eitaa logo
فرصت زندگی
212 دنبال‌کننده
1هزار عکس
798 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_84 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 با رفتن مهمان‌ها مریم درمانده روی مبل نشس
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 ماشین را پارک کرد و دنبال قبر شهید رفت. شنیده بود خیلی‌ها به واسطه این شهید به آرزو و حاجتشان رسیدند. وقتی به آنجا رسید، از او خواست راهنماییش کند و نذری هم برایش کرد. به خانه که برگشت، حالش بهتر بود اما هنوز تصمیمی نگرفته بود. صبح روز بعد آقای علیپور که دلیل مرخصی مریم را نمی‌دانست به او زنگ زد. بعد از احوالپرسی شروع به صحبت کرد. _خانم صدری شرکت اسپانیایی خبر داده که برای ارسال محصولشون آماده شدن. اول اینکه جواب می‌خواستن که کی بفرستن. دوم اینکه باید بدونیم برنامه‌ریزی شما واسه این کار چیه؟ دیدم امروزم نیومدین گفتم یه وقت دیر نشه. _ممنونم که خبر دادید بله ممکن بود دیر بشه. اگه زحمتتون نیست به خانم جهانی بگین یه جلسه واسه ساعت یازده هماهنگ کنن. توی جلسه آقای حقانی، مسئول مالی و آقای سالمیان هم باید باشن. مریم خود رد به شرکت رساند و در جلسه توضیحات لازم را داد. -چون بازار دست رقیب سرسختیه، باید برنامه‌ریزی شده اقدام کنیم. برادرم محمدو فکر کنم همه دیدین. اون مدتیه با کشاورزا مستقیم کار می‌کنه. اگه اجازه بدین، فضای روانیو واسه پذیرش کود جدید با مزیتای اعلام شده آماده کنه. در ضمن خودم قبلاً با رییس جهاد کشاورزی سه تا استان پر کاربرد مذاکراتیو انجام دادم. اونام قول دادن که توصیه‌نامه‌هایی واسه توجیه اولویت و ضرورت استفاده از کود جدیدو به همه مهندسای کشاورزی ابلاغ کنن. آقای سالمیانم وقت ترخیص کالا، دو تا مهندس با خودشون به بندر ببرن. نمونه موادو ببرن آزمایشگاه و اگه کیفیت تأیید شد. بارو ترخیص کنن وگرنه برگشت داده بشه. رییس که لبخند زنان به حرف‌های مریم گوش می‌کرد بعد از تمام شدن حرفش، رو به او کرد. _می خواین بیاین جای من بشینید؟ یه جوری همه چیزو مدیریت کردین که من باید بیام بشینم فقط نگاه کنم. احسنت به این حسن تدبیر. نکته خیلی جالب این بود که من اون موقع نفهمیدم چرا اصرار دارین توی قرارداد کیفیت و مواد اولیه قید بشه که حالا فهمیدم. فقط خدا بهمون رحم کنه با اون رقیب قدرتمندمون. امید فقط محو تماشای مریم بود و خیلی خوشحال که به خاطر این جلسه می‌توانست مریم را ببیند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت حسین عیله السلام به نیت ظهور حضرت حجت عج الله   (علیه السلام)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
2 راه فوق العاده نزدیکی به خدا رفیعی موعظه کوتاه👇👇👇   (علیه السلام) 🌺🌺@moizie🌺
🔘حیات قلب در گریه است و آن «قتیل العبرات» کشته شد تا ما بگرییم و خورشید عشق را به دیار مرده قلبهایمان دعوت کنیم و برفها آب شوند و فصل انجماد سپری شود. 📚شهید سید مرتضی آوینی، فتح خون، ص30 📣کانال @forsatezendegi https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 علیه السلام   (علیه السلام)
🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘   (علیه السلام) سر به زیر آمد و عرق شرم وجودش را شست. چه سخت است خطاکار بودن در برابر شاه. چه مشقت دارد خودت را بکوبی و از نو بسازی. همه سختی‌اش به کنار، اهل ادب باشی و دل عقیله‌العرب را شکسته باشی، فکر اینکه چطور باید آبرو بخری پیرت می‌کند. آب بر خاندان مادر دو عالم ببندی و بعد به چشم ببینی پرپر زدن تشنگان حرم خدا را، پیر که نه، ذوب می‌شوی. همه‌ این‌ها به کنار وقتی هیچ کس به رویت نیاورد که تو بستی راه کاروان حق را، دلت می‌خواهد زودتر از زمین محو شوی. نمی‌دانم چشم‌های ارباب با چشم‌هایش چه گفته بود و آن ‌"مادرت" گفتنش چه چنگی به دلش انداخته بود که فرمانده سپاه را حلقه به گوش در خیمه‌اش نمود. حر بودن برازنده‌اش بود که ارباب برای تحولش تلنگری تقدیم فرمود. آزادگی در دلش هنوز زنده بود که توانست دل علیا مخدره را به رحم بیاورد. با همه سختی و تلخی‌هایش چه شیرین است بفهمی عاقبتت به لجن‌زار رویایی با خون خدا گره نخورده. لذت دارد که ببینی وقت رفتن سرت روی پاهای فرزند مادر هستی قرار گرفته و از آن شیرین‌تر آن‌که زخمت به دست سرور شهیدان تیمار شده. به خودم که بیایم نهیب می‌زنم بر همه تلخی‌ها و سیاهی‌های قلبم. بر رنگ به رنگ شدن‌های این دل ولگرد در برابر زرق و برق‌های دنیای پر رنگ و لعاب نهیب می‌زنم. بر چشم‌چرانی‌های روحم در بازار هوس‌های زود‌گذر هم نهیب می‌زنم. تو می‌دانی نوکر رو سیاه شرمنده از خطا را به چه قیمت می‌خرند این خاندان؟ می‌دانی دل بانوی دمشق را با چه حجم از پشیمانی می‌توان به دست آورد؟ می‌دانی تصمیم به برنگشتن سر خانه اول گناهان که گرفتی، آرامش به خیال خسته مولای غریب این روزها برمی‌گردد یا نه؟ می‌دانی اگر قول آدم شدن جدی و محکم باشد، اشک صاحب‌الامر عج برای این بی‌مقدار تمام خواهد شد یا نه؟ بگذار چون حر با خدا جرات و حقیقت بازی کنیم. حقیقت که افتاد اعتراف به تک تک ولگردی‌هایمان بکنیم و جرات که افتاد قول دهیم دیگر هرگز دل صاحبمان را نمی‌شکنیم. شاید دور بعد جرات را باید به ایستادگی تا پای جان در رکاب حضرتش اختصاص داد. در هر صورت برنده بازی ما هستیم که حر شده‌ایم.  یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَی اللّهِ تَوْبَةً نَصُوحًا ... 🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘ (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شب باش : در پوشیدن خطای دیگران زمین باش : در فروتنی خورشیدباش : در مهر و دوستی کوه باش : در هنگام خشم و غضب رودباش : در سخاوت و یاری به دیگران دریاباش : در کنار آمدن با دیگران خودت باش : همانگونه که می نمایی ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺭﺍ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻧﮑﻨﯿﺪ : ﺍﻭل ﺁﻧﭽﻪ ﻧﯿﺴﺘﯿد ﺩﻭﻡ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺁﻧﭽﻪ ﻫﺴﺘﯿﺪ😊 ⚠️همیشه یادمان باشد که نگفته ها را میتوان گفت ولی گفته ها را نمیتوان پس گرفت! چه سنگ را به کوزه بزنی چه کوزه را به سنگ بزنی. همیشه شکست با کوزه است. •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_85 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 ماشین را پارک کرد و دنبال قبر شهید رفت. ش
