eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - آقای فلاح...خواهش میکنم، ولش کنین بذارین بره . حمید از عصبانیت چشماش سرخ شده بود هنوزم یقه ش رو ول نکرده بود ، میخواست بت مشت تو صورت پسره بزنه که باحرف سحر دستاش شل شد و مشتش رو آورد پایین.از حرص یه لگد محکم به لاستیک ماشینش زد و با صدای بلند داد زد : - گمشو تا نزدم لهت کنم. بی غیرت. پسره از ترس قالب تهی کرده بود...رنگش پریده بود... با ترس و لرز سریع تو ماشینش نشست و پاشو رو پدال گاز گذاشت و از ما دور شد. حمید هنوزم با عصبانیت به ماشین پسره نگاه می‌کرد باورم نمی‌شد اینجوری غیرتی بشه. نزدیک ما که رسید سرشو پایین انداخت . سحر که تا الان حمید رو اینجوری ندیده بوداول ترسیده بودامابعد تشکری کرد و گفت - مـ...مم..ممنونم ببخشید که باعث دردسرتون شدم. نصف مسیرو دنبالم بود هرچی گفتم مزاحم نشید اصلا گوشش بدهکار نبود. خداخیرتون بده. خدا شمارو رسوند. حمید که حس یه قهرمان رو داشت دستشو لای موهاش کرد و همینطور که نگاهش به زمین بود لبخندی زد وگفت: - کاری نکردم...وظیفه س . ببخشید اگه ترسوندمتون ...از اولم نمیخواستم بزنمش فقط خواستم ادب شه تا بعد این مزاحم هیچ دختری، خصوصا دختر چادری نشه. اگه بازم کسی مزاحمتون شد رو من حساب کنین. روی دوستای زهرا هم مثل خودش غیرت داریم. منم نیشم باز بود و یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کردم و گفتم: - خان داداش روی دوستای زهرا یا روی دوستش!!!! سحر از خجالت سرشو پایین انداخت و حمید یه چشم غره بهم رفت که تا تهش خوندم. اوضاع اصلا خوب نبود ، باید یه جور جمعش می کردم. سحرو هل دادم جلو و گفتم: - خب دیگه سحر بریم خیلی دیرمون شد . قدم از قدم برنداشته بودیم که باحرفش میخکوب شدم! - نیازی نیس خودم میرسونمتون این محله خلوته.خوب نیس دوتا دختر تنها برن. برین تو ماشین بشینین. زودتر از ما به طرف ماشین رفت. سحر با چشم و ابرو اشاره کرد و زیر لب گفت : بیخیال خودمون بریم زهرا، من خجالت میکشم . آروم به پهلوش زدم وگفتم : سحر جان حرف نزن...مثل اینکه مجبوریم و چاره دیگه ای نداریم تو حمید رو نمی‌شناسی وقتی غیرتی بشه هیچ‌کس نمیتونه رو حرفش حرف بزنه! دست سحرو گرفتم و به طرف ماشین رفتیم. حمید از پشت شیشه ماشین نگاهمون می کرد. میدونستم داره به چی فکر می ‌کنه... نگران بود نکنه دوباره یکی مزاحم بشه ... ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ هردو توماشین نشستیم در طول مسیرمون تا پاساژ، کسی حرفی نمیزد. یه نگاه به حمید کردم خیلی خوبه که مردای خانواده م، روی ناموسشون غیرت دارن.اینم به خاطر لقمه حلاله... ماشین رو کنار یکی از پاساژها نگه داشت، پیاده شدیم و خداحافظی کردیم. هرچند حمید اصرار داشت بمونه تا کارمون تموم شه، خودش مارو برسونه. اما با تماس بابا مجبور شد بره. قبل رفتن تاکید کرد کارمون تموم شد باهاش تماس بگیرم. باسحر راهی یکی از پاساژها شدیم. - خب سحری اینم پاساژ،چی میخوای خرید کنی؟ - هفته بعد عروسی دخترداییمه دنبال یه لباس پوشیده و شیکم. نمی خوام فکر کنن مذهبیا به لباسشون اهمیت نمیدن.هرچند که دلم نمیخواست برم ولی مامان میگه زشته نیای. - انتهای پاساژ چندتا مغازه لباس مجلسی هست.کاراشون شیک و پوشیده س. بریم به اونا سر بزنیم. دستش رو گرفتم و به طرف مغازه موردنظرم رفتیم ازش پرسیدم: - مگه مراسمشون مختلطه؟ - نه بابا،داییم از این کارا خوشش نمیاد....ولی خب مراسمشون بزن وبرقصه...توهم که منو میشناسی خوشم نمیاد از این جور مراسما. - اتفاقا منم دوست ندارم.به قول یکی از اساتیدمون که میگفت: اگه میخوای بدونی از مراسمی که میگیری خدا راضیه ،ببین امام زمان تو اون مراسم شرکت میکنه یانه! خیلیا میگن یه شب که هزار شب نمیشه، ولی باید بدونیم خدا تو همون یه شب مارو امتحان میکنه. والا بقیه شبها که همیشه تکرار میشه. - ماهم قراره موقع شام بریم که خبری از بزن وبرقص نیس. هم تبریک میگیم بعد شامم کادو رو میدیم و برمی گردیم. - داییت ناراحت نمیشه تومراسم نمیمونین؟ - نه بابا، کل فامیل میدونن ما تو این مراسما شرکت نمیکنیم.به اعتقاداتمون احترام میذارن. - من قبلا برا مراسم زهره از یه مغازه لباس خدیدن یادته باهم رفتیم؟ -اره.حالا یادم اومد بریم به اونم سر بزنیم خدا کنه داشته باشه. نزدیک لباس فروشی مورد نظرمون شدیم. - خودشه سحر...واااااای خدای من چه نازه. یه پیراهن پوشیده با دامن سفید بلند که روش حریره. بالاتنه هم سفیده با گلهای ریز صورتی، که روش نگین کاری شده. - خیلی خوشگله!!! ولی به نظرم گرون باشه ها. - حالابیابریم اول قیمتش رو میپرسیم. اگه مناسب بود میخریم. خدا رو چه دیدی شاید به زودی عروس شدی و برا مراسم خواستگاری و بله برونت پوشیدی!! یه مشتی به شونم زدو گفت: - کوفت، اول برا خودت نسخه بپیچ بعدبرا من.