💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝10
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_10
#جلد_2
رسول:✨✍🏻
_خب قضیه از این قراره که شما به عنوان یک خانواده به مسافرت میرید ولی درواقع شما جاسوس هستین و باید اطلاعاتی رو که از اونجا بدست میارید رو پست میکنید.
_فقط حواستون باشه داوود دیگه برادر محمد به حساب میاد اسم هاتونم به احتمال زیاد عوض بشه.
عطیه رو به آقای عبدی گفت:
_دقیقا باید چه اطلاعاتی رو واسه ی شما بفرستیم؟
_راستش اینا احتمالا یه باند مافیا همراهشون داشته باشن شما هم به عنوان مافیا میرید اونجا و البته اینم بگم یه چیزی اینجا عجیبه اونم اینکه گروه مافیاییشون مسلمان هستن و کسایی که مسلمان نیستند رو ترور میکنن...فقط امیدوارم این ویژگی که دارن خطری نباشه و یک تله نباشه برای به گیر انداختن جاسوس های ایرانی!
_قراره به کجا بریم؟
_ترکیه!
همه تعجب کرده بودیم.
_آخه ترکیه؟ چرا از ترکیه یک گروه مافیایی به ایران نظارت داره؟
_اینا همه جزو نقشه ای که کشیدن هست و ما واسه ی همین شماهارو میفرستیم تا از این نقشه ها با خبر بشید
_اونوقت تا کی ماموریتمون تموم میشه؟!
آقای عبدی نفس سنگینی کشید و گفت:
_راستش امیدوارم بیشتر از 6 ماه نشه...اونوقته که باید نقشه ی دوم رو عملی کنیم..یعنی حمله به گروه مافیا که این میتونه خیلی حساس و خطرناک باشه!
یه لحظه پشیمون شدم از اینکه چرا میخوام با خودم اسرا رو ببرم. اما بعد با خودم گفتم یه زوج امنیتی نباید از هیچ بنی بشری بترسه.
_خب خسته نباشید امیدوارم موفق بشید که حتما همینطور هست من از شما موفقیت های بیش از حد دیدم.
از آقای عبدی خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم.
_میگم رسول ما الان پس فردا میخوایم عقد کنیم چجوری پس فردا هم راه بی افتیم؟
_فکر کنم تاریخ عقد می افته جلوتر یعنی فردا.
اسرا با خنده گفت:
_هییی از قدیم گفتن کار امروز رو به فردا نسپار آقا رسول! بزار امروز عقد کنن تموم بشه بره دیگه😂
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده:گاف✨✍🏻 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝11
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_11
#جلد_2
عطیه:✨✍🏻
به اسرا چشم غره ای رفتم تا دیگه ادامه نده!
اما اسرا انگار نه انگار باز دوباره گفت:
_رسول ببین الان درگیر کارای ماموریت میشیم بعد دیگه فردا وقت نمیکنیم اینا برن عقد کنن.مگه چقد کار میبره دو دیقه میرن عقد میکنن تموم میشه میره دیگه
رسول به فکر فرو رفت و گفت:
_اسرا راست میگه من پاسپورتم ندارم یکم وقت میبره همین الان برین عقد کنین بهتره.
متعجب از اینکه رسول داره حرف این جعبه رو تایید میکنه به سمتش برگشتم که آقا محمد گفت:
_از طرف من مشکلی نیست همین الان میرم به مادر زنگ میزنم آماده بشه ولی اگه عطیه خانم هنوز آمادگی ندارن میتونیم فردا صبح بریم مشکلی نداره.
با خودم فکر کردم و بعد رو به همشون که منتظر جواب من بودن گفتم:
_والا اولین باره که من از اسرا دارم حرف حق میشنوم پس مشکلی نمیبینم بریم عقد کنیم.