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 وقتی امید خواست وارد اتاقش شود، مریم آرام او را صدا زد. _آقای پاکروان. میشه چند دقیقه‌ای باهاتون حرف بزنم؟ _بفرمایید _لطفاً بیاین بیرون از شرکت. مریم ماشین را جلوی شرکت نگه داشت. امید سوار شد. با نگاهی که مریم به او انداخت، خودش را جمع کرد. _می خوای برم عقب بشینم؟ بدون آنکه حرفی بزند، به راه افتاد. کنار خیابان بعدی پارک کرد. نگاهش به روبرو بود و شروع کرد به پرسیدن. _خواستم بیاین که چند تا سوال بپرسم. امید مثل بچه‌هایی که جلوی معلمشان دستپاچه می‌شوند. استرس گرفته بود. با ناخن‌هایش بازی می‌کرد. بفرماییدی گفت و نگاهش را به اطراف چرخاند. _اون روز توی ویلا اگه من نبودم می‌زدین توی گوش دختر عمه‌تون؟ امید نفسش را بیرون داد. باز هم دردسر سحر. کمی مکث کرد. _نمی دونم شاید آره. شایدم نه. ولی چیزیو که می‌دونم اینه که اون لحظه به خاطر حضورت نبود که دستمو عقب کشیدم. خودداریتو رو که دیدم تصمیم گرفتم مثل تو باشم. بزرگوار و متشخص. _ اون شب شما گفتین هر شرطی جز چیزی که محاله قبول می‌کنین. می‌خواستم بدونم چیزای محالتون چیه. _منظورم چیزایی مثل خانواده‌م و خودِ خودته. از یه چیزایی نمیشه دست کشید. نمیشه ازشون مایه گذاشت. _چرا وقتی یک نفر بهتون خیانت کرد، شما از بقیه آدما انتقام می‌گرفتین. چرا وقتی آروم نمی‌شدین، بازم به این کار ادامه می دادین؟ امید چشم به خیابان دوخت و نفسش را با صدا بیرون فرستاد. _از اون روز لعنتی من تمام سعیمو کردم که دیگه فکر نکنم. به هیچ چیزی. چه درست چه غلط فکر نکنم. یه وقتایی اشکای مادرمو می‌دیدم که واسم نگران بود ولی نمی‌خواستم حتی به این چیزا هم فکر کنم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_86 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 وقتی امید خواست وارد اتاقش شود، مریم آرام
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _اگه یه روز من اشتباهی بکنم، چه تضمینی هست که همین جوری ازم انتقام نگیرین. _اشتباه با خیانت فرق داره. البته الان مطمئنم که کارای قبلم غلط‌تر از هر غلطی بوده. تو عاقلانه برخورد کردنو بهم یاد دادی. همین که به من با اون همه غلط، فرصت حرف زدن و توضیح دادن میدی، بهم یاد میدی که چطور برخورد کنم. امیدوارم خیلی چیزا رو ازت یاد بگیرم. _این درست نیست که شما از من یه قدیسه بسازین. من خوب یا بد، یه آدمم. ممکنه اشتباه کنم. ممکنه ببُرم. کم بیارم یا هر چیز دیگه. بهتون توصیه می‌کنم ملاکتون دستورای همون خدایی باشه که باهاش قول و قرار گذاشتید. اگه ملاکتون آدما باشن، به دیوار سستی دل می‌بندین که هر لحظه ممکنه بریزه و بازم همون حال قبلی براتون تکرار بشه. امید نگاهی به مریم کرد. با این حرف‌ها نه می‌توانست آرام شود و نه بوی یاس می‌داد اما دلسوزانه و عاقلانه بود. _می‌فهمم و حرفاتونو قبول دارم اما برای من که تازه دارم پا به این مسیر میذارم یکی مثل تو می‌تونه کمک بزرگی باشه. _اگه من جواب رد بدم. عکس العمل شما چیه؟ امید که نمی‌خواست به این جواب فکر کند، پایش را با استرس تکان داد. کمی فکر کرد. _فکر می‌کنم اگه جواب رد بدی، عقلتو تحسین می‌کنم، اما مطمئنم تو به چیزای دیگه‌ای غیر از صدای عقلتم توجه می‌کنی. من به امیدِ این که همچین آدمی هستی، به خودم جرات دادم و پا پیش گذاشتم. هیچ کس باورش نمیشه تو به من جواب مثبت بدی اما من خیلی امیدوارم. البته شاید دیگران فکر کنن این از حماقت منه. توباعث شدی با خدا آشتی کنم. حالا که دنبال گناه نیستم، حس خوبی داشته باشم و سبک باشم. من به این خاطر مدیونتم. خب بزار راحت بگم، اگه جواب رد بدی، می‌شکنم، داغون میشم اما بهت حق میدم‌. _اگه جواب مثبت بدم چی؟ فکر کردین، با حرف دیگران چی کار می‌کنین؟ برای من حرفای زیادی می‌تونن بزنن که به خودم مربوطه اما در مورد خودتون به عواقب این جواب فکر کردید؟ _اگه جواب مثبت بدی هیچی نمی‌تونه منو تکون بده. در مورد چیزی که واسم اهمیت نداره نمی‌خوام فکر کنم. مریم ماشین را روشن کرد. _ببخشید که وقتتونو گرفتم. باید اینا رو می‌پرسیدم. _ممنونم که واسه خواسته‌م وقت گذاشتی و بهش فکر می‌کنی. سعی می‌کنم لایق این توجه باشم. اگه کاری نداری‌ می‌خوام تا شرکت پیاده برم. پیاده شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔊 در رثای دختر سه ساله سیدالشهدا: حقوق و مزایای همه پدران برنگشته مال تو، یک شب پدرت را به او قرض بده! ▪️دختر مهربان‌ترین پدر دنیا که باشی و عادتت ناز و نوازش شده باشد، درک نمی‌کنی ضرب دست‌هایی را که گوش و صورت را با هم درمی‌نوردد. صدایی جز به لطافت و محبت نشنیده باشی، عربده مستان از خود بی‌خود شده در دل شب، بند دلت را پاره می‌کند. ▪️چشمان معصومت که عادت به دیدن نورانی‌ترین و مهربان‌ترین مخلوقات خدا را داشته باشد، دیدن کریه‌ترین چهره‌های زمان، ترس که نه جنون را به دلت می‌نشاند. ✍️خانم زینب رحیمی متن کامل یادداشت در سایت : v-o-h.ir/?p=21660 🆔 @sedayehowzeh
به وقت حسین عیله السلام به نیت ظهور حضرت حجت عج الله   (علیه السلام)
⚡️همان‌جا را حساب بکنید که کربلاست ✍️حضرت آیت‌الله بهجت رحمه الله علیه: 🔘 ".. چیزی که هست، [این است که] اینکه حالا چه باید کرد، تشخیص بدهید؛ اینکه حالا روضه‌ها را چطور باید [بجا] آورد، تشخیص بدهید. ▪️... در خانه می‌خواهید سینه بزنید، گریه بکنید، زنجیر بزنید، هرچه می‌خواهید بکنید، همان‌جا بکنید. فرقی نمی‌کند. همان‌جا را حساب بکنید که کربلاست. [عالمی بوده که] خیلی آدم حسابی‌ای بوده است خدارحمتش کند. من خودش را ندیده بودم، ولی کسی که در منبرش بوده [دیده‌ بودم]. آن آقا بالای منبر می‌گفته است: «[وقتی که] می‌خواهید به روضه بروید، [اگر] از شما سؤال کردند که کجا می‌خواهید بروید، نگویید می‌خواهید بروید روضه، بگویید می‌خواهیم برویم کربلا»." 📚برگرفته از کتاب رحمت واسعه، ص٣۴٧ تلخیص شده 📣کانال @forsatezendegi https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 علیه السلام رحمه الله علیه   (علیه السلام)
🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘   (علیه السلام) به یاد عبدالله‌بن‌حسن، تین ایجر قهرمان کربلا نوجوانی دوید تا سپر بلای امام و مقتدایش شود. چنان بی‌خود از خود دوید که دست عمه نتوانست مانع شود.