ببینم نگفتی اونروز خانم جون چیکارت داشت؟ پوفی کردم و گفتم حالا بریم داخل تکلیف این لباس رو مشخص کنیم برات مفصل میگم. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ داخل مغازه که شدیم یه خانم میانسال محجبه پشت میز نشسته بود، بادیدن ما از روی صندلی بلند شد و باخوشرویی سلام کرد - سلام،خیلی خوش اومدین درخدمتم - سلام،خسته نباشین. قیمت پیراهنی که پشت ویترین گذاشتین چنده؟ - این کار یکی از پروفروشترین کارامونه. تن خوریش حرف نداره.اتفاقا دختر خودمم یه نمونش رو برا خودش برداشته. قیمتش تقریبا پونصده ولی برا شما با تخفیف چهارصدو پنجاه میدم. یه نگاه به سحر کردم و آروم پرسیدم: - نظرت چیه ؟به نظرم قیمتش خوبه. - خوب که هست ولی به نظرت نیازه برای یه شب اینهمه بدم؟ - باز خودت میدونی ولی خوب فقط یه شب که نیست. مراسمات دیگه هم میشه پوشید. - امکان پروو هست. - بله عزیزم، الان میارم خدمتتون. تشکری کردم و منتظر لباس شدیم . فروشنده از توی رگالها لباس مورد نظرمونو آورد دادبه دست سحر. راهنماییمون کرد به اتاق پرو... خیلی دلم میخواست زود سحر رو تو اون لباس ببینم چون هم خوشگله هم قد بلنده. مطمئنم با پوشیدن این لباس زیباییش چندبرابر میشه. در اتاق پروو رو زدم. - کمک نمیخوای ؟ درو بازکرد و ازم خواست زیپ پشتش رو بکشم.به طرفم برگشت: - نظرت چیه خوبه؟ چشمام برقی زد با ذوق گفتم: - محشرررره سحر، حرف نداره. - باشه پس همینو برمی دارم .بی زحمت کمک کن درش بیارم. باشه ای گفتم و کمکش کردم لباس رو درآوردو تحویل فروشنده دادیم تا آماده ش کنه. سحر کارتشو به خانم فروشنده داد و رمزش رو گفت. چندباری کارت کشید اما کمبود موجودی داشت. - خانمی موجودی کارتتون کافی نیس صدتومان کمه.کارت دیگه ای دارین. سحربه من نگاه کردو انگار یه چیزی تازه یادش بیاد گفت : - وای یادم رفت بابا اون یکی اونیکی کارتم واریز کرده. حالا چیکار کنم. یه فکری به ذهنم رسید. - خب کاری نداره که،بذار به حمید زنگ بزنم واریز کنه - نه...نه..امروز به قدر کافی دردسر دادم زشته. بذار به بابا زنگ بزنم چندباری زنگ زد اما باباش جواب نداد. بی اعتنا به حرفش گوشی رو از کیفم درآوردم و شماره حمید رو گرفتم بوق سوم نزده بود که جواب داد: - سلام جانم زهرا کارتون تموم شد؟ - سلام دادش... نه هنوز راستش یه لباس برا سحر پسند کردیم اشتباهی کارتشو آورده موجودیش کافی نیست. تو داری واریز بزنی؟ - آره...آره چقدر بریزم؟ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - دستت درد نکنه،الان شماره کارت رو میفرستم. شماره کارت سحر رو زود فرستادم حمید کمتر پنج دقیقه واریز زد. کارت رو دوباره به فروشنده دادیم بعداز تموم شدن کارها از مغازه بیرون اومدیم واز مغازه شال و روسری یه شال همرنگ لباس خریدیم و به طرف خروجی پاساژ رفتیم. زنگ زدم حمید تا بیاد دنبالمون. به سحر گفتم : - مبارکت باشه عزیزم ان شاالله توعروسیت بپوشی. - ممنون زهراجون ببخش، باعث زحمت تو و اقای فلاح شدم. - نیازی به عذرخواهی نیس،دوست همینجاها به درد می خوره. - ممنون گلم...حالا بگو ببینم خانم جون چی گفت: -هیچی،سعید ازش خواسته بود ازمن حلالیت بگیره.چون آقا قراره بره خواستگاری!! یه لحظه وایساد و به طرفم برگشت. از تعجب چشماش گرد شد و گفت: - جدی میگی؟؟؟اصلا باورم نمیشه... عجب آدمیه، به همین راحتی اون هم عشق و علاقه رفت؟!! آهی کشیدم و چشمام پر اشک شد احساس تپش قلب داشتم به سحر گفتم: - اینا همش فیلم بازی کردنه...کسی که عاشق باشه، اینکارو نمیکنه...خداروشکر تاحدودی تونستم با این قضیه کنار بیام و کم کم دارم فراموش می کنم. فقط تنها چیزی که اذیتم میکنه اینه که مامان میگه باید پنجشنبه مراسم عقدش شرکت کنم.راه فراری هم ندارم - به نظرم حق با مادرته، چون اگه نری فکر میکنن از روی حسادته. - اره مثل اینکه چاره ای نیس. صدای بوق ماشین باعث شد برگردم. - حمیده...بریم سوار شیم.به طرف ماشین رفتیم.هردو سلام کردیم و سوار شدیم سحر به خاطر واریز پول کلی از حمید تشکر کرد. سحر رو پیاده کردیم و به طرف خونه حرکت کردیم.بوی قیمه از حیاط میومد از پله ها بالارفتیم و در ورودی رو باز کردم.به مامان که مشغول آشپزی بود، سلام کردم و جوابم رو داد...به سینی روی اپن اشاره کردم و گفتم: - این غذا براکیه مامان؟ - برا همسایه جدیده به جای راضیه خانومینا اومدن، ریختم. صبح که شما رفتین اثاث آوردن و از صبح مادر و دختر مشغول کارن. یکی دوبار چایی دم کردم بردم.