#رنج_مقدس
#قسمت_چهل_سوم
دکمه ی وصل را می زنم :
_ لیلا ! خواهری ! خوبی که؟
یه ساعت اجازه گرفتم . الآن توی محوطه ام . خیالت راحت باشه .
حرفم را مزه مزه می کنم و می گویم :
_ تا حالا شده که توی وضعیتی قرار بگیری که نه مقابلت رو ببینی ، نه پشت سرت رو ، نه اطرافت رو .
با مکثی می گوید :
_ خیلی ....
و نفسی بیرون میدهد : _ خیلی وقت ها ، خیلی جاها برام این حال پیش اومده . یه حیرت عجیبی که تمام فکر و ذهنت رو تعطیل می کنه . درست می گم؟
_ اوهوم . دیدی تو جاده های شمال وقتی که مه پایین می آد چه جوری می شه؟ علی ، من این فضای مه آلود رو دوست ندارم . ازش وحشت می کنم . همش فکر می کنم یکی از پشت مه بیرون می آد که غریبه است و من نمی شناسمش و ممکنه به من آسیب بزنه..
دلم می خواهد حالم را درک کند .
_ من درکت می کنم لیلا ! می دونم فضای مه آلودی که برات تو زندگی پیش اومده یعنی چی .
فقط دوست دارم که بدونی می شه از این فضای مه آلود رد شد .
درسته وهم آلوده ، اما دیدی راننده ها توی این فضای نا آشنا چه با احتیاط حرکت می کنند. چراغ ماشین رو روشن می کنند و با دقت جاده رو نگاه می کنند . فقط نباید توی این فضا بمونی . حرکتت رو متوقف نکن . می تونی کمک بگیری از نوری که فضا رو برات روشن کنه ، ازکسی که دستت رو بگیره . چشمانم را بسته ام و دارم تصویر سازی علی را در خیالم دنبال می کنم .
راست میگوید:
اما
- اما من می ترسم . از کی کمک بگیرم که واقعا من رو دوست داشته باشه ، نه به خاطر خودش.
علی جوابم را نمی دهد ؛ اما از صدای نفس هایش می فهمم که هست.
نوری ذهنم را روشن می کند .درجا گوشی را قطع می کنم . کسی که هست و نیست . کسی که وجودش می تواند من را آرام کند حتی اگر حاضر نباشد . همراهم زنگ می خورد . خاموشش می کنم . دفترم را باز می کنم و می نویسم :
من محتاج کسی هستم که مرا بیش تر از خودم بخواهد.
خواسته و نیازش و منافعش در میان نباشد .
محتاج کسی هستم تا مرا در آغوش محبت خودش طوری غرق کند که همه ی عقده های وجودم باز شود .
من دستان کسی را طلب می کنم که وقتی دستم را می گیرد ،
بدانم که می توانم با نور وجود او سال های سال راحت حرکت کنم .
نه به دره ای بیافتم نه به کوهی برخورد کنم و نه از مقابل و پشت سرم تصادفی رخ بدهد .
وجودش بر تمام زندگی ام سایه بیاندازد و مرا همراه خودش تا فرا آبادی ها ببرد.
وجودی ماورایی می خواهم .
صدای در اتاق، افکارم را به هم می ریزد. مادر در را باز می کند و می گوید:
لیلا جان! علی کارت داره .
بلند می شوم . گوشی را می گیرم و می گویم :
- سلام .
صدایش عصبی است:
- دختر خوب ! گوشیت رو خاموش می کنی بی چاره می شم . چه ت شد ؟ خوبی؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#رنج_مقدس
#قسمت_چهل_چهارم
بیام خونه؟ لیلا...
- دنبال کسی می گردم که وقتی دستم را از دستش در می آورم و دوباره پیدایم می کند بر من نتازد.
علی سکوت می کند . ادامه می دهم :
- آن قدر من را به خاطر خودم بخواهد که هروقت به سراغش رفتم ، حتی بعد از هزاران خطا و دوری کردن های مدامم بازهم به من لبخند محبت بزند .
نفسی از عمق دلش بیرون می دهد و می گوید :
- خوبه !دیوونه بازی هاتم خوبه ! شب که می آم صحبت می کنیم. فقط مواظب باش با این حال و روزت حال و روز بابا و مامان رو به هم نریزی. گناه دارن.