داوود که منتظر بود صحبتمون تموم بشه رو به جمع گفت:
_آقا هر چی زودتر کارا رو پیش ببریم بهتره،اقای عبدی گفته یه نفرم هست که اونجا منتظر ماست و خب همه ی گروه به اون اعتماد کردن و از همکار های ما هستن
_مشخصاتشو نگفت؟
_چرا دختر آقای عبدی هست ولی آقای عبدی مشخصات اون خانم رو هنوز نگفته،فعلا گفته که دخترمه و قراره یک عکس از اون خانم بهمون نشون بده
دوباره داوود یکم فکر کرد و گفت:
_بعد آقای عبدی گفت یک ساله داره رو این گروه کار میکنه فقط بستگی به ما داره که گیرشون بندازیم.
رسول رو به محمد کرد و گفت:
_شما به مادرتون اطلاع بده منم به پدر و مادر اطلاع میدم تا همگی بریم محضر زودتر عقد کنین بعد بریم دنبال کارای ترکیه..
بعد از ظهر ساعتای چهار بود که رفتیم محضر و عقد کردیم.
همگی تصمیم گرفتیم تا واسه ی شیرینی خوردن به یه کافی شاپ بریم تا اونجا قضیه ی ماموریت رو با خانواده ها درمیون بزاریم.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده:ارباب قلم ✨✍🏻 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝12
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_12
#جلد_2
پدر و مادر ها همه مخالفت کردن و راضی نبودن که همگی باهم بریم.
محمد گفت:
_میدونم که بخاطر خطری که واسه ماموریت مخالفت میکنید اما خب اولی که ما این شغل رو انتخاب کردیم با خطراتش آشنایی داشتیم.
ان شالله هیچ اتفاقی نمی افته همگی هم برمیگردیم خونه...
اسرا رو به جمع با خنده گفت:
_آره دیگه همینکه اومدیم خونه زودتر اینا برن عروسی کنن که عقدشون زیاد پر جنب و جوش نبود.
چون اسرا بغل دستم نشسته بود یه ویشگون از پاهاش گرفتم که به من نگاه کرد و جای ویشگونی که ازش گرفته بودمو ماساژ داد.
به آرومی طوری که فقط من بشنوم گفت:
_چیه مگه دروغ میگم؟ انقدر هول بودی که عقدتو درست درمون نگرفتیم.
انگار نتونست موفق بشه و رسول صداشو شنید که رو به ما دوتا گفت:
_خانم یکم کمتر خواهر مارو اذیت کن گناه داره!
اگه اذیتش کنی منم اذیتت میکنما.
_مثلا میخوای چیکار کنی آقا؟
رسول جلوی خندشو گرفت و گفت:
_بیا بریم باهم قدم بزنیم بهت میگم.
_نه نه اذیتش نمیکنم اوکی! اصلا خواهر شما خواهر بنده میشه...اصلا عطی جون شما هر وقت دوست داشتی منو اذیت کن من کاریت ندارم(😂)
از دست کارای اسرا و رسول خندم گرفته بود واقعا عین پت و مت بودن.(😂🤣🤣)
_عطیه خانم مثل اینکه یادتون رفته عقد کردین! منی هم وجود داره ها
سرم رو به طرف محمد بر گردوندم که مثل همیشه مظلوم نگاهم میکرد.
نگاهمو ازش گرفتم و وقتی مطمئن شدم کسی حواسش به ما نیست رو بهش گفتم:
_من آخه چیکار کنم خب؟
_چرا اسرا و رسول بی دردسر و راحت دارن حرف میزنن باهم ولی تو خجالت میکشی؟
_خجالت نمیکشم.
_ثابت کن!
_چجوری ثابت کنم؟!
یکم فکر کرد و گفت:
_اگه بگم نمیزنی؟
_ترو خدا محمد یه چیزی نگو نتونم انجام بدم.
_امم با صدای بلند بگو دوست دارم(نویسنده در حال ترکیدنه😂)
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
بنظرتون عطیه داد میزنه؟
من که میگم نه😂
نویسنده:ارباب قلم✍🏻🖤
@roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝13
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_13
#جلد_2
رسول:✨✍🏻
_خب اسرا خانم بگو ببینم واسه ماموریت اماده ای؟
_بله حتی آماده تر از شما.
میخواستم جوابشو بدم که یکهو با صدای بلند عطیه از جا پریدم(😂)
_دوست دارمممم
همه متعجب به سمت عطیه برگشتیم.
