eitaa logo
یادگاری .‌.. !
466 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🙂🍊 -گاندویی :)😎✌️🏼 •°•@roomanzibaee🍓🌱!
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝4 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 _نه آقا محمد سوءاستفاده نشه. اسرا نزدیک تر اومد و گفت: _عطی جونم الان چون زوده بهتره با آقا محمد یکم برین بیرون و پیاده روی کنین نه؟ نگاهش رو از من گرفت و رو به محمد گفت: _پیشنهاد خوبیه نه آقا محمد؟ محمد که به زور داشت خندشو جمع میکرد رو به من و اسرا گفت: _نمیدونم والا اگه عطیه خانم راضی هستن میتونیم بریم. لبخند زوری به روی لبهام اوردم و گفتم: _باشه من مشکلی ندارم! فقط بزارید برم کفشامو بپوشم با دمپایی که نمیشه الان میام. سریع رفتم بالا تا کفشامو بپوشم. _اسرار های ناگفته بیا اینجا زود! تندی خودشو به من رسوند و گفت: _چیشده عطی؟ _کفش کتونیام کجاست؟ _نمیدونم...ببین زیر جا کفشی نیست؟ _نه نیست دیدم حالا چیکار کنم؟ _نگرانی نداره بیا این کفشای من رو بپوش. به کفشای پاشنه بلندش نگاهی انداختم و گفتم: _ولی من اصلا نمیتونم اینارو بپوشم. _پاشنه هاش که اونقد بلند نیست که تو میتونی با ناراحتی کفشارو ازش گرفتم و گفتم: _باشه حالا یکاریش میکنم. نیمه های راه رو داشتیم باهم قدم میزدیم که یکهو پاشنه ی کفش از جاش در رفت و من به طرز فجیهی به زمین خوردم. محمد بیچاره نمیدونست چیکار کنه هم هول شده بود هم خندش گرفته بود😂 _عطیه خانم خوبین چیزیتون نشد؟ _نه خوبم هیچیم نشد! جلوم زانو زد تا قدش بهم برسه... با لحنی که شیطنت توش موج میزد گفت: _حیف که بهم نامحرمیم وگرنه کمکتون میکردم بلند بشید😁😂 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:ارباب قلم❤️🍀✍🏻 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝5 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 زیر لب زمزمه کردم: _اسرا یعنی خدا نکشتت بیچاره داداشم گیر همچین دختری افتاده. _چیزی گفتین عطیه خانم؟ _نه چیزی نگفتم. _اگه خیلی پاتون درد میکنه میخواید واقعا کمکتون کنم؟! _نه اقا محمد پاهام درد نمیکنم میتونم بیام ولی نمیدونم چجوری با این کفشها بیام... آخه پاشنه این یکی شکسته! _میخواید با تاکسی بریم!؟ مخالفت نکردم و همونجا نشستم تا محمد بره تاکسی بگیره. بعد از چند دقیقه یک ماشین ایستاد و محمد به من اشاره کرد تا بیام. منم با احتیاط قدم برداشتم تا مبادا دوباره بخورم زمین. محمد در ماشین رو برام باز کرد و منم نشستم تو ماشین. راننده تاکسی یه پسر مو بور و چشم رنگی بود.. همینکه چشمش به من افتاد رو به محمد گفت: _کاش خواهرتونو می آوردین جلو مینشست اخه اون پشت یکم سرده!(جاان؟😐) محمد با تعجب و عصبانیتی که تو چهرش موج میزد گفت: _خواهرم نیست همسرم هست! راننده پوزخندی زد و گفت: _ای بابا حیف شد _چی حیف شد؟ خشمی که محمد توی صداش داشت منو ترسوند که نکنه یه بلایی سر مردی بیاره. _آقا همینجا نگه دار پیاده میشیم. راننده تاکسی نگه نداشت و به راهش ادامه داد. _مگه نشنیدی خانم چی گفت نگه دار. ترسش از محمد بیشتر شد و زودی ماشینو نگه داشت. من سریع پیاده شدم و رفتم تو پیاده رو. چند دقیقه صبر کردم ولی محمد نیومد دوباره سمت ماشین رفتم که با دیدن صحنه ی روبروم جا خوردم. جیغی کشیدم و به سمت محمد رفتم. _محمد...محمد ترو خدا.. 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ بلاخره شمررر شدمم بل بلل😈😂 نویسنده:ارباب قلم✍🏻✨ @roomanzibaee
🚌🌿 -گاندویی :)😎✌️🏼 •°•@roomanzibaee🍓🌱!