و ادامه می دهم :
- و کسی که مرا دیوانه نداند و بی خود متهمم نکند.
می خندد. ((مجنونی)) حواله ام می کند و خداحافظی می کند . حالم خیلی بهتر از یک دیوانه است . دفترم را باز می کنم و می نویسم :
- ((دیوانه کسی است که در فضای مه آلود زندگی می کند و از آن نمی ترسد.
نمی خواهد از آن فضا بیرون بیاید و در روشنای روز زندگی کند . دیوانه کسی است که در فضای مه آلود دستش را در دست کسی می گذارد که مثل خودش است . تکیه بر کسی می کند که راه را بلد نیست و خودش هم محتاج کمک دیگری است . دیوانه انسان هایی هستند که به امید کسانی مثل خودشان دارند مسیر زندگیشان را می روند . بی چاره ها .))
شب که می آید، منتظر عکس العملش می شوم . در اتاق را که باز می کند ، قبل از این که حرفی بزند لباس نیم دوخته اش را بالا می گیرم و می گویم : دست و صورتت رو بشور ، وضو بگیر ، موهاتو شونه کن ، مسواک هم بزن ، بیا لباست رو بپوش .زود باش.
چشمانش را درشت می کند . لبش را جمع می کند و می رود و می آید . لباسش را می پوشد . دورش می چرخم و همه چیز را اندازه می کنم . سکوت کرده ، حاضر نیست حرف بزند . می دانم که دارد ذخیره می کند که به وقتش همه را یکجا درست و حسابی بگوید. کم نمی آورم:
- این قاعده را هم خوب رعایت می کنی ها . قاعده ی زمان مناسب ، مکان مناسب، بیان مناسب برای حرف زدن. خوبه ، خیلی خوبه . شاگرد خوبی هستی . حرف های آدم خراب می شه اگه وقت خوبی انتخاب نکنه . شخصیت هم خراب می شه اگه کلامش خوب و به جا نباشه ، مکان هم که حرف آدم رو پیش می بره دیگه .
نگاه و اخمش حالا پر از ناسزاست . آستین هایش را با سوزن وصل می کنم و هلش می دهم سمت در و می گویم :
- برو مامان پسرش رو ببینه که چقدر رو قیمتش اومده .
مامان سرش را می چرخاند و وقتی علی را می بیند ، گل از گلش می شکفد و می گوید :
- هزار ماشا الله .
- مدیونید اگه به من از این حرف ها بزنید .
علی طاقت نمی آورد و بلند می گوید :
- ای خدای خودشیفتهها ، ای خدای دختران فرهیخته !
می خندم . پدر می گوید :
- خانم، حالا دیگه با این لباس می شه رفت خواستگاری .
علی به روی خودش نمی آورد و جوابی نمی دهد .
موقع خواب هنوز پایم را برای مسواک زدن از در بیرون نگذاشته ام که علی می گوید:
- اسم کسی که می تونه از فضای مه آلود بیرونت بیاره رو ننوشته بودی .
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
@firoozeneshan 💎
#صبح_بخیر⛅️
#انگیزشی🌈
اگه درد میکشم یعنیزندم...✨
اگه زندم پس می جنگم..☄
اگه تلاش میکنم پس یعنیمی تونم موفق بشم✌️🏻
#رنگی_رنگی🍭
@firoozeneshan 💎
بـہ من میگنــ نـہ خاص نـہ آس✌️
میگنــ این دختریـہ ڪابوس واسـہ داعشیاس👊
آره عزیزم اینجوریاس😎✌️
شعارم لبیک یازهراس✋
آهاے داعشـے ڪارے میکنمـ بیفتـے بـہ پاش😏
توکلم بـہ خداس😊
آرزوم کربلاس😔
دلتنگیم مهدی مولاس😭
ڪل زندگیمـ آقاس😌
تیڪہ ڪلامم حرفاے مولاس😎
اوه اوه داشت یادم میرفت بگم...
