلافه شد و گفت
-حرف بزن زهرا، مُردم از نگرانی.
قولی به سعید نداده بودم که حالا نگران بدقولیم بشم.پس راحت میتونم با سحر درد دل کنم.
شروع کردم از شروع مراسم تا پایانش،از نیش و کنایه های مهسا، خنده های مرموزش و فخرفروشیاش، ازنگاه های عاشقانه سعید به مهسا،از حرفای آزاردهنده سعید که تواین چندماه باحرفاش عذابم داد،تعریف کردم.
با دقت به همه حرفام گوش می کرد.
هر کلمه ای که می گفتم حس می کردم چشماش پر میشه. دوستی که توشرایط غم و غصه هم مثل زمان شادی کنارت باشه موهبت الهیه.
بغض داشتم نتونستم خودم رو نگه دارم، بغضم ترکید و دستام رو روی صورتم گذاشتم و گریه کردم.سحر نزدیکم شد و بغلم کرد.
- عزیزم آروم باش، دلم می خوادکاری برات بکنم.اون دختر با این کاراش زندگی خودش رو نابود کرد. خدا جای حق نشسته. فخر فروشی خیلی بده.
یه روز داشتم خطبه های نهج البلاغه رو می خوندم به این حدیث رسیدم
امام على عليه السلام در وصف "شيطان" فرموده بود :
فَافتَخَرَ على آدمَ بخَلقِهِ ، و تَعَصَّبَ علَيهِ لأصلِهِ ··· فَلَعَمرُ اللّه ِ لقد فَخَرَ على أصلِكُم ، و وَقَعَ في حَسَبِكُم ، و دَفَعَ في نَسَبِكُم ··· فاللّه َ اللّه َ في كِبرِ الحَمِيَّةِ و فَخرِ الجاهِليَّةِ .۱
به خلقت خود [از آتش] بر آدم فخر فروخت و به خاطر منشأ خود عليه او عصبيّت به خرج داد··· سوگند به خدا كه او بر اصل و ريشه شما فخر فروخت و از حسب و نسب شما عيب گويى كرد.. زنهار، زنهار، به خدا پناه بريد از تكبّر و عصبيّت و فخر فروشيهاى جاهليّت.۱
فخرفروشی مثل سنگریره س، سنگریزه با اینکه ناچیزه اما اگه توجوراب یا کفش باشه نمیذاره راحت راه بری. فخرفروشی هم مثل سنگریزه نمیذاره به سعادت برسی. اگه
کسی که بخواد به یکی بگه من فلان نعمت رو دارم تو نداری، بالاخره یه روزی تو زندگیش چوبشو می خوره و همون نعمت رو از دست میده. من بهت ایمان دارم زهرا تو دلت پاکه ،مطمئن باش خدا بی جوابش نمیذاره. هرچند امیدوارم خدا به راه راست هدایتشون کنه. مهسا با این کارش فقط خودشو تحقیر می کنه.
- من نمی خوام سعید بدبخت شه سحر. اگه دیشب بهش گفتم به خاطر حسادت نبود. به عنوان دختر خاله ش می خواستم زندگیش رو نجات بدم .
سعید از بچگی تا حالا خیلی بهم خوبی کرده، نمی خوام مدیونش باشم.
- مدیونش نیستی. سعید خودش نخواست کمکش کنی، پس باید پای تمام بدبختیاش وایسته.
از بغلش جدا شدم، با پشت دستم اشکام رو پاک کردم.
چند تقه به در خورد.
- سحرجان، دخترم بیا این میوه و چای رو بگیر.
سحر از روی تخت بلند شد و در رو طوری باز کرد که جلوی دید مادرش نباشم.
سینی رو از مادرش گرفت درو بست و از منم خواست روی زمین بشینم .
هر دو روی زمین نشستیم.
سحر یه سیب برام پوست کند،چندتیکه کرد، توبشقاب گذاشت و بهم گفت بخورم.
اولین تیک سیب رو برداشتم که گفت:
__________________________________________
۱.نهج البلاغة : الخطبة ۱۹۲
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت39
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- به مامانت زنگ بزن بگو ناهار اینجایی.
- نه سحر، امروز خانم جون خونه ماست باید زود برگردم
-من این حرفا حالیم نیست وقتی بهش گفتم قرار بیای، خورشت فسنجون بار گذاشته پس راه فراری نداری.
لبخندی به اینهمه مهربونیش زدم مثل این که چاره ای نیس هرچند خودمم دلم میخواد بیشتر بمونم.
کیفم رو از روی تخت برداشتم زیپ کوچیک جلو رو باز کردم .
یه لحظه یادم افتاد گوشیم شکسته.
ناراحت گفتم:
- وااااااای اصلا حواسم نبود.
- چی شد؟ نکنه گوشیت توخونه جا مونده؟
تیکه های شکسته گوشیش،رو از کیف در آوردم و نشونش دادم.
متعجب گفت:
- پس گوشیت چرا به این روز افتاده؟
نکنه دیشب اینقدر عصبانی بودی گوشیتم شکستی!!
با لب های آویزون جواب دادم
- نه باباموقع اومدن به خونتون، سعید یه پیام زد باخوندنش عصبانی شدم. اصلا حواسم به روبروم نبود خوردم به یه پسر.
ترسیدم و گوشیم افتاد شکست .بنده خدا کلی عذرخواهی کرد اما از بس عصبانی بودم، برخوردم باهاش خوب نبود. خیلی عذاب وجدان دارم.