آنقدر خودش را میان عمو و بلایایی که می‌بارید انداخت که به عمو دوخته و در او حل شد. آنجا که پای دفاع از مقتدا پیش می‌آید، نوجوان سر از پا نمی‌شناسد. برای حمایت، با پا که نه با سر می‌دود. می‌گویند نوجوان سرشار از هیجانات درونی است که با تلنگری به ظهور می‌رساندش. می‌گویم آری هیجانات درونی دارد اما تلنگری که برای ظهور می‌خورد او را منحصر به فرد می‌کند. بستر تربیتی که موجب اثرگذاری آن تلنگر می‌شود، مهم است و چیزهای دیگری که جریان‌ساز است. تین‌ایجری داریم که در خانواده رشادت و شجاعت دیده. عفت و غیرت دیده. محبت مثال زدنی فامیل را دیده؛ پس وقتی خطر برای جان عمو پیش می‌آید، بی‌درنگ جان‌فشانی می‌کند. تین‌ایجرهایی هم داریم که الگو گرفته‌اند از آن نوجوان و برای دفاع از وطن، سینه سپر کرده‌اند و نمونه‌ای که خبرنگار بی‌حجاب غربی را مجبور به پوشش کرد. حال از تو می‌پرسم چه می‌شود نوجوانی با این توانایی و پتانسیل، دغدغه‌اش طنازی دخترکان و زنان حراج شده‌ی دم دستی شده باشد. کمی فکر کن. زمینه‌اش پر شدن چشم و ذهن این تین‌ایجرهای معصوم با ماهواره‌های لانه کرده در خانه‌ها نیست؟ دلیلش بی در و پیکری زنان و بی‌حیا شدنشان جلوی چشم مردان خانواده‌اش نیست؟ زنی که برای ولنگاری و محدود نشدن، حیا و حجاب را زیر سوال می‌برد و مردی که برای چشم‌چرانی و محدود نشدن هرزگردی‌اش ناموسش را حراج نگاه نامردمان می‌کند، باعث و بانی به فنا رفتن زمینه‌های رشد و تعالی نوجوان معصوم ما نیست؟ حال این را بشنو و به همه عالم خبر بده. به حسین، شهید کربلا ع، قسم همین تین‌ایجرهایی که به زعم خود زمینه‌های غیرت، تربیت، حیا و خانواده‌خواهی‌شان را نابود کرده‌اند، روزی که هل من ناصر مولای غریبشان را بشنوند، لحظه‌ای درنگ نخواهند کرد در یاری و حمایت. می‌دانی چرا؟ اینان از نسل سلمان فارسی‌اند اینان خون کیان ایرانی‌ در رگ‌هایشان جریان دارد. اینان شجاعت و غیرت را از علویان جان بر کف به ارث برده‌اند. گیرم که چند روزی سرشان را به بازیچه‌های بی‌مقدار دنیا گرم کرده باشند. به وقتش همین تین‌ایجر‌ها پای دفاع از حضرتش مردانه خواهند ایستاد. شک نکن.  « و ما لکم لا تقاتلون فی سبیل الله و المستضعفین من الرجال و النساء و الولدان...» 🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘ (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه: إنّی لَادعُو لِکُلِّ مُؤمِن یَذکُرُ مُصِیبۀَ جَدّی الشَّهیدَ ثُمَ یَدعولِی بِتَعجیلِ الفَرجِ وَ التّایِید؛ من برای مومنی که پس از ذکر مصیبت سیدالشهدا، برای تعجیل فرج و تایید من دعا کند، دعا می کنم.... 📚مکیال المکارم، ج ۱، ص ۳۸۶. 🌹🌿 💌✨   (علیه السلام) @Revayateeshg
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_87 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _اگه یه روز من اشتباهی بکنم، چه تضمینی هس
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 نفس عمیق کشید و غرق در فکر و خیال به راه افتاد. مریم سرش را به فرمان تکیه داد. کمی فکرش را متمرکز کرد. این حرفا تصمیم‌گیری را سخت‌تر کرد. به خانه که رسید، محمد را دید. زودتر آمده بود. با دیدن او به طرفش دوید. _آبجی در مورد این پسره که اومده خواستگاریت، در موردش چی میدونی. در مورد گذشته‌ش. می‌دونی چه جور آدمی بود؟ مریم روی مبل نشست و با اشاره دست محمد را به نشستن دعوت کرد. _داداشِ من آروم باش. قبلنا یه سلامیم می‌کردن. مامان کو؟ _مامان رفته خونه مرضیه خانوم. گفت بهت پیام داده. اینا رو ول کن جواب منو بده. _آره. از اول اول می‌دونستم. حالا تو چی میگی. محمد بغض کرد. سرش پایین بود. _آبجی آخه واسه چی به همچین آدمی اجازه دادی بیاد خواستگاریت؟ اصلاً چرا داری بهش فکر می‌کنی؟ نکنه به خاطر سرمایه‌ش یا موقعیت شغلیت داری تن به این کار میدی؟ لبخندی روی لب‌های مریم نشست. _محمد جان تو که داداشمی چرا این حرفو می‌زنی؟ من همچین آدمی هستم که با این چیزا واسه آینده‌م تصمیم بگیرم؟ _چون می‌شناسمت میگم. تو که اون همه خواستگار خوبو رد کردی، تو که این همه پاکی و خوبی، چطور راضی میشی با یه همچین آدمی ازدواج کنی؟ اون حق نداشت بیاد سراغ تو. _داداش اون دیگه آدم سابق نیست. من بهش به عنوان یه آدم جدید فکر می‌کنم نه اونی که قبلاً بوده. اگه قرار بود گذشته آدما ملاک صددرصد باشه، امام حسین ع کمک حرو قبول نمی‌کرد و راش نمی‌داد. وقتی خدا توبه‌شو قبول می‌کنه، من کی هستم که باور نکنم. راستی محمد، تو که گفتی داشتن ویلای برزگ توی لواسون ملاک خوشبختی آدمه و هر کی جواب رد بده خله. _غلط کردم گفتم خوشبختیه. بازم که درس زندگی میدی آبجی. _از کجا اطلاعات به دست آوردی؟ _از فضای مجازی. _قربونت برم که حواست بهم هست. ممنونم داداشم. من حتماً به اون گذشته‌شم فکر می‌کنم ولی ملاکم یه چیزای دیگه ست. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_88 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 نفس عمیق کشید و غرق در فکر و خیال به راه
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 وقتی مریم لباسش را عوض کرد، گوشی را برداشت و برای امید پیامی نوشت. _وقتی از گناهی توبه کردید، اثراتشو هم از فضای مجازی پاک کنید. خدا عیب‌ها رو می‌پوشونه. اجازه ندین دیگران با اون، گذشته، حال شما رو قضاوت کنن. امید از این پیام تعجب کرد. یادش نبود که عکس‌ها را پاک نکرده. سریع همه پست‌ها را حذف کرد و صفحات را بست. بعد پیام داد. _امرتون اجرا شد. میشه بگی کی اون عکسا رو دیده بود؟ _برادرم. _ببخشید بازم با بی‌فکریام، شرمنده‌ت شدم‌. مریم که هنوز مردد بود، با مادر مشورت کرد. مادر پیشنهاد کرد با این همه تردید به زیارت حضرت معصومه س برود و همان‌طور که سفارش شده به حضرت زهرا س متوسل شود. تصمیم بر این شد که صبح زود. به قم بروند. مریم شب تا دیر وقت اوضاع بازار و شرکت را بررسی کرد. آرامش دخترانه حرم، به آرامش مادر ایشان گره خورد. با مادرِ آن حرم حرف زد و درد دل کرد. خودش و آینده‌اش را به آن بانو سپرد. با او عهد کرد حساب‌گری را کنار بگذارد و آینده‌اش را از حمایت بانو بخواهد که اگر به صلاحش نباشد خود ایشان کمکش کنند. * چهارشنبه شد و امید آنقدر برای جواب مضطرب و پر استرس بود که نتوانست به شرکت برود. به مادرش اصرار کرد که صبح تماس بگیرد. مادر که از کارهای او کلافه شده بود، تماس گرفت اما مادر مریم از او خواست بعدازظهر امید به خانه آن‌ها برود تا مریم چند کلمه‌ای با او حرف بزند و بعد جواب بدهد. مادر امید که چاره‌ای جز قبول کردن نداشت، به محض قطع کردن تلفن، دوباره شروع به اعتراض کرد. -فکر کرده نوبرشو آورده. توی این چند روز نمی‌تونست بگه که بری پیشش؟ حالا باید بگه؟ اصلاً خیلی پرروئه. اونقدر خودتو کوچیک کردی که از همین حالا فکر می‌کنه برده‌ش هستی. - مامان جون یادت نره که پدرمم روز خواستگاری ازت بهت گفت منو به غلامی قبول کنید آیا؟ الان این حرفا رو بذار کنار بگو من کی باید برم. فکر امید پر از سوال بود. برای چه خواسته دوباره او را ببیند؟ یعنی هنوز تصمیم نگرفته بود؟ و خیلی فکرهای دیگر. نفهمید چطور بعد‌از‌ظهر شد و چطور به خانه او رسیده بود. در زد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت حسین عیله السلام به نیت ظهور حضرت حجت عج الله   (علیه السلام)