حرم بـےبـے زینب(س) ڪُلش واس ماس😎
نـہ مال شما داعشیاے آس وپاس😆
یادت نره پیروزے مال ما شیعـہهاس✊
دور وبر حرم نبینمتون پلاس😡
درضمن میدونم سرورتون آمریڪاس😏
اینجوریاس ڪہ بـہ مادختر شیعـہها میگن آدماے خاص😍
این پیام دخترشیعـہ بـہ ڪل دنیاس😎
آره اینجوریاس😎💪
#دخترانهـ
#اللهمعجللولیکالفرج🌏✨
#منتظر_ظهور🌤🌿
@firoozenshan 💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده_فیروزهای💎
درست کردن چیپس خونگی خیلی راحت و خوشمزه🤩😋🍟
@firoozeneshan 👩🏻🍳
{•💎🔗•}
🚨 #تلنگر
تقوایعنۍ:
اگہتویِجمع
همہگناهمۍکردند
توجَوگیرنشے
یادٺباشہڪہ
خداییهسټ
وحسابوڪتابی ...📝
@firioozeneshan 💎
#رنج_مقدس
#قسمت_چهل_پنجم
چشمانم را از حرص می بندم و به سمت علی بر می گردم :
- شد من یه مطلبی بنویسم و تو نخونی .
نگاه حق به جانبی می کند :
- اشتباه نکن لیلا جان ! دفترت باز بود من نگاهم افتاد . اصلا نوشتنی رو برای چی می نویسند. برای اینکه خونده بشه دیگه . چند بار اینو بگم.
اینجا همیشه من متهمم و این برادر محق . تکیه به چهار چوب در می دهم . کمی صدایش را جدی می کند و ادامه می دهد :
- نه جدی پرسیدم ، به کسی هم رسیدی ؟
نگاهش می کنم فقط . این را از نگاهم می فهمد که هنوز همراهی اش را قبول ندارم .
بی خیال می شود و می گوید:
- نه برو صورتت رو بشور ، مسواک بزن ، موهات رو شونه کن ، آب بخور حالت عوض بشه .
بیدار موندم چند کلمه حرف بزنیم . تازه از این که تلفن رو قطع کردی هنوز دلخورم.
جای ایستادن من نیست . می روم بیرون . آب خنک را که به صورتم می زنم جریان پیدا کردن آرام خون را زیر پوستم حس می کنم .
آرام تر از همیشه وضوی خوابم را می گیرم و مسواک می زنم . مزهی شور نمکی که به جای خمیر دندان روی دندان ها و لثه ام می کشم ، تلخی افکارم را به هم می ریزد. علی همچنان در اتاقم است و این بار دارد با گوشیاش ور می رود .
میخواهم کتابم را بردارم و بخوانم که میگوید:
- برام خیلی جالب بود که شک و تردیدها و حیرتهای طول زندگی در دنیا رو به فضای مه آلود تشبیه کرده بودی.
شاید چون خودم قبلا تجربه اش کردم و ضربه فنی هم شدم .
تکیه می دهد به دیوار و باهر دو دست ، صورتش را ماساژ می دهد
موهایش به هم ریخته است . برای اینکه بتواند زودتر بخوابد میگویم :
- من سال ها به این فضا فکر کردم . مخصوصا وقتی که پانزده شانزده ساله بودم و انواع و اقسام سوال ها سراغم می اومد .
صبح مسلمون بودم، عصر پر از شبهه، شب گرفته و افسرده، نمی دونم تو اصلا این طوری بودی یانه؟
سرش را به تایید حرفم تکان می دهد :
- سوال هایی که آن قدر کلاف زندگیت رو به هم می پیچوند که می شدی عین کلاف سردرگم.
حس می کنم که سختی این حالت برای من و علی مشترک نبوده است .
من تنها و دور از خانواده بوده ام. با مشکلات اختلاف سنی زیادم با پدربزرگ و مادر بزرگ مواجه بودم ، آینده ام مبهم بود، مریضی و کارهای زیاد و سختی درس ها و دوری راه و مرخصی های اجباری تحصیلی ام ...
نه ، علی مرا نمی فهمد....
انگار ذهنم را می خواند که می گوید:
- مخصوصا که هیچ کس هم حال و روز تو رو درک نمی کنه.
اصلا نمی فهمه که داری توی دریای پر سوال و شکی دست و پا می زنی. اگه جرئت کنی و بپرسی، می گن وای این بچه خراب شد .
اگه نپرسی هم که ...
دستش را بین موهایش می کشد .