محمد و عطیه هردو قرمز شده بودن،تنها فرقش این بود محمد از خنده قرمز شده بود و عطیه از خجالت!
اسرا که دنبال موقعیتی میگشت تا عطیه رو اذیت کنه رو به عطیه گفت:
_باشه عطیه خانم فهمیدیم دوسش داری لازم نبود فریاد بزنی.
عطیه حتی نمیتونست دیگه جواب اسرا رو بده؛ از بس سر به زیر شده بود احساس کردم دیگه سرش داره میشکنه.
به کمک عطیه اومدم و گفتم:
_عطیه راستی گوشیم تو ماشینه میتونی بری بیاری؟
عطیه که فرصتی به دست اورده بود تا از جمع فرار کنه سریع بلند شد و رفت.
_عطی جونم سوئیچو نبردی!
محمد بلند شد و رو به جمع گفت:
_من برم سوئیچو بهش برسونم.
مادر محمد رو به پدر و مادر گفت:
_از دست جوونای امروزی
اسرا که هنوز از ماجرایی که پیش اومده بود آروم میخندید دستشو گذاشت رو صورتش تا معلوم نشه داره میخنده.
والدین داشتن صحبت میکردن منم طوری که فقط اسرا بشنوه رو بهش گفتم:
_هیی بازم عطیه ببین بخاطر محمد چجوری گفت دوست دارم.!
اسرا دست از خندیدن برداشت و رو به من گفت:
_عطی خوله نمیدونه مردا باید اینجوری داد بزنن دوست دارم نه اینکه خانما!
_اها بعد خانما چجوری بگن؟
_ایناش دیگه یکم خانمانه هست شما چیزی ازش سر در نمیاری.
_خب تو از همون روش بهم بگو دوست دارم.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده:ارباب قلم✨✍🏻 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝14
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_14
#جلد_2
عطیه:✨✍🏻
داشتم میرفتم سمت ماشین که یادم افتاد سوئیچو باخودم نیاوردم.
_خدا لعنتت نکنه جعبه ببین چه هولم کرد.
برگشتم سمت کافی شاپ که به محمد خوردم
_بفرما سوئیچ!
سوئیچ رو از دستش گرفتم و در ماشین رو باز کردم و رفتم داخل ماشین.
محمد هم سوار شد.
بعد از گشتن سر سری ماشین گوشی رو پیدا کردم و خواستم پیاده بشم که اسرا با شتاب اومد تو ماشین.
_ببخشید مزاحم شما دو کفتر عاشق شدم اوضاع خیته.
دوباره به کافی شاپ نگاه کرد که دید رسول داره میاد.
_عطی زود ماشینو روشن کن بریم!
_چیشده جعبه؟
_میخوایم با رسول بریم دنبال کارای ترکیه...پدر و مادرا خودشون میرن.
رسول سوار شد و گفت:
_روشن کن بریم پیش داوود.
_من که نمیتونم رانندگی کنم،محمد تو بشین.
جاهامونو عوض کردیم و راه افتادیم به سمت جایی که رسول گفت.
بعد از نیم ساعت که رسیدیم رسول و محمد پیاده شدن تا برن داوود رو بیارن و من و جعبه رو تنها گذاشتن. همینکه رفتن اسرا رو به من گفت:
_ولی خودمونیما این مردا هم همش دوست دارن از زیر زبون ما حرف بکشن بیرون.
_چطور مگه؟
_بعد از اینکه رفتین بیرون رسول گفت بهم بگو دوست دارم
_الهی بمیرم داداشم حسودیش شد...حالا گفتی؟
_نه بابا خداروشکر برادر شوهرت زنگ زد حرف ماهم قطع شد.
_برادر شوهرم کیه باز؟
_داوود رو میگم عقل کل، شده برادر آقا محمد
خندیدم و گفتم:
_اها... چرا تو از الان همه چی رو به واقعیت کشوندی ها؟
_عطی جونم ماموریته ها سوتی موتی خبری نیست،خدا رحم کنه تو ماموریت شما دوتا تام و جری خراب نکنین کارارو مخصوصا تو که سلطان سوتی هستی عطی.
