eitaa logo
یادگاری .‌.. !
478 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
💜🙂 -گاندویی :)😎✌️🏼 •°•@roomanzibaee🍓🌱!
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝7 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 رسول:✍🏻🍀 بعد از رفتن عطیه و محمد اسرا رفت تا ظرف های ناهار رو بشوره. دیگه خسته شده بودم از اینکه محرمیم ولی در واقع نامحرمیم( بله آقا رسول شما درست میگین😐) طاقت نیاوردم و رفتم تو آشپزخانه...هدفون گذاشته بود و داشت ظرف ها رو همزمان میشست احساس کردم بهترین موقع هست که مرز های بینمون شکسته بشه. نفس عمیق کشیدم و رفتم از پشت بغلش کردم(😁) اسرا جیغی کشید و با همون دستکش های کفی اش زد تو گوشم(بیچاره رسول😂) چند دقیقه ای به سکوت گذشت بلاخره اسرا سکوت بینمونو شکست و گفت: _وای رسول ترسیدم اصلا یه لحظه یادم رفت شوهر دارم(😂🤣) دیگه نتونستیم جلوی خودمونو بگيريم و هردو زدیم زیر خنده! _رسول بلند شو بیا صورتت کفی شده کاری که گفت و کردم...شیر آب رو باز کرد و قسمتی که کفی شده بود رو با دستای نرمش شست. _اسرا من‌... گوشیم زنگ خورد و نتونستم ادامه بدم. _الو!؟ _الو سلام رسول خوبی؟ _سلام آقا محمد ممنون شما خوبین؟ چیشد جواب آزمایش رو گرفتین؟ _بله گرفتیم! _خب نتیجه؟ _والا نتیجه این شد که شما باید بری شیرینی بگیری!😂 با خوشحالی به اسرا نگاه کردم و گفتم: _به به پس داماد شدین رفت دیگه؟ رنگ نگاه اسرا هم شاد شد و به سمت گوشی رفت تا به عطیه زنگ بزنه. صحبتم رو با آقا محمد که تموم کردم به سمت اسرا رفتم. _وای عطی نمیدونی چقد خوشحال شدم. نگاهش که به من افتاد نگاهش رو شیطون کرد و به عطیه گفت: _فقط عطی جون مواظب باش این آقایون کلا آدمو سوپرایز میکنن مثلا همین امروز خان داداش خودت اگه بهت بگم چیکار کرد باور نمیکنی... گوشی رو از دستش گرفتم و گذاشتم در گوشم تا خودم با عطیه صحبت کنم. نگاه تیزی به اسرا انداختم.. _الو سلام آبجی خوبی؟ _الو رسول سلام داشتم با اسرا صحبت میکردم چیشد؟ _هیچی گوشی از دستش افتاد فقط عطیه قبل از شب خونه باشینا خندید و گفت: _الان داریم میایم سمت خونه نگران نباش 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:ارباب قلم😁✍🏻✨ @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝8 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 محمد:💕✍🏻 قرار شد پسفردا یه سیغه ی محرمیت بین من و عطیه خوانده بشه تا ما نامزد به حساب بیایم! بعد از خداحافظی کردن از همشون رفتم خانه. انقدر امروز خسته شده بودم از شدت خستگی زود خوابم برد. _محمد مادر بلند شو! یکی از چشم هامو باز کردم و رو به مادر گفتم: _سلام صبح بخیر ساعت چنده عزیز؟ _ساعت 8 از رخت خواب بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم‌. _عزیز چرا منو واسه نماز بیدار نکردی؟ _بیدار شدی نمازتو خواندی بعد انقد خسته بودی رفتی خوابیدی! لبخندی زد و ادامه داد: _بلاخره داری دوماد میشی باید این بی خوابی هارو هم بکشی! لبخند زدم و بلند شدم به طرف حیاط رفتم و دست و صورتم رو شستم بعد از خداحافظی با عزیز سوار ماشین شدم و به طرف اداره حرکت کردم. وارد اداره که شدم داوود جلومو گرفت. _سلام آقا محمد. _سلاام ، آقا داوود چطوری؟ _خوبم آقا...یه چیزی قرار شده پس فردا آقای عبدی مارو به یک ماموریت بفرسته! _ماموریت؟ چه ماموریتی؟ _آقای عبدی کامل واستون توضیح میدن. با سر حرف داوود رو تایید کردم و به سمت اتاق آقای عبدی رفتم. در زدم که با بفرمایید آقای عبدی وارد شدم‌. _سلام آقا. _سلام محمد یک راست میرم سر اصل مطلب که وقت نداریم، احتمالا از داوود شنیدی که میخوایم شمارو بفرستیم ماموریت؟! _بله آقا شنیدم. _محمد قرار شده با یکی از خانم های مجرد توی همینجا یک ازدواج صوری بکنی و داوود به عنوان برادر خودت و شما و اون خانم به ماموریت برید‌. تا این حرف رو شنیدم رنگم پرید و اولین کسی که توی ذهنم اومد عطیه بود. _آقا من یکیو سراغ دارم که قابل اعتماده! _کی؟ _خواهر رسول! عطیه... _انتخاب خوبیه من خودم بهش اعتماد دارم. _آقا یه چیز بگم؟ من و عطیه باهم نامزد هستیم و قرار شده پس فردا فقط یه سیقه ی محرمیت برامون بخونن من خودم عطیه رو در جریان میزارم. اخم های آقای عبدی باز شد و لبخند زد و گفت: _چرا زودتر نگفتی؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم: _آقا وقت نشد بگم. 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎نویسنده:ارباب قلم...@roomanzibaee
💜🙂 -گاندویی :)😎✌️🏼 •°•@roomanzibaee🍓🌱!
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝9 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 رسول:✨✍🏻 _محمد الان من خودمم اجازه بدم مادر و پدر اجازه نمیدن که... _رسول میگی چیکار کنم؟ برم با یه دختر ازدواج صوری کنم خوبه؟ _نه من اصلا میگم تو نرو _خب کی بره؟ داوود که باهامون میاد سعید و فرشیدم اصلا حرفشونو نزن اونا باید اینجا بمونن. _محمد میخوای من رو به جای داوود بزارن اینجوری خیالم راحت تره! _تورو که نمیشه جای داوود گذاشت ولی...ولی شاید بشه یکاری کرد توهم بیای! دوباره فکر کرد و ادامه داد: _اسرا رو میخوای چیکار کنی؟ _اونم میارم. _رسول جان داریم میریم مسافرت خانوادگی یا ماموریت؟ یکی روی شونم زد: _فکر بدی نیست! صدای آقای عبدی باعث شد من و محمد هردو به او نگاه کنیم. _در واقع شما باید یه جوری جلوه بدی که واقعا داری میری مسافرت...فکر بدی نیست که رسول و اسرا هم با شما بیان اتفاقا نیروی بیشتری اونور داریم. فقط یه لطفی کنید همتون که میخواید وارد این ماموریت بشید نیم ساعت دیگه بیاید اتاق من تا تمام ماجرا رو واستون بگم که باید چیکار کنید... _چشم آقا رو به محمد ادامه دادم: _من به هردوشون زنگ میزنم بیان اینجا با سر حرفم رو تایید کرد. بعد از نیم ساعت اسرا و عطیه اومدن و همگی به سمت اتاق آقای عبدی حرکت کردیم. داوود با خنده گفت: _واقعا فکرشم خنده داره من و آقا محمد بشیم برادر مگه نه رسول؟😂 آقا محمد با خشم اما به شوخی گفت: _من اگه برادر بزرگترت بودم میدونستم چجوری ادبت کنم. _آقا محمد حالا شما به دل نگیر بچه ام یه چیزی گفتم! _حالا واستا برادرت بشم ببین چیکارت میکنم آقا داوود با خنده و شوخی به اتاق آقا عبدی رسیدیم 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎نوسنده:ارباب قلم @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝10 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 رسول:✨✍🏻 _خب قضیه از این قراره که شما به عنوان یک خانواده به مسافرت میرید ولی درواقع شما جاسوس هستین و باید اطلاعاتی رو که از اونجا بدست میارید رو پست میکنید. _فقط حواستون باشه داوود دیگه برادر محمد به حساب میاد اسم هاتونم به احتمال زیاد عوض بشه. عطیه رو به آقای عبدی گفت: _دقیقا باید چه اطلاعاتی رو واسه ی شما بفرستیم؟ _راستش اینا احتمالا یه باند مافیا همراهشون داشته باشن شما هم به عنوان مافیا میرید اونجا و البته اینم بگم یه چیزی اینجا عجیبه اونم اینکه گروه مافیاییشون مسلمان هستن و کسایی که مسلمان نیستند رو ترور میکنن...فقط امیدوارم این ویژگی که دارن خطری نباشه و یک تله نباشه برای به گیر انداختن جاسوس های ایرانی! _قراره به کجا بریم؟ _ترکیه! همه تعجب کرده بودیم. _آخه ترکیه؟ چرا از ترکیه یک گروه مافیایی به ایران نظارت داره؟ _اینا همه جزو نقشه ای که کشیدن هست و ما واسه ی همین شماهارو میفرستیم تا از این نقشه ها با خبر بشید _اونوقت تا کی ماموریتمون تموم میشه؟! آقای عبدی نفس سنگینی کشید و گفت: _راستش امیدوارم بیشتر از 6 ماه نشه...اونوقته که باید نقشه ی دوم رو عملی کنیم..یعنی حمله به گروه مافیا که این میتونه خیلی حساس و خطرناک باشه! یه لحظه پشیمون شدم از اینکه چرا میخوام با خودم اسرا رو ببرم. اما بعد با خودم گفتم یه زوج امنیتی نباید از هیچ بنی بشری بترسه. _خب خسته نباشید امیدوارم موفق بشید که حتما همینطور هست من از شما موفقیت های بیش از حد دیدم. از آقای عبدی خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم. _میگم رسول ما الان پس فردا میخوایم عقد کنیم چجوری پس فردا هم راه بی افتیم؟ _فکر کنم تاریخ عقد می افته جلوتر یعنی فردا. اسرا با خنده گفت: _هییی از قدیم گفتن کار امروز رو به فردا نسپار آقا رسول! بزار امروز عقد کنن تموم بشه بره دیگه😂 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:گاف✨✍🏻 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝11 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 عطیه:✨✍🏻 به اسرا چشم غره ای رفتم تا دیگه ادامه نده! اما اسرا انگار نه انگار باز دوباره گفت: _رسول ببین الان درگیر کارای ماموریت میشیم بعد دیگه فردا وقت نمیکنیم اینا برن عقد کنن.مگه چقد کار میبره دو دیقه میرن عقد میکنن تموم میشه میره دیگه رسول به فکر فرو رفت و گفت: _اسرا راست میگه من پاسپورتم ندارم یکم وقت میبره همین الان برین عقد کنین بهتره‌. متعجب از اینکه رسول داره حرف این جعبه رو تایید میکنه به سمتش برگشتم که آقا محمد گفت: _از طرف من مشکلی نیست همین الان میرم به مادر زنگ میزنم آماده بشه ولی اگه عطیه خانم هنوز آمادگی ندارن میتونیم فردا صبح بریم مشکلی نداره. با خودم فکر کردم و بعد رو به همشون که منتظر جواب من بودن گفتم: _والا اولین باره که من از اسرا دارم حرف حق میشنوم پس مشکلی نمیبینم بریم عقد کنیم. داوود که منتظر بود صحبتمون تموم بشه رو به جمع گفت: _آقا هر چی زودتر کارا رو پیش ببریم بهتره،اقای عبدی گفته یه نفرم هست که اونجا منتظر ماست و خب همه ی گروه به اون اعتماد کردن و از همکار های ما هستن _مشخصاتشو نگفت؟ _چرا دختر آقای عبدی هست ولی آقای عبدی مشخصات اون خانم رو هنوز نگفته،فعلا گفته که دخترمه و قراره یک عکس از اون خانم بهمون نشون بده دوباره داوود یکم فکر کرد و گفت: _بعد آقای عبدی گفت یک ساله داره رو این گروه کار میکنه فقط بستگی به ما داره که گیرشون بندازیم. رسول رو به محمد کرد و گفت: _شما به مادرتون اطلاع بده منم به پدر و مادر اطلاع میدم تا همگی بریم محضر زودتر عقد کنین بعد بریم دنبال کارای ترکیه.. بعد از ظهر ساعتای چهار بود که رفتیم محضر و عقد کردیم. همگی تصمیم گرفتیم تا واسه ی شیرینی خوردن به یه کافی شاپ بریم تا اونجا قضیه ی ماموریت رو با خانواده ها درمیون بزاریم. 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:ارباب قلم ✨✍🏻 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝12 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 پدر و مادر ها همه مخالفت کردن و راضی نبودن که همگی باهم بریم. محمد گفت: _میدونم که بخاطر خطری که واسه ماموریت مخالفت میکنید اما خب اولی که ما این شغل رو انتخاب کردیم با خطراتش آشنایی داشتیم. ان شالله هیچ اتفاقی نمی افته همگی هم برمیگردیم خونه... اسرا رو به جمع با خنده گفت: _آره دیگه همینکه اومدیم خونه زودتر اینا برن عروسی کنن که عقدشون زیاد پر جنب و جوش نبود. چون اسرا بغل دستم نشسته بود یه ویشگون از پاهاش گرفتم که به من نگاه کرد و جای ویشگونی که ازش گرفته بودمو ماساژ داد. به آرومی طوری که فقط من بشنوم گفت: _چیه مگه دروغ میگم؟ انقدر هول بودی که عقدتو درست درمون نگرفتیم. انگار نتونست موفق بشه و رسول صداشو شنید که رو به ما دوتا گفت: _خانم یکم کمتر خواهر مارو اذیت کن گناه داره! اگه اذیتش کنی منم اذیتت میکنما. _مثلا میخوای چیکار کنی آقا؟ رسول جلوی خندشو گرفت و گفت: _بیا بریم باهم قدم بزنیم بهت میگم. _نه نه اذیتش نمیکنم اوکی! اصلا خواهر شما خواهر بنده میشه...اصلا عطی جون شما هر وقت دوست داشتی منو اذیت کن من کاریت ندارم(😂) از دست کارای اسرا و رسول خندم گرفته بود واقعا عین پت و مت بودن.(😂🤣🤣) _عطیه خانم مثل اینکه یادتون رفته عقد کردین! منی هم وجود داره ها سرم رو به طرف محمد بر گردوندم که مثل همیشه مظلوم نگاهم میکرد. نگاهمو ازش گرفتم و وقتی مطمئن شدم کسی حواسش به ما نیست رو بهش گفتم: _من آخه چیکار کنم خب؟ _چرا اسرا و رسول بی دردسر و راحت دارن حرف میزنن باهم ولی تو خجالت میکشی؟ _خجالت نمیکشم. _ثابت کن! _چجوری ثابت کنم؟! یکم فکر کرد و گفت: _اگه بگم نمیزنی؟ _ترو خدا محمد یه چیزی نگو نتونم انجام بدم. _امم با صدای بلند بگو دوست دارم(نویسنده در حال ترکیدنه😂) 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ بنظرتون عطیه داد میزنه؟ من که میگم نه😂 نویسنده:ارباب قلم✍🏻🖤 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝13 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 رسول:✨✍🏻 _خب اسرا خانم بگو ببینم واسه ماموریت اماده ای؟ _بله حتی آماده تر از شما. میخواستم جوابشو بدم که یکهو با صدای بلند عطیه از جا پریدم(😂) _دوست دارمممم همه متعجب به سمت عطیه برگشتیم. محمد و عطیه هردو قرمز شده بودن،تنها فرقش این بود محمد از خنده قرمز شده بود و عطیه از خجالت! اسرا که دنبال موقعیتی میگشت تا عطیه رو اذیت کنه رو به عطیه گفت: _باشه عطیه خانم فهمیدیم دوسش داری لازم نبود فریاد بزنی. عطیه حتی نمیتونست دیگه جواب اسرا رو بده؛ از بس سر به زیر شده بود احساس کردم دیگه سرش داره میشکنه. به کمک عطیه اومدم و گفتم: _عطیه راستی گوشیم تو ماشینه میتونی بری بیاری؟ عطیه که فرصتی به دست اورده بود تا از جمع فرار کنه سریع بلند شد و رفت. _عطی جونم سوئیچو نبردی! محمد بلند شد و رو به جمع گفت: _من برم سوئیچو بهش برسونم. مادر محمد رو به پدر و مادر گفت: _از دست جوونای امروزی اسرا که هنوز از ماجرایی که پیش اومده بود آروم میخندید دستشو گذاشت رو صورتش تا معلوم نشه داره میخنده. والدین داشتن صحبت میکردن منم طوری که فقط اسرا بشنوه رو بهش گفتم: _هیی بازم عطیه ببین بخاطر محمد چجوری گفت دوست دارم.! اسرا دست از خندیدن برداشت و رو به من گفت: _عطی خوله نمیدونه مردا باید اینجوری داد بزنن دوست دارم نه اینکه خانما! _اها بعد خانما چجوری بگن؟ _ایناش دیگه یکم خانمانه هست شما چیزی ازش سر در نمیاری. _خب تو از همون روش بهم بگو دوست دارم. 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:ارباب قلم✨✍🏻 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝14 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 عطیه:✨✍🏻 داشتم میرفتم سمت ماشین که یادم افتاد سوئیچو باخودم نیاوردم. _خدا لعنتت نکنه جعبه ببین چه هولم کرد. برگشتم سمت کافی شاپ که به محمد خوردم _بفرما سوئیچ! سوئیچ رو از دستش گرفتم و در ماشین رو باز کردم و رفتم داخل ماشین. محمد هم سوار شد. بعد از گشتن سر سری ماشین گوشی رو پیدا کردم و خواستم پیاده بشم که اسرا با شتاب اومد تو ماشین. _ببخشید مزاحم شما دو کفتر عاشق شدم اوضاع خیته. دوباره به کافی شاپ نگاه کرد که دید رسول داره میاد‌. _عطی زود ماشینو روشن کن بریم! _چیشده جعبه؟ _میخوایم با رسول بریم دنبال کارای ترکیه...پدر و مادرا خودشون میرن. رسول سوار شد و گفت: _روشن کن بریم پیش داوود. _من که نمیتونم رانندگی کنم،محمد تو بشین. جاهامونو عوض کردیم و راه افتادیم به سمت جایی که رسول گفت. بعد از نیم ساعت که رسیدیم‌ رسول و محمد پیاده شدن تا برن داوود رو بیارن و من و جعبه رو تنها گذاشتن. همینکه رفتن اسرا رو به من گفت: _ولی خودمونیما این مردا هم همش دوست دارن از زیر زبون ما حرف بکشن بیرون. _چطور مگه؟ _بعد از اینکه رفتین بیرون رسول گفت بهم بگو دوست دارم _الهی بمیرم داداشم حسودیش شد...حالا گفتی؟ _نه بابا خداروشکر برادر شوهرت زنگ زد حرف ماهم قطع شد. _برادر شوهرم کیه باز؟ _داوود رو میگم عقل کل، شده برادر آقا محمد خندیدم و گفتم: _اها... چرا تو از الان همه چی رو به واقعیت کشوندی ها؟ _عطی جونم ماموریته ها سوتی موتی خبری نیست،خدا رحم کنه تو ماموریت شما دوتا تام و جری خراب نکنین کارارو مخصوصا تو که سلطان سوتی هستی عطی. _ما که خراب نمیکنیم ولی خدا کنه شما دوتا پت مت خراب نکنین کارا رو _چطور دلت میاد به داداشت بگی پت؟ _تو چطور دلت میاد منو اذیت کنی؟ منم اینجوریم. شوهرتو اذیت میکنم. 