- من ساعت ها با خودم فکر می کردم . یه سوال رو سبک سنگین می کردم می چرخوندم که راحتش کنم، بلکه به جواب برسم،
اما پنج تا سوال دیگه هم از کنارش در می اومد. پیچیده می شد .
خراب می شدم . ولی یه خوبی هم داشت ، اگر اون فضا رو درک نمی کردیم ، این مسیر رو هم انتخاب نمی کردیم ....
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#رنج_مقدس
#قسمت_چهل_ششم
سرش را کج گرفته ، انگار دارد گذشته را از زاویه ی دیگری نگاه می کند.
دلم می خواهد شانه را بردارم و موهایش را شانه کنم .
یقه ی لباسش را درست کنم .
وای چقدر دلم می خواهد برایش متکا بگذارم تا چشمان قرمزش راببندد و بخوابد؛ اما او دلش می خواهد مرا آرام کند:
- من گاهی از خونه می زدم بیرون و پیاده چند ساعت راه می رفتم و اصلا نمی فهمیدم کجا می رم و چرا دارم توی این مسیر می رم .
گاهی هم سر به کوه می گذاشتم .
چند بار شد که شب هم نتونسشم بیام پایین و همون بالا موندم .
مخصوصا اون وقتایی که دربه در جواب می موندم .
نفسی می کشم و لبم را جمع می کنم و می گویم :
-هوای مه آلود هنوز هم هست .
علی پاهایش را ستون می کند و کتاب را کنارش روی زمین می گذارد .
- فضای مه آلود برای همه ی آدم ها هست.
اگه کمک های بابا و مامان نبود ، نمی دونم چی میشد .
ذهنم روی دور تند بازبینی گذشته می افتد .
تصاویر لحظه هایی که هر چقدر هم سعی می کردم بی خیالش بشوم و با دوستانم باشم و هزار مشغولیت مزخرف دیگر فراهم کنم ، بازهم بود .
آرام می گویم :
- وقتی هیچ اطلاعی از فردات و هیچ دسترسی به گذشته ات نداری، وقتی هیچ تسلطی بر چپ و راست زندگی ات نداری، وقتی کسی را نداری تا همدم و همرازت بشه و درکت کنه ....
شاید اگر من هم کنار پدر و مادرم بودم ، می تونستم به راحتی علی از پیچ و خم های سخت زندگی گذر کنم ، آن هم در نوجوانی که در حیرت داری دست و پا می زنی .
می دلنم که دارم حاصل چند سال حیرانی ام را در چند جمله ی ناقص می گویم .
- ما آدما گاهی یه جوری می ریم و می آییم، یه جوری حرف می زنیم، انگار آینده تو مشتمونه و کاملا مطمئنیم که فردا زنده ایم و همه ی کارها طبق برنامه ای که چیدیم جلو میره ، اینا همش بلوفه .
علی آرام زمزمه می کند :
- و در به در کسی بودی که توی این فضا دستت رو بگیره .
چشمم را می بندم . دربه در بودن جمله ی کاملی است . هم جایی ساکنی،
هم می دانی که مسافری . قبرستان که می روی زود بیرون می آیی تا حقیقت مردن را ، مسافر بودن را برای خودت غیر ممکن ببینی .
مرگ هست اما نه برای من .
بلند می شود که برود . دفترم را هم میزند زیر بغلش . حرفی نمی زنم .
تا می آیم اعتراض کنم می پرسد :
- چیه ؟
جواب می دهم :
- هیچی . فکر نمی کنی بد نیست اگه اجازه بگیری !
می خندد و می گوید :
- چقدر خوندن این کتاب طولانی شده!
- هم می خونم ،هم فکر می کنم ، هم نقد می کنم . آبروی فرهنگ در بوق کرده شان را ، خودشان توی یه رمان بر باد داده اند .
من مرده ی این اعتماد به نفس غربی ها هستم .
علی با تعجب نگاهم می کند :
- این قدر نقد دقیق ارائه می دی چرا دعوتت نمی کنن برای همایش های ادبی؟
- به جان خودت اگه قبول کنم.
- خواهر من! درست نقد کن .
می نشینم . گلویم را صاف می کنم :
- خدمتتون عرض کنم که کتاب ((جان شیفته)) از رومن رولان ، یک شاهکار ادبی فرانسوی است که به طرز عجیبی واقعیت های تمدن اروپا رو نشان می دهد .