_ما که خراب نمیکنیم ولی خدا کنه شما دوتا پت مت خراب نکنین کارا رو
_چطور دلت میاد به داداشت بگی پت؟
_تو چطور دلت میاد منو اذیت کنی؟ منم اینجوریم. شوهرتو اذیت میکنم.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده:ارباب قلم ✍🏻✨ @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝15
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_15
#جلد_2
داوود:✨✍🏻
_آقا این عکس دختر آقای عبدی هست. اینو باید همراه خودمون داشته باشیم.
رسول عکس رو گرفت و رو به من گفت:
_داوود واسه ی پاسپورت و ویزا کاری کردی؟
_اره ولی باید واسه ی عکس پاسپورت و ویزا خانم هارو ببریم.
_باشه الان بریم چون دیگه فردا باید بار ببندیم واسه سفر!
همگی رفتیم تو ماشین نشستیم تا بریم برای ویزا و پاسپورت عکس بگیریم.
عطیه رو به من گفت:
_راستی عکس دختر آقای عبدی رو دیدین؟
_آره به آقا رسول دادم.
اسرا تند سرش رو به من برگردوند:
_رسول؟
_آره مگه چیشده؟
خودشو جمع کرد و با خونسردی گفت:
_هیچی! رسول عکسو بهمون نشون بده ببینم چه شکلیه؟!
رسول عکس رو به اسرا داد...
اسرا گفت:
_آها بعد اسمش چیه؟
_نمیدونم، داوود راستی اسمش چیه؟
_فکر کنم دِلِسا،سنشم تقریبا همسن منه! یه سال کوچیکتر.
رسول زد پشت کله ام و گفت:
_ببین یه سال از تو کوچیکتره چند ساله داره رو این مافیا کار میکنه بعد دخترم هست.
منم کار خودشو تکرار کردم و گفتم:
_هه ببین کی داره به کی میگه از من یه سال کوچیکتره ولی از تو که سه سال کوچیکتره.
اسرا هم در ادامه گفت:
_بعدشم ما دخترا رو اینجوری نبینین ما پاش برسه از شما آقایونم بهتر کار میکنیم.
عطیه در جوابش گفت:
_اگه یه حرف راست گفته باشی تو زندگیت همینه.
آقا محمد ماشین رو خاموش کرد و رو به خانم ها گفت:
_رسیدیم پیاده بشین بریم.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده:ارباب قلم✨✍🏻 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝16
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_16
#جلد_2
محمد:💕✍🏻
بعد از عکاسی همگی به خونه رسول و عطیه رفتیم.
_میگم آقا محمد چطوره که شما اینجا باشین دیگه از پس فردا باید عادت کنین به این خونه و خانواده.
میدونم منظورش از خانواده عطیه هست و فقط قصدش اذیت کردنشه...والا منم خوشم میومد عطیه رو اذیت کنم یجورایی همکار واسه خودم پیدا کرده بودم.
_آره محمد اینجا باش!
متعجب از اینکه عطیه این حرف رو میزنه همگی برگشتیم سمتش.
_تو و رسول تو یه اتاق بخوابین من و اسرا هم تو یه اتاقیم باز فردا بخوایم بیایم دنبالت و بریم سر کارا دیر میشه!
هی خدا شانسم نداریم. فکر میکردم یه چیز دیگه بگه (منحرفان شریف تروخدا بد برداشت نکنین😂🙌)
صبح شده بود و هنوز آفتاب طلوع نکرده بود...پس وقت نمازه!
همینکه بلند شدم صدای اذان بلند شد.
_رسول..رسول جان...بیدار شو وقت نمازه!
_فقط 5 دیقه محمد بزار بخوابم.
سرم رو به تاسف تکون دادم و هوف بلندی کشیدم و از جا بلند شدم.
رفتم تو حیاط و وضو گرفتم نفس عمیقی کشیدم که متوجه شدم صدای عجیبی از اونطرف حیاط میاد...
آروم به سمت باغچه رفتم.
_محمد
_یاا ابلفضل
_ببخشید ترسیدی؟!
_کم نه! خدا بخیر کنه اگه بخوای اینجوری صدام بزنی تا اخر ماموریت نمیتونم زنده بمونم عطیه!