لبخند کم رنگی زد و گفت:
- پس تیر و ترکشات به جای آقا سعید به اون پسره بیچاره خورده.
سرم رو پایین انداختم و از رفتارم پشیمون بودم.
- حالا نمی خواد قیافه ت رو برام مظلوم کنی، بیا بذار گوشیمو بدم باهاش زنگ بزن.
گوشی رو از روی میز مطالعه برداشت و به سمتم گرفت.
گوشی رو گرفتم و با مامان تماس گرفتم و اطلاع دادم که ناهار نمی تونم برم.
تماس،رو قطع کردم و گوشی رو به سحر دادم.
- میگم نظرت چیه بعداز نهار بریم حرم؟
- فکر خوبیه! منم دلم خیلی تنگ حرمه.
-راستی برا چی می خواستی منو ببینی؟
-بیخیال ،زیاد مهم نیس، فعلا برام تو مهمی که از این حال و هوا دربیای.
با لبخند بهش نگاه کردم.
- خدا تورو برام حفظ کنه، جای خواهر نداشتم رو برام پر کردی.
- وظیفمه عزیزم.
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت40
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
با محبت به سحر نگاه می کردم .کاش می شد حمید و سحر رو بهم برسونم.
- چیه فرشته ندیدی اینجوری نگام میکنی؟
از لحنش خنده م گرفت.
- چرا اتفاقا یکیش جلوم نشسته
- خوبه خوبه خودتو لوس نکن ببینم .
میگم زهرا تو به خدا اعتماد داری؟
- خب اره، این چه سؤالیه؟
- اگه اعتماد داری، چرا این همه سر قضیه ی سعید خودتو عذاب میدی؟
سحر راست میگفت. فکرم درگیر حرفش شد، اگه واقعا به خدای خودم ومصلحتش اعتماد دارم چرا دارم خودم رو عذاب میدم!!
شرمنده سر به زیر انداختم و گفتم:
- تو راست میگی.اعتماد ما همه تو حرفه،وقتی پای عمل می رسه پامون می لنگه. ولی قبول کن بالاخره منم دل دارم.
برام سخت بود. من نیاز به زمان دارم. باید به خودمم فرصت بدم زمان همه چیز رو حل کنه.
سحر توچشمام نگاه کرد و با مهربانی گفت:
- ببین زهراجان منم یه زمانی مثل تو زودرنج بود.
تا یه اتفاقی میفتاد، شروع می کردم گلایه کردن. که خدایا چرا این اتفاق افتاد، مگه من چه گناهی کردم و فلان.
تا اینکه یه روز یکی از فامیلامون چندسال پیش خاطره ای رو برام تعریف کرد که بعداز شنیدنش از خدای خودم خجالت کشیدم.می خوای برات تعریف کنم؟
- اره...بگو سحر.شاید این دل بی قرارم آروم شه.
مشتاقانه منتظر بودم سحر برام تعریف کنه. همزمان که سیب رو به دست من می داد، نفسی تازه کرد و کمی جابجا شد و گفت:
- یکی از فامیلامون یه پسر به خواستگاریش میاد.
هردو همدیگرو پسند میکنم . قرار میذارن برن آزمایش خون بدن...شناسنامه هاشونم به محضر داده بودن. فردا صبحش باهم میرن آزمایشگاه.
بعداز خون گیری و شرکت تو کلاسهای قبل ازدواج، وقتی جواب آزمایش رو میدن،میبینن هردو کم خونی دارن ولی برای پسره کم خونی مینوره.
باید دوباره بعداز یک ماه آزمایش بدن تا دختره کم خونیش برطرف بشه.
تواین یک ماه باهم در رفت وآمد بودن. دختره شروع میکنه به توسل به خدا و اهل بیت علیهم السلام. که خدایا من از آینده م خبری ندارم خودم رو به تو می سپرم.اهل بیت رو وسیله بین خودش وخدا قرار میده.
تااینکه ماه دوم هم برای آزمایش میرن و از قضا دوباره جواب ازمایش میاد وباز هم باید یک ماه دیگه دارو بخوره. خلاصه ماه سوم میرسه و دختره دوباره آزمایش میده ولی اینبار میگن جواب آزمایش،به خاطر ایام تعطیل عید بعداز چهارم میاد.
خلاصه زهراجونم، دوسه روز مونده به ایام عید پسره پیام میده که بهتره ما باهم ازدواج نکنیم و به صلاح نیست. من نمی خوام آینده مشکلی برامون پیش بیاد .خداحافظ برای همیشه.
دختره خیلی ناراحت میشه، چون تمام فامیل اطلاع داشتن از قضیه خواستگاری و رفت وآمدها.
اما بعد یاد حرفاش میفته که" خدایا اگر به صلاحم نیس جورنشه وفلان."
خانواده دختره خیلی ناراحت میشن. اما دختره دلش قرص بود به خدایی که کارش رو بهش سپرده بود تا اینکه...
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت41
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
تا اینکه خانواده پسر هم متوجه قضیه میشن و مادرش یه روز میاد و شناسنانه رو پس میده.
درسته دختر دلش،شکست اما باتمام وجودش گفت هر چی خدا بخواد.
خلاصه دوسال گذشت و یه پسر خوب و مؤمن که هم عقیده با دختر فامیلمون بودبه خواستگاریش اومد وباهم ازدواج کردن.
اما سه سال بعد که دختر به همخونه مادرش رفته بود، یکی زنگ خونشون رو میزنه. درکمال تعجب میبینه خواهر همون پسره س.