بنده های خدا کلی خوشحال شدن. بابات گفت شام زیاد بپزم برا اوناهم ببریم ،بالاخره همسایه هم حقوقی به گردن ما داره. چشمی گفتم و بدون اینکه لباسم رو دربیارم به خونه همسایه رفتم. سینی رو بایه دست گرفتم و با دست دیگم زنگشون رو زدم .طولی نکشید صدای یه دختر اومد. - کیه...اومدم در رو باز کرد با دیدن من که سینی غذا تو دستم بود جاخورد. سلام دادم و خودم رو معرفی کردم. زود سینی رو از دستم گرفت و باخوشرویی سلام داد...تعارفم کرد برم داخل...هرچی گفتم مزاحم نمیشم قبول نکرد.یه نگاه به حیاط کردم. بعضی از وسایلها هنوز توحیاط مونده.باهم به خونه رفتیم.در ورودی رو باز کرد. - بفرمایید...ببخشین اینجا نامرتبه از صبح من و حاج خانم مشغولیم ولی باز کلی کار مونده. سینی رو به آشپزخانه برد و منم همراهش رفتم.مادرش یه خانم تقریبا ۶۰ساله به نظر میومد سلامی کردم و گفتم - سلام حاج خانم... من زهرام دختر معصومه خانم همسایه ی دو خونه تا بالاتر از شما. - سلام مادر...بله...بله شناختم خدا خیرشون بده امروز خیلی زحمت دادیم. + خواهش میکنم چه زحمتی. مامان هرهمسایه ای بیاد همینکارو میکنه .میگه باید هوای همسایه رو داشت. دخترش که هنوز اسمشو نمیدونم ،سه تاچایی برامون ریخت و روی میز ناهار خوری گذاشت و کنارمون نشست و گفت: - ماشاالله چه بویی داره غذای مامانت زهراجان. صدای گوشی موبایل که روی اپن بود صحبتمون رو قطع کرد، حاج خانم گفت - زینب جان بی زحمت گوشی منو بیار. پس اسمش زینبه.نگاهی به گوشی کرد و با ذوق گفت: - ماماااان...داداش علیه حاج خانم باشنیدن اسم پسرش قربون صدقه ش رفت و بعداز گرفتن گوشی دکمه پاسخ رو زد. - سلام علی جان خوبی مادر؟ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - سلام علی جان خوبی مادر؟ - سلامت باشی پسرم... همه خوبیم ...باباتم رفته بیرون با نرگس الانه که دیگه پیداشون شه. -توکی میای؟کارای انتقالیت تموم نشد؟همه دلتنگتیم. - جدی میگی خداروشکر منتظرتیم - باشه عزیزم برو به کارت برس خداحافظ بعداز قطع کردن تماس زینب پرسید: -مامان علی کی میاد - گفت کاراش تموم شده اگه هدا بخواد نیمه شعبان اینجاست - این که عااااالیه، چه خوب که باز دور همیم. حاج خانم روبه من گفت: - دخترم قدمت خیر بوده. بالاخره پسرم بعداز چندماه میاد پیشمون. لبخندی زدم وگفتم : - خداروشکر.به سلامتی چشماش پراشک شد وبا گوشه روسری اشکشو پاک کرد معلومه خیلی دوستش داره .زینب گفت: -زهراجان چاییت هم که سرد شد بده عوضش کنم .اینقدر از تماس علی خوشحالم که یادم رفت قند بیارم. - ممنون عزیزم، نیازی نیس همینم خوبه خیلی داغ نمیخورم. نصف چایی رو خورده بودم، که صدای باز شدن در حیاط اومد. هراسون بلند شدم... چادرم رو مرتب کردم. صدای یاالله مردی مسن اومد...کنار آشپزخونه که رسید تو دستش دوتا نون سنگک داشت. یه دختر هفت،هشت ساله بعد از حاج آقا اومد که چادر دانشجویی سر کرده بود. سربه زیر سلامی کردم و جوابم رو دادن. - سلام باباجان، بشین راحت باش زینب وحاج خانم هم به احترامش بلند شدن. زینب نون سنگک هارو از حاج آقا گرفت و داخل کیسه نون میذاشت که حاج اقا گفت: - زینب جان بابا یکی از نونها رو بده دوستت ببره از تعارفش تشکری کردم وگفتم: - نه ممنون توخونه داریم نوش جونتون. با اجازه تون رفع زحمت کنم. مادر منتظره. با یه خداحافظی کوتاه به طرف حیاط رفتم زینب تا دم در بدرقه م کرد و به خونه برگشتم. موقع خوردن شام مامان گفت: - زهراجان برا مراسم پس فردا لباس لازم داری؟ -نه مامان.یه عقد ساده س.لباسای قبلیم خوبه همونارو میپوشم . بعداز تموم شدن شام و شستن ظرفا شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم. بالاخره روز عقد رسید .اصلا حوصله مراسم رو ندارم. مامان از صبح برای کمک به خاله رفته، چندباری هم تماس گرفت که منم برم اما هربار یه بهونه ای آوردم و نرفتم . ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ بعد از آخرین تماس مامان، تنها وبی حوصله روی مبل نشستم،تا حمید و بابا بیان بریم عقد. هنوز دو ساعتی مونده تاشروع مراسم. تو خونه احساس خفگی دارم بی حوصله سمت آشپزخونه رفتم ،یه لیوان آب خوردم و برای عوض شدن حال و هوام به سمت حیاط رفتم. امروز برعکس دل من هوا خیلی خوبه.آروم از پله ها پایین رفتم و کنار حوض نشستم . دستمو داخل آب حوض بردم. چه قدر زلالی.کاش دل منم مثل تو زلال بود... بغض بدی به گلوم چنگ میزد.رو به آسمون نگاه کردم. خدایا خودت آرومم کن. غیر از تو کسی رو ندارم. کسی توخونه نبود راحت میتونستم گریه کنم تا کمی آروم بشم. نیم ساعتی می شد کنار حوض نشسته بودم و به آب نگاه می کردم .