فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_19 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 با تعجب نگاهش کردم که با اشارهی ابرو به کاغذ اشا
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_20
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
دو درس با آن دو دوست داشتیم که در سه روز مختلف بود. بعد از کلاس فرزانه آنقدر روی مغزم رژه رفت تا مجبور شدم قبول کنم تا به گوشهای برویم و در حضور او با رامین تماس بگیرم. تماس که گرفتم صدای شاد آن طرف خط یادآوری کرد که با رامین صحبت میکنم. سلام و علیکم کردیم.
_ببخشید صالحی هستم واسه عکاسی تماس گرفتم.
_به به خانوم صالحی. افتخار دادین. بنده نوازی کردین...
وسط مسخره بازیش پریدم. حوصلهی لوس بازی نداشتم. خصوصاً که فرزانه هم کنارم ایستاده بود.
_خواستم بگم کار عکاسیتونو قبول میکنم اگه همون طور که گفتین کم و گاهی گداری باشه.
_وای چه خشن. حالا در مورد جزئیات بعد صحبت می کنیم. کی و کجا قرارداد ببندیم؟ خونهی شما یا استودیوی ما؟
_همون استودیوی شما خوبه.
_پس آدرس میدم. فردا خوبه؟
صدای آزاد از آن طرف می آمد.
_صبر کن دستشون خوب بشه بعد. اینجوری اذیت میشن.
_دیوونهای تا اون موقع پشیمون بشه چی. دستمون توی پوست گردو میمونه.
مخاطبش را عوض کرد.
_ببین هلیا خانم همین فردا عصر زحمت بکش بیا به آدرسی که میدم.
از مدل حرف زدنش عصبانی شدم. فرزانه که مرا میشناخت فشاری به دستم داد تا حواسم را جمع کنم و آرام شوم.
_آقای محترم مگه من دمدمی مزاجم هر روز یه چیز بگم؟ وقتی قبول کردم، روی حرفم هستم. ضمناً هلیا نه و صالحی. من وقتی گچ دستمو باز کردم میام خدمتتون. روز خوش.
رامین به شدت از برخوردم جا خورده بود و چیزی نگفت اما صدای آزاد را شنیدم.
_بیا همینو می خواستی. مثل آدم نمیتونی حرف بزنی؟
وقتی قطع شد. فرزانه کنار حوض محوطه نشست و شروع کرد به خندیدن.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_19 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 بعد از جمعبندی نظرات و در نهایت بعد از
#رمان_قلب_ماه
#پارت_20
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
وقتی به خانه رسید، مادرش را راضی کرد تا عصر با هم به دیدار پدر و یک زیارت دلچسب هم بروند. مادر و دختری بعد از برگشت از بهشت زهرا از کنار بازار منتهی به حرم حضرت عبدالعظیم رد میشدند. مادر کنار یک مغازه انگشر فروشی ایستاد. مریم هم به دنبالش رفت.
_مامان چیزی میخوای؟
مادر همچنان که بین ویترین چشم میچرخاند، نیم نگاهی به دخترش انداخت و انگشتری یاقوت را به او نشان داد.
_اینو نگاه کن. خیلی قشنگه. نه؟
_آره قشنگه. واسه خودت میخوای؟
_نه واسه تو میخوام. میخوام از امروز یه یادگاری داشته باشی. امروز واست یه موفقیت بزرگه. میخوام یه هدیه بهت بدم تا خاطره بشه.
دست مریم دور شانه مادر حلقه شد و فشاری به شانههایش آورد. با لبخند جانداری به او نگاه کرد.
_ممنون مامان. ممنون که حواست بهم هست. حالا بریم همینو بگیریم؟
مادر با سر تایید کرد و با تاییدش انگشتر خریده شد تا آن روز را براط مریم ثبت کند.
صبح روز بعد مریم که استرس روز قبل را تحمل کرده بود و بعدازظهر مادر را به چند جا برده بود، به سختی خود را جمع و جور کرد تا به موقع اولین روز رسمی کار خود را شروع کند. چیزهای زیادی را با خود مرور میکرد.
-باید بیشتر حواسمو جمع کنم. تا حالا موقتی بودم اما از این به بعد زیر ذرهبینم. شاید مورد سنگ اندازیم قرار بگیرم. من باید بهترین باشم. توی کارم کم و کسر نذارم. حلال و حروم قراردادها رو همون جور که پدرم می گفته رعایت کنم. آخه قراره درآمد منم از همون راه باشه. وای خدای من چقدر کارم سخت شده. اما من میتونم. یعنی باید بتونم. اصلاً چه معنی داره در مورد سختی حرف بزنم. باید ماشین بخرم و یه خونه لوکس نزدیک شرکت اجاره کنم. آرزوم شده مامانو به همون وضع و زندگی چند سال قبل که هنوز پدر ورشکست نشده بود برسونم. خدا میدونه کی بتونم این کارو بکنم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_19 مهرانه که این بلا را سرم آورده بود
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_20
پدر صدا زد و من به طرف ماشین دویدم. حرکت که کردیم، در فکر بودم چطور تلافی کنم اما خیلی سریع خوابم برد. وقتی رسیدیم با تکانهای حامد بیدار شدم. ویلای عمو خیلی بزرگ نبود اما تمیز و کنار دریا بود و این برای من عالی به حساب میآمد. ساکم را گرفتم تا داخل ویلا شوم. مهرانه دوید به سمتم.