به دختره میگه اومدم حلالیت بگیرم ازت برای برادرم متاسفانه تو یه سانحه ای فوت شده.
خیلی برا دختر سخت بود تنها یک کلمه گفت که من همون موقع حلالشون کردم.۱
” تا “خدا” هست هیچ لحظهای آنقدر سخت نمیشود که نشود تحملش کرد،
شدنیها را انجام بده و تمام نشدنیهایت را به خدا بسپار،
زخمهای دلت را به خدا بسپار
خودش بهترین مرهمها را دارد …
توکل کن
آرام آرام همه چیز درست میشود “
توهم بدون مصلحتی توکار توهست که بعدا متوجه میشی الانم وقتی دلت میگیره یادت بیار که اندازه مشکلات تو
از قدرت خدا خیلی کوچیکتر.
ذکر
"لاحول ولا قوه الا بالله" خیلی بگو
تو به خدا توجه کن، به خدا اعتماد کن.
مکه خودش توقرآنش نگفته
«فَإِنَّ حَسْبَکَ اللّهُ» «پس خدا تو را بس است.» ۲
نفهمیدم کی گریه کردم. انگار خدا جواب تک تکِ سؤالهامو تو حرفای سحر گذاشته و یکی یکی بهم میده.
مگه میشه باخدای خودت حرف بزنی و جواب نده.این ماییم که از خدا دور شدیم .خدایی که مهربانتر از پدرو مادره...
خدایی که قبل ازاینکه به دنیا بیایم،خونه و غذامون رو آماده کرده...یه پرستار مهربون مثل مادر، که از جون مایه میذاره،داده. خدایا منو ببخش به خاطر ناسپاسیم....هرجا افتادم تو دستم رو گرفتی...هرجا ناامید شدم لحظه آخر تو دستم رو گرفتی ...خدا....خدا...خدا....
اشکام رو پاک کردم به سحر که حواسش به اشکام بود نگاه گردم.
- اشکال نداره گریه کن تا آروم بشی، اما به خدای خودت قول بده که محکم و استوار باشی و به تقدیری که برات نوشته ایمان داشته باشی.
” تاریکی فرا میرسد. در میان آن آینده خالی و پوچ به نظر میرسد.
وسوسه رها کردن و تسلیم شدن هر روز بزرگتر میشود و تو با خودت بحث میکنی که هیچ راهی وجود نداره.
اما با خدا هیچ چیزی غیرممکن نیست.
او طنابها، نردبانها و تونلهای بیشتری از چالهها و چاههای زندگی شما سراغ دارد.
بیشتر از آنچه که میتوانید تصور کنید، صبر کنید.
بی وقفه دعا کنید و امید داشته باشید. “
__________________________________________
۱.پ.ن این داستان براساس واقعیت بود.
۲.سوره انفال. آیه 62
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت42
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
خیلی آروم شدم.واقعا اگه ما آدما بدونیم اون نعمتی که از ما گرفته میشه، به صلاحمونه و اصرار بیجا برای گرفتنش میتونه عواقب بدی داشته باشه هیچ وقت این کارو نمیکنیم وبرای کارهای خدا اما و اگر نمیاریم.
احساس سبکی دارم. انگار یه وزنه چند کیلویی رو از دوشم برداشتن . بایداز سحر تشکر کنم به خاطر حرفاش ه یه جور تلنگر بود.
- سحر واقعا ممنونتم. خیلی سبک شدم . ان شاالله خودم به زودی جبران کنم برات.
- خواهش می کنم عزیزم.توخواهر منی.میگن دل به دل راه داره، توناراحت باشی منم ناراحتم.
ما از بچگی باهم بزرگ شدیم،مثل دوتا رفیق،مثل دوتاخواهر. هرجا یکینون کم آورد اون یکی کمکش کرد و دستشو گرفت.
توهم خیلی نگران جبران نباش شاید توهمین روزا ....
- ببینم سحرجون،مشکوک میزنیا!!!
- حالا فکرتو مشغول نکن بعدا بهت میگم. چاییمونم که یخ کرد بذار برم عوضش کنم و بیام.
میخواست بلند شه، دستش رو گرفتم و گفتم:
- صبر کن باهم بریم،مامانتم دست تنهاست. حوصله ش سرمیره.
باشه ای گفت وجادرو کیفم رو برداشتم، باهم به طرف هال رفتیم.
باصدای باز شدن در، مامان سحر توآشپزخونه مشغول هم زدن خوشت بود به طرفمون برگشت و همونطور که ملاقه تو دستش بود، باخنده گفت:
- چه عجب شما دوتا از اون اتاق اومدین بیرون. والا نامزدا هم این همه تو اتاق نمیمونن. تموم شد این حرفاتون؟
هردو خندیدیم . به طرف مبل کنار تلویزیون رفتم و نشستم.سلاله همچنان مشغول بازی بود.
سحر به آشپزخونه رفت و چایی که تو استکانها سرد شده بود رو داخل سینک خالی کرد .
- مامان براشمام چایی بریزم؟
-اره دخترم بریز منم الان کارم تموم شده میام پیشتون.
قوری رو از روی سماور برداشت چهار تا چایی ریخت.سه تاش برای ما، یکیشم نصفه برا سلاله ریخت. سلاله پیشم اومد و گفت:
- خاله زهرا میای باهم بازی کنیم.
-اره عزیزم.
پیشش روی زمین نشستم و شروع به ساختن برج کردم.
سحر سینی چای رو روی میز گذاشت و پیش ما نشست.