با دستش ریشش را منظم می کند. دلم می خواهد . هرچه دق دلی از کلاه گشادی که غربی ها سر ما گذاشته اند یکجا با دو جلد توی سر علی بکوبم.
مسخره ام می کند !
- و شما الان تعجب کرده ای که این قدر شیفته ی آنها بودی.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
صبح شد
خیر است....
#صبحمان_بخیر
خداروشکر که یه روز دیگه خدا بهمون فرصت زندگی داد
#قدرشو_بدونیم☺️
#خداجونم_شکرت😇
#صبح_زیباتون_بخیر
🌷 @firoozeneshan 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده_فیروزهای💎
استفاده از فنجون و نعلبکی برای تزیین های
زیبا و ساده😍
••———*💎*~💎~*💎*———••
@firoozeneshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری📱
چشماتو ببند خیال کن الان کربلایی....😭
@firoozeneshan 💎
دختران فیروزه نشان
#کش_مو_باپارچه_خز 🦋نکاتی درباره امتیاز ها ✅ کیفیت کار ✅ تمیزی کار ✅ زیبایی کار ✅ و در آخر خلاقیت خ
خب خب خب طبق قولی که دادیم امروز داوری میشه ....
برندگان این پویش امروز مشخص میشه ....
منتظر باشید تا اعلام کنیم 🤩🤩🦋🦋
دختران فیروزه نشان
#استوری📱 چشماتو ببند خیال کن الان کربلایی....😭 @firoozeneshan 💎
{•🖤🔗•}
📌 #تلنگر
میگناگہ🍃
میخواےعاشقچیزیبشے؛
باعملورفتارعاشقشو!
مثلااگرمیخواهۍ
عاشقِ#حسینبشۍ،
هرروزصبحتویہ
ساعتِمخصوصبگو :
" صلےاللّٰہعلیڪیااباعبدالله... "
بگو #حسیـنجانم،
میخوامبهٺعادتکنم...
تا#عاشقټبشم
تابہتوعارفبشم...! :)💔
#استادپناهیان
@firoozeneshan 💎
#رنج_مقدس
#قسمت_چهل_هفتم
_ علی نخوندیش ببینی چه بساط بزن ، بکش، تجاوز کن، بخور و ببر داشتند .
می گوید:
_ حداقل کتاب که می خونی یه نقد نصف صفحه ای و شبکه ها مجازی بذار .
این قدر بی کار نگرد
و می رود . حال ندارم رختوابم را بیندازم.
متکایی را که علی زیر سرش گذاشته بود می گذارم زیر سرم .
می خواهم درباره ی زندگی آینده ام کمی بیشتر از همیشه فکر کنم .
شاید هم خیال بافی کنم .نمی دونم در این اوضاع ناسالم اطرافم و آه و نالهی دوستانم ، عقل سالمی هست که شود به آن تکیه کرد .
پلکهایم سنگین می شود .....
دفتر علی سنگین نیست . اما ندانستن اینکه این داستان چه کسی است که علی در دفترش نوشته ، آزاردهنده است . تا دفتر را از دست ندادم باید تمامش کنم .
شب برایش سنگین و سخت شده است . قبلا منتظر می ماند تا شب برسد و از خستگی های روزانه اش به پرده ی سیاه شب پناه ببرد ، اما این شب ها از فکر و خیال بی چاره شده است .
پیش ترها جایی خوانده بود که (( خوبی ها و مهربانی ها هم می تواند تورا تا جهنم بکشانند)) انسان اگر نفس خودش را زیر پا نگذاشته باشد ، خوبی ها و زیبایی ها مغرورش می کند . قابیل که از اول جنایتکار نبود .
گاه خودش را زیر ذره بین می گذاشت ، گاه دوستان دور و اطرافش را .
گاهی خوب اند ، گاهی پایش که بیافتد ، حاضرند هزار بدی بکنند تا به آنچه که دلشان می خواهد برسند . این متن تمام هستی او را رو آورد .
مادر متوجه حال و روزش شده بود . مدارا می کرد . پدر یکی دوبار سر صحبت را باز کرد تا مشکل فکر و دلش را بفهمد . گفته بود که هنوز تکلیف خودم با خودم روشن نیست .