_ترنم جونم، میای بریم کنار دریا؟
_مهرانه از جلوی چشمم دور شو. یه دفعه میزنم شل و پلت میکنم. توی دیوونه باعث شدی اون دو تا پت و مت بهم بخندن. برو کنار.
_بازم ببخشید. تو رو خدا ببخش. اشتباه کردم. باشه؟
_خیلی خب. بذار وسایلمونو بذاریم. اگه بابا اجازه داد، باشه.
از مادر خواستم تا اجازه بگیرد. پدر به طور معمول به رفت و آمدها و ریزه کارهای من کاری نداشت اما خوب فهمیده بودم وقتی با خانوادهاش هستیم برای اینکه متهم به بیقیدی و بیغیرتی نشود، میخواهد که اجازه بگیرم. مادر راضیاش کرد تا هر سه دختر با عمه حمیده که بچههایش خواب بودند، برویم.
خوشحال شدیم چون عمه حمیده پایه شیطنتهای ما بود. کمی که از ویلا دور شدیم، تا ساحل مسابقه دادیم. عمه دیرتر رسید و نفس نفس میزد. ما روی زمین نشستیم و به دویدنش میخندیدیم.
_ذلیلشدهها فکر نمیکنین از نفس میافتم؟ تقصیر منه که با شما سه کله پوک پا شدم اومدم بیرون.
_چیه عمه جون فکر کردی با اون پت و متا میاومدی بهترت میشد؟
چشمانش را درشت کرد. اخم ریزی هم اضافه کرد.
_ببینم الان منظورت کیه؟
مِن مِن کردم اما مهرانه فوری جوابش را داد.
_خاله جون، منظورش ارشیا و احمده دیگه.
اخمش عمیقتر شد. به مهرانه توپیدم.
_تو حرف نزنی میگن لالی؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_19 پیمان آنقدر سفارش و نصیحت و وقت خ
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_20
داریوش خونسرد لبخند زد و به گونهاش اشاره کرد.
با جیغ بلند پریچهر چهره داریوش درهم شد.
_مامان، این پسر دیوونهتو جمعش کن. اذیت میکنه.
_هوی دختره خل به من میگی دیوونه؟
زنعمو با ملاقه به سالن آمد. موهای بادمجانی رنگ شده و چتریش را عقب فرستاد. لاغر و تر و فرض بود. پریچهر را عقب کشید و در یک حرکت با ملاقه به پشت دست داریوش زد که آخش را به هوا برد.
_آخه یه نتیجه میخوای بگی ببین چه علم شنگهای راه انداختی. برو پی کارت خودش ببینه.
داریوش در حالی که دستش را نوازش میکرد، مظلومیت بروز داد.
_لپتاپ خودمه. نمیخوام دست کسی بدم.
_آره جون خودت. این یه سالی لپتاپ همش دست پریچهر بود، الان دیگه نمیخوای؟ بگو مرض دارم.
ملاقهاش را بالا برد.
_میگی یا نه؟
_یا نه.
گفت و خندید اما با دیدن ملاقهای که به طرفش میآمد، پشیمان شد.
_چشم چشم میگم. رحم کن. مهندسی آی تی دانشگاه امیرکبیر قبول شده.
پریچهر چیزی که شنید را باور نمیکرد. نزدیک آمد.
_جون من راست میگی؟ اذیت نکن دیگه.
داریوش لپ پریچهر را بوسید.
_تو که خسیس بودی و یه بوسم ندادی.
به طرف لپتاپ رفت و آن را به طرفش گرفت.
_بیا ببین خیالت راحت بشه. مگه همسن منی که باهات شوخی کنم.
گفت و شروع کرد به خندیدن. اخمی کرد و به صفحه خیره شد. وقتی مطمئن شد، زنعمو را بوسید و هر دو شروع به شادی کردند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_19 در دلم لعنتی بر خرمگس معرکه فرستادم
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_20
مبین سر تکان دادنم را که دید، بلند خندید. خوب بود که صدا به صدا نمیرسید. سرش را جلو آورد و داد زد.
_یه مدت ببینیشون عادت میکنی. اینا زیادی راحتن.
پوزخند دوبارهای نقش گرفت.
_میخوام صد سال دیگه عادت نکنم. کدومشون راحتن؟ همهشون ناراحتن. یکی داره خودشو میکشه به چشم بیاد، یکی داره سعی میکنه مخ اونو بزنه، اون یکی داره به کنار دستیش خیانت میکنه و به روبهروییش نخ میده. اینا راحتن؟
مبین دوباره خندید و مشتی به بازویم زد.