من وسلاله برج بلندی ساختیم .
چشمم به برج بود. به قول خدا که هرچیزی دوروبرمون میبینیم همه تلنگره.
با کلی تلاش و زحمت اجر روی اجر میذاریم و یه برج زیبا وبلند میسازیم. اگر خوب مهندسی بشه و محکم ساخته بشه، حتی شدیدترین زلزله ها نمیتونه این برج یا ساختمون رو خراب کنه. اما اگه کارهای مهندسی خوب انجام نشه با و خوب بتن ریزی نشه، با یه زلزله خراب میشه و میریزه.
مثل اعمال ما، اگر با ایمان وخلوص نیت انجام بدیم ویقین قلبی داشته باشیم، میلیون ها نفر بیان بگن این عقیده تو اشتباهه، ذره ای تغییر در رفتارت نمیدی!
اما اگه فقط با اذان گفتن( موقع تولد) توی گوشت، مسلمون شده باشی،با یه شک و شبهه خیلی کوچیک، تمام ایمانت به باد میره.
گاهی وقتا هم همه چی خوب پیش میره، حتی مهندسی اون خونه ایرادی نداره ولی باید اون برج رو خراب کنن باچندتا انفجار و ترفندهای دیگه برج رو خراب میکنن.
فرض کن اعمال ما همه چیزش خوب و عالیه، با ایمان وخلوص نیت.
امااااا....
شیطان لعین با وسوسه هاش میاد و انسان رو به گناه دعوت میکنه و اگه غفلت بکنی و به گناه بیفتی، این گناه مثل یه دینامیت عمل میکنه و هرچی تا حالا عمل خیر انجام داده بودی، نابودش میکنه
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت43
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- زهرااااا....باز توفکر رفتی!!!
احساس کردم دستی جلوی چشمم حرکت میکنه، ازبس زل زده بودم به برج حواسم نبود.
یه مشت آروم سحر به پهلوم زد.تازه به خودم اومدم و حواسم جمع شد.
- ها...چیه...بامن بودی!
زد زیر خنده و گفت:
- مثل اینکه عاشق شدیا... مامانم چندبار صدات کرده.
شرمنده سرم رو پایین انداختم وگفتم:
- شرمنده پروانه خانم.حواسم نبود. جانم بفرمایید، درخدمت شمام
از همون لبخندای همیشگی تحویلم داد و گفت:
- حال خانواده رو می پرسیدم. خیلی وقته از مامانت خبرندارم. شنیدم عقد پسر خالت بود درسته؟
این بار از،شنیدنش ناراحت نبودم خیلی راحت گفتم:
- بله، این چند روزم درگیر مراسماتشون بودیم.
خندید و گفت:
- خداروشکر.ان شاالله همیشه سرگرم خوشی باشین ومارو یاد نکنین !!
- نه بابا ...این چه حرفیه ما همیشه به یادتون هستیم.
یهو سلاله اومد پیشم وبا ذوق گفت:
- خاله زهرا...آبجیم قراره عروس شه،منم می خوام برا عروسیش لباس لروس برا اودم بخرم.
شوکه به سحر نگاه کردم.سرش رو پایین انداخت.لپاش با شنیدن حرفای سلاله گل انداخته بود.
- ببینم سحر ،سلاله راست میگه؟؟
مامانش یه نگاه به سحر کرد و به جاش جواب داد.
- اره دخترم،دوسه روز پیش یکی از اقوام دور، اومدن خواستگاری. قراره این شب جمعه اگه خدا بخواد با خود پسره بیان.
حس غریبی،بهم دست داد.یاد حمید افتادم میدونم اگه بفهمه خیلی ناراحت میشه.
درسته مستقیم بهم نگفته،اما از رفتاراش و نگاهش متوجه میشم. سعی کردم به روی خودم نیارم.دستای سحر روگرفتم و گفتم:
- قربونت ابجی خجالتی خودم برم. تبریک میگم عزیزم.نکنه قراره اینجا جبران کنم... هوم!!
تو دلم غوغا بود، میترسم سحرو ازدست بدم. اما سحر زیاد خوشحال نبود.لبخند زورکی زد و گفت:
- ممنون زهراجون. فعلا که چیزی مشخص نیست .یه خواستگاری ساده ست. قرار نیست که با یه خواستگار اومدن....
مامانش وسط حرفش پرید و گفت:
- نمیدونم.من که از کار این دختر سر در نمیارم .توباهاش حرف بزن زهرا جان.
میگه من قصد ازدواج ندارم،بهش میگم حالا صبر کن پسره بیاد شاید خوشت اومد و قسمت شد باهم ازدواج کنین.با کلی اصرار، خانم قبول کرده شب جمعه باهم بیان. هم من، هم باباش خانواده ش رو خوب می شناسیم. اهل کارو زندگیه، خودشم نظامیه. تو سفره حلال خونواده ش بزرگ شده.
مادرش چندماهی هست که اصرار میکنه بیان.میگه پسرش خیلی وقته سحر رو میخواد.
سحر کلافه چشماش،رو بست و گفت:
- مامان جان، لطفا! اگه الانم قبول کردم به خاطر حرف شما و بابا بود.
- باشه دخترم. من که هرچی بگم تو حرف خودت رو میزنی.ان شاالله خیره. پاشم برم وسایل ناهار رو آماده کنم.
