فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_20 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 دو درس با آن دو دوست داشتیم که در سه روز مختلف بو
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_21
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
فرزانه کنار حوض محوطه نشست و شروع کرد به خندیدن.
_وای قیافهی مرادیمنشو تصور کن چه جوری کُب کرده بود؟ دختر جذبهت خیلی با حاله. خوشم اومدخوب واسشون کلاس گذاشتی. هلیا نه صالحی.
به حرفهایش خندیدم.
_کلاس چیه؟ دوست نداشتم با این دست شکسته برم. تازهشم میخواستم این پسرهرو ادبش کنم.
_هر چی بود که خوب حالشونو گرفتی. حالا بگو ماشین آوردی؟
_عقل کل با این دست رانندگی میکردم؟ بابا قبول کرده این مدت منو ببره و بیاره. حالام میای بیا برسونیمت.
_از بابات خجالت میکشم خب.
_تو و خجالت شوخی نکن. تو پرروتر از این حرفایی. بدو بیا.
در کلاسها شرکت میکردم و فرزانه زحمت کارهایم را میکشید. از جزوه نوشتن تا حمل وسایل اضافه بعضی کلاسها. دو هفتهای طول کشید تا گچ دستم باز شود. عصر روز بعد برای بستن قرارداد با آزاد برنامه گذاشتم. به آدرسی که داده بودند رفتم. استودیو در زیرزمین یک ساختمان تجاری بود. از همان بدو ورود در عایق صدا خودنمایی میکرد. وارد شدم. پسری که میشد حدس زد هم سن خودم باشد، از اتاقی بیرون آمد. با تعجب و سوالی به من نگاه کرد. سلام کردم و جواب داد.
_ببخشید با آقای مردای منش کار داشتم.
_الان مشغوله. یه لحظه صبر کنید.
به طرف یکی از درها رفت قبل از رفتن رو به من کرد.
_ببخشید بگم کی اومده؟
_صالحی هستم.
رفت و در همان لحظهای که در باز شد، صدای آزاد را با پس زمینهی آهنگ ملایمش شنیدم. چند دقیقه بعد همان پسر برگشت.
_این دوستمون اجازه نمیده ضبطو قطع کنیم. آخه تازه افتاده رو دور. شما بفرمایید توی این اتاق همین که قطع شد بهشون میگم شما اومدین.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_20 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 وقتی به خانه رسید، مادرش را راضی کرد تا ع
#رمان_قلب_ماه
#پارت_21
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
با همین افکار به شرکت رسید. جدی و رسمی وارد شد. به هر کس میرسید، محترمانه سلام میکرد. مثل همیشه. از ولنگاری و سبک بازی متنفر بود. او معتقد بود یک خانم باید جذبه داشته باشد نه جذابیت که ارزان نخرندش. وقتی به اتاقش رسید، خانم جهانی سرش را بیرون آورد و صدا کرد.
_ خانم صدری، آقای حقانی قراردادتونو دادن که بدم به شما. اگه قبول دارید امضاء کنید.
قرارداد را به او تحویل داد. مریم تشکر کرد و وارد اتاقش شد. خیلی کنجکاو بود که بداند آنها در قرارداد چه چیزهایی نوشتند. متن آن را کامل مطالعه کرد و شروع کرد به تنظیم قراردادی با نظر خودش و البته با رعایت چارچوب های کلی قید شده. وقتی تمام شد، چاپ کرد و به طرف اتاق رییس رفت. با هماهنگی منشی وارد اتاق شد. آقای حقانی هنوز نرفته بود و روبروی آقای پاکروان نشسته بود. مریم قرار داد را جلوی او گذاشت.
_این اون چیزیه که مد نظر منه اگه مشکلی نداره امضاش کنم.
وکیل شروع به خواندن قرار داد کرد. وقتی تمام شد با تعجب به مریم نگاه کرد و برگه را به آقای پاکروان داد و همزمان با لحنی متعجب گفت:
_شما یعنی اینقدر به کارت مطمئنی که علاوه بر حقوق تعیین شده درصد و سهم از شرکت میخوای؟ من فکر میکنم شما دارید از حسن نیت جناب پاکروان سوء استفاده میکنید.