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝6 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 محمد یقه ی راننده رو گرفته بود و باهاش درگیر شده بود... با صدای من به سمتم برگشت که پسره هولش داد و فرار کرد. میخواست دنبالش بره که کتش رو گرفتم _ولش کن نگاهی به دستم انداخت و نفس سنگینی کشید _بیا بریم الان دیر میشه ها! با سرش تایید کرد و راه افتادیم. با اینکه پاهام درد میکرد ولی تحمل کردم و همراهش قدم برداشتم. _عطیه خانم یه لحظه اینجا بشینید تا من بیام. کاری که گفت رو کردم و نشستم؛بعد از چند دقیقه محمد با یه پلاستیک اومد _این کفش هارو پاتون کنید اگه اندازه نبود میرم عوض میکنم. خوشحال پلاستیک رو از دستش گرفتم و کفشهای دردسر ساز رو از پاهام در آوردم. _انداره اس؟ _اره اندازه هست دست شما درد نکنه! _از اول باید همینکارو میکردم... _آقا محمد یه چیزی بگم؟ من تاحالا انقدر عصباتی ندیده بودمتون. لبخندی زد و سرشو پایین انداخت: _از این به بعدم نمیبینی انگار نه انگار چند دقیقه پیش با راننده درگیر شده بود... نمیدونم چه حسی بود که به سراغم اومد ولی همش لبخند میزدم چون محمد روی من غیرتی شده بود... بلاخره رسیدیم به آزمایشگاه و باز استرس شروع شد. محمد رفت تا جواب آزمایش رو بگیره. منم اونجا منتظر موندم تا بیاد... بعد از چند دقیقه بلاخره اومد _خب چیشد؟ _چی چیشد؟ _جواب آزمایش دیگه؟ _اها اون...خب منتظر نگاهش کردم که لبخند زد و گفت: _من از جیب خودم شیرینی نمیدما باید رسول بگیره!😂 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:ارباب قلم💕✍🏻 @roomanzibaee
💜🙂 -گاندویی :)😎✌️🏼 •°•@roomanzibaee🍓🌱!
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝7 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 رسول:✍🏻🍀 بعد از رفتن عطیه و محمد اسرا رفت تا ظرف های ناهار رو بشوره. دیگه خسته شده بودم از اینکه محرمیم ولی در واقع نامحرمیم( بله آقا رسول شما درست میگین😐) طاقت نیاوردم و رفتم تو آشپزخانه...هدفون گذاشته بود و داشت ظرف ها رو همزمان میشست احساس کردم بهترین موقع هست که مرز های بینمون شکسته بشه. نفس عمیق کشیدم و رفتم از پشت بغلش کردم(😁) اسرا جیغی کشید و با همون دستکش های کفی اش زد تو گوشم(بیچاره رسول😂) چند دقیقه ای به سکوت گذشت بلاخره اسرا سکوت بینمونو شکست و گفت: _وای رسول ترسیدم اصلا یه لحظه یادم رفت شوهر دارم(😂🤣) دیگه نتونستیم جلوی خودمونو بگيريم و هردو زدیم زیر خنده! _رسول بلند شو بیا صورتت کفی شده کاری که گفت و کردم...شیر آب رو باز کرد و قسمتی که کفی شده بود رو با دستای نرمش شست. _اسرا من‌... گوشیم زنگ خورد و نتونستم ادامه بدم. _الو!؟ _الو سلام رسول خوبی؟ _سلام آقا محمد ممنون شما خوبین؟ چیشد جواب آزمایش رو گرفتین؟ _بله گرفتیم! _خب نتیجه؟ _والا نتیجه این شد که شما باید بری شیرینی بگیری!😂 با خوشحالی به اسرا نگاه کردم و گفتم: _به به پس داماد شدین رفت دیگه؟ رنگ نگاه اسرا هم شاد شد و به سمت گوشی رفت تا به عطیه زنگ بزنه. صحبتم رو با آقا محمد که تموم کردم به سمت اسرا رفتم. _وای عطی نمیدونی چقد خوشحال شدم. نگاهش که به من افتاد نگاهش رو شیطون کرد و به عطیه گفت: _فقط عطی جون مواظب باش این آقایون کلا آدمو سوپرایز میکنن مثلا همین امروز خان داداش خودت اگه بهت بگم چیکار کرد باور نمیکنی... گوشی رو از دستش گرفتم و گذاشتم در گوشم تا خودم با عطیه صحبت کنم. نگاه تیزی به اسرا انداختم.. _الو سلام آبجی خوبی؟ _الو رسول سلام داشتم با اسرا صحبت میکردم چیشد؟ _هیچی گوشی از دستش افتاد فقط عطیه قبل از شب خونه باشینا خندید و گفت: _الان داریم میایم سمت خونه نگران نباش 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:ارباب قلم😁✍🏻✨ @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝8 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 محمد:💕✍🏻 قرار شد پسفردا یه سیغه ی محرمیت بین من و عطیه خوانده بشه تا ما نامزد به حساب بیایم! بعد از خداحافظی کردن از همشون رفتم خانه. انقدر امروز خسته شده بودم از شدت خستگی زود خوابم برد. _محمد مادر بلند شو! یکی از چشم هامو باز کردم و رو به مادر گفتم: _سلام صبح بخیر ساعت چنده عزیز؟ _ساعت 8 از رخت خواب بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم‌. _عزیز چرا منو واسه نماز بیدار نکردی؟ _بیدار شدی نمازتو خواندی بعد انقد خسته بودی رفتی خوابیدی! لبخندی زد و ادامه داد: _بلاخره داری دوماد میشی باید این بی خوابی هارو هم بکشی! لبخند زدم و بلند شدم به طرف حیاط رفتم و دست و صورتم رو شستم بعد از خداحافظی با عزیز سوار ماشین شدم و به طرف اداره حرکت کردم. وارد اداره که شدم داوود جلومو گرفت. _سلام آقا محمد. _سلاام ، آقا داوود چطوری؟ _خوبم آقا...یه چیزی قرار شده پس فردا آقای عبدی مارو به یک ماموریت بفرسته! _ماموریت؟ چه ماموریتی؟ _آقای عبدی کامل واستون توضیح میدن. با سر حرف داوود رو تایید کردم و به سمت اتاق آقای عبدی رفتم. در زدم که با بفرمایید آقای عبدی وارد شدم‌. _سلام آقا. _سلام محمد یک راست میرم سر اصل مطلب که وقت نداریم، احتمالا از داوود شنیدی که میخوایم شمارو بفرستیم ماموریت؟! _بله آقا شنیدم. _محمد قرار شده با یکی از خانم های مجرد توی همینجا یک ازدواج صوری بکنی و داوود به عنوان برادر خودت و شما و اون خانم به ماموریت برید‌. تا این حرف رو شنیدم رنگم پرید و اولین کسی که توی ذهنم اومد عطیه بود. _آقا من یکیو سراغ دارم که قابل اعتماده! _کی؟ _خواهر رسول! عطیه... _انتخاب خوبیه من خودم بهش اعتماد دارم. _آقا یه چیز بگم؟ من و عطیه باهم نامزد هستیم و قرار شده پس فردا فقط یه سیقه ی محرمیت برامون بخونن من خودم عطیه رو در جریان میزارم. اخم های آقای عبدی باز شد و لبخند زد و گفت: _چرا زودتر نگفتی؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم: _آقا وقت نشد بگم. 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎نویسنده:ارباب قلم...@roomanzibaee
💜🙂 -گاندویی :)😎✌️🏼 •°•@roomanzibaee🍓🌱!
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝9 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 رسول:✨✍🏻 _محمد الان من خودمم اجازه بدم مادر و پدر اجازه نمیدن که... _رسول میگی چیکار کنم؟ برم با یه دختر ازدواج صوری کنم خوبه؟ _نه من اصلا میگم تو نرو _خب کی بره؟ داوود که باهامون میاد سعید و فرشیدم اصلا حرفشونو نزن اونا باید اینجا بمونن. _محمد میخوای من رو به جای داوود بزارن اینجوری خیالم راحت تره! _تورو که نمیشه جای داوود گذاشت ولی...ولی شاید بشه یکاری کرد توهم بیای! دوباره فکر کرد و ادامه داد: _اسرا رو میخوای چیکار کنی؟ _اونم میارم. _رسول جان داریم میریم مسافرت خانوادگی یا ماموریت؟ یکی روی شونم زد: _فکر بدی نیست! صدای آقای عبدی باعث شد من و محمد هردو به او نگاه کنیم. _در واقع شما باید یه جوری جلوه بدی که واقعا داری میری مسافرت...فکر بدی نیست که رسول و اسرا هم با شما بیان اتفاقا نیروی بیشتری اونور داریم. فقط یه لطفی کنید همتون که میخواید وارد این ماموریت بشید نیم ساعت دیگه بیاید اتاق من تا تمام ماجرا رو واستون بگم که باید چیکار کنید... _چشم آقا رو به محمد ادامه دادم: _من به هردوشون زنگ میزنم بیان اینجا با سر حرفم رو تایید کرد. بعد از نیم ساعت اسرا و عطیه اومدن و همگی به سمت اتاق آقای عبدی حرکت کردیم. داوود با خنده گفت: _واقعا فکرشم خنده داره من و آقا محمد بشیم برادر مگه نه رسول؟😂 آقا محمد با خشم اما به شوخی گفت: _من اگه برادر بزرگترت بودم میدونستم چجوری ادبت کنم. _آقا محمد حالا شما به دل نگیر بچه ام یه چیزی گفتم! _حالا واستا برادرت بشم ببین چیکارت میکنم آقا داوود با خنده و شوخی به اتاق آقا عبدی رسیدیم 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎نوسنده:ارباب قلم @roomanzibaee