به چشمای سحر نگاه کردم، حس غریبی داشت. احساس میکنم سحر هم به حمید علاقه داره. نفسی تازه کردم گفتم :
- یه سیب رو که میندازی هوا، تا بیاد پایین هزار تا چرخ می خوره . قربونت بشم به قول خودت بسپر به خدا. هرچی خیر وصلاحته.
- همین کارو کردم زهرا. هرچی خیره برامون پیش بیاد.
لبخندی زد وگفت:
چاییت باز سر میشه ها، زود بخور منم برم به مامان کمک کنم.
چشمامو ریز کردم و با شیطنت گفتم:
-ان شاالله به زودی چایی عروسیت رو میخورم،خانم خانما....
خندید و به طرف آشپزخونه رفت.
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت44
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
سحر همراه مامانش وسایل نهار رو آماده کردن ،منم به سلاله کمک کردم اسباب بازیاشو جمع کنه.
سفره رو با کمک هم چیدیم،بعداز خوردن نهار خوشمزه ای که حسابی هم بهم مزه داد گفتم:
- دستتون درد نکنه پروانه خانم، خیلی خوشمزه بود.
- نوش جونت دخترم.
با کمک سحر سفره رو جمع کردیم و ظرف هارو شستیم.
کارمون که تموم شد، سحر چندتا چایی ریخت و باهم به هال رفتیم.
صدای گوشی سحر از اتاق میومد.
سلاله گوشی رو دست سحر داد.ابروهاش رو بالا داد وگفت
- ناشناسه!
دکمه ی پاسخ رو زد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
- الو...سلام...بله بفرمایید...به جانیاوردم...شما؟
احساس کردم گونه های سحر گل انداخت.دستپاچه گفت
- بله،بله،چ...چـــ...شم گوشی حضورتون باشه....
گوشی رو دستم داد. با چشم وابرو پرسیدم کیه؟
جوابی نداد گوشی رو گذاشتم کنار گوشم.
- بله بفرمایید!
صدای حمید توگوشم پیچید.
- سلام زهراجان، خوبی؟
-سلام داداش، ممنون تو خوبی؟
- ببینم چرا گوشی خاموشه؟ بیشتر از ده بار زنگ زدم بهت!
- شرمنده، توراه که خونه سحر میومدم، گوشی از دستم افتاد وشکست. به خلطر همین خاموشه.
باید عصر ببرم بدم تعمیر.
- عیب نداره فقط نگرانت شدم . به مامان زنگ زدم گفت خونه دوستتی. مجبور شدم شمارشون رو بگیرم بهت زنگ بزنم.
برا گوشیتم ،صبر کن باخودم میریم. یکی از دوستام توکار تعمیر موبایله.کارشم حرف نداره.
- باشه، چشم فقط به مامان بگو قراره با سحر بریم حرم
- باشه، کارتون تموم شد زنگ بزن خودم میام دنبالتون.
لبخندی زدم و به سحر نگاه کردم.
- باشه بهت زنگ میزنم
- سلام برسون،خداحافظ
-خداحافظ
تماس رو قطع کردم و گوشی رو به سحر دادم.
- شرمنده سحر جان مثل اینکه حمید چندباری به گوشیم زنگ زده، دیده جواب نمیدم نگران شده. یه ساعت پیش که با گوشیت زنگ زدم مامان شماره خونتونو نداشته مجبور شده شماره تو رو بده حمید.
احساس کردم رنگ نگاهش خاص شد وچشماش لرزید.
- نه عزیزم، اشکال نداره، پیش میاد.
میگم، یکم استراحت کنیم ساعت چهار بریم حرم.
یه ساعتی اونجا باشیم بعدش بریم گوشیتو بدیم برا تعمیر. نظرت چیه؟
- عالیه. البته حمید گفت خودم میام دنبالتون، یکی از دوستاش مغازه تعمیر موبایل داره گفت میدم به اون زودتر درستش کنه.
سحر کمی رنگش پرید و گفت :
- باشه،پس من خودم برمی گردم.شمام میرین دنبال کارتون
با تمسخر نگاه کردم و به شوخی گفتم
- خوبه...خوبه!! واسه من کلاس میاد خودم برمی گردم!!!!!
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت45
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
ساعت نزدیک چهار می شد با سحر کم کم آماده شدیم تا بریم.
مامان سحر، روی مبل نشسته بود و مشغول تماشای تلویزیون بود.
بادیدن ما بلند شد و به طرفمون اومد.
صورتش رو بوسیدم و دوباره به خاطر نهار تشکر کردم.
تا دم در بدرقه مون کرد و خداحافظی کردیم.
چون هوا خیلی گرم بود سر کوچه که رسیدیم، یه تاکسی گرفتیم و به طرف حرم حرکت کردیم.
توماشین به سحر گفتم:
- چرا نمی خواستی بیان خواستگاری؟
- نمیدونم زهرا، دلم راضی نیست. هم خانواده شون خوبه هم پسره، پسر رو قبلا توخونه یکی از فامیلامون دیدم.اما اون نیمه گمشده من نیست زهرا.
نمیدونم حرفم رو درک می کنی یانه، اما نمیتونم اون رو به عنوان همسرم انتخاب کنم.
- ای شیطون....نکنه دلت پیش یکی دیگه گیره؟؟
سکوت کرد و یه نگاهی به راننده کرد، فهمیدم نمیخواد توماشین صحبت کنیم.
دستشو آروم گرفتم ، خوب میتونستم درکش کنم، چقدر سخته به بقیه بفهمونی به یکی دیگه علاقه داری.
تا رسیدن به حرم دیگه صحبتی نکردیم.