_خوبه یه دور نگاه کردیا آمار همه رو در آوردی. آقا راحت من و تو هستیم که یار نداریم و غم یار نداریم.
_این هادی کجائه؟ میخوام تبریک بگم و برم. اعصاب این چرک بازیا رو ندارم.
خیاری را بدون پوست گرفتن گاز زد و به میز و میوه و شیرینیاش اشاره کرد.
_بگیر یه چیز بخور. جوش نزن شیرت خشک میشه. الان میان دیگه.
چشمم به پلههای وسط سالن افتاد. هادی با نامزدش دست در دست هم پایین میآمدند. مثلا رمانتیک بازی درآورده بودند. پایین پلهها تبریکها به راه بود. ایستادم و همین که به میز ما رسیدند، تبریک گفتم و با یک عذرخواهی همان جا خداحافظی کردم. مبین را هم بین معترضهای رفتنم جا گذاشتم. بیرون که رفتم، نفس عمیقی کشیدم. فقط به دلم مانده بود که کاش از اول نرفته بودم.
پدر خبر داد که خانه را برای فروش گذاشته. میخواست زیر قیمت و فوری بفروشد تا عمل عقب نیافتد. زمان برای پیدا کردن مشتری دست به نقد هم کم بود. مشتریهایی که برای خانه نقلی و قدیمیمان میآمدند، وضعیتی بهتر از ما نداشتند. پول نقدشان کجا بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_19 -چشم حتما! مبینا کمی کنارمان ماند و پساز ت
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_20
-آناهید گفت بیام پیشت ببینم خوبی یا نه؟
-آناهید خودش کجاست؟
-کار داشت.
جوان کنارم نشست. کمی از او فاصله گرفتم. نیمنگاهی به فاصلهیمان انداخت و پورخندی زد.
-بار اولته که به یه همچین مهمونی میای نه؟
با شنیدن این حرفش دوباره یاد وضعیت ظاهریام افتادم و یخ کردم. ایستادم و به سمت ساختمان راه افتادم. شانه به شانهام آمد و ادامه داد:
-دنیا مگه چند روزه که نخوای لذتشو ببری؟! حالا مگه چی میشه مو معلوم باشه، زن و مرد دست همو بگیرن و...؟ خدا دیگه دوستشون نداره؟ دیگه میماسن و پیشرفت نمیکنن؟ واقعا چی میشه؟
واقعا چی میشه؟ سؤال منم بود. با مغز هنگ کرده وارد ساختمان شدم که با دیدن صحنه روبهرویم درجا خشک شدم. داشتم میافتادم که دستی مرت گرفت. آخرین صدایی که شنیدم، صدای نگران آناهید بود:
-ای وای فرید! چرا تسنیم اینطوری شد؟
با احساس گذاشتن لیوان روی لبهایم کمی هوشیار شدم. آناهید اصرار میکرد تا از محتویات لیوان بخورم. میگفت بهتر میشوم. دهانم خشک و تشنه بودم؛ به همبن دلیل تمام محتوای لیوان را یکجا سرکشیدم. خاص بود، هم بو و هم مزهاش؛ اما لبام را تر کرد. کمی که گذشت...
دیگر یادم نیامد چه شد. به خودم آمدم دیدم صبح است و من در اتاق خانه ملینا خوابیدهام، همان اتاقی که دیشب وسایلمان را در آن گذاشته بودیم. در جا نشستم. اولین چیزی که از ذهنم رد ضد خوابگاه بود. به آناهید که کنارم خوابیده بود نگاه کردم:
-این چرا اینجا خوابیده؟ چرا دونفری خوابیدیم روی تخت یهنفره؟
خواستم از روی تخت بلند شوم که آناهید غلتی زد و پتو از رویش کنار رفت. چشم از لباس خوابی که پوشیده بود گرفتم. زمانی که جلوی مردها آنطور میپوشید، حالا که دیگر در اتاق است!
نفسم را با حرص بیرون داده و از جایم بلند شدم. سردم شد. نگاهی به وضعیتم کردم و سرخ شدم. چه خبر بوده؟ چرا من اینطوریام؟
با تپش قلب و دستی لرزان، لباسهایم را پوشیدم و به طرف در حرکت کردم.درد خفیفی در زیر دل و کمرم پیچید. اهمینی به آن نداده و گذاشتم به پای وضعیت ماهانهام. سالن شلوغ و بههمریخته بود. انگارنهانگار که خدمت کار داشتند! در میان آنهمه شلوغی، نوشیدنیهای در گیلاس توجهم را جلب کرد. به طرفشان رفتم.
چرا من اینها را دیشب ندیدم؟! آنقدر حیرتزده از مدل مهمانیشان بودم که متوجه اینگیلاسها نشدهبودم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