رییس نگاهی به قرارداد کرد.
_خانم صدری، چطور سه ماه پیش پیشنهادت از اصل قرارداد بود اما الان از سود، سهم می خوای؟ این چه ترفندیه؟
_قربان، طبق این قرارداد من قراره با شما کار کنم و نسبت به سرمایهتون متعهد بشم. پس منطقیتر برای شما همینه که منو توی سود شریک کنید تا من تمام تلاشمو واسه سود بیشتر بکنم و اگه از اصل قرارداد دستمزد میگرفتم، ممکن بود برای سهم بیشتر سرمایه شما رو به خطر بندازم.
_باید بخونمش البته تا اینجا که قانع شدم.
رییس با مشورت آقای حقانی و در نظر گرفتن تواناییهایی که از او دیده بودند، قرارداد را تأیید و به امضاء رساندند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_20 پدر صدا زد و من به طرف ماشین دویدم
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_21
عمه مثل باروت منفجر شد. خود را به زمین انداخت و خندید. ما هم حسابی خندیدیم. ناگهان جدی شد.
_خجالت نمیکشین به بچههای برادر من میگین پت و مت؟
_منم بچه برادرتون بودم دیگه. منم جزو سه کله پوک کردین.
_حالا که این طوره اسم همه تونو این جوری صدا میکنم. ارشیا میشه پت، احمد مت، ترنم کله پوک ۱، مهدیه کله پوک ۲ و مهرانه کله پوک ۳
جیغ زدیم و اعتراض کردیم اما توجهی نکرد. از جا بلند شد.
_بیاین مسابقه بدیم. لبه ساحل راه بریم. هر کی کمتر خیس شد، برندهست.
مسیر زیادی را به این شکل ادامه دادیم و ما سه دختر به او باختیم چون ما دخترهایی پر از شیطنت بودیم و او مادری با احتیاط و عاقل. ناهار و شام را کنار خانواده خوردیم. هر چه اصرار برای شنا در دریا کردیم، اجازه ندادند. آخر کار اجازه گرفتیم صبح خیلی زود که هنوز کسی کنار ساحل نیست، زنها به شنا بروند. حرصم از این همه رعایت در میآمد.
شب، زنها در دو اتاق خواب خوابیدیم و مردها در سالن. ما سه دختر به یک اتاق رفتیم تا هِر و کِرهایمان باعث بیخوابی بقیه نشود و البته عمه حمیده هم کنار بچههایش در سالن خوابید.
صبح، بعد از نماز که به برکت سر و صدای این خانواده خوانده بودیم، خوابم نبرد. از پنجره نگاه کردم هنوز تاریک بود. متوجه شدم ارشیا و احمد از ویلا بیرون رفتند. با نگاه تعقیبشان کردم. پنجره اتاق ما به ساحل دید داشت اما تاریک بود از تک چراغ کنار ساحل فهمیدم آن دو، زیلویی پهن کردند و دراز کشیدند.
حس انتقامجویم میگفت وقت خوبی است.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_20 داریوش خونسرد لبخند زد و به گونها
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_21
خبرش را به داوود داد و قرار گذاشتند تا برای دادن خبر قبولیش او را به تهران برگرداند. چرا که در هر صورت باید برمیگشت. پیمان را به این خیال که هنوز نتیجه او نیامده منتظر گذاشته بود و ظهر بعد از تمام شدن کلاس تابستانه داوود با هم راهی دیدن پیمان و بیبی شد. وسایلش را از قبل جمع کرده بود تا معطل نشوند. وقت خداحافظی عمو و خانواده اش از دلتنگی و وابستگی گفتند و قول گرفتند که دوباره پریچهر را ببینند.