ماشین کنار پل آهنچی نگه داشت .سحر کرایه رو حساب کرد و باهم به طرف حرم رفتیم.
- خب بگو ببینم دلت پیش کی گیر کرده؟
خندید و از جواب دادن طفره رفت.
نمیخواستم زیاد اذیتش کنم، باید خودم از زیر زبون حمید بکشم ببینم نظر قطعیش چیه.
از ضلع غربی وارد حرم حضرت معصومه سلام الله علیها شدیم.
دست به سینه گذاشتیم و به احترام خانم کمی خم شدیم. با دیدن گنبد طلایی دلم لرزدید و شروع کردم به گریه کردن، دوست دارم پرواز کنم اما حیف سنگینی جسمم نمیذاره، انگار پاهامو با زنجیر به زمین قفل کردن.
سحر هم حالش دست کمی از من نداره.
با گوشه چشم نگاهش کردم .سکوت کرده،اما معلومه داره درد ودل می کنه.
با قدم های آروم به طرف ضریح حرکت کردیم.
کفش هامون رو به امانتداری دادیم و به زیارت رفتیم.
هرقدمی که به طرف ضریح حرکت برمی داشتم احساس سبکی می کردم.
حرم امن تو کافی است هراسان شده را
مثل شه راه بده آهوی گریان شده را
دل سپردیم به آن معجزه ی چشمانت
تا که آباد کنی خانه ی ویران شده را
مِهر تو باعث خاموشی آتشـدان است
خارج از دست خلیل است ، گلستان شده را
گندم ری به تنور کرمت پخته شود
از تو داریم پس این مزرعه ی نان شده را
هرچه شد خرج حرم ارزش او بیشتر است
از طلا حرف نزن، نقره ی ایوان شده را
به درخانه ی تو بسته و وابسته شدیم
چه نیازی است به جنّت سگ دربان شده را
گر قرار است جبینش به قدومت نرسد
کافرش بیش نخوانیم مسلمان شده را
در محلّه خبر لطف تو بهتر پیچید
پخش کردند اگر قصه مهمان شده را
شدنی نیست کرم داشته باشی ، امّا
دستگیری نکنی دست به دامان شده را
پنجره ساخته ای دور ضریح کرمت
تا ببندند به آن زلف پریشان شده را
ما فقط ظاهری از اوج تو را می بینیم
گذری نیست به معراج ِ تو حیران شده را
جلوه ای کردی و زهرای پر از جذبه ی تو
تا قم آورد دل شاه خراسان شده را ۱
___________________________________________
۱.علی اکبر لطیفیان
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت46
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
با سحر نزدیک ضریح شدم. بغض توی گلوم کلافه م کرده بود. نمی تونستم جلوش رو بگیرم، از طرفی هم دوست نداشتم که سحر اشک هام رو ببینه.
سحر کنارم ایستاد به گوشه رواق اشاره کرد
- زهراجان، زیارت کردی...
انگار متوجه حالم شد وفهمید که باید تنهام بذاره.
- زیارت کردی همونجا بشین تا منم بیام.
دستامو تو صورتم گذاشتم و با سر تایید کردم از هم جدا شدیم.
به خاطر زیادی جمعیت خیلی نزدیک ضریح نرفتم یه گوشه ایستادم با چشمای اشکی دست به سینه گذاشتم.
السلام علیک یا فاطمة المعصومه
سلام خانم جان من اومدم تامثل همیشه آرومم کنی.
خانم جان، میدونم از تمام اتفاقاتی که برام افتاده خبر داری.
اومدم کمکم کنی. حال دلم خرابه
دیگه توانی نداشتم. پاهام نمی تونستن سنگینی وزنم رو تحمل کنن.
گوشه ای نشستم و سرم رو روی زانوم گذاشتم و کلی گریه کردم .
توخوته کسی از حالم خبر نداره،نمی تونم راحت گریه کنم. اما الان اومدم پیشت، می خوام خودم رو خالی کنم.
اینقدر حالم خرابه که حتی نمی دونم باید چی بگم تو این لحظه.
مگه من چه ایرادی داشتم،چرا باورهام رو خراب کرد. چرا اعتقاداتش یهو عوض شد. کاش میتونستم داد بزنم و عقده های دلم رو خالی کنم.
اشک هام چادرم رو خیس کرده بودن.
شوته هام شروع به لرزیدن کرد.
یا حضرت معصومه کاری نکن که حرف های سعید روم تأثیر بذاره،حجابم ضعفم حساب بشه. خیلی ناراحتم، دلم شکسته.
اون شب می خواستم کمکش کنم،چرا منو اینجوری شناخته بود. خانم جان، خودت شاهد بودی چطوری با حرف هاش غرورم رو شکست.
سرم رو از روی زانوهام برداشتم فقط نگاه به ضریح می کردم ،خودت کمک کن نیمه گمشده م رو پیدا کنم.
بین خانم ها، نگاهم به سحر افتاد. چشمش به ضریح بود و آروم حرف میزد .
کاش حرف دلش رو بهم می گفت.
امیدوارم سحر باحمید خوشبخت بشه روزهایی رو که من میبینم سحر وهیچ دختری نبینه.
هنوزم بغض داشتم وگرمی اشک رو روی صورتم حس می کردم .
دستهام رو روی زمین گذاشتم و به کمکشون ایستادم. به طرف محلی که قرار گذاشتیم رفتم و منتظر سحر موندم.
طولی نکشید سحر هم اومد و تو دستش دوتاکتاب زیارتنامه بود. یکیش،رو به من داد وشروع به خوندن کردیم.