▪️در این دوران جاهلیت ثانی و عصر توبه بشریت ... نومید مشو که تو را نیز عاشورایی است و کربلایی که تشنه خون توست ⚡️و انتظار می کشد تا تو زنجیر خاک از پای اراده ات بگشایی و از خود و دلبستگی هایت هجرت کنی... و فراتر از زمان و مکان، خود را به قافله سال شصت و یکم هجری برسانی و در رکاب امام عشق به شهادت رسی. 📚شهید سید مرتضی آوینی، فتح خون، ص51 📣کانال @forsatezendegi https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 علیه السلام   (علیه السلام)
🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘   (علیه السلام)  احلی من العسل عمو از شهادت پرسید و او از شیرینی‌اش گفت. شیرین‌تر از عسل. به مرحله عمل که رسید، بی‌زره و کلاه‌خود لشکری را به ستوه درآورد. استاد جنگاوریش ابالفضل س بود. الگوی شجاعتش ابالفضل س بود. توقع کمتر از این از او نبود. لشکر دشمن که به ستوه در آمد، تک به تک که حریفش نشدند، ناجوانمردانه چون کفتار همه با هم حمله‌ور شدند. تکه تکه کردند وجود نازنینش را به کینه پدر بزرگوارش امیر کونین حسن ع و جد قهرمانش اسدالله الغالب علی ع. دشمن نامرد روشش همین است. حریف که نشود، نیرنگ می‌چیند و بی‌هوا می‌زند. توجه می‌دهم که بدانی این روش دور از ذهن نیست. آن روز که شیپور جنگ در سرزمین عزیزمان نواخته شد، مرد از نامرد شناخته شد. دفاع مقدس سر گرفت. نوجوان سیزده ساله به پیروی از پسر امام حسن ع به میدان عمل رفت و کارزاری به راه انداخت. اسیر که شد نیروهای دشمن و هلال‌احمر و خبرنگاران را به حیرت درآورد. دشمن همه را دید، فکر چاره افتاد. نوجوانی که الگویش قاسم بن حسن س باشد، پشت همه مدعیان دروغین حقوق بشر را به خاک می‌مالد. حریف نوجوان ایرانی نشدند. ناجوانمردانه نیرنگ بستند و با نقشه جدید میدان کارزار جدیدی به راه انداخت. و امان از مکرشان که بنیان برانداز بود. همان‌طور که قاسم س را تکه تکه کردند، در شبیه‌خونی نرم، هویت نوجوان و جوان ما را تکه تکه کردند. به حضرت حجت عج قسم در جنگ تن به تن و رو در رو هیچ دشمن خونخواری حریف آن همه جان برکف آگاه نمی‌شد. فنته افکندن همیشه رسم کفتاران بزدل بوده. جان باید داد وقتی ببینی روح نوجوان و جوان به تیغ هجمه فرهنگی، بی‌آنکه توان تقلا داشته باشد، کشته می‌شود. عزا باید گرفت برای احساسات به بازی گرفته‌شده آینده‌سازان این سرزمین دلیران. امروز در رثای کشته شدن روح پاک معصومان کشورم عزا به پا باید کرد و ایستادگی باید کرد در برابر مهاجمان بی‌‌مروت و نامرد. یک یا علی ع برای پایان دادن به حیات منحوسشان کافیست. ع «وَ الْفِتْنَةُ أَشَدُّ مِنَ الْقَتْلِ»؛ 🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘ (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(ع) علیه السلام ای مردم! در انجام کارهای نیک بر یک دیگر سبقت بگیرید و در سود بردن از پاداش های اخروی شتاب به خرج دهید. 📿 🖤 @Revayateeshg