صحرا ظاهرا خیلی در دانشگاه مراعات می کرد ، ولی کم کم داشت در لحظات خلوت فکرش راه پیدا می کرد .
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#رنج_مقدس
#قسمت_چهل_هشتم
صحرا به هر بهانه ای هم صحبتش می شد .
برادرش ، درسش، تنهایی اش، مشکل دوستش ، سوال های ذهنش ...
_ شما به من شک داری و ازم دوری می کنی !
این حرف صحرا مثل پتک می خورد توی سرش .
شک یعنی چه ؟ دوری کردن او از صحرا ، که از روی تردید به این کار بود .
_ همین که میفهمم پیاممو ، ایمیلمو، نوشته مو خوندی آرامش می گیرم .
همین قدر همراهی ت برام کافیه . راضی ام .
چهاردهم اسفند بود . روزهای آخر نفس کشیدن زمستان.
با ذهن آشفته ای که به هم زده بود تا صبح خوابش نبرد .
دم سحر عطش عجیبی داشت . به طلب آب از اتاق بیرون آمد . مادر را دید که سر سجاده اش نشسته است . دنبال پناه می گشت . مقابلش نشست .
برای آنکه به چشمان مادر نگاه نکند حاشیه های سجاده را به بازی گرفت .
مادر از چشمان او حال و روزش را خواند .
این مدت شاید مراعات کرده و حرفی نزده ، اما مگر می شود که حالش را نفهمیده باشد .
مادر عادتش داده بود روی پای فکر و تدبیر خودشان بایستند و هرجا صلاح دیدند لب به سخن باز کنند .
اجازه می داد که تجربه کنند ، شکست بخورند ، بلند شوند، زخمی بشوند ، اما نشکنند و نا امید نشوند .
هرچند این مدت حالش این قدر بد بود که مجبور شد لب باز کند . مادر لبخندی زد و دستش را میان موهای آشفته اش کشید .
چقدر به این نوازش و کلام مادر نیازمند بود !
به سجده رفت و سَر که از سجاده برداشت ، مطمئن بود این سجده و دعای مادر ، گره از کارش باز خواهد کرد ، اما این که چه طور باز می شود و او چه قدر باید تاوان بدهد ، نمی دانست .
به استاد برای پروژه ی عملی قول داده بود . بعد از اینکه گفت و گویشان تمام شد و خواست از اتاقش بیرون برود ، استاد گوشی ای را به طرفش گرفت و گفت :
_ قبل از شما خانم کفیلی همراهش را جا گذاشت .
من دارم می رم ،شما بهش بده .
چشمی گفت و گوشی را از استاد گرفت .
پا از اتاق بیرون نگذاشته بود که گوشی توی دستش لرزید . بی اختیار نگاه به صفحه کرد . انگار کسی کیش و ماتش کرده بود .
"عزیز دل من " روی صفحه افتاد . شماره هم آشنا بود . آنقدر تکراری و آشنا که نخواهد همراهش را در بیاورد و برای اطمینان مطابقت بدهد .
متحیر چند لحظه ای به صفحه نگاه کرد . دردی از گیج گاهش شروع شد و در تمام سرش دور زد . زنگ گوشی قطع شد و لحظاتی بعد ، پیامی روی صفحه اش آمد .
_ عزیزدلم ، قرار ساعت دو رو فراموش نکن . سفارشتو هم تهیه کردم . خوش می گذره . میام دنبالت . بای .
اگر دیوار پشت سرش نبود تا کمرش را بگیرد ، حتما همان وسط سالن می نشست .
کمی گذشت تا از منگی درآمد . تازه فهمید چه شده است .
فوران عصبانیت داشت تعادل روانی اش را به هم می زد .
قدم برداشت سمت کلاس . دلش می خواست از کلاس بیرون بکشدش و بپرسد چرا ؟ بی اختیار وسط سالن ایستاد . هوای سالن انگار تمام شده بود و قلبش سنگینی می کرد .
گوشی توی دستش ، انگار آتشی بود که داشت می سوزاندش . آن را به نگهبانی دانشگاه سپرد و دستش را گرفت زیر شیر آب سرد .
فکر می کرد همین الان است که تاول بزند .
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