_خب حالا انقد بزرگش نکن
_تو اینجا چیکار میکنی؟
_من که کار هر صبحمه بیام تو باغچه و نفسی تازه کنم.
_پس چرا بهم نگفتی؟
متعجب بهم نگاه کرد و گفت:
_محمد ما تازه امروز عقد کردیما
_آخ راست میگی...ولی میدونی احساس میکنم ۱۰۰ ساله میشناسمت
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده:ارباب قلم✨✍🏻
@roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝17
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_17
#جلد_2
عطیه:✨✍🏻
_امم خب چیزه من برم رسول رو از خواب بیدار کنم بره نمازشو بخونه الان قضا میشه!
_برو...راستی عطیه تو که مثل داداشت خواب آلود نیستی که؟
_اگه از لحاظ نماز صبح میگی نه!
_حالا چند روز دیگه معلوم میشه.
به طرف اتاق رسول رفتم.
در اتاق رو که باز کردم دیدم رسول توی رختخواب نیست.
با خودم گفتم:
_حتما خودش بلند شده تا نمازشو بخونه!
به طرف اتاق خودمون رفتم.
در رو که باز کردم رسول رو دیدم که بالا سر اسرا نشسته بود.
_آقا رسول هنوز نامزدینا!
رسول از جا پرید و سمتم برگشت:
_یا خدا
_چیشد ترسیدی ؟
_اینجور که تو گفتی سکته میزدمم تعجب نمیکردم.
.
_داشتی چیکار میکردی رو سر جعبه؟
اخم کرد و از جاش بلند شد و گفت:
_زنمه خب!
_نخیر نامزدین...اگه نگی میرم میزارم کف دست جعبه اسرار.
بی تفاوت از کنارم رد شد و رفت بیرون.
رفتم کنار اسرا و آروم تکونش دادم:
_اسرا...اسرا بلند شو نمازه
_عطی بزار یکم دیگه بخوابم.
_یعنی واقعا خدا خوب در و تخته رو باهم جور میکنه! این از تو اینم از اون شوهرت.
چشماشو نیمه باز کرد و گفت:
_شوهر من اول برادر توئه...تو خوب تربیتش نکردی!
_بجای کل کل کردن با من بلند شو نمازتو بخون
از جاش بلند شد و کش و قوصی به بدنش داد.
من هم همراهش بلند شدم تا وسایل صبحانه رو آماده کنم. فکر کنم امروز قراره یکم زودتر به کارا برسیم.
دیگه ساعت 7 شده بود.رفتم بالا تا به همه بگم صبحانه آماده اس.
در اتاق رسول و محمد رو زدم که جوابی نشنیدم.
بلاجبار در رو آروم باز کردم که با صحنه ای که دیدم از خنده منفجر شدم.
آروم در رو بستم و رفتم تا به اسرا بگم چی دیدم.
_اسراررر بیا زود باید اینجا رو ببینی.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده:ارباب قلم✨✍🏻 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝18
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_18
#جلد_2
اسرا:✨✍🏻
داشتم مژیکی که حتم دارم عطیه رو صورتم کشیده رو پاک میکردم که یهو در باز شد و عطیه با خنده اومد داخل.
چشمش به من که افتاد خندش قطع شد.
_چرا اینطوری شدی؟
اخم کردم و به سمتش رفتم:
_یعنی تو نمیدونی؟
_نه والا چیشده؟
_پس این مژیکا کار کیه؟
یهو خندش بیشتر شد و ما بین خنده هاش گفت:
_پس رسول اونموقع داشت این کارو باتو میکرد.
_میشه توضیح بدی دقیقا چیشده؟
_واای اسرا...رسول امروز صبح اومده بود تو اتاقمون بالا سر تو من چرا متوجه خط خطی های صورتت نشدم؟!😂
_خب تاریک بوده داداش خانتون از فرصت درست استفاده کرده!
دوباره یاد خنده های اولش افتادم و گفتم:
_حالا واسه چی اومدی تو داشتی میخندیدی!؟
عطیه که انگار چیزی یادش اومده باشه دستم رو گرفت و به سمت اتاق رسول و محمد برد
انگشتش رو روی صورتش به حالتی گرفت که یعنی یواش بیا.