نگاهی به ساعتم کردم،نزدیک چهار بود.
- سحر جان، بی زحمت گوشیت رو میدی یه زنگ به حمید بزنم.
با خوشرویی گوشیش رو از کیفش درآورد و بهم داد.
شماره حمید رو گرفتم بعداز سه،چهار بوق صداش تو گوشم پیچید.
- الو سلام داداش، خوبی؟
- سلام عزیزم.خداروشکر
- میتونی بیای دنبالمون
- اره، یه ده دقیقه دیگه کنار پل آهنچی باشین.
- باشه. میبینمت.خداحافظ.
- خداحافظ
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت47
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
کتاب دعا رو بوسیدم و به سحر گفتم:
- سحر جان کتاب دعا رو بده من بذارم توقفسه. زود بریم کفشارو بگیرسم و بریم کنار پل.
باشه ای گفت و بعداز گرفتن کفش ها، به محلی که حمید قرار بود بیاد رسیدیم.
بادیدن ماشین حمید دست سحر رو گرفتم و گفتم :
- سحر جان، ماشین اونجاس بیا بریم.
بادیدن ماشین احساس کردم دستپاچه شد،دستش رو از دستم کشید و ایستاد.
برگشتم و با تعجب گفتم:
- پس چرا نمیای؟
- زهرا..میگم که...اوووم...بهتره من دیگه باشما نیام. خودم تاکسی میگیرم میرم،مزاحم شماهم نمیشـم.
طوری که ازحرفش دلخور شده باشم جواب دادم:
- دفعه آخرت باشه میگی مزاحمم،
اینجوری بکنی دیگه یک کلامم باهات حرف نمیزنم.
- اخه.....
- آخه و اما و اگر نداریم بیا ببینم.
به شوخی قیافه حق به جانب گرفتم و گفتم:
- بعداز اینم رو حرف من حرف نمیزنی فهمیدی یانه؟ شیرفهم شد؟؟
از لحنم خنده ش گرفت و گفت
- باشه ...تسلیم
دوباره به راهمون ادامه دادیم. به ماشین که نزدیک شدیم حمید جلوی آینه دستی به موها و ته ریشش کشیدو بادیدنم دست تکون داد.
هر دو سوار ماشین شدیم و سلام دادم.
سحر مثل همیشه آروم سلام داد و حمید جوابش رو داد.
در طول مسیرمون کسی حرفی نمیزد به خاطر گریه زیاد، چشم هام قرمز شده بود و هر ارگاهی آب بینیم رو بالا میکشیدم.
- داداش دستمال کاغذی نداری؟
- داخل داشبورت رو نگاه کن ببین هست. یکی دوتا تو جعبه ش مونده بود.
داشبورت رو باز کردم اما جعبه خالی بود . با یک دستش برنون رو نگه داشت با دست دیگه ش از حیب بلوزش یه دستمال داد بهم. موقع گرفتن دستمال دستم به دستش خورد، تعجب کردم چرا اینقدر دستاش سرده. نگاهی به صورتش کردم دونه های ریز عرق رو پیشونیش بود.
- داداش!! چرا دستات این قدر سرده؟
دستپاچه نگاهی به بیرون کرد و گفت:
- چ...چیزی نیس، خب بده ببینم موبایلتو، مغازه دوستم سر این خیابونه.
فهمیدم کلافگیش به خاطر حضور سحره. این جوابشم به خاطر اینه که از،جواب دادن طفره بره.
تیکه های موبایل رو بهش دادم، کمی جلوار ماشین رو نگه داشت و موقع پیاده شدن گفت
- خیلی طول نمی کشه، شما بسینید زود برمی گردم.
رفتنش رو با چشم دنبال کردم.واقعا عاشقشم.
تو دلم قربون صدقه قد و بالاش رفتم.
الهی که به مراد دلت برسی داداش گلم.
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت48
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
هرچی باشه سحر الان تو ماشین ما میهمانه.از وقتی هم که پیشش بودم یا گریه کردم یا اعصابم خورد بوده، شاید اینجوری حس مزاحمت بهش دست بده. یکم باهاش شوخی کنم تا رسم مهمونداری رو ادا بکنم.
ده دقیقه ای میشد که حمید به مغازه دوستش رفته بود.
ماشین به قدری ساکت بود که کلافه شدم برگشتم عقب و گفتم
- سحر جان، هراز گاهی یه حرفی بزن بدونم زنده ای؟
اصلاحواسش پیش من نبود ازشیشه بیرون رو نگاه میکرد. معلومه فکرش خیلی درگیره.
دستم رو جلوی چشمش تکون دادم وگفتم:
- خانم خانما حواست کجاست عاشق شدی رفت؟؟؟
بعدبه شوخی گفتم:
اگر دیدی جوانی به شیشه ای تکیه کرده....
نذاشت بقیه شعرو بخونم از خنده هایی که عاشقش بودم بهم زد و گفت:
- توهم حالت خوب نیستا!!!! من کجا؟ عاشقی کجا؟
- رنگ رخساره خبر می دهد از سرّ درون!!!
حالا بذار اصلا این شاخ شمشاد شب جمعه با اسب سفید بیاد، شاید خوشت اومد.
کلافه دستاش روی سرش گذاشت و خم شد آرنجش رو روی زانوهاش گذاشت.
- زهرا دارم دیوونه میشم! خیلی سخته. انتخاب همسر،شناختش، هم کفو و هم اعتقاد بودن. بدجور فکرم خرابه.