صدای چرخیدن کلید تو قفل در از فکر و خیال بیرونم آورد. بابا به همراه حمید که یه جعبه ی شیرینی دستش بود داخل اومدن. بلند شدم و سلامی کردم...جوابم رو دادن . شیرینی رو از حمید گرفتم ...باهم به طرف خونه رفتیم. بابا و حمید نیم ساعتی کشید تا دوش گرفتن و آماده رفتن شدیم. کمی جلوی آیینه به خودم نگاه کردم...چقدر رنگم پریده.زیر چشمم گود افتاده.کمی هم لاغر شدم. چیکار کردی باخودت زهرا...واقعا ارزشش رو داره؟ اون الان به فکر عشق جدیدشه. مگه قرار نبود خودتو بسپری دست خدا.کاش خانم جون اینجا بود. حمید از پله ها پایین اومد. - آماده ای بریم؟ - اره بریم هر سه سوار ماشین شدیم احساس می کردم به مجلس عزا میرم .چندباری نفس عمیق کشیدم... سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم وچشمام رو بستم. ماشین جلوی در خونه عروس نگه داشت.بی میل از ماشین پیاده شدم. پشت سر،حمید وبابا داخل رفتیم . چه قدر شلوغه. اینا که اینهمه برا یه عقد ساده مهمون دعوت کردن براعروسی چیکار میکنن. حیاط رو چراغونی کردن و بچه ها مشغول بازی و شلوغ کردن بودن. با ورود ما یه خانم سی ساله با صورت آرایش کرده به طرفمون اومد و تعارف کرد به اتاق مورد نظر. آقایون طبقه پایین بودن وخانم ها طبقه بالا. ای بابایینا جداشدم و از،پله ها بالا رفتم. باچشم دنبال مامان وخاله گشتم . بالاخره از بین خانمها مامان رو دیدم و به طرفش رفتم . - سلام مامان خوبی، خسته نباشین. - سلام عزیزم .درمونده نباشی.خاله ت خیلی ناراحت بود میگفت چرا زودتر نیومد. برو از دلش دربیار تواتاق بغلیه. باشه ای گفتم و به اتاق مورد نظر رفتم. خاله با دیدنم به طرفم اومد وبغلم کرد...چشماش پراشک شد منم حالم گرفته بود. به زور لبخندی زدم و صورتشو بوسیدم.خاله دستم رو گرفت و به طرف عروسش برد. - زهرا جان این مهساست، عروسم. مهسا تقریبا قدش متوسط و چشم وابروش مشکی بود. بادیدنم لبخند زورکی زد و از روی مبل بلند شد.باهم دست دادیم و روبوسی کردیم . - سلام عزیزم تبریک میگم،ان شاالله خوشبخت بشین. با ناز وعشوه جواب داد: - ممنونم عزیزم. زهراجون هستین درسته؟ذکر خیرتون همیشه بوده .سعیدجاان خیلی ازتون تعریف کرده .ان شاالله قسمت خودت. جان رو چنان با تاکید گفت یه لحظه حالت تهوع بهم دست داد.لبخند زورکی زدم و با گفتن ممنونم ازش جدا شدم وبه طرف جمع رفتم. بیرون اتاق زهره و خاله و مامان وبقیه فامیل دور هم جمع بودن.با چشم دنبال خانم جون گشتم... کنار یه خانمی پنجاه ساله نشسته بودمشغول صحبت بودن به طرفشون رفتم. - سلام خانم جون، خوبین - سلام دختر نازم، چه قدر دیر کردی مادر. - ببخشین توخونه کار داشتم. دستاشو گرفتم وبوسیدم... از زیر عینکش یه نگاه به چشمام کرد مطمئنم تا تهش رو خوند دستش رو روی دستم گڋاشت و در گوشم گفت : -صبر کن دخترم ،صبر.میدونم سخته. مطمئنم یه خیری هست. خانمی که کنار خانم جون بود با اجازه ای گفت و از ما دور شد. - یه چیز بگم ناراحت نمیشین،اصلا از این دختره خوشم نمیاد. حس خوبی بهش ندارم - اینجوری نگو دخترم. بعداین قراره جزئی از خونواده ما باشه.سعی کن آرامشتو حفظ کنی. بغض داشتم. دلم می خواست داد بزنم. اما نباید خودم رو پیش اون دختره ضعیف نشون بدم. یه ربعی می شد نشسته بودیم،که یه خانم احتمالا مامان مهسا بود با خوشحالی گفت عاقد اومد، خانما لطفا حجاب داشته باشین که اقایون می خوان بیان بالا. چشمم به در بود اول عاقد اومد...بعدش حاج احمد و بابا به همراه بابای مهسا و سعید وارد شدن. سعید کت و شلوار مشکی با یه بلوز سفید پوشیده بود. موقع ورود، یه لحظه چشمش به من افتاد. دستپاچه شد وسریع به طرف اتاق عقد رفت.پست سرش چند نفر ازآقایون که احتمالا از فامیلای مهسا بودن وارد شدن . خانم جون دستم رو گرفت و اشاره کرد به اتاق عقد بریم . مهسا و سعید کنار هم نشسته بودن و آروم صحبت می کردن و می خندیدن. با دیدنم سعید یه لحظه لبخند روی لبش خشک شد.نگاه ازش گرفتم و دورتر از همه گوشه اتاق جایی که نگاهم به عروس وداماد نیفته وایسادم . مامان و خاله کنارسعید وایساده بودن .👇👇👇