در رو باز کرد از صحنه ای که دیدم ناخواسته شلیک خندم پرتاب شد...آقا محمد و رسول همدیگرو بغل گرفته بودن و خوابیده بودن😂🤣
عطیه دوباره دستمو گرفت و من رو از اون صحنه دور کرد.
_چرا انقدر بلند میخندی؟ الان بیدار میشن.
_وای عطی این چی بود من دیدم...وای دارم میمیرم از خنده ترو خدا بزار برم ازشون فیلم بگیرم.
رفتم از اون صحنه با احتیاط فیلم و عکس گرفتم.
عطیه هم رفت و رسول و محمد رو از هم جدا کرد...
بعد از جدا کردنشون از هم خودش هردوشونو بیدار کرد و رفتیم به طرف سفره ی صبحانه!
فقط من و عطی بهم نگاه میکردیم و میخندیدیم.
محمد و رسولم بهمون نگاه میکردن و هیچی از خنده هامون نمیفهمیدن.
آخر رسول رو بهمون گفت:
_شماها امروز چتون شده که انقد میخندین؟
عطیه خندشو جمع کرد و به منم چشم و ابرو بالا انداخت که ضایع بازی در نیارم.
_هیچی داریم واسه دل خودمون میخندیم.
رسول دوباره گفت:
_آخه ما فکر میکنیم مشکلی داریم دارین به مشکل ما میخندین مگه نه محمد؟
محمد حرفش رو تایید کرد و گفت:
_بهتره باهم بخندیما.
عطیه گوشیش رو در آورد و گفت:
_باشه فقط نگین نگفتیما!
گوشی رو سمت رسول و محمد گرفت که قیافشون در هم رفت.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ●نویسنده:ارباب قلم✨✍🏻 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝19
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_19
#جلد_2
رسول:💜✍🏻
چشمام گرد شده بود آخه واسه چی رفتیم بغل هم مگه من رو تخت نخوابیده بودم😐
به محمد نگاهی انداختم که اونم دست کمی از من نداشت.
اسرا و عطیه هم میخندیدن
خدایا این چه بلایی بود سر من اومد آخه مگه رو تخت نیستی حداقل وقتی قلط میخوری برو بغل خانمت چرا رفتی بغل فرماندت؟
گوشیم زنگ خورد که افکارم از این حرف ها پاک شد.
_الو داوود!..سلام...نه الان میایم...باشه خداحافظ.
رو به عطیه و اسرا با جدیت گفتم:
_بلند شید حاضر شید بریم.
هردوشون از خدا خواسته بلند شدن و با خنده های شیطانی ولی آروم از پیش ما رفتن.
منم دیگه روم نمیشد تو چشمای آقا محمد نگاه کنم رو بهش گفتم:
_آقا بهتره ماهم بریم حاضر شیم.
با سر تایید کرد.
بلاخره تمام چمدون هامون رو بعد از ظهر اسرا و عطیه آماده کردن.
من و آقا محمد هم چمدون هایی که باید وسایل ماموریت رو مخفی میکردیم آماده کردیم.
داوود اطلاعات رو برامون ارسال کرد.
با خنده رو به جمع گفتم:
_ببینید اسم هاتون چیه!
اسرا تو اسمت میشه گلمهر😐
عطیه تو میشی دریا😐
محمد تو هم میشی شایان😐
منم میشم حامد😐
_خدایی اصلا اسم هامون بهمون نمیاد...مخصوصا آقا محمد چجوری آخه میشه شایان؟
_حالا غر نزنین دیگه اتفاقا بهمون خیلیم میاد
عطیه رو به اسرا گفت:
_این داداشمون از بچگی سلیقه نداشت😂
_حالا داوود چیشده؟
_آقا اون اسمش شده فرهاد😐
_چرا اسم آقا داوود باید قشنگ تر از ما باشه؟
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
آقا شما بگید خدایی اسماشون بهشون میااد؟
نویسنده:ارباب قلم ✍🏻💕 @roomanzibaee