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:ارباب قلم ✍🏻✨ @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝15 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 داوود:✨✍🏻 _آقا این عکس دختر آقای عبدی هست. اینو باید همراه خودمون داشته باشیم. رسول عکس رو گرفت و رو به من گفت: _داوود واسه ی پاسپورت و ویزا کاری کردی؟ _اره ولی باید واسه ی عکس پاسپورت و ویزا خانم هارو ببریم. _باشه الان بریم چون دیگه فردا باید بار ببندیم واسه سفر! همگی رفتیم تو ماشین نشستیم تا بریم برای ویزا و پاسپورت عکس بگیریم. عطیه رو به من گفت: _راستی عکس دختر آقای عبدی رو دیدین؟ _آره به آقا رسول دادم. اسرا تند سرش رو به من برگردوند: _رسول؟ _آره مگه چیشده؟ خودشو جمع کرد و با خونسردی گفت: _هیچی! رسول عکسو بهمون نشون بده ببینم چه شکلیه؟! رسول عکس رو به اسرا داد... اسرا گفت: _آها بعد اسمش چیه؟ _نمیدونم، داوود راستی اسمش چیه؟ _فکر کنم دِلِسا،سنشم تقریبا همسن منه! یه سال کوچیکتر. رسول زد پشت کله ام و گفت: _ببین یه سال از تو کوچیکتره چند ساله داره رو این مافیا کار میکنه بعد دخترم هست. منم کار خودشو تکرار کردم و گفتم: _هه ببین کی داره به کی میگه از من یه سال کوچیکتره ولی از تو که سه سال کوچیکتره. اسرا هم در ادامه گفت: _بعدشم ما دخترا رو اینجوری نبینین ما پاش برسه از شما آقایونم بهتر کار میکنیم. عطیه در جوابش گفت: _اگه یه حرف راست گفته باشی تو زندگیت همینه. آقا محمد ماشین رو خاموش کرد و رو به خانم ها گفت: _رسیدیم پیاده بشین بریم. 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:ارباب قلم✨✍🏻 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝16 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 محمد:💕✍🏻 بعد از عکاسی همگی به خونه رسول و عطیه رفتیم. _میگم آقا محمد چطوره که شما اینجا باشین دیگه از پس فردا باید عادت کنین به این خونه و خانواده. میدونم منظورش از خانواده عطیه هست و فقط قصدش اذیت کردنشه...والا منم خوشم میومد عطیه رو اذیت کنم یجورایی همکار واسه خودم پیدا کرده بودم. _آره محمد اینجا باش! متعجب از اینکه عطیه این حرف رو میزنه همگی برگشتیم سمتش. _تو و رسول تو یه اتاق بخوابین من و اسرا هم تو یه اتاقیم باز فردا بخوایم بیایم دنبالت و بریم سر کارا دیر میشه! هی خدا شانسم نداریم. فکر میکردم یه چیز دیگه بگه (منحرفان شریف تروخدا بد برداشت نکنین😂🙌) صبح شده بود و هنوز آفتاب طلوع نکرده بود...پس وقت نمازه! همینکه بلند شدم صدای اذان بلند شد. _رسول..رسول جان...بیدار شو وقت نمازه! _فقط 5 دیقه محمد بزار بخوابم. سرم رو به تاسف تکون دادم و هوف بلندی کشیدم و از جا بلند شدم. رفتم تو حیاط و وضو گرفتم نفس عمیقی کشیدم که متوجه شدم صدای عجیبی از اونطرف حیاط میاد... آروم به سمت باغچه رفتم. _محمد _یاا ابلفضل _ببخشید ترسیدی؟! _کم نه! خدا بخیر کنه اگه بخوای اینجوری صدام بزنی تا اخر ماموریت نمیتونم زنده بمونم عطیه! _خب حالا انقد بزرگش نکن _تو اینجا چیکار میکنی؟ _من که کار هر صبحمه بیام تو باغچه و نفسی تازه کنم. _پس چرا بهم نگفتی؟ متعجب بهم نگاه کرد و گفت: _محمد ما تازه امروز عقد کردیما _آخ راست میگی...ولی میدونی احساس میکنم ۱۰۰ ساله میشناسمت 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:ارباب قلم✨✍🏻 @roomanzibaee