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ مهسا با طمانیه و مکث کوتاهی جواب داد _ با اجازه بزرگترها بله برق شادی تو چشمهای سعید دیدنی بود بدون لحظه ای درنگ به تنها کلمه ی بله اکتفا کرد. صدای دست زدن و کل کشیدن خانومهای مجلس بلندشد قلبم گرومپ گرومپ به دیوار سینه م میکوبید سعید با اجازه ای گفت و انگشتر حلقه رو برداشت به دست مهسا نزدیک کرد دست مهسا رو گرفت فشاری داد و انگشترو فرو کرد به انگشت وسط دست چپش خاله مریم یه نیم ست کادو داد وبعداز روبوسی با عروس و داماد کنار رفت... خانم جون بعداز خاله جلو رفت یه النگو برا مهسا خریده بودکه هدیه عقدش بده اونو به دست مهسا داد و صورتشو بوسید و تبریک گفت. مامانم پشت سر خانم جون، بعداز تبریک گفتن یه پلاک طلا به دست مهسا داد باهردو روبوسی کرد . بقیه فامیل یکی یکی تبریک گفتن و کادوهاشون رو دادن. زهره بعداز تبریک به طرفم اومد و بغلم کرد.چشماش اشکی بود طوری که کسی نشنوه توگوشم گفت: - دلم میخواست توعروس خانوادمون باشی. کاش به جای مهسا تو پیش سعید نشسته بودی. لبخند کمرنگی زدم و گفتم: - قسمت هم نبودیم ان شاالله خوشبخت بشن خیلی به هم میان. آهی کشید و به طرف خاله رفت . مامان پیشم اومد،معلوم بود لبخندش ظاهریه واز ته دل نیست.برا اینکه آروم شه دستش رو گرفتم وگفتم: - مامان ناراحت نباش. حتما یه خیری بوده.خانم جون همیشه میگه اگه خدا یه نعمتی رو ازت بگیره مطمئنن یکی بهترش رو میده.باش شنیدن حرفم، به گفتن ان شاالله اکتفا کرد. حواسم یه لحظه پیش سعید رفت. با چشم اطرافش رو نگاه میکرد،انگار دنبال کسیه. تا به من رسید نگاهش یه لحظه روم قفل شد. سرم رو پایین انداختم فکر نکنه هنوزم میخوامش. احساس سنگینی نگاهش هنوز رومه.دنبال راه فرار بودم. خداروشکر مامان مهسا گفت: -خانوما، لطفا بفرماییدبیرون تا عکاس چندتا عکس از عروس و داماد بگیره. منم از خدا خواسته به دنبال بقیه خانما از اتاق خارج شدم. عاقد و بقیه آقایون به طبقه پایین رفته بودن.دوباره کنار خانم جون روی مبل نشستم.یه ربعی می شد که عکاس داخل بود، بالاخره دراتاق باز شد و سعید ومهسا بیرون اومدن. مهسا سعیدرو تا دم در بدرقه کردتا به طبقه پایین بره. بعد از رفتن سعید با خوشحالی به جمع فامیلای خودش رفت و دخترا دوره ش کردن. نیم ساعتی نگذشته بود حمید و سعید به همراه چندتا پسرای فامیل غذاهارو بالا آوردن و تحویل خانما دادن. همه سر سفره نشستن و مشغول خوردن شدن. اصلا میل به خوردن ندارم... با غذام بازی میکردم خانم جون که حواسش به من بود. اشاره کرد و گفت: - غذاتوبخور مادر،خیلی ضعیف شدی! چشمی گفتم و بی میل چند قاشق خوردم. سفره رو به کمک خانما جمع کردیم. سمت سرویس رفتم تا آبی به دست و صورتم بزنم و کمی سرحال شم.نزدیک یکی از اتاقها که شدم صدای مهسا روشنیدم، با یه نفر بحث می کرد. دلم نمی خواست گوش کنم چون تجسس اصلا کار خوبی نیس و خدا هم دوست نداره.بی خیال به صحبتای مهسا طرف سرویس رفتم کمی به خودم تو ایینه نگاه کردم. چند مشت آب به صورتم زدم کمی حالم بهتر شد. از سرویس بیرون اومدم وموقع رفتن به حال دوباره صدای مهسا حواسمو پرت کرد انگار با کسی دعواش شده خواستم بیخیال رد شم اما باحرفی که زد همونجا خشکم زد. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - ببین پوریا من الان نمیتونم زیاد حرف بزنم،کلی مهمون تو خونس. به خاطر تو مجبور شدم بااین پسره ازدواج کنم. بذار چند روز بگذره،خودم باهات هماهنگ میشم همدیگرو می بینیم فعلا باهام تماس نگیر،سعید اکثرا پیشمه. الانم چون کسب حواسش نیس اومدم اتاق بهت زنگ زدم. - بس کن پوریا، وقت ندارم فعلا خداحافظ. باور نمیشه مهسا همچین دختری باشه و این انتخاب سعید باشه...حالا باید چیکار کنم به کی بگم ...به سعید بگم یا کس دیگه ... یریع قبل ازاینکه مهسا من رو ببینه رفتم کنار خانم جون نشستم. فکرم درگیر حرفای مهساست. نمیتونم یه جا بشینم. به مامان اطلاع دادم که میرم حیاط، حال وهوام عوض شه. از پله ها پایین رفتم خدارو شکر کسی تو راه پله نبود. باید یه راه حلی پیدا کنم درسته که از سعید دلخورم اما نباید بذارم زندگیش خراب شه. بالاخره خون فامیلی تو رگهامونه بذارم. همینجور شروع به قدم زدن تو حیاط کردم. _زهراااا باشنیدن صدای سعید یه لحظه خشکم زد... دست و پام یخ کرد...نگاهم رو ازش گرفتم...حالا باید چیکار کنم نکنه اگه بگم فکر ناجوری درباره من بکنه...توهمین فکرا بودم که سعید نزدیکم شد و گفت -ممنون که اومدی،اصلا فکرشو نمی کردم بیای مراسم عقد خیلی خوشحالم کردی باخودم گفتم من که به خاطر تو نیومدم فقط به خاطر خانواده ها اومدم خیلی خشک و رسمی جوابشو دادم - اگه اصرار مامان نبود مطمئن باش نمیومدم فقط ....راستش میخوام یه چیزی بگم اما... نمیدونم گفتنش درسته یانه سعید کنجکاو نگاهم کرد و گفت -اره، بگو راحت باش -تومهسارو چقدر میشناسی؟ -خب دوساله دانشگاه همکلاسیم دختر خوبیه، چندماهی هست زیر نظر گرفتمش چطور؟ -اووو....ممم راستش میخوام یه مطلبی رو بهت بگم...چند دقیقه پیش که رفته بودم سرویس، از اتاق صدای مهسارو شنیدم که داشت تلفتی بایه پسری به اسم پوریا صحبت.... سعید حرفمو قطع کرد و با کنایه و تمسخر گفت: - خواهش میکنم بس کن زهرا من مهسارو خوب میشناسم اهل این کارا نیس، فکر نمیکردم همچین دختری باشی که به خاطر خودت بخوای مراسممو خراب کنی -ولی تو داری اشتباه میکنی...من... ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ باعصبانیتی که توصداش موج میزد حرفمو قطع کرد، انگشتشو به علامت تهدید به طرفم گرفت و گفت: - چیه میخوای به خاطر حرفای اون شب تلافی کنی، ببین درسته دخترخالمی، اما اجازه نمیدم پشت سر زنم اینجوری حرف بزنی،چرا فکر میکنی فقط خودت خوبی... بهتره این حرفارو همینجا خاکش کنی و یه سنگ روش بذاری، اگه از کس دیگه بشنوم اونوقت حرمت فامیلی رو میذارم کنار و چشممو میبندم و دهنمو باز میکنم،اینو بفهم. هه...منو باش فکر کردم اومدی برای تبریک گفتن نگو اومدی برا به هم زدن مراسم، حواست باشه نمی خوام مهسا من و تو رو اینجا باهم ببینه پس بهتر دیگه دورو برم نباشی. باشنیدن این حرفش زانوهام لرزید...کاش اصلا بهش نمی گفتم...بغض کردم...چشمام پراشک شد...چطور باخودم فکر کردم که سعید حرفامو باور میکنه... احساس کردم خون به مغزم نمیرسه دستم رو مشت کردم و با تموم حرصی که داشتم گفتم : -متاسفم برات، یعنی من رو اینجوری شناختی؟فکر کردی کی هستی که به خودت اجازه میدی با من اینجوری حرف بزنی ، منو باش دلم به حالت سوخت، خواستم بدبخت نشی. برو هر غلطی دلت می خواد بکن.اشتباه من این بود، همون موقع که اومدی خواستگاری وگفتی همه چیزو به گردن بگیرم،نباید قبول می کردم. خواستم در حقت خواهری کنم.اما اینو بدون دنیا همیشه رو یه پاشنه نمی چرخه آقااا سعید. میتونستم بهت نگم اما انسانیت این اجازه رو بهم نداد. یه قدم جلوتر اومد، زیر نور چراغ می تونستم عصبانیت رو تو صورتش ببینم. کمی ترسیدم، تا حالا اینجوری ندیده بودمش. - برای آخرین بار بهت می گم زهرا... باصدای مهسا حرفش رو قطع کرد. مهسا با دیدن ما دونفر پیش هم اخم ریزی کرد اما به روی خودش نیاورد. -سعیدجان، عزیزم... اینجا چیکار میکنی. فیلمبردار میگه چندتا عکس و فیلم دیگه هم بگیریم. عصبانیتش با دیدن مهسا فروکش کرد نمی خواست شک کنه بهمون. روشو از من برگردوند و با خوشرویی به مهسا گفت: -چشم عزیزم الان میام با رفتن مهسا دوباره به طرفم برگشت و با حرص گفت: -بار اخره که میگم زهرا این چرندیات رو دیگه نشنوم، حالا میفهمم تو اون زهرایی که من میشناختم نیستی. یه آدم حسود و کینه ای که.... منتظر بقیه حرفاش نموندم...دلم بدجور شکسته بود،سریع چادرمو جمع کردم و رفتم پیش بقیه وتااخر مراسم سرم پایین بود و با هیچ کس حرف نزدم. یاد حدیثی افتادم الإمامُ عليٌّ عليه السلام :عَينُ المُحِبّ عَمِيَةٌ عن مَعايِبِ المَحبوبِ ، و اُذُنُه صَمّاءُ عَن قُبْحِ مَساوِيهِ "۱" امام على عليه السلام :چشم عاشق از ديدن عيبهاى معشوق كور است و گوش او از شنيدن زشتيهايش كر. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 _______________________________________ ۱.[غرر الحكم : 6314 .] .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ ساعت دوازده شبه،بالاخره این مهمونی اجباری تموم شد. موبایل دستم بود که پیام از طرف حمید اومد،بازش کردم. - زهرا ما توحیاط منتظریم زودبیاین. جوابش رو دادم. به طرف مامان و خانم جون که تو اتاق آماده میشدن رفتم. - مامان! حمیدوبابا منتظرن، گفتن زود بریم. کش چادرم رو جلوی آینه کمد دیواری که داخل اتاق بود تنظیم کردم. وسایل مامان و خانم جون رو گرفتم و پشت سرشون وارد حال شدم تا ازخاله و خانواده مهسا خداحافظی کنیم. باهمه دست دادم،به مهسا که رسیدم به زور جلوی خشمم رو گرفته بودم.متوجه نگاهم شد مجبور شدم لبخند زورکی بزنم همونطور که دست همو گرفته بودیم گفتم: - مهساجان ان شاالله خوشبخت بشید بازم تبریک میگم عزیزم. پشت چشمی نازک کرد و با پوزخند گفت: -ممنون عزیزم.امیدوارم به زودی قسمت خودت بشه.آرزوی هردختریه با یه پسر خوب ازدواج کنه.خدارو شکر سعید من بهترینه.دعا می کنم یکی هم مثل سعید قسمت توبشه. این اعلان جنگ بین من ومهساست. دستشو محکم فشردم و جوابش رو دادم . -امیدوارم به پای هم پیر شید. دستم رو از دستش بیرون کشیدم و بلافاصله بعداز مامان و خانم جون از پله ها پایین اومدم و به حیاط رفتم. حمید و بابا،کنارحاج احمد وسعید وایساده بودن.هرسه به طرفشون رفتیم و سلام کردیم. بابا بعداز جواب دادن روبه خانم جون که کنار من ایستاده بود گفت: - خانم جون امشب رو بریم خونه ما. برخلاف انتظارم خانم جون قبول کرد چقدر خوشحالم از اینکه خانم جون میاد واقعا بهش نیاز داشتم.ممنون خداجون که هوامو داری . سنگینی نگاه سعید رو روی خودم احساس می کردم.