نفس عمیقی کشیدم و با خنده گفتم:
- الهی قربونت بشم، براچی نگرانی؟
توکه کارت رو به خدا سپردی !
قرار نیست که تورو به اجبار عروس کنن!
یه خواستگاری ساده ست، توکل کن به خدا.ان شاالله هرچی خیره پیش بیاد
سرش رو بلند کرد و تو چشم هام مظلومانه نگاه کرد، نمیتونم بفهمم تودلش چی میگذره، شاید هم میدونم و نمی خوام به روش بیارم. ازاینکه باهام راحت نیست خودمم معذبم نمیتونم درباره حمید باهاش حرف بزنم.
- میگما این حمید چقدر دیر کرد، یه سؤال پرسیدن که این همه وقت نمیخواد.
- میخوای بیا یه زنگ بهشون بزن.
گوشی رو گرفتم و با حمیدتماس گرفتم، رد تماس داد.
- رد تماس داد،فک کنم کارش تموم شده.
گوشی رو به سحر دادم، همزمان حمید هم از مغازه دوستش بیرون اومد.
در ماشین رو باز کرد و نشست.
- شرمنده دیر شد سرش شلوغ بود.ببخشین خانم امیری، شمارم معطل کردیم.
- نه خواهش میکنم، شما ببخشید من مزاحمتون شدم.
نگاهم به حمید بود لبخند کمرنگی رولبهاش نشست و سربه زیر گفت:
- این چه حرفیه، مراحمید!
- چی شد داداش، چی گفت؟
- زهرا جان، گفت این گوشی دیگه عمر خودش رو کرده .درست کردنش فایده نداره. بذار به بابا بگم میایم یه گوشی برات میخوریم. فعلا گوشی ساده من توخونه س، از اون استفاده کن تا یه گوشی بخریم.
از این همه مهربونیش خوشحال شدم
- باشه فعلا همون گوشی ساده، کار من رو راه میندازه.
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_میم
#قسمت49
- خب زهرا جان، بیا اینم گوشی شکسته ت. اگه بیرون کاری ندارین، بریم خونه.
- نه داداش، کار خاصی نداریم بریم.
باشه ای گفت و به طرف خونه حرکت کردیم .تا به مقصد برسیم،نگاهی به تیکه های گوشیم کردم انگار اونم همدرد منه.
این گوشی از خیلی وقت همراهم بود، اما انگار اونم تاب شنیدن حرف های سعید رو نداشت.
امروز چه روز عجیب و پر دردسری بود.حرف های سعید، عذرخواهی اون پسر، بااینکه تقصیر من بود ولی اون عذرخواهی کرد. قضیه خواستگاری سحر و...
نزدیک خونه سحرینا شدیم.موقع پیاده شدن تعارف کرد بریم داخل، تشکری کردیم و قبل از حرکت گفتم:
- نگران نباش.هرچی شد بهم خبر بده.
لبخندی زد و گفت:
- باشه حتما، دعام کن.
بعداز رفتن سحر، حمید پرسید:
- اتفاقی افتاده؟به نظر ناراحت میومدن؟
نباید بذارم از موضوع باخبر شه، باید فکر کنم ببینم چطور قضیه رو مطرح کنم.خودم رو بی اهمیت نشون دادم و گفتم:
- مگه قراره اتفاقی بیفته؟
فهمید دارم چیزی رو ازش پنهان میکنم،
بیشتر از این سؤال و پرسش رو ادامه نداد. شونه هاش رو بالا داد وگفت
- نه! همینجوری پرسیدم.
ماشین رو نزدیک خونه نگه داشت .پیاده شدم وبادیدن زینب که زنگ خونه رو میزد به طرفش رفتم.
- سلام زینب جون خوبی؟
باشنیدن صدام به طرفم برگشت و با خوشحالی گفت:
- سلام عزیزم، ممنون شماخوبین؟
اومدم ظرف های غذا رو بدم. شرمنده ازبس درگیر جمع کردن وسایل خونه بودیم دیر شد.
- خواهش میکنم گلم ،این چه حرفیه. بده من خسته میشی!
با یه دستم ظرفهارو گرفتم با یه دست دیگم،کلید رو از کیفم در آوردم و دَر رو باز کردم.
- بیا تو عزیزم
- نه ممنون زهراجون، باید برم امشب مهمون داریم.
- باشه عزیزم، هر طور راحتی. ولی هرموقع دستتون خالی شد تشریف بیارین خوشحال میشیم.
- چشم ان شاالله، با اجازه. به مادر سلام برسون
- بزرگیتو میرسونم.به سلامت.
بارفتن زینب حمید که مشغول صحبت کردن با گوشیش بود نزدیکم شد هردو وارد خونه شدیم.
مامان طبق معمول تو آشپزخونه، مشغول آشپزی بود سلامی کردیم و به طرفمون برگشت و جوابمون رو با خوشرویی داد.
- خوش گذشت زهرا جان؟ من اومدم مهمون، اونوقت تو میری بیرون؟
صدای خانم جون بود. خوشحال از شنیدن صداش به پست سرم نگاه کردم و بغلش کردم.
- شرمنده کارم واحب بود. با اینکه صبح دیدمتون، دلم براتون تنگ شده بود. خانم جون کاش بیاین پیش ما زندگی کنین.
از بغلش جدا شدم و حمید هم حوله ش رو روی دوشش انداخته بود می خواست دوش بگیره. نگاهی با خانم جون کرد و گفت:
- بابا ما هم آدمیما.
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