از وقتی وارد تهران شدند، پریچهر از هیجان آرام قرار نداشت. خیلی وقت از آخرین دیدارش میگذشت. آخر صدای داوود خشک و مقرراتی را درآورد.
_مگه صندلیت میخ داره؟ چته بچه؟
به طرفش برگشت.
_خب ذوق دارم. میدونی چند وقته ندیدمشون. تازه میخوام شوکهشون کنم.
_خودت شوکهتری انگار. حالا حواستو به خیابون بده. از اینجا به بعدو بلد نیستم.
"باشه"ای گفت و رو به خیابان نشست.
_راستی داداش کاش رویا جون و دانا رو میآوردی یه چند روزی میموندین. این چند وقت سر درس خوندنم کم نیومدم خونهتون. بنده خدا رویا جونم کم زحمتش ندادم.
داوود ابرویی بالا داد و نیم نگاهی انداخت.
_چه حرفا؟ مثلا میخوای بگی بزرگ شدی و تعارفاتو یاد گرفتی؟
گفت و بلند خندید. پریچهر سریع دست به کمر گرفت.
_دیگه چی؟ تعارف نبود. جدی گفتم. همین دو روزی که دانا رو ندیدم دلم یه ذره شده واسش. خیلی بانمکه پسرت. آخه بچه دوساله اینقدر شیرین مگه داریم؟
_اونکه این یه ساله تو رو دیده و کنارت بزرگ شده شبیه تو تخس شده.
_اِ؟من تخسم؟ اصلاً قهرم.
رو به پنجره ماشین کرد.
_خب حالا دو دیقه بهت خندیدما. باز لوس شدی که.
کمی ژستش را حفظ کرد. داوود معمولاً جدی بود و کمتر شوخی میکرد. با صدای داوود برگشت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_20 مبین سر تکان دادنم را که دید، بلند
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_21
در یک پارک خلوت، بعد نیمه شب جای خوبی برای عقده گشایی دل نگران و خستهام بود. از غروب که شنیدم باز هم درد امانش را بریده، به هم ریختم. غرورم اجازه نمیداد جلوی کسی بشکنم. آخر سر هم از خانه بیرون زدم و راه زیادی رفتم تا به پارک خلوتی رسیدم. البته آن موقع شب باید هم خلوت میبود. روی صندلی نشستم. یاد حرف مادر افتادم که مدام میگفت: «خدا بزرگه» دوست داشتم با کسی لج کنم. سرم را بالا گرفتم و داد زدم.
_یه عده میگن اصلا خدایی نیست. مامانم میگه هستی و بزرگی. به من بگو اگه هستی دقیقاً کجایی؟ کجای زندگی مادر منی که اینطوری داره درد میکشه و پول عملش جور نمیشه؟ بگو چرا باید مادرم درد بکشه. اگه هستی و بزرگی، این مریضی چیه؟ میخوای قدرتتو این طوری نشون بدی؟ مادر من کجای دنیاتو تنگ میکنه؟ آسایش که هیچ وقت نداشته، سلامتیشو چرا گرفتی؟ بگم نیستی و خلاص؟ بگم قدرتشو نداری کاری کنی؟ یا بگم خوشت میاد آدما رو بچزونی و سختی بدی؟
اشکم جاری شد. آنقدر برای درد و مظلومیت مادرم اشک ریختم تا سبک شدم. یادم نمیآمد آخرین بار کی گریه کرده بودم. دیر به خانه رسیدم به اندازهای که صدای سلمان بیتفاوت هم درآمد اما من به هم ریختهتر از آن بودم که جواب سین جیمشان را بدهم.