بدون اینکه نگاهش کنم به حمید گفتم: -داداش میشه سوییچ رو بدی من برم سوار شم خیلی خستم. به ظاهر جسمم خسته س،اما این خستگی روحمه که درونم فریاد میزنه هرچه زودتر از این فضای خفقان آور دورشم. حمید سوییچ رو داد پاتند کردم و طرف در رفتم.بدون اینکه به کسی نگاه کنم به طرف ماشین حمید قدم برداشتم. صدای قدم هایی حواسم رو جمع کرد. شاید حمیده که نخواسته تنها برم،اما باشتیدن صدای دوباره سعید اعصابم بهم ریخت.چشمامو محکم بستم،دستم رو مشت کردم،بی توجه به صدا کردنش پاتند کردم. دزدگیر ماشین رو زدم و سوار شدم دیگه طاقت توهین هاش رو ندارم. وقتی دید بی اعتنابه صدا کردنش سوارشدم، دستشو لای موهاش برد و با حرص دوباره نگاهم کرد.سنگریزه ریز روی زمین رو محکم با نوک کفشش پرت کرد و به طرف خونه رفت. نفس راحتی کشیدم. تپش قلبم به شدت بالا بود چندباری نفس عمیق کشیدم. از این همه فشار خسته بودم. سرم رو بین دو دستم گرفتم به صندلی جلو چسبوندم. ناخودآگاه اشکی از گوشه چشمم سُر خورد و روی چادرمشکیم ریخت. شونه هام می لرزیدن.دلم می خواست داد بزنم .اما نمی شد. باید همینجا همه چی رو تموم کنم. باصداهایی که هرلحظه نزدیکتر می شد،سرم رو بلند کردم. سریع اشکام رو پاک کردم و کنار رفتم تا خانم جون و مامان کنارم بشینن. خانم جون کنار من نشست و یه نگاه بهم کرد متوجه حالم شد چشماش رو آروم باز و بسته کرد و گفت :توکل کن به خدا. سرم رو روی شونش گذاشتم و تا خونه تو همون حالت چشمام روبستم. به محض رسیدن به خونه از خانم جون خواستم شب رو تو اتاق من بخوابه. قبول کرد و با گفتن شب بخیر به اتاقم رفتیم ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ تا صبح از فکر و خیال از این پهلو به اون پهلو شدم. خانم جون متوجه حرکاتم شد. به طرفم برگشت و روی تخت نشست. با صدای آرام و مهربونش گفت: - چیه دخترم،چرا اینقدر کلافه ای. امشب میدونستم حالت خوش نیس. به خاطر تو اومدم بمونم .تو مراسم فهمیدم کلافه ای و از چیزی ناراحتی . چی شد که یهو رفتی حیاط؟چرا موقع برگشتن عصبانی بودی؟ درسته کسی حواسش به تو نبود اما من حواسم جمع توبود. زهرا جان دخترم روی من حساب کن.حرفت رو تو دلت نگه ندار. بغضی که از دیشب تو گلوم بود بالاخره سر باز کرد... از جام بلند شدم،روی تخت نشستم.خانم جون رو بغلش کردم و آروم گریه کردم.خانم جون یه دستش رو دور کمرم گذاشته بود و با دست دیگه ش،سرم رو به سینه ش چسبوند. - آروم باش دخترم.آب می خوری برات بیارم؟ - نه ممنون. نباید بذارم خانم جون از ماجرا چیزی بفهمه.به مغزم فشار آوردم تا چیزی بگم. خانم جون شروع به نوازش موهام کرد : - زهرا جان میخوام یه راهکار بهت بدم، که مادر خدا بیامرزم وقتی هم سن تو بودم یادم داد. این حدیث زندگیمو عوض کرد. شروع کرد به گفتن حدیث. امام صادق علیه السلام به عنوان بصری فرمود: "سه‌ چیزی‌ که‌ راجع‌ به‌ بردباری‌ و صبر است‌:  1) پس‌ کسی که‌ به‌ تو بگوید: اگر یک‌ کلمه‌ بگوئی‌ ده‌ تا می‌شنوی‌ به‌ او بگو: اگر ده‌ کلمه‌ بگوئی‌ یکی‌ هم‌ نمی‌شنوی‌! 2) و کسی که‌ ترا شتم‌ و سبّ کند و ناسزا گوید، به‌ وی‌ بگو: اگر در آنچه‌ می گوئی‌ راست‌ می گوئی‌، من‌ از خدا می خواهم‌ تا از من‌ درگذرد؛ و اگر در آنچه‌ می گوئی‌ دروغ‌ می گوئی‌، پس‌ من‌ از خدا می خواهم‌ تا از تو درگذرد. 3) و اگر کسی‌ تو را بیم‌ دهد که‌ به‌ تو فحش‌ خواهم‌ داد و ناسزا خواهم‌ گفت‌، تو او را مژده‌ بده‌ که‌ من‌ دربارة‌ تو خیرخواه‌ می‌باشم‌ و مراعات‌ تو را می‌نمایم." توهر لحظه زندگیت، این حدیث رو فراموش نکن.اگر سعید یا هرکس دیگه ای در حقت ظلمی کرد،آروم باش و کارت رو به خدا واگذار کن. اگر در حق کسی به خاطر خدا خیر خواهی کردی و نیتت خیر بود، از بنده انتظار جواب کار خیرتو نداشته باش. ماهی رو وقتی تو آب میندازی اگر ماهی نفهمه ولی خالقش میفهمه. بعد لبخندی بهم زد و سرمو به طرف خودش چرخوند. - خب زهراخانم امشب که نشد بخوابیم تا اذان صبح هم چیزی نمونده یه کم بخواب تا حالت خوب شه. والا نماز صبحمون قضا میشه. لبخندی زدم.حرفاش همیشه آرومم میکنه مثل یه دکتر که میدونه داروی درد مریضش چیه. گونه ش رو محکم بوسیدم و بغلش کردم - چشم. ممنون از اینکه باحرفاتون آرومم میکنین. پیشونیم رو بوسید و دراز کشید منم دوباره به جای خودم برگشتم. اذان صبح شد و باخانم جون نماز خوندیم.سرم درد می کنه. دوباره بعد از نماز خوابیدم تا حالم بهتر شه. نمیدونم چندساعتی خواب بودم که مامان در اتاقم رو باز کرد - زهرا جان،سحر پشت خطه.گفت هرچی به گوشیش زنگ میزنم جواب نمیده تازه یادم اومد ازدیشب گوشی رو بی صدا گذاشتم. به طرف حال رفتم گوشی رو از روی میز برداشتم . - سلام عزیزم خوبی؟ - براچی - نه، امروز بیکارم.باشه میام.یک ساعته دیگه اونجام. گوشی رو سرجاش گذاشتم. به آشپزخونه رفتم.