فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_103 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با صدای هیراد به طرف او برگشتم. _م
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_104
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
عصبی بودم و با حرفی که زد بغضی به گلویم چنگ انداخت. رو برگرداندم تا حقلهی اشکی که در چشمم موج میزد را نبیند. راهم را به طرف ساختمان کشیدم و دوان دوان خودم را به همان اتاقی که برای استراحت رفته بودیم، رساندم. پشت یکی از میزها نشستم و به اشکم اجازه جاری شدن دادم. کمی که سبک شدم، سر بلند کردم. رامین روی یکی از مبلها نشسته بود. آنقدر در حال خودم بودم که نفهمیدم کی آمده است. از جا بلند شد.
_اگه حالت بهتر شده پاشو یه آبی به صورتت بزن بریم بیرون. امیر بدجوری به هم ریخته. زودتر نری برنامه رو خرابش میکنه.
_نباید اون حرفو میزد. من خوشم میاد کسی مزاحمم بشه؟ قبلاً هم گفتم من وقتی سوژه پیدا میکنم حواسم به چیز دیگهای نیست.
_حق با توئه. نباید اون حرفو میزد اما خب امیر روی یه چیزایی حساسه. ببین اگه تو مثل اون دخترا بودی که خودشونو به هر کس و ناکسی میزنن تا دستشون به امیر برسه و یه لبخندش نصیبشون بشه، اینقدر عصبی نمیشد. تو با بیشتر اونایی که اون بیرونن فرق داری. به برخورد با نامحرم حساسی. واسه همینه که غیرت یه مردو تحریک میکنی واسه حمایت از خودت.
متفکر نگاهش کردم. حق با او بود. سری تکان دادم و به طرف در رفتم.
_همهی اینا که گفتین درست اما خر نشدم که برخورد بدش یادم بره. هر دفعه یه جور بهم بی احترامی میکنه.
_یا خدا. خدا به داد دوست دیوونهم برسه که باید جواب بیاحترامیاشو بده.
آبی به صورتم زدم و در برگشت فهمیدم رامین رفته. خارج که شدم. بدون توجه به بقیه خودم را به فرزانه رساندم و از او خواستم که خودم ادامه دهم. با نگاه نگرانش حرفم را تایید کرد و دوربین خودش را برداشت تا بتواند کمی مشغول باشد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_103 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 عصر عروس و داماد به خانه مریم رفتند. ماد
#رمان_قلب_ماه
#پارت_104
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
آقای پاکروان از گفتههای مریم تعجب کرده بود و سر در نیاورد.
_داری منو میترسونی مگه قراره چه اتفاقی بیافته؟
_هیچی باباجان من به خاطر رقیبمون دارم کمی احتیاط میکنم. ممکنه جریان این واردات به خاطر مجوزاش به گوشش رسیده باشه و بخواد واسمون دردسر درست کنه.
بعد از عقد با اصرار رییس، مریم هم با شوهر و پدرشوهرش ناهار میخورد. فردای آن روز موقع ناهار، آقا محسن زنگ زد.
_پیشگویی شما درست در اومد. کیفیت محصول تأیید شد اما اجازه ترخیص نمیدن.
_چرا مگه شما ده درصد مجوز حملو پرداخت نکردید. مگه مجوز نگرفتین؟
_مگه میشه نگرفته باشم. من کارم اینه ولی میگن مجوزتونو باطل کردن. دلیلشم نمیگن.
_به من بگین کارمندی که قبلاً گفته بودین دیدین رشوه میگرفت امروز تو گمرک هست؟
_بله هست. میخواین رشوه بدین تا مجوز بدن؟
_آقا محسن من تا حالا به کسی باج دادم؟ معلومه که نه. اون عینک که بهتون دادمو راه بندازین و بدین به مهندس خاکپور. بهش بگین بره سراغ همون کارمند. شما اونا رو بهتر میشناسین. بگین یه فیلمی در بیاره و بهش پیشنهاد رشوه واسه یکی از کاراش بده. مبلغ غیر طبیعی نباشه که شک کنه. کم هم نباشه که وسوسه نشه. هر مبلغی توافق کردن پول داشته باشه و همون جا بهش بده. تموم که شد فیلمشو سریع واسم بفرستین. در ضمن اون وسطا اسم اون صادر کننده مجوز کالا رو هم بیاره.
_پلیس هستین یا فیلم پلیسی زیاد دیدین. باشه میگم بره.
-یه چیز دیگه. بهش بگین جوری رفتار کنه که طبیعی باشه. مراقب اطرافشم باشه. اگه لو بره و بگیرنش نمیتونیم کاری واسش بکنیم.
-دستتون درد نکنه با این حرف که کلاً انجام نمیده دیگه.
-نگران نباشین توجیه شده. پولشم گرفته. نمیتونه انجام نده.
بعد از قطع شدن تماس، امید و پدرش که دست از غذا کشیده بودند به هم نگاه کردند.
