eitaa logo
فرصت زندگی
212 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
873 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_‌101 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _داداش مام اینجا آدمیما. فقط از ا
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 اسمش را با جیغ خفه‌ای صدا زدم. _هیراد. من از دست تو چی بگم. _هلیا آبروم میره. کلی پز دادم. _می‌خواستی پز ندی به من چه. رو که برگرداندم چشمم به امیرحسین افتاد که با لبخند نشسته بود و نگاهم می‌کرد. اشاره کرد که رد نکنم. _ببین هیراد فقط خودت تنها میشه بیای تو. قراره یکی از دوستام بیاد رسیدی هماهنگ می‌کنم با اون بیای. حله؟ _آره حله دستم درد نکنه. _هیراد نبینم کس دیگه‌ای با خودت آورده باشی تو. ببینم با کسی اومدی آبروتو بردم. می‌دونی که این کارو می‌کنم. تماس را که قطع کردم صدای خنده‌ی آن سه نفر بلند شد. امیرحسین به حرف آمد. _شما چه پدر کشتگی با پسرعموتون دارین اینقدر بهش می‌توپین؟ _هیچی. خیلی پرروئه. الانم اگه به خاطر زحمت عموم واسه کیک و آبمیوه‌ها نبود این کارم واسش نمی‌کردم. سری تکان داد و بعد همه با هم بیرون رفتیم و ادامه دادیم. کمی بعد فرزانه و هیراد رسیدند. رامین یکی از محافظین را دنبالشان فرستاد. با دیدن فرزانه که از اول عید ندیده بودمش ذوق کردم و او را در آغوش گرفتم. _خجالت نمی‌کشی یه هفته‌ست رفتی سراغ فامیلای محترم و ما رو تحویل نمی‌گیری؟ _دختره‌ی پررو مثل اینکه الان به خاطر تو کوبیدم و اومدم اینجاها. _دستت درست عزیزم. حالا بشین پشت این دوربین دارم هلاک میشم. راستی دوربینتو آوردی؟ _آره بابا. بگیر ببینم چی کار می‌کنی. _می خوام حالا که تو هستی یه کم از جمعیتم فیلم و عکس بگیرم. با صدای هیراد به طرف او برگشتم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_101 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 وقتی از اتاق خارج شدند. آزاده هم بیرون آ
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 صبح مریم صبحانه خورده با شوهر و پدرشوهرش به شرکت رفت. حس خوبی داشت که دیگر در فضایی که غالباً مردانه بود و سخت، تنها نبود. او از آن روز به عنوان یک خانم متأهل به محل کارش می‌رفت. برای آن‌که حس خوبش را مرور کند، به حلقه ازدواجش و امید که حالا شوهرش شده بود، نگاهی می‌کرد. وقتی وارد شرکت شدند، همه کارمندها در لابی به صورت راهرو ایستاده و برایشان جشن گرفته بودند. مریم کنجکاو بود بداند آن همه همکار که تبریک می‌گفتند، در مورد ازدواج او چه فکری می‌کردند. وقتی پدر به اتاقش رفت، امید چادر مریم که به طرف اتاقش می‌رفت را کشید. _من الان چطور برم تو اتاقم. مریم با اینکه متوجه منظور امید شده بود با شیطنت جواب داد. _خوب درو باز کن و برو. مگه کلید نداری؟ _بی‌احساس. منظورم اینه بدون تو نمی‌تونم بمونم. توی اتاق طاقت نمیارم. مریم لبخند زنان چشمکی زد. _خیلی خب می‌دونم منظورت چیه اما فکر اینکه اتاقمونو یکی کنی از سرت بیرون کن. _اَه تو چرا جلو جلو فکر آدما رو می‌خونی؟ _می‌خواستی زن باهوش نگیری عزیزم. -حالا بگو چرا فکرشو از سرم بیرون کنم؟ -خوب واسه اینکه خیلی مهمه موقع کارم تمرکز داشته باشم. ببخش امید ولی آخه دل عاشق، معشوقشو ببینه تمرکز واسش می‌مونه؟ این‌جوری شرکتو به نابودی می‌کشونم. _ای جانم به اون دل عاشقت. اون وقت منو نبینی تمرکز داری؟ _اینو دیگه نمی‌دونم. باید امتحان کنم. همان روز پدرشوهرش هم پیشنهاد امید را تکرار کرد و مریم باز هم مخالفت کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_101 _مادرش میگه آبروی دخترم میره. شک
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 چشم غره‌ای رفتم تا ساکت شوند. _کار که... چی بگم؟ بیمه پدرش داره ردیف میشه. واسه درمانشم دنبال یه وام هستم اما خب... پس دادن وام واسشون سخته. الان دارم با کمک یه بنده خدا خرجشونو جور می‌کنم. حقوق منم اون‌قدر نیست که بتونم قسطشو بدم. حالا خدا بزرگه. وام جور بشه و بنده خدا عمل بشه. وقتی حالش خوب بشه، شاید بتونه پرداختش کنه. مشکلش تا خوب شدنشه. _بی‌خبرم نذارین. اگه کاری ازم برمیاد بگین. _عزیزی برادر. نتیجه کنکورت نیومد؟ _چند روز دیگه میاد. میگم مریضی پدرش چیه؟ شاید داداشم بتونه کاری واسش بکنه یا آشنا داشته باشه واسه هزینه‌ش میگم. _داداشت دکتره مگه؟ _آره. نگفته بودم؟ فوق تخصص قلبه. _اوهو. این‌طور خانواده‌ای داری و رو نمی‌کنی؟ پدره کلیه‌هاش از کار افتاده. _بذارین باهاش صحبت کنم ببینم چی میگه. تماس را که قطع کردم، بچه‌ها شروع کردند به دست انداختنم که با چه کسی این‌طور رسمی و جدی صحبت می‌کردم و ماجرای دختری که گفتم چیست. ماجرا را با داداش حمید در میان گذاشتم. قول داد با یکی از دوستانش صحبت کند و نوبت عمل بگیرد. حتی قول داد هزینه عمل را می‌تواند با کمک خودش و تخفیف دکتر حل کند. این را هم توضیح داد که هزینه‌های بعد عمل و مراقبت‌هایش کم نیستند. همزمان با اعلام نتایج کنکور با یاسین قرار گذاشتم تا ببینمش و خبر ها را بدهم. ساعت تمام شدن تمرین باشگاهش و آدرس را داد. این بار محل قرار باشگاه بود. آخر تمرینات رسیدم. یاسین تکدواندو کار می‌کرد. بعد تعویض لباسش سوار ماشینش شدیم و سر حرف باز شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_101 تشکری کرد و او رفت. چند دقیقه ب
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پریچهر به طرفش برگشت. _وایستادین می‌خندین؟ استادو صدا کنین بیان. رضا رفت و او به کارش ادامه داد. با آمدن استاد و تحسینش رضا هم کنارشان ایستاد. با کمک استاد کل کار را به دست گرفت و عملیات با ویروس وارد شده به سیستمشان و مختل شدن آن تمام شد. استاد که بالای سر پریچهر ایستاده بود، کمر صاف کرد. _احسنت بهت. خدا قوت دخترم. بهت افتخار می‌کنم. عالی بود. رضا هم تشکر و خداقوت گفت. _دیدین که بهتون گفتم با استعدادترین دانشجوم بوده؟ چشمش به سینی جوی پریچهر افتاد. _بد نگذره؟ به ما یه چای بیسکوییت دادن. اینجا چه خبره؟ سفارش کافی‌شاپ و فست‌فودی دادی؟ رضا با خنده جواب داد. _نه استاد ایشون سفارش ندادن. سوابقشون نشون می‌داد که واسه همکاری این‌چیزا ضروریه. استاد ضربه‌ای به پیشانی‌اش زد. _یعنی همه جا باید لو بدی عادتای عجیب غریبتو؟ _اِ؟ استاد؟ خوبه که می‌دونین حالم بد میشه گشنه باشم. _و قهوه نخوری. پاشو بیا بریم اون طرف. به اتاق کناری رفتند. افراد اتاق که معلوم بود تازه نفس راحتی کشیده بودند، رو به آنها شدند. _بچه‌ها، دوستان، خدا قوت. کارتون عالی بود. فعلا کار تمومه چون دختر گلم سیستماشونو درگیر کرده و حالا حالا باید برن دنبال درست کردنش. همگی خوشحال شدند و دست زدند. استاد به یکی از حاضرین سپرد تا بماند و جهت اطمینان، رصد کند. پریچهر وسایلش را برداشت تا برود. رضا خودش را به او رساند. _تشریف بیارین می‌رسونمتون‌. استاد کنارش ایستاد. _نیازی نیست. با سرعتی که ایشونو کشوندیم و آوردیم، با وجود مراسم امشب و مهموناشون، خودم باید برم و با پدرشون صحبت کنم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_101 -چرا؟ مثلا اونا برای چی جنینشون رو سقط می‌ک
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -صبر کنید، یه‌سؤال! منتظر و مشتاق نگاهم کرد. -خب چرا زنا بپوشونن؟ خب مردا نگاه نکنن یا اصلا چرا فقط ما باید انقدر پوشیده باشیم، چرا اونا نه؟ -اولا که مسئله پوشش و نگاه، یه‌مسئله‌ایه که تو خود قرآنم به هر دوجنس گفته شده. اگه به زنا گفته بپوشونید به مرداهم گفته؛ اما این که حدِ پوشش چقدر باشه براساس فیزیک بدن و غریزه، متفاوته و حتی گفته شده، هم به مردا هم به زنا که نگاهتونو بندازید پایین اما خب به مردا تأکید بیش‌تر می‌شه به همون دلیل که توی پوششِ بیش‌تر به زنا تأکید میشه. پاهایش را دراز کرد و گفت: -قربون دستت تخمه میاری خوابمون نبره؟ من که منتظر ادامه ادله‌اش بودم با شنیدن این حرف از خنده منفجر شدم. ریحانه‌هم خنده‌اش گرفت اما کم نیاورد و گفت: -چیه چرا می‌خندی؟ خودم را جمع‌وجور کردم: -هیچی! الان میرم میارم. و همان‌طور ریزریز می‌خندیدم. پس‌از اینکه پیاله تخمه و پیش‌دستی را روی زمین گذاشتم، نشستم و منتظر نگاهش کردم. صاف نشست و همانطور که یه‌تخمه برمی‌داشت، لب باز کرد: -خوشم میاد که بهت میگم برو تخمه بیار خوابمون نبره، نمیگی برو بخواب، میری تخمه رو میاری! من درحالی که سعی داشتم نخندم، پرروپررو نگاهش کرده و منتظر ادامه مطالب بودم. اوهم ادامه داد: -فکر کن تو یه‌دورهمی هستی و میای وسط جمع لباس عوض می‌کنی و به بقیه میگی نگاه نکنید! عقلانیه؟ خندیدم! -باور کن! یه‌جوری میای بیرون که زناهم خوششون میاد نگات کنن اونوقت میگی مرده نگات نکنه؟! منظورم صرفا تو نیستیا کلی میگم. ببین مردا نگاهشون با ما زنا فرق داره، ذهن و فکرشونم همین‌طور. با دیدن یه‌تیکه از موی تو، دست تو، پای تو، تا آخرشو می‌تونن تصور کنن. دست خودشون نیست آفرینششون اینه! حالا اگه طرف بی‌قید باشه نگاه می‌کنه لذتشم می‌بره این وسط ممکنه گناه ناجورهم بکنه که آسیبشو خودش می‌بینه اما توی نوعی، توی گناهش شریک میشی چون تو استارت همه اینا رو زدی، از اینا گذشته، خداییش در شأن یک زن و دختر شرافتمند هست که تو تصور یه‌مذکر هوس‌باز باشه و اونم با اون تصور... ولش کن! این اگه اون طرف لاقید باشه؛ خب اگه مرده، مرد بود و اهل رعایت چی؟ هیچی! باید کلی عذاب بکشه تا یه‌وقت به گناه نیوفته و خدای نکرده به خانم نگاه نکنه و وای به اون روزی که طرف مجرد باشه! باز متأهل باشه کارش راحت‌تره اما همونم اگه دچار مقایسه بشه، میشه فاتحه زندگیشونو پیش‌پیش خوند! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