خانم جون مشغول خوردن صبحانه بود.سلامی کردم و جوابم رو داد. نشستم و چندتا لقمه خوردم .به مامان گفتم که قراره برم پیش سحر. دوباره به اتاق برگشتم وآماده رفتن شدم. مانتو سبز یشمی رو با روسری همرنگ خودش ست کردم. چادرم رو از کمد برداشتم و کش چادر رو روی روسریم تنظیم کردم. موبایلم رو تو کیفم گذاشتم با خداحافظی از مامان وخانم جون به طرف در حیاط رفتم. تقریبا تا وسط کوچه رفته بودم که صدای پیامک گوشیم بلند شد. دست بردم تو کیفم و گوشی رو برداشتم پیام از ناشناس بود "- سلام ببین زهرا حرفی که دیشب زدی رو همون جا چال میکنی.اگر ببینم به کس دیگه ای گفتی و بخوای دست رو آبروی زنم بذاری منم با آبروی تو بازی میکنم.حواست باشه. سعید" سرم داغ کرده بود از این همه وقاحت سعید. به قدری عصبانی بودم و باسرعت راه می رفتم. حتی جلوی پامم نگاه نمی کردم. چشمم فقط روی کلمه ی آبرو قفل شده بود. با حرص به پیام توهین آمیز سعید نگاه میکردم.از عصبانیت صدای نفس هام بالا رفته بود.ناخواسته قدم هام تند شد.بایک دست چادرم رو گرفتم وبا دست دیگه هم گوشی رو نگه داشتم هم شروع به تایپ پیام کردم - واقعا برات متاسفم که... محکم به چیزی برخورد کردم وگوشی از دستم روی زمین افتاد.قبل از اینکه ببینم به چی خوردم نگاهم به تکه های از هم پاشیده ی گوشیم روی زمین افتاد.سربلند کردم وبا دیدن پسری که ظاهرش مذهبی بود و موهای حالت دار و پرپشتش کنار ته ریشش خود نمایی میکرد اخم هام تو هم رفت. .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ تازه یادم اومد چی شده یه نگاه به گوشی شکسته کردم و یه نگاه به پسره. حرفای سعید دوباره تو سرم اکو شد - دست رو آبروی زنم بذاری منم با آبروی تو بازی میکنم. انگار زمان حرکت نمی کنه.عصبانیتم چندبرابر میشه از حرفاش. صدای پسر رو میشنوم - وای خانم معذرت میخوام .ببخشید. حواسم به برگه های دستم بود. متوجه نشدم. انگار که قراره تموم عصبانیتم رو سر این پسره بیچاره خالی کنم.نگاهی به گوشی شکسته روی زمین کردم و با حرص گفتم - ببخشید شما برای من گوشی میشه آقای محترم؟؟؟زدین گوشیم رو داغون کردین. دلخورخم شدم و نشستم تا تیکه های شکسته گوشی رو جمع کنم. اونم نشست و خواست کمکم کنه، هر دو همزمان دستمون رو به طرف باطری گوشی بردیم یه لحظه نوک انگشتم به دستش خورد سریع دستم رو عقب کشیدم.چندثانیه نگاهمون بهم گره خورد سریع نگاهش رو دزدید وبلند شد. منم بلند شدم و دوباره معذرت خواهی کرد. گوشی شکسته رو تو دستم گرفتم و بدون حرف از کنارش رد شدم. دلم شکسته.یاد حدیث قدسی افتادم "من همدم قلب‌های شکسته هستم و تویی که دلت از جفای روزگار شکسته قدر این همدم را بدان و با اشک دیده از او هر آنچه که در دل پنهان کرده‌ای، بخواه که گفته‌اند دعای شکسته‌دلان زودتراز دیگر افراد به اجابت می‌رسد" یه نگاه به دل شکسته من کن. خدایا دل منم مثل این گوشی چندتیکه شده.حالم خرابه این بنده ت تا کی باید امتحان پس بده. چشمام پر اشک شد،بغض دوباره به گلوم چنگ میزد. یه دستمال از کیفم در آوردم و اشکم رو پاک کردم. یاد اون پسر افتادم. من از سعید عصبانی بودم اما چرا سر اون بدبخت خالی کردم. تقصیر خودم بود که حواسم نبود اون بیچاره چرا باید تاوان حرفای سعید رو بده. عذاب وجدان داشتم مسیر رفته رو برگشتم شاید هنوز اونجا باشه .اما کوچه خالی بود و خبری از اون پسر نبود. با لبهای آویزون دوباره برگشتم و مسیر خونه سحر رو طی کردم. زنگ درشون رو زدم باصدای تیکی در باز شد. سحر کنار در ورودی ایستاده بود با دیدنم لبخندی زد و به طرفم اومد. نزدیکم که شد لبخندش محو شد . - سلام زهرا حالت خوبه؟این چه ریخت وقیافه ایه؟اتفاقی افتاده؟ با بی حالی جواب دادم: - سلام بریم تو بهت میگم دستم رو گرفت و به طرف خونه رفتیم. مامانش از کنار آشپزخونه به استقبالم اومد.بعداز سلام واحوالپرسی راهی اتاق سحر شدیم. خواهر پنج ساله ی سحر مشغول بازی با عروسکاش بود.با دیدنم نزدیکم شد، بغلش کردم و صورت ماهش رو بوسیدم. سحر گفت: - سلاله جان برو پیش مامان.آفرین آبجی گلم سلاله از ما دور شد و وارد اتاق شدیم. اتاق سحر تقریبا مثل اتاق منه. یه کتابخونه کوچیک و یه میز مطالعه و عکسهاو نوشته هایی از امام زمان و امام حسین علیه السلام. سمت چپ میز،تختش رو گذاشته . چادرم رو از روی سرم برداشتم و چون هوا گرمه روسریمم باز کردم.سحر هم یه تیشرت آبی و شلوار همرنگش پوشیده بود. دستمو گرفت و به طرف تخت برد هردو روی تخت نشستیم . همونطور که دستم تو دستاش بود گفت. - بگو ببینم قصیه چیه؟چرا اینقدر آشفته ای؟ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