قصد داشتم سری به مادر بزنم. کاری که نمیتوانستم بکنم، لااقل دلم آرام میگرفت. از شرکت خبرم کردند که مشتری ویژه داشتند و ویزیتور خانم خواستهاند اما فرهمند، ویزیتور خانم شرکت، به مرخصی رفته بود. مشتریهای ویژه کسانی بودند که به صورت شخصی درخواست ویزیتور میکردند؛ نه از فروشگاه بودند و نه آرایشگاه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_20 -آناهید گفت بیام پیشت ببینم خوبی یا نه؟ -آن
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_21
نفسم را آرام بیرون داده و به طرفشان رفتم. یکیاز آنها را برداشته و نزدیک بینیام بردم. بویش مرا به شب قبل برد. تصاویر مختلف در ذهنم چرخ میخورد، از بیرون آمدن از اتاق تا تا آهنگ تند و رقص مختلط. از بیهوشی و شربتی که خوردم تا... آن شربت، محتویات جام در دستم بود؛ مطمئن بودم! یعنی من...؟ باورم نمیشد! آناهید چطور توانست این کار را با من بکند؟!
به اتاق برگشتم. نمیدانستم باید کجا بروم و چه کار کنم؟ نگاهم به حمام افتاد. احساس بدی داشتم، یک حس کثیفی یا ناپاکی! ناخودآگاه پاهایم به سمت حیاط کشیده شد. شاید آب سرد میتوانست کمی به آتش درونم التیام ببخشد!
لباسهایم آرامآرام خیس میشد و سردی آب نفسم را میگرفت؛ اما دلم نمیخواست خودم را نجات بدهم. زیر دوش نشسته و اشک میریختم. هیچچیز جز تصاویر مبهم از دیشب یادم نمیآمد که از آنهاهم چیزی دستگیرم نمیشد. اینکه نمیدانستم دیشب چه اتفاقهایی افتاده و چه بلایی سرم آمده عذابم میداد؛ تنها تصاویر واضح در ذهنم زمانی بود که آناهید مرا با محبت صدا میزد و دست روی صورتم میکشید؛ انگار میخواست مرا هوشیار کند! بغلم کرد. یکطرف صورتش را نوازشوار روی ثورتم میمالید. فکر کنم باهم دراز کشیدیم و... لعنتی! دیگر هیچی یادم نیامد.
حس خیلی بدی داشتم که نمیتوانستم از آن رها شوم. با تقههای در و صدای نگران آناهید، ایستادم و در را باز کردم. آناهید با دیدنم کپ کرد و با حیرت نامم را بر زبان آورد:
-تسنیم! چیکار کردی با خودت؟!
میلرزیدم و دندانهایم بیوقفه بههم میخورد. آناهید دستش را دور بازویم حلقه کرد و مرا از حمام بیرون آورد. دلم میخواست دستش را پس بزنم؛ اما حالم اصلا خوب نبود. همانطور که سعی میکرد لباسم را عوض کند، نگرانیهایش را بر زبان میآورد:
-چیکار کردی با خودت دختر؟! نگفتی مریض میشی؟ آخه الان اگه تب کنی من چیکار کنم؟!...
نای جواب دادن نداشتم. سرم داغ بود و چشمهایم هرلحظه رو به بسته شدن میرفت. دکمه آخر پالتویم را که بست، انگار تازه صدای آب را از حمام شنید؛ او به طرف حمام رفت و من به خوابی عمیق...
***
صداهای مبهم در گوشم میپیچید و بوی الکل، شامهام را پر کردهبود. سعی کردم چشمهایم را آرامآرام باز کنم اما نور به چشمانم هجوم آورده و آنها را بست. با مقاومت بیشتری دوباره بازشان کردم. همهجا را تار میدیدم. چندبار پلک زدم تا بالأخره توانستم اطرافم را واضح ببینم. در و دیوارهای سفید، سُرم بالای سَرم و بوی آزار دهنده الکل، به من میفهماند که در بیمارستانم. نگاهم را در محیط اتاق چرخاندم تا کسی را پیدا کنم؛ اما هیچکس نبود. آنقدر به در خیره شدم که بالأخره در، باز و خانمی سفیدپوش وارد شد. با دیدن چشمان بازم، به رویم لبخندی زد و گفت:
-بالأخره بههوش اومدی؟! دوستت خیلی نگرانت بود. الانم رفته برات آبمیوه بخره.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