_ گانگستر کی بودی تو عزیزم. چی کار داری میکنی؟
_وقتی مجوز باطل میشه یعنی مسأله از همون جایی آب میخوره که صادر شده بوده. اگه قرار باشه فیلم رشوه گرفتن کارمندا با اسم رییسشون توی فضای مجازی پخش بشه شما باشین میتونین مجوزو درست نکنین؟
پدر و پسر شروع کردند به خندیدن.
_تو واقعاً اعجوبهای دختر. اما مطمئنم اون ول کن نیست و زهرشو میریزه.
_فقط میتونم بگم خدا بهمون رحم کنه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_103 _خوش خبر باشی. چی شده که افتخار د
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_104
کمی که با خودم کلنجار رفتم، دیدم باز کردن گره زندگی یک خانواده و حفظ آبروی مردش، ارزش کمی سخت گذراندن را دارد. تفریحات را برای آخر شبها و جمعهها گذاشتم.
صاحب فروشگاه، آقای رئوفی، مردی میانسال و خوش اخلاق بود.تنها مشکلم فروشندههایش بود. پنج دختر بودند که تقریباً همسن خودم بودند. دو نفرشان خیلی معقول و مودب بودند. متانتشان باعث میشد ناخودآگاه برایشان احترام قائل باشم اما امان از آن سه نفر. با وجود آنکه لباس فرم داشتند اما به شدت تلاش میکردند همه زیباییهای داشته و تولید کردهشان را به رخ بکشند. زیبایی تولید کردهشان از رنگ مو بود تا تاتو و تزریق ژل و آرایش غلیظ و ... . از رفتارهای زننده هم نگویم بهتر است. مدام فکر میکردم مگر یک آدم میتواند خودش را این اندازه بیارزش کند. خدا را شکر کردم که دخترهای خانوادهام از این دست نبودند.
جزوهام را جلویم باز کرده بودم تا در خلوتی فروشگاه بخوانمش اما پوریا آنقدر پیام میداد و در مورد کورس آنشب گفت که تمرکزی روی درسنداشتم. سر که بلند کردم، دنیا را با نیش باز بالای سرم دیدم با سر به جزوهام اشاره کرد.
_چه جوری وسط رفت و آمد مشتریا درس میخونی؟
نگاهی گذرا طرفش انداختم و حواسم را به در ورودی دادم.
_وقتایی که مشتری نیست میخونم.
به میز جلویم تکیه داد و کمی خم شد. از نزدیک شدنش خوشم نمیآمد اما او ول کن نبود.
_راستی کدوم دانشگاه میخونی؟
_الزهرا.
_صنایع میخوندی نه؟
_آره.
کلافه بودم. صدای در باعث شد کمی عقب بکشد. دیدن مرد جوانی با تیپ و جذابیت یاسین نیش دنیا را شل کرد. به استقبالش رفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_103 _ممنون استاد. ولی زحمتتون میشه.
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_104
_اِ؟ داریوش؟ چیچیو حق داره. اسکورت کدومه؟
_ول کن دستمو. باید برم گلاب بگیرم. کم آوردن. اومدم خدمتت میرسم ببینم چه خبره اینجا.
پریچهر خندید.
_جوگیر نشو برادر من. همه جا امن و امانه.
پریچهر با وجود خستگی شدیدش سعی کرد خود را پرانرژی نشان دهد و البته سعی کرد به پیمان نزدیک نشود. برای مردها در حیاط میز و صندلی گذاشته بودند تا زنها در سالن راحت باشند. سرکی به کارها کشید. مثل همیشه پیمان بار کم کاریش را به دوش کشیده بود. همه چیز مرتب بود. به اتاقش میرفت که با صدای پیمان سر برگردند.
_بیا همراه داوود برو حلوا و خرماها رو تحویل بگیر. نمیدونه کجاست. پیش آقای وفایی سفارش دادم.
برگشت و به طرف در رفت.
_چشم. چیز دیگه هم هست بگین یهسره بگیریم.
پیمان که "نه" گفت، دنبال داوود گشت. از او خواست با ماشین خودش بروند اما داوود رانندگی کند. آدرس را داد. تحویل که گرفتند، پریچهر چشمش را بست و سرش را به صندلی تکیه داد.
_خستهای؟
چشم باز کرد و نگاهش کرد.
_آره خیلی. یعنی دارم نابود میشم.
_خب استراحت میکردی. آدرسو با لوکیشن بهم میگفتی.
_بابا مثل انبار باروته. کبریت بکشم که منفجر بشه؟ فعلا فقط باید بگم چشم.
داوود از خندههای نادرش کرد و سری تکان داد.
_جالبه تو با وجود اینکه صاحب تمام این بریز و بپاش و مراسم و تمام اون زندگی و درآمدش هستی، عمو میگه کارت حساب اصلیتو دادی دست اون و واسه هر کاری ازش اجازه میگیری. در صورتی که اون حتی پدر واقعیتم نیست.
_این چه حرفیه. همون طور که تو داداشم هستی، اونم پدرمه. در ضمن بیشتر از هر پدری واسم پدری کرده.
_راستی عمو از چه کاری شاکیه؟ مگه چیکار